تذکرهالاولیا عطار نیشابوری؛ درس زندگی با سلطان العارفین؛ «صدق از نگاه عرفان!»

عطار نیشابوری از آن دست از عارفان ایرانی است که خوشبختانه آثار بسیاری از او به جا مانده است. در این میان، تذکرهالاولیا، جان سخن عطار نیشابوری را در بر دارد.
فرادید| با وجود این که اطلاعات دقیقی از زندگی عطار در دست نیست، اما آثار عطار از مهمترین متون عرفانی تاریخ ادبیات است. عطار یکی از والاترین نمودهای نثر کلاسیک فارسی را در کتاب تذکرهالاولیا به نمایش گذاشته است که خواندن آن علاوه بر حظ ادبی سرشار از لطایف معنوی نیز هست.
به گزارش فرادید، گذشت زمان نه تنها گرد کدورت بر چهره ادبیات کلاسیک فارسی نپاشیده است که ارزش ادبیات فارسی را بیشتر کرده است و چه بسیارند آموزههایی که در آثار بزرگان ادبیات ایران وجود دارند و هنوز هم میتوانند برای ما راهگشا باشند.
تذکرهالاولیا: ذکر شاه شجاع کرمانی
با وجود این که امروزه موازین اخلاقی جهان در حال تغییر هستند و این مسئله نه اجتنابپذیر است و نه لزومن بد، اما همچنان میتوان از متون کلاسیک چیزهایی آموخت. گذشته از این چه بسا که بهتر باشد، در بسیاری مواقع نگاه ما به متون ادبی و عرفانی نگاه زیباییشناسانه و ادبی باشد تا اخلاقی و حکمی. به هر حال تذکرهالاولیای عطار یکی از آن کتابهایی است که میتوان از آن حظ ادبی برد و در کنار این مسئله چیزهایی هم آموخت؛ البته به شرط آن که مناسب حال و موقعیت زمان خودمان باشند وگرنه چه بسا که مسیرمان را گم بکنیم. به هر حال در ادامه یک نقل و یک گفتار کوتاه از ذکر شاه شجاع کرمانی برای شما خواهیم آورد که خواندنشان قطعا خالی از لطف نخواهد بود.
نقل:
نقل است که خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان میداد. یک روز طعام در پیش نهاد و گفت: خداوندا! مهمان فرست.
ناگاه سگی آمد. خواجه علی بانگ بر وی زد. سگ برفت. هاتفی آواز داد - از سر تربت شاه - که: مهمان خواهی، چون بفرستیم بازگردانی؟
در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلتها میگشت. سگ را ندید به صحرا رفت. او را دید گوشه ای خفته. ماحضری که داشت پیش او نهاد. سگ هیچ التفات نکرد. خواجه علی خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت و گفت: توبه کردم.
سگ گفت: احسنت ای خواجه علی! مهمان خوانی. چون بیاید برانی؟ تو را چشم باید. اگر نه بسبب شاه بودی، دیدی آنچه دیدی.
گفتار:
و گفت: علامت صدق سه چیز است. اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود، چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک؛ دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد، چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بود که نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی؛ و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات. پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه ئی تو را با این سخن چه کار؟