نگاهی به رمان «ستاره دوردست» اثر روبرتو بولانیو
ستاره دوردست در بدو امر فضایی به شدت لطیف و شاعرانه را به تصویر میکشد که به ناگهانی کشندهواری به خشونتی عریان و بیرحمانه بدل میشود، آدمها بیدلیل به صحنه میآیند و بیدلیل گم میشود، گرهها بیمقدمه و حاشیه تدارک دیده میشوند و به آنی باز میشوند، آلبرتو روئیس تاگله یا کارلوس وایدر- میتوان اینگونه اسم مستعار گزینی ناگهانی بیهیچ مقدمه و دلیلی را اینگونه دید که وایدر سرنوشت شیلی است که از آلنده به پینوشه دیکتاتور تبدیل میشود- ضد قهرمانی است که راسکولینکفوار آدم میکشد، اما هیچوقت و هیچ جا ته ماندهای از عذاب وجدان را تجربه نمیکند و حتی نمایشگاهی از قتلهای شاید زنجیرهایاش را در معرض دید دوستانش میگذارد.
هارولد بلوم میگوید یکی از مصایب نویسندگان و شاعران امروز سایه سنگین گذشتگان بر سر آنهاست و از بیشمار مولف ادبی تنها اندکی میتوانند از این سایه مهلک بگریزند. با این تعبیر باید بولانیو را در شمار همین اندک به شمار آورد، در روزگاری که خوان رولفو، گابریل گارسیا مارکز در رئالیسم جادویی ویوسا وفوئنتس در ادبیات سیاسی پیشرو تقریبا ناگفتهای را برای نسل بعد از خود باقی نگذاشتند، بولانیو این شاعر و نویسنده عاصی و همیشه ناراضی شیلیایی با نگاهی به شدت انکارآمیز -چیزی شبیه فردینان سلین ادبیات فرانسه- و حتی میتوان گفت زمخت و چندشآور چیزهای زیادی نوشت که تا زمان حیاتش یا دیده نشد یا به حساب نیامد، اما به محض آنکه هیولای مرگ درب خانهاش را دقالباب کرد، همه نگاههای مخاطب و منتقد را به یکباره با خود همراه کرد و این شد که حالا و در کوتاه زمانی پس از آن ما داریم به زبان مادریمان ستاره دوردست او را میخوانیم و به دور از هیاهوهای رایج عرصه ادبیات قضاوتش میکنیم. هر چند که جنس قضاوت ما بیشتر از نوع خوشایندی ذائقه خواهد بود و بس.
رودریگو فرسان نویسنده آرژانتینی در این باب میگوید، بولانیو زمانی به عنوان نویسنده ظهور کرد که امریکای لاتین دیگر اعتقادی به آرمانشهر نداشت، زمانی که بهشت، جهنم شده بود و حسی خوفناک، کابوسهای بیداری و گریز مدام از وقایع وحشتناک بر او سایه افکنده بود. با این حساب باید که بولانیو را یک نویسنده به شدت سیاسی و معترض به شمار آورد، نویسندهای که همزمان لقب ناسازگارترین مولف را همراه نام خود یدک میکشد.
ستاره دوردست در بدو امر فضایی به شدت لطیف و شاعرانه را به تصویر میکشد که به ناگهانی کشندهواری به خشونتی عریان و بیرحمانه بدل میشود، آدمها بیدلیل به صحنه میآیند و بیدلیل گم میشود، گرهها بیمقدمه و حاشیه تدارک دیده میشوند و به آنی باز میشوند، آلبرتو روئیس تاگله یا کارلوس وایدر- میتوان اینگونه اسم مستعار گزینی ناگهانی بیهیچ مقدمه و دلیلی را اینگونه دید که وایدر سرنوشت شیلی است که از آلنده به پینوشه دیکتاتور تبدیل میشود- ضد قهرمانی است که راسکولینکفوار آدم میکشد، اما هیچوقت و هیچ جا ته ماندهای از عذاب وجدان را تجربه نمیکند و حتی نمایشگاهی از قتلهای شاید زنجیرهایاش را در معرض دید دوستانش میگذارد.
خلبان شاعر امنیتی همزمان در پروازهایش خطی از شعرهایش را با تفرعن و تبختری ویژه به یادگار بر آسمان میکشد، از تحسین و تملق و تمجید بیزار و در عین حال برای دیده شدن به هر کاری دست میزند، هنوز و تا قبل از آنکه دستش به خون آلوده شود در محفل شاعرانه دوستان متمایز بودنش را در شعر و شخصیت و تیپ فکریاش به نمایش میگذارد و شاید همین رفتار و کردار جنتلمنگونهاش باعث میشود که دو رقیب عشقیاش -راوی و بیبیانو- را با خونسردی محض به کنار میگذارد و دل یکی از دوقلوهای گارمندیا را میرباید، دل ربودنی که منجر به قتلی هولناک میشود و... همزمان انتقاد تندی به بیعدالتی حاکم بر کشور از جانب راوی مطرح میشود، ببینید:
«هیچ کدام از پروندهها به جایی نرسید، مشکلات مملکت بیشتر از آن بود که با قاتلی سریالی درگیر شود، قاتلی که سالها پیش ناپدید شده بود، شیلی او را فراموش کرده بود.»
راوی داستان، بیبیانو، خوان اشتاین و کارلوس وایدر فرزندان کودتا هستند و هر کس در وضعیتی ناممکن تنها ایفاکننده نقش خودش است، ادبیات برای بولانیو تنها و تنها ابزاری است تا از پشت پردههای جنایت، خشونت، بیعدالتی، دستگیریهای شبانه، زندان و حتی قتلهای دسته جمعی تصویر دقیق و واضحی به مخاطب بدهد و پلشتیها و پلیدیها را در هالهای از ابهام و نومیدی فزاینده پیش روی تاریخ فریاد بزند.
تاریخی که بهزعم امیل چوران فیلسوف فرانسوی اگر که درست نگاشته میشد در همان وقت پروندهاش مختومه میشد و دیگر نیازی به این همه نبود با این همه صدای بولانیو مکرر و تمام ناشدنی است، ببینید: وایدر میگفت سکوت جذام است، سکوت مثل کمونیسم است، صفحهای خالی و سفید که باید پرش کرد که اگر پر کنی، سر سلامت به گور میروی.
در ستاره دوردست بولانیو همه چارچوبها و فرمهای ذهنی و زبانی داستان بههم میریزد، از نکات بارز این داستان غیبت معنادار بولانیو در این نمایش هولناک و تراژیک است، چیزی شبیه داستایوفسکی در بیشتر رمانهایش، ایده داستانی زودتر از حد معمول لو میرود، راوی نه اول و نه دوم شخص که سوم شخص منفعل و سادهاندیشی است که در تمام این همه جرم و جنایت دغدغهمند شعر است و اندکی عشق، گفتگوها -در مقادیر کمی که حس نمیشود- از دیگر عناصر گمشده در این رمان هولناک و دوستداشتنی است، تقریبا همه صحنههای داستان شاید تعمدا حذف شدهاند، مونولوگها با زبانی متفاوت از آنچه که مخاطب انتظار دارد نوشته شدهاند و دست آخر پایانبندی بسیار دور از انتظار در جایی دورتر از شیلی اتفاق میافتد. وقتی که کارآگاه رومرو -شخصیتی ناب، آدمی دوستداشتنی و در عین حال مزاحمی سختکوش- برای به مجازات رساندن وایدر راهی اسپانیا میشود و از راوی درخواست کمک برای شناسایی او میکند از مهییج و نفسگیرترین صحنههای این رمان نه چندان جنایی است. گفتگوهای این دو نیز در طول مدت همکاری و پس از آن تشخصی اصالتگونه از همه انتقام گیرندگان تاریخی را نشانمان میدهد. ببینید: «تاکسی زد بغل، گفت دوست من مراقب خودت باش و رفت پی کارش.»
از دیگر نکات بارز این رمان انتخاب محفل شاعرانه برای تشریح جنایت است که هوشمندانه و متمایز با دیگر آثار مشابه در این ژانر به حساب میآید، همزمان با روایت، شعرها نقد میشوند و بازتاب و تاثیرات آن بر مردم کوچه و بازار تحلیلهای در نوع خود جذابی ارایه میشود، گاهی مخاطب از اصل داستان جدا میشود و خود را به فضای شاعرانه داستان میسپارد. با این همه بولانیو از موعظه و اندرزگویی و دانای کل بودن بر حذر است، هیچ قضاوت شخصی و ردپایی از آن را نمیتوان در متن و حاشیه دید و این خود از مشخصههای یک رمان اصیل و امروزی ست.
پرشهای زمانی و فضایی نیز از دیگر قابل اشارههاست، ببینید: انگار که زمان نه رودخانه که زلزلهای بود در آن حوالی سیاههگون نومیدانه. با آنکه این تغییر موقعیتهای ناگهانی و آنی شاید خوشایند مخاطب امروزین ادبیات نباشد، اما بولانیو انگار خیلی برای دیگران نمینویسد و از هر گونه نگاه بیرونی و قضاوت و تحلیل سوبژهای خود را معاف میداند، برای او زندگی در آنی اتفاق میافتد درست شبیه مردن.
پس باید همه چیز را همانطور که در ذهنش جاری است به تصویر کشید و نه آنطور که میخوانند و میپسندند. بولانیو به مخاطب همانقدر بیاعتناست که به تقدیر، چراکه باور دارد طبیعت فعالانه در تاریخ مداخله میکند و زندگی را زیر ضرب میگیرد. هر چند که آدمها در جهل همیشگیشان این ضربهها را به بداقبالی یا تقدیر نسبت میدهند.
ترجمه این رمان نیم جنایی، نیم سیاسی و متفاوت را مترجم پرکار و به شدت علاقهمند به ادبیات امریکایی خاصه از نوع جنوبیاش، اسداله امرایی به فارسی برگردانده است.
امرایی در کارنامه خود ترجمه رمان آثاری، چون اینس فوئنتس، کوری و بینایی از ساراماگو، خزان خودکامه ماکز و... را دارد که عمدتا درنهایت وفاداری به متن کار درآوردن آنها به مختصات زبان مقصد را به سرانجام رسانده است. «ستاره دوردست» روبرتو بولانیو را انتشارات نگاه راهی بازار کتاب کرده است.
منبع: روزنامه اعتماد