سفر در زمان؛ یادداشت‌های علم، چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۵۱: شاه گفت برو بخواب، چون حیف است بمیری؛ لازمت دارم

سفر در زمان؛ یادداشت‌های علم، چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۵۱: شاه گفت برو بخواب، چون حیف است بمیری؛ لازمت دارم

یادداشت‌های اسدالله علم: امروز خیلی اظهار محبت کردند، چون عرض کردم: چند روزی است قلبم درد میکند. اجازه فرمایید بروم بخوابم، چون دکتر میگوید فشار عجیبی است. باید ساعت‌های طولانی بخوابی. فرمودند: قطعاً برو، چون حیف است بمیری؛ لازمت دارم، اما متأسفانه بعد از ظهر کار داریم. دوباره باید تو را ببینم پس امروز نمی‌توانی بروی.

کد خبر : ۲۵۰۷۵۸
بازدید : ۴۸

اسدالله علم (۱ مرداد ۱۲۹۸ بیرجند – ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ نیویورک)، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوران محمدرضا شاه، وزیر دربار از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ و نخست‌وزیر ایران از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲ بود.  

در ادامه بخشی از یادداشت های او را بخوانید.

۲۹ شهریور ۱۳۵۱: صبح شرفیاب شدم. شاهنشاه کاملاً سرحال بودند. موضوع مذاکرات دیشب را حکایت کردم. خیلی خوششان آمد. فرمودند- اضافه کن پول‌هایی هم که از آمریکایی‌ها بگیرم در بانک‌های شما خواهم گذاشت تا کمکی به بانک‌های ورشکسته انگلیس کرده باشم. حالا قرار است روز شنبه سفیر را برای مطالب متعدد دیگری ببینم. این مطلب را خواهم گفت. خدا به شاه عمر بدهد. واقعاً مایه سربلندی است. افسوس که ایرانی‌ها خوب نمی‌دانند و افسوس که روال کار دولت به طریقی است که بین شاه و مردم جدایی می‌افکند که خود در زیر پر و بال شاه محفوظ بماند. من در این خصوص فکر کرده‌ام. جداً با شاهنشاه صحبت کنم فقط عیب کار این است که ممکن است شاهنشاه خیال بفرمایند که من نظر و قصد نخست وزیری دارم. مگر دیوانه شده باشم، ولی برای نجات کشور اگر لازم باشد جانم را میدهم و اگر نخست وزیر شدم چنین هم خواهد شد. 

شاه به رستم بختیار که حالا جای رئیس تشریفات کار میکند -، چون قریب به چین رفته است - فرمودند: بگو چای بیاورند و مطالب دیگری هم فرمودند که یادداشت کرد و رفت، ولی از چای خبری نشد. عصبانی شدند، زنگ زدند، پیشخدمت آمد و معلوم شد فراموش کرده است. من عرض کردم اینها بی اندازه از اعلیحضرت همایونی میترسند. از ظرفیت او نبود، چای را فراموش کرد. ذخنده شان گرفت. فرمودند: اینها کون گشاد هستند و مخصوصاً همه ما ایرانی‌ها کون گشاد هستیم. بهتر است همیشه بترسند. عرض کردم اگر نترسند و از راه دوستی و صمیمیت کار کنند، بهتر است. چنان که خودم اصلاً از شما نمی‌ترسم، ولی کار اعلیحضرت را کار خودم میدانم. اگر ناراحت بشوید من قلبم درد میگیرد که چرا شاهنشاه عزیزم ناراحت شد. به این جهت است که تا کار خیلی فوری نباشد، حتی به شما تلفن هم نمیزنم. همیشه عرض عریضه میکنم، مبادا تلفن بی موقع من اعصاب شاهنشاه را بیازارد. چیزی نفرمودند، ولی معلوم بود قبول فرموده‌اند، زیرا در آخر شرفیابی امروز خیلی اظهار محبت کردند، چون عرض کردم: چند روزی است قلبم درد میکند. اجازه فرمایید بروم بخوابم، چون دکتر میگوید فشار عجیبی است. باید ساعت‌های طولانی بخوابی. فرمودند: قطعاً برو، چون حیف است بمیری؛ لازمت دارم، اما متأسفانه بعد از ظهر کار داریم. دوباره باید تو را ببینم پس امروز نمی‌توانی بروی.

بعد از ظهر شرفیاب شدم. موضوع اعلامیه مشترک شوروی و عراق که نسبت به کمک نظامی شوروی تکیه و تأکید زیاد شده بود. قدری مذاکره شد ـ البکر اخیراً به مسکو رفت و پنج روز آن جا بود. فرمودند: گو این که بیشتر اعلامیه برای پرستیژ طرفین است، ولی به هر حال برای ما قابل تأمل است. به این جهت هم من حالا که به شوروی خواهم رفت. خیلی با دست و زبان باز به آنها خواهم گفت ما ناچاریم در زمره کشور‌های نزدیک به غرب به حساب بیاییم، چون هیچ وقت نمیتوانیم از شما اطمینان قلبی پیدا کنیم. باز هم قدری از دودوزه بازی کردن انگلیسی‌ها صحبت فرمودند که هنوز خیال میفرمایند البکر نوکر خود انگلیسی هاست. 

سر شام رفتم در کاخ. علیا حضرت ملکه پهلوی شاهنشاه سر حال بودند. سپهبد یزدان پناه رئیس بازرسی شاهنشاهی آن جا بود. صحبت از رضایت مردم بود که مراجعات به بازرسی شاهنشاهی خیلی کم شده است، پس مردم راضی هستند. من به شوخی گفتم: ممکن است دیدند اثری ندارد، دیگر عریضه نمیدهند. نه شاهنشاه و نه یزدان پناه خوششان نیامد، ولی من این شوخی را مخصوصاً کردم که شاه را به اشتباه نیندازند.

منبع: انتخاب

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید