گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «مرگ چگونه سراغ انسان می‌آید؟»

گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «مرگ چگونه سراغ انسان می‌آید؟»

مرگ، آخرین مرحله زندگی همه ماست و گریزی از آن نیست. با این حال بسیارند کسانی که مرگ را می‌پذیرند و آسوده دنیا را ترک می‌کنند و کسانی که از مرگ فرار می‌کنند و این ترس از مرگ در طول زندگی هم آسایش آن‌ها را مخدوش می‌کند.

کد خبر : ۲۴۲۷۷۹
بازدید : ۶۲

فرادید| سعدی گلستان را در اردیبهشت‌ماه سال 655 و 656 هجری سرود و دو تا از حکمت‌آموزترین و در عین حال شیرین‌ترین آثار ادبیات فارسی را به وجود آورد. شاید همین شیرینی و پندآموزی این دو اثر سعدی است که باعث شده است که استاد اصغر دادبه معتقد باشند که مدخل آشنایی با ادبیات فارسی باید بوستان و گلستان سعدی باشد.

به گزارش فرادید، گلستان، هشت باب دارد که هر باب آن موضوع خاصی دارد. سعدی آنچنان حکمت را با شیرین‌سخنی پیوند داده است که مخاطب از هر سطر  آن لذت خواهد برد. تا پیش از سعدی نثر مسجع فارسی، با وجود این که هرگز از شیرینی تهی نبود، اما سرشار از تکلف و زیاده‌روی بود. نمونه بارز چنین متنی را می‌توان مقامات حمیدی دانست که با وجود این که مورد پسند بسیاری از شعرا و ادیبان زمان خود و پس از خود واقع شد، اما به دلیل همین زیاده‌روی‌ها در نهایت به مقامی که گلستان در ادامه یافت، حتی نزدیک هم نشد.

باب ششم: در ضعف و پیری

مرگ، آخرین مرحله زندگی همه ماست و گریزی از آن نیست. با این حال بسیارند کسانی که مرگ را می‌پذیرند و آسوده دنیا را ترک می‌کنند و کسانی که از مرگ فرار می‌کنند و این ترس از مرگ در طول زندگی هم آسایش آن‌ها را مخدوش می‌کند. 

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟

غالب اشارت به من کردند.

گفتمش: خیر است!

گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمی‌گردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند.

چون به بالینش فراز شدم این می‌گفت:

دمی چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس

معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا.

گفتم: چگونه‌ای در این حالت؟

گفت: چه گویم؟،

ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی

که از دهانش به در می کنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش به در رود جانی

گفتم: تصور مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ار چه مستقیم بود، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند.

دیده بر کرد و بخندید و گفت:

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون خرف بیند اوفتاده حریف

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پایبند ویران است

پیرمردی ز نزع می نالید

پیرزن صندلش همی ‌مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید