چرا وقتی کلمه‌ای را زیاد تکرار می‌کنیم بی‌معنی می‌شود؟

چرا وقتی کلمه‌ای را زیاد تکرار می‌کنیم بی‌معنی می‌شود؟

چرا وقتی کلمه‌ای را چندبار پشت هم می‌گویید، ناگهان عجیب به نظر می‌رسد؟ چه اتفاقی در مغز رخ می‌دهد که باعث قطع ارتباط بین کلمه و معنی آن می‌‌شود؟

کد خبر : ۲۷۱۳۳۲
بازدید : ۱۴

تا حالا شده یک کلمه‌ی خیلی ساده، مثلاً «در»، را آن‌قدر بخوانید و تکرار کنید که ناگهان برایتان کاملاً عجیب‌وغریب به نظر برسد؟ انگار که برای اولین‌بار آن را می‌بینید و کلمه، معنای همیشگی‌اش را ازدست‌داده است. این حس آشنایی‌زدایی ناگهانی، که پژوهش درباره‌اش برنده‌ی جایزه ایگ نوبل هم شده، «ژامی‌وو» (Jamais Vu) یا «هرگز دیده نشده» نام دارد.

ژامی‌وو در واقع فقط علامتی از فرآیند عمیق‌تری به نام «اشباع معنایی» است. ماجرا ازاین‌قرار است که تکرار بیش از حد یک محرک، باعث می‌شود شبکه‌های عصبی مغز شما به طور موقت «خسته» شوند. روان‌شناسان از اوایل قرن بیستم این را «ازدست‌دادن قدرت تداعی» نامیدند؛ انگار پلی که شکلِ کلمه را به مفهوم آن وصل می‌کند، موقتاً از کار می‌افتد.

اما این «خستگی» دقیقاً چطور کار می‌کند؟ در ادامه می‌خواهیم نگاهی به نظریه‌های مختلف این پدیده بیندازیم: آیا مغز ما یک ماشین «بالابه‌پایین» است که چون تکرار را پیش‌بینی می‌کند، سیگنال را هم ضعیف می‌کند؟ یا همان‌طور که یک پژوهش در سال ۲۰۲۴ نشان داد، این فقط یک فرآیند «پایین‌به‌بالا» و خستگی ساده‌ی مدارهای حسی است؟

جالب‌تر اینکه این باگ ذهنی، نسخه‌ی خفیف همان چیزی است که در صرع لوب گیجگاهی رخ می‌دهد و حتی در روان‌درمانی برای درمان فوبیا از آن استفاده می‌شود.

این پدیده، فقط یک خطای شناختی آزاردهنده نیست، بلکه پنجره‌ای است به این سوال اساسی که مغز ما اصلاً «معنا» را چطور می‌سازد و چطور آن را از دست می‌دهد. آماده‌اید بفهمید که چگونه مغز شما با خسته شدن، معنا را به طور موقت خاموش می‌کند؟

9_11zon
Chloe Effron /Mental Floss

سفری به دنیای «ژامی وُو» و اشباع معنایی

روزی در حال نوشتن یک ایمیل یا یادداشت هستید و باید کلمه‌ای بسیار رایج مثل «دست» را تایپ کنید، اما لحظه‌ای مکث می‌کنید. چیزی درست به نظر نمی‌رسد. دوباره به کلمه نگاه می‌کنید: «دست». آیا همیشه این‌طور نوشته می‌شد؟ این سه حرف کنار هم، ناگهان شبیه یک دست‌انداز زبانی، یک ترکیب بی‌معنا از خطوط به نظر می‌رسند. شما می‌دانید که این کلمه درست است، اما تمام وجودتان فریاد می‌زند که درست نیست.

این خلاصه‌ی آزمایشی است که در سال ۲۰۲۳ جایزه طنز ادبی ایگ نوبل را از آن خود کرد. در این پژوهش، از شرکت‌کنندگان خواسته شد کلمات بسیار آشنا را بارهاوبارها بنویسند. حدود ۷۰ درصد آن‌ها پس از حدود ۳۰ تکرار (یا یک دقیقه) متوقف شدند و احساس غریبگی شدیدی را گزارش کردند. یکی از رایج‌ترین کلماتی که این حس را ایجاد کرد، کلمه‌ی ساده‌ی «the» (معادل این و آن در فارسی) بود.

این احساس بیگانگی ناگهانی با چیزی عمیقاً آشنا، نامی علمی دارد: ژامی‌وو (Jamais Vu). واژه‌ای فرانسوی به معنای «هرگز دیده نشده» که دقیقاً مقابل مفهوم دژاوو (Déjà Vu) یا «قبلاً دیده شده» قرار می‌گیرد. دژاوو زمانی پیش می‌آید که یک موقعیت جدید به‌اشتباه آشنا به نظر می‌رسد؛ ژامی‌وو زمانی است که یک موقعیت آشنا به طرز وحشتناکی جدید و بیگانه جلوه می‌کند.

اشباع معنایی فرآیند عصبی است که در پس‌زمینه رخ می‌دهد و ژامی‌وو زنگ خطری که آگاهانه می‌شنویم

اما ژامی‌وو بیماری نیست؛ بلکه نتیجه‌ی یک فرآیند شناختی عمیق‌تر و بنیادی‌تر است که روان‌شناسان آن را اشباع معنایی (Semantic Satiation) می‌نامند: پدیده‌ای که در آن، تکرار بیش از حد یک کلمه چه با صدای بلند، چه در ذهن و چه با نوشتن، باعث می‌شود که آن کلمه به طور موقت معنای خود را از دست بدهد و به مجموعه‌ای پوچ از اصوات یا اشکال تبدیل شود.

اشباع معنایی فرآیند عصبی است که در پس‌زمینه رخ می‌دهد؛ ژامی‌وو آن لحظه‌ی آگاهانه‌ای است که مغز شما زنگ خطر را به صدا در می‌آورد و می‌گوید: «صبر کن، چیزی این وسط خیلی عجیب است.» این پدیده، پنجره‌ای به یکی از اساسی‌ترین بحث‌ها در علوم اعصاب امروز می‌گشاید: مغز ما چگونه معنا می‌سازد؟ و چه چیزی باعث می‌شود آن معنا، هرچند برای لحظه‌ای، ناپدید شود؟

ازدست‌دادن قدرت تداعی: کشف خستگی ذهنی

این احساس که کلمات با تکرار از معنی تهی می‌شوند، موضوع جدیدی نیست. مدت‌ها قبل از آنکه آزمایشگاه‌های مدرن به این موضوع بپردازند، روان‌شناسان اولیه توصیفش کرده بودند. سال ۱۹۰۷، مقاله‌ای در The American Journal of Psychology نوشت که اگر فردی برای مدتی به یک کلمه چاپی خیره شود، آن واژه «جنبه‌ای عجیب‌وغریب به خود می‌گیرد» و به‌تدریج به «مجموعه‌ای بی‌معنا از حروف» بدل می‌شود. نویسندگان مقاله، این پدیده را «ازدست‌دادن قدرت تداعی» نامیدند.

10_11zon
کتاب اشباع معنایی از لئون جیمز
scribd

چند سال بعد، در ۱۹۱۹، محققان شرایط را عوض کردند و از شرکت‌کنندگان خواستند به‌جای خیره‌شدن، کلمات را با صدای بلند تکرار کنند تا زمانی که معنای خود را از دست بدهند. این پدیده، زیر میکروسکوپ روان‌شناسی تجربی قرار گرفت، اما هنوز نام واحدی نداشت و با عناوین مختلفی مثل «بازداری»، «خستگی ذهنی»، «لغزش معنا» یا «اشباع محرک» شناخته می‌شد.

سال ۱۹۶۲، روان‌شناسی به نام لئون ژاکوبوویتس جیمز، در رساله دکتری جامع خود در دانشگاه مک‌گیل، تمام این مشاهدات پراکنده را زیر یک چتر واحد گرد آورد و نامی بر آن گذاشت که تا امروز باقی‌مانده است: «اشباع معنایی».

وقتی یک سلول مغزی شلیک می‌کند، برای شلیک دوم انرژی بیشتری لازم دارد و در نهایت خسته می‌شود

جیمز این پدیده را با نظریه بازداری واکنشی توضیح داد. مفهوم‌سازی او بسیار ساده و شهودی بود، زیرا اشباع معنایی را نوعی خستگی عصبی توصیف می‌کرد. به گفته جیمز، «وقتی یک سلول مغزی شلیک می‌کند، برای شلیک دوم انرژی بیشتری لازم دارد، برای شلیک سوم باز هم بیشتر و در نهایت در شلیک‌های بعدی اصلاً پاسخ نمی‌دهد مگر اینکه چند ثانیه صبر کنید.»

او حالت «نسوز» شدن نورون‌ها را به تکرار معنای یک کلمه تعمیم داد. وقتی شما کلمه‌ی «قاشق» را می‌شنوید، شبکه‌ی عصبی مربوط به قاشق (شکل آن، کاربردش، جنس فلزی‌اش) فعال می‌شود. اگر بلافاصله دوباره بگویید «قاشق»، همان شبکه باید دوباره شلیک کند.

اگر این کار را سی بار در یک دقیقه انجام دهید، آن شبکه خاص خسته می‌شود و به طور موقت از کار می‌افتد تا انرژی خود را بازیابد. در آن لحظه، شما هنوز کلمه «قاشق» را می‌شنوید، یعنی مسیر شنوایی‌تان سالم است، اما شبکه‌ای که معنا را در خود نگه می‌دارد، موقتاً در حالت «لطفاً مزاحم نشوید» قرار دارد. کلمه به یک پوسته‌ی صوتی خالی تبدیل می‌شود.

توضیح جیمز، سنگ بنای درک پدیده شد. اما این خستگی دقیقاً کجای سیستم پردازش زبان رخ می‌دهد؟

محل وقوع جرم: مغز در کدام ایستگاه خسته می‌شود؟

11_11zon
برای دهه‌ها، روان‌شناسان شناختی درمورد اینکه دقیقاً کدام بخش از فرآیند زبانی دچار اشباع می‌شود، اختلاف‌نظر داشتند. این پرسش که «معنی دقیقاً کجا از دست می‌رود؟» در ادبیات علمی با عنوان محل وقوع اشباع شناخته می‌شود. سه نظریه‌ی اصلی برای این پدیده مطرح بود و برای روشن‌تر شدن موضوع، می‌توانیم فرآیند پردازش واژه را شبیه دسترسی به یک فایل در کامپیوتر در نظر بگیریم:

۱. نظریه اشباع واژگانی (Lexical Satiation): این نظریه می‌گوید که خستگی در بازنمایی فیزیکی کلمه رخ می‌دهد. در قیاس کامپیوتری، این مثل زمانی است که کیبورد درست کار نمی‌کند. شما حتی نمی‌توانید کلمه را به‌درستی تایپ (یا درک) کنید تا به معنای آن برسید. این نظریه می‌گفت که فرد دیگر نمی‌تواند کلمه را به‌درستی بخواند و برای همین به معنا دسترسی ندارد.

۲. نظریه اشباع معنایی (Meaning Satiation): این نظریه، که جیمز طرفدار آن بود، می‌گوید که خستگی در خودِ مفهوم انتزاعی رخ می‌دهد. در این قیاس، کیبورد مشکلی ندارد، اما فایل اصلی روی هارددیسک (مفهوم قاشق) به طور موقت خراب یا قفل شده است. شما کلمه را می‌خوانید، اما مفهومی که به آن اشاره دارد، غیرقابل‌دسترس است.

۳. نظریه اشباع تداعی‌گر (Associative Satiation نظریه سوم، که هم ظریف‌تر و هم امروزه معتبرتر محسوب می‌شود، می‌گوید نه شکل کلمه خراب می‌شود و نه خودِ مفهوم. مشکل از رابطهٔ بین این دو است؛ همان شورتکاتی که از شنیدن یک کلمه، ذهن را به مفهوم مربوطه هدایت می‌کند. خستگی در اتصال بین شکل کلمه (صدای قاشق) و مفهوم آن (شیء فلزی برای غذاخوردن) رخ می‌دهد.

شواهد نشان می‌دهد خود مفاهیم خسته نمی‌شوند، بلکه پل‌های ارتباطی بین آن‌ها فرسوده می‌شوند

شواهد تجربی جدید، به‌روشنی نظریه سوم را تأیید می‌کنند. پژوهش‌ها نشان داده‌اند پیوندهای معناییِ ضعیف‌تر، یعنی آن ارتباط‌های ظریفی که زودتر از بقیه خسته می‌شوند، خیلی سریع‌تر و بیشتر از پیوندهای قوی دچار اشباع می‌شوند. این دقیقاً همان چیزی است که نظریه تداعی‌گر پیش‌بینی می‌کند:

معنای واژه از بین نمی‌رود و خود مفهوم خسته نمی‌شود؛ بلکه این پل‌های ارتباطی بین شکل واژه و شبکهٔ معنایی آن هستند که موقتاً توان انتقال را از دست می‌دهند. نتیجه این است که واژه «بی‌معنی» حس می‌شود، درحالی‌که مشکل، در واقع از ضعف موقتی مسیرهای تداعی است.

نکته‌ی جالب اینکه که این نظریه‌ی مدرن، اساساً همان چیزی است که محققان در سال ۱۹۰۷ به‌صورت شهودی توصیف کرده بودند: ازدست‌دادن قدرت تداعی. انگار علم روان‌شناسی پس از یک قرن، با استفاده از مدل‌های شناختی پیچیده، دوباره به همان نتیجه‌گیری اولیه‌ای رسید که از طریق درون‌نگری به‌دست‌آمده بود، اما این بار با انبوهی از شواهد تجربی.

حالا به مرحله‌ی عمیق‌تری می‌رسیم: اشباع معنایی چگونه در سطح بیولوژیکی رخ می‌دهد؟

سیم‌کشی مغز: آیا معنا یک توهم بالا به پایین است؟

12_11zon
 

در سطح بیولوژیکی، آنچه «اشباع معنایی» می‌نامیم، در اصل بازتاب شناختی یکی از بنیادی‌ترین سازوکارهای عصبی است: سرکوب تکرار (Repetition Suppression). مغز در برابر محرک‌هایی که بارها تکرار می‌شوند، به‌تدریج واکنش کمتری نشان می‌دهد؛ یعنی سیستم عصبی ما برای صرفه‌جویی در انرژی، به محرک‌های تکراری بی‌اعتناتر می‌شود.

این پدیده را هر روز تجربه می‌کنید: وقتی برای اولین‌بار وارد اتاق می‌شوید، صدای تیک‌تاک ساعت یا وزوز یخچال را می‌شنوید. چند دقیقه بعد، مغز شما آن را به‌عنوان اطلاعات تکراری و بی‌اهمیت طبقه‌بندی کرده و به طور فعال آن را فیلتر می‌کند. این امر «عادت‌مندی عصبی» (neural habituation) است؛ مغز انرژی خود را برای چیزهای جدید و غیرمنتظره ذخیره می‌کند.

مغز در برابر محرک‌هایی که بارها تکرار می‌شوند، به‌تدریج واکنش کمتری نشان می‌دهد

اشباع معنایی زمانی رخ می‌دهد که سرکوب تکرار از حد معینی فراتر رود. برای شرح ماجرا می‌توانیم از قیاس «چوپان دروغگو» استفاده کنیم: آگاهی شما (یا ورودی حسی) مانند چوپانی است که مکرراً فریاد می‌زند «قاشق!». مغز (مردم) ابتدا پاسخ می‌دهد و معنای «قاشق» را بازیابی می‌کند.

اما پس از تکرارهای زیاد، مغز برای حفظ انرژی، این سیگنال تکراری و دروغین را نادیده می‌گیرد. همین فرآیند فیلترکردن خودکار، مغز را قادر می‌سازد تا بر اطلاعات جدید تمرکز کند.

ولی چرا مغز چنین رفتاری دارد؟ همین پرسش ساده، امروز به یکی از بحث‌برانگیزترین موضوع‌ها در علوم اعصاب بدل شده است؛ پدیده‌ای ظاهراً کوچک که دو مدل بزرگ درباره‌ی سازوکار کلی مغز را شرح می‌دهد.

مدل اول: مغز «بالا به پایین»

مدل غالب در دهه‌های اخیر، مبتنی بر نظریه‌ی «کدگذاری پیش‌بین» (Predictive Coding) است. دیدگاهی که مغز را یک «ماشین پیش‌بینی» می‌داند که مدام ورودی حسی بعدی را حدس می‌زند. بر اساس این مدل، «سرکوب تکرار» نتیجه‌ی خستگی نیست، بلکه محصول انتظارات «بالابه‌پایین» است.

وقتی کلمه‌ی قاشق را برای بار دوم می‌بینید، مغز شما انتظارش را داشته است. چون ورودی واقعی با پیش‌بینی مغز مطابقت دارد، «خطای پیش‌بینی» یا همان سیگنال عصبی ناشی از شگفتی یا عدم تطابق، کاهش می‌یابد.

همین افت سیگنال است که در اسکن‌های مغزی به شکل سرکوب تکرار دیده می‌شود. به بیان ساده‌تر، رئیس (لایه‌های آگاه‌تر مغز) به کارگران (بخش‌های حسی) اعلام می‌کنند که وقتی همه‌چیز مطابق انتظار پیش می‌رود، لازم نیست فعالیت شدیدی نشان دهند.

مدل دوم: مغز «پایین‌به‌بالا»

اینجاست که داستان به پژوهشی مهم در سال ۲۰۲۴ در مجله‌ی Communications Biology از گروه نیچر می‌رسد؛ مقاله‌ای که مستقیماً مدل «بالابه‌پایین» را به چالش می‌کشد.

محققان این‌بار به‌جای مطالعه‌ی مغز انسان، رویکرد دیگری را انتخاب کردند: آن‌ها یک مدل یادگیری عمیق را با تمرکز بر «شبکه‌های عصبی جفت‌شده پیوسته» (CCNN) توسعه دادند. این مدل هوش مصنوعی به طور خاص برای تقلید از معماری بیولوژیکی «مسیر بینایی شکمی» (Ventral Visual Pathway) طراحی شده بود؛ همان ناحیه‌ای از مغز ما که تشخیص اشیا و پردازش محرک‌های بصری را برعهده دارد.

این مدل هوش مصنوعی، هیچ‌گونه انتظار شناختی بالابه‌پایین، پیش‌بینی، یا آگاهی سطح بالا نداشت و صرفاً یک شبکه‌ی پردازش حسی پایین‌به‌بالا بود؛ درست مانند کارگرانی که رئیس ندارند.

یک مدل هوش مصنوعی ساده، بدون هیچ آگاهی، توانست پدیده «از دست دادن معنا» را بازتولید کند

سپس محققان دقیقاً همان کاری را کردند که در آزمایش‌های کلاسیک روان‌شناسی انجام می‌شود: آن‌ها این مدل هوش مصنوعی را در معرض محرک‌های تکراری (کلمات) قرار دادند.

نتیجه‌ی تست‌ها جالب‌توجه بود. مدل هوش مصنوعی، بدون داشتن هیچ‌گونه انتظار «بالابه‌پایین»، دقیقاً همان الگوی اشباع معنایی را از خود نشان داد. یعنی فرایندهای محاسباتی ساده و «پایین‌به‌بالا»، همان چیزی که لئون جیمز در سال ۱۹۶۲ به‌صورت شهودی خستگی عصبی نامیده بود، به‌تنهایی می‌توانند سبب تجربه‌ی روان‌شناختی ازدست‌دادن معنا شوند.

اهمیت این نتیجه فراتر از توضیح کلمه‌ی عجیب بود. این یافته هم استفاده از هوش مصنوعی را برای آزمودن نظریه‌های مغز معتبرتر کرد و هم این احتمال مهم را مطرح ساخت که شاید مغز، آن‌قدرها که تصور می‌کردیم، یک «ماشین پیش‌بینی بالابه‌پایین» نباشد.

شاید بسیاری از پدیده‌های شناختی ما، از جمله احساس غریبگی با یک کلمه‌ی آشنا، ریشه در فرایندهای محاسباتی بسیار پایه‌ای‌تری در قشر بینایی اولیه داشته باشند. شاید «کارگران» حتی بدون دستورات «رئیس» هم خسته شوند و این خستگی، مستقیماً بر تجربه‌ی آگاهانه‌ی ما از معنا تأثیر بگذارد.

شبح درون ماشین: از امواج مغزی تا صرع

رقابت مدل‌های بالابه‌پایین و پایین‌به‌بالا فقط بحثی نظری نیست. علوم اعصاب ابزارهایی دارد که می‌توانند این فرایندها را در مغز زنده دنبال کنند. یکی از دقیق‌ترین روش‌ها، الکتروانسفالوگرافی (EEG) و رصد موج مغزی‌ای به نام N400 است؛ موجی که حدود ۴۰۰ میلی‌ثانیه پس از یک محرک معنایی ناهنجار یا غیرمنتظره ظاهر می‌شود.

14_11zon
برای مثال، اگر جمله «من قهوه‌ام را با شیر و... می‌نوشم» را بشنوید، مغز شما انتظار کلمه‌ای مانند شکر را دارد. اگر به‌جای آن بشنوید «… با شیر و سگ می‌نوشم»، یک جهش قوی N400 تولید می‌شود؛ موجی که شاخص شگفتی معنایی مغز است.

در آزمایش‌های اشباع معنایی، محققان از این موج برای آزمایش «محل» اشباع استفاده کردند. آن‌ها ابتدا کلمه‌ای (مثلاً دکتر) را آن‌قدر تکرار کردند تا شرکت‌کننده اشباع شود. سپس، بلافاصله کلمه‌ی مرتبطی (مانند پرستار) را به او نشان دادند. در حالت عادی، دیدن «دکتر» و سپس «پرستار» هیچ موج N400 ایجاد نمی‌کند، چون این دو کلمه از نظر معنایی به هم مرتبط هستند و مغز شگفت‌زده نمی‌شود.

 اما نتایج آزمایش‌های اشباع، الگوی متفاوتی نشان داد. پس از تکرار زیاد کلمه‌ی «دکتر»، بیان واژه‌ی «پرستار» ناگهان موج N400 را برمی‌انگیخت؛ گویی مغز اشباع‌شده دیگر ارتباط معنایی بین این دو را تشخیص نمی‌داد. تکرار زیاد، خودِ سیستم پردازش معنایی را آن‌قدر خسته کرده بود که «پرستار» همان‌قدر غافلگیرکننده عمل می‌کرد که «سگ» در مثال قهوه. این داده‌ها نشان می‌داد اشباع واقعاً پل‌های تداعی‌گر معنا را در مغز قطع می‌کند.

ژامی‌وو در افراد سالم، نسخه‌ی خفیف و موقتی از همان رویداد عصبی در صرع لوب گیجگاهی است

اما شواهد باز هم جلوتر می‌روند. اگر EEG زمان‌بندی را آشکار می‌کند، fMRI و مطالعات آسیب‌شناسی به مکان‌یابی کمک می‌کنند و درست در این نقطه، پدیده ژامی‌وو دوباره به مرکز صحنه برمی‌گردد. احساس ژامی‌وو (و البته دژاوو) ارتباط نزدیکی با اختلالات لوب گیجگاهی دارد. این تجربه‌ها اغلب به‌عنوان «اورا» یا علامت هشدار پیش از تشنج در بیماران مبتلا به صرع لوب گیجگاهی (TLE) گزارش می‌شود.

در چنین مواردی، قطع موقت ارتباط میان مدارهای حافظه در «لوب گیجگاهی داخلی» به‌ویژه هیپوکامپ و قشر پری‌رینال باعث می‌شود سیگنال «آشنایی» مختل شود؛ همان سیگنالی که به مغز می‌گوید این چهره آشناست، این مکان امن است، این کلمه را می‌شناسی.

15_11zon
داده‌های بیماران TLE نشان می‌دهند که با ازکارافتادن این مدار، چه وضعیت آشفته‌ای پدید می‌آید: فرد به چهره همسرش نگاه می‌کند و او را غریبه‌ای کامل می‌بیند.

اینجا ارتباط میان دو پدیده روشن می‌شود: مطالعات ژامی‌وو در افراد سالم (مانند پژوهش برنده ایگ نوبل) نشان داده‌اند این مدار آشنایی می‌تواند در افراد سالم نیز به‌طور موقت و از طریق «تکرار بیش از حد» مختل شود. یعنی همان حس عجیبِ بیگانگی با کلمه‌ای کاملاً آشنا، نسخهٔ خفیف، کوتاه و بی‌خطر همان رویداد عصبی است که بیماران صرع به شکلی شدید تجربه می‌کنند.

 این پدیده‌ی به‌ظاهر پیش‌پاافتاده، در واقع پنجره‌ای غیرتهاجمی به چگونگی عملکرد یکی از حیاتی‌ترین سیستم‌های حافظه و هویت در مغز ما باز می‌کند.

وقتی یک باگ به ویژگی کاربردی تبدیل می‌شود

رابطه بین تکرار و معنا، خیابانی یک‌طرفه نیست. کمی تکرار برای یادگیری و تقویت حافظه ضروری است، اما پس از رسیدن به نقطه اوج، بازدهی آن کاهش می‌یابد و در نهایت به اشباع و ازدست‌رفتن معنا منجر می‌شود، فرایندی که منحنی تکرار-معنا نام دارد.

اشباع معنایی در ظاهر به یک باگ در سیستم شناختی ما شباهت دارد، اما در حقیقت، عارضه‌ی جانبی همان مکانیزم عصبی سرکوب تکرار است و مثل بسیاری از ویژگی‌های مغز، ما یاد گرفته‌ایم از همین نقص ظاهری، استفاده‌ی کاربردی کنیم، مثلاً با استفاده‌ی هدفمند از تکرار برای شکستن یک تداعی خودکار و ناخواسته.

یکی از روشن‌ترین نمونه‌های این کاربرد را در روان‌درمانی می‌بینیم. در مواجهه‌درمانی برای فوبیاها، درمانگر از فردی که از عنکبوت می‌ترسد می‌خواهد همان کلمه‌ی عنکبوت را بارها با صدای بلند تکرار کند. «عنکبوت، عنکبوت، عنکبوت…». پس از چند ده تکرار، واژه بار عاطفی و اضطراب مرتبط با خود را از دست می‌دهد و از محرکی ترسناک به یک صدای خنثی تبدیل می‌شود. تخلیه‌ی عاطفی کمک می‌کند پیوند خودکار بین نماد (کلمه) و احساس ترس گسسته شود.

ما از اشباع معنایی برای گسستگی هدفمند و شکستن پیوندهای شناختی ناخواسته استفاده می‌کنیم

این پدیده در یادگیری زبان هم کاربرد دارد. مربیان زبان گاهی از این تکنیک استفاده می‌کنند تا زبان‌آموز بتواند به‌جای معنا، بر تلفظ تمرکز کند. زبان‌آموزی که در تولید صدای th در کلمه‌ی the مشکل دارد، ممکن است آن‌قدر درگیر معنای کلمه باشد که نتواند روی حرکت دقیق زبان و دندان‌هایش تمرکز کند. با تکرار مداوم the، کلمه معنای خود را از دست می‌دهد و زبان‌آموز می‌تواند تمام توجهش را به فیزیولوژی و حرکت عضلات موردنیاز برای تولید آن صدا تولید صدا معطوف کند.

 حتی در ادبیات هم نویسندگان و شاعران از دیرباز به‌صورت شهودی از این تکنیک استفاده کرده‌اند. تکرار یک واژه در شعر می‌تواند معنای معمول آن را مختل نماید و توجه خواننده را به «طنین صوتی» همان واژه جلب کند و به ابزار سبک‌شناختی قدرتمندی بدل شود.

در تمامی این موارد، اشباع معنایی به‌عنوان روشی برای «گسستگی هدفمند» (purposeful dissociation) به کار می‌رود؛ راهی برای شکستن پیوندهای شناختی‌ای که بیش از حد خودکار، سریع و ناخواسته شده‌اند و فراهم‌کردن امکان بازسازی و تعریف دوباره‌ی آن‌ها.

پژوهشی که در نیچر منتشر شد، فقط معرفی یک مدل پیچیده نبود. مقاله نشان می‌داد اگر یک سامانه‌ی محاسباتی بر اساس ساختار واقعی مغز طراحی شود، می‌تواند یکی از رفتارهای عجیب انسان را صرفاً با اتکا به قواعد پایه‌ای بازتولید کند.

هوش مصنوعی که برای دیدن و تشخیص کلمات آموزش‌دیده بود، در اثر تکرار زیاد، دچار همان خستگی محاسباتی شد که مغز بیولوژیکی ما می‌شود. البته آن مدل هوش مصنوعی ژامی‌وو را تجربه نکرد، زیرا آگاهی سطح بالایی برای غافلگیرشدن از این رخداد نداشت؛ اما به طور کامل مکانیزم اشباع معنایی را که منجر به آن می‌شود، بازتولید کرد.

این نتایج نگاه ما را به «معنا» کمی تغییر می‌دهد. چیزی که معمولاً ثابت و پادار تصورش می‌کنیم، در عمل وابسته به شبکه‌هایی است که می‌توانند خسته؛ اشباع و حتی موقتاً خاموش شوند.

پس آن احساس غریبگی که هنگام تکرار کلمه‌ای آشنا به ما دست می‌دهد، احتمالاً فقط نشانه‌ی این است که مدارهای زیستی‌مان برای چند ثانیه از ریتم معمولشان خارج شده‌اند.

منبع: خبرآنلاین

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید