سندروم ایمپاستر چیست و چرا همه فکر می‌کنند به آن دچارند؟

سندروم ایمپاستر چیست و چرا همه فکر می‌کنند به آن دچارند؟

سندروم ایمپاستر به یکی از محبوب‌ترین توضیحات برای احساس بی‌کفایتی زنان تبدیل شده است.

کد خبر : ۲۱۲۳۶۵
بازدید : ۳۱

پنجاه سال پیش، روان‌شناسی به نام پالین کلنس، متوجه مسئلۀ عجیبی شد: بسیاری از دانشجویانش، به‌ویژه دخترها، احساس می‌کردند شایستگی جایگاهی که در آن قرار گرفته‌اند را ندارند و منتظر لحظه‌ای بودند که کسی بفهمد نمره‌هایی که گرفته‌اند یا موفقیت‌هایی که به دست آورده‌اند، حقشان نیست. پالین که خودش نیز این احساس را تجربه کرده بود، این حس را «پدیدۀ ایمپاستر» نامید و مقاله‌ای دربارۀ آن نوشت. برخلاف انتظار این مفهوم در فضای عمومی مثل بمب ترکید و به یکی از ایده‌های بنیادین نگاه ما به وضعیت زنان تبدیل شد.

لزلی جمیسون

لزلی جمیسون

نویسندۀ کتاب آزمون‌های همدردی

NewYorker

Why Everyone Feels Like They’re Faking It

لزلی جمیسون، نیویورکر— پالین کلنس سال‌ها قبل از آنکه پدیدهٔ ایمپاستر را معرفی کند -پدیده‌ای که اکنون، برخلاف میل او، غالباً‌ سندروم ایمپاستر نامیده می‌شود- با لقب «تاینی» شناخته می‌شد. او در سال ۱۹۳۸ در باپتیست ولیِ آپالاشیایِ ویرجینیا متولد شد و کوچک‌ترین عضو خانوادۀ شش‌نفره‌شان بود.

پدرش کارگر دستگاه چوب‌بری بود و برای تأمین معاش خانواده و بنزینِ کامیون حمل الوارها روزگار سختی را می‌گذراند. تاینی بلندپرواز بود -تصویر او که در دورهٔ مسابقات مناظره روی میز ایستاده و دلایل مخالفش را ارائه می‌کند در روزنامهٔ محلی‌شان چاپ شده بود- ولی همیشه در خودش عیب‌جویی می‌کرد. هر امتحانی که می‌داد (و عموماً هم نمرهٔ الف می‌گرفت)، به مادرش می‌گفت «فکر کنم خراب کردم». کاپیتان تیم فوتبال مدرسه را که شکست داد و نمایندهٔ کلاس شد، حیرت کرد.

اولین عضو خانواده بود که ادامهٔ تحصیل داد -مشاور تحصیلی دبیرستان به او گفته بود «اگر بتوانی نمرات ج بگیری، خوب گرفتی»- و بعد از دانشگاه کنتاکی دکتریِ روان‌شناسی گرفت. اما کلنس هر جا که می‌رفت احساس عذاب‌آورِ خودناباوری همراهش بود و تصور می‌کرد شایستگی آن جایگاه را ندارد و دیگران را فریب داده است.

اوایل دههٔ هفتاد میلادی که کلنس استادیار کالج اوبرلین شد، دانشجویان دختر دائم چیزهایی می‌گفتند که او را یاد خودش می‌انداخت: با وجود اینکه همیشه در امتحاناتشان موفق می‌شدند، مطمئن بودند خراب کرده‌اند؛ تردیدی نداشتند در تصحیح اوراق اشتباهی رخ داده که آن‌ها پذیرفته شده‌اند یا اساتید فریبشان را خورده‌اند و آن‌ها را باهوش‌تر از آنچه هستند تصور کرده‌اند.

کلنس و یکی از همکارانش، سوزان آیمس، دربارهٔ احساس مشترکِ جعلی‌بودن با هم صحبت کردند. آیمس در ابیلینِ تگزاس بزرگ شده بود. خواهر بزرگ‌تری داشت که از همان اول «بچهٔ باهوش خانه» بود. آیمس که دبیرستانی بوده پیش مادرش درست همان اضطراب‌ها و نگرانی‌هایی را مطرح می‌کرده که کلنس به مادرش می‌گفته.

آیمس، به‌خصوص، یادش بود یک بار بعد از امتحان لاتین گریه کرده و به مادرش گفته «می‌دانم خراب کردم» (معادل «کشاورز» را فراموش کرده بوده و چند غلط دیگر داشته). وقتی معلوم شد نمرهٔ الف گرفته، مادرش گفت «نشنوم دیگر در این مورد حرفی بزنی». اما موفقیت او باعث نشد حس خودناباوری‌اش زایل شود، بلکه فقط دیگر دربارهٔ آن حرفی نزد. تا اینکه با کلنس آشنا شد.

یک شب برای تعدادی از دانشجویان اوبرلین مجلس رقصی ترتیب دادند. اما دانشجویان دمغ بودند و می‌گفتند «فکر می‌کردیم قرار است چیزی یاد بگیریم». دانشجویان دائم گوش‌به‌زنگ بودند و چنان عزم راسخی در جلوگیری از احتمال غفلت و بی‌توجهی داشتند که حتی یک شب هم نمی‌توانستند خودشان را رها کنند.

پس کلنس و آیمس مهمانی را به کلاس درس بدل کردند؛ صندلی‌ها را گِرد چیدند و بچه‌ها را تشویق کردند حرف بزنند. کلنس و آیمس، پس از شنیدن اعتراف تعدادی از دانشجویان مبنی بر اینکه در جمع هم‌کلاسی‌های زرنگشان احساس «حقه‌بازی» می‌کنند، اسم این احساس را «پدیدۀ ایمپاستر» گذاشتند.

آن‌ها پنج سال با بیش از صدو‌پنجاه زنِ «موفق» گفت‌وگو کردند: دانشجویان و اعضای هیئت‌علمی دانشگاه‌ها و متخصصان رشته‌های مختلف، ازجمله حقوق، پرستاری و مددکاری اجتماعی. سپس یافته‌هایشان را در مقاله‌ای با عنوان «پدیدۀ ایمپاستر در زنان موفق: الگوها و مداخلۀ درمانی» 1 ثبت کردند.

کلنس و آیمس نوشتند زنان جامعۀ آماری‌شان فوق‌العاده مستعدِ «احساس درونیِ ارتکاب تقلب علمی» هستند و در وحشت دائمی از اینکه «بالاخره روزی آدم خیلی مهمی خواهد فهمید آن‌ها شیادان علمی هستند» زندگی می‌کنند. اما حقیقتاً روند اکتشاف کلنس و آیمس بود که به آن‌ها کمک کرد این مفهوم را مدون کنند -آن‌ها احساسی را در همدیگر و در دانشجویانشان شناسایی کردند که خودشان در تمام طول زندگی دچارش بودند.

مقالۀ آن‌ها اوایل رد می‌شد. در ملاقاتی که با کلنس در منزل او، واقع در آتلانتا، داشتم می‌گفت «عجیب بود که در این مورد احساس ایمپاستر نداشتیم». «به حرف خودمان ایمان داشتیم». دست‌آخر، مقاله در سال ۱۹۷۸ در مجلۀ روان‌درمانی: نظریه، پژوهش و عمل چاپ شد. متن مقاله مثل نشریات ممنوعه دست‌به‌دست می‌شد.

مردم مرتب به کلنس نامه می‌نوشتند و درخواست می‌کردند نسخه‌ای برایشان ارسال شود. کلنس آن‌قدر از مقاله‌ کپی گرفته بود که مسئول فتوکپی دانشگاه از او پرسیده بود «این همه کپی را برای چه می‌خواهی؟». کلنس و آیمس طی چند دهه شاهد توجه بی‌وقفه به مفهوم ابداعی‌شان بودند -کلنس در سال ۱۹۸۵ کتابی تحت عنوان پدیدۀ ایمپاستر2 منتشر کرد و همچنین مجوزی طراحی کرد که رسماً به پژوهشگران اجازه می‌داد در تحقیقاتشان از این مفهوم استفاده کنند- اما رواج انفجاری این ایده مقارن پیدایش رسانه‌های اجتماعی و تحت عنوان تازۀ «سندرم ایمپاستر» بود.

این مفهوم که اکنون حدود پنجاه سال از صورت‌بندی اولیه‌اش می‌گذرد به میزانی از تداول رسیده که کلنس و آیمس هرگز تصور نمی‌کردند. کلنس از پژوهش‌ها و مقالاتی که به ایدۀ اصلی‌شان ارجاع داده‌اند فهرستی تهیه کرده که سر به دویست صفحه می‌زند. این مفهوم منبع الهامِ بخشی از صنعت کتب خودیاری بوده که از نظر پرداخت موضوع، از گستاخانه (مثل کتاب پروژۀ بیلاخ: سندرم ایمپاسترتان را داغون کنید و به زندگی خفنی که لیاقتش را دارید برسید)3 تا جدیت جسورانه (مانند بله! تو آدم لایقی هستی: سندرم ایمپاستر، فکر‌و‌خیال زیادی و کمال‌گرایی را بگذار کنار و هر کاری دلت می‌خواهد بکن)4را در بر می‌گیرد. کتابچۀ راهنمای سندرم ایمپاستر5از خوانندگان می‌خواهد ندای ایمپاسترِ درونشان را به‌صورت جانور یا هیولایی که می‌خواهند ترسیم کنند، نوشخوارهای فکری‌شان را به سؤال بکشند و «قُلک‌ علاقه به خودشان» را با جملات مثبت و شرح موفقیت‌هایشان پُر کنند.

عبارت «سندرم ایمپاستر» غالباً حس هم‌ذات‌پنداری شدیدی، به‌ویژه در میان زنان نسل هزاره و نسل ایکس، برمی‌انگیزد. وقتی در توئیتر فراخوان دادم که مردم تجاربشان از سندروم ایمپاستر را بیان کنند، سیل واکنش‌ها به سویم روانه شد. یکی از مدیران عالی‌رتبه صنعت نشر نوشت «در صندوق ورودی‌ات جای حدود ۱۸۰۰۰۰ کلمه داری؟». یکی از فارغ‌التحصیلان کالج ترینیتی دوبلین اعتراف کرد در سراسر سال اول تحصیلش چنان احساس حقه‌بازی و جعلی‌بودن در او شدت داشته که مانع ورود او به کتابخانۀ کالج شده بود.

رئیس یکی از دانشگاه‌ها گفت «من در روستاهای ایلینوی در مزرعۀ پرورش خوک بزرگ شدم. هر وقت در مراسم مهمی شرکت می‌کنم، حس می‌کنم همه هنوز به چشم آدم دهاتی به من نگاه می‌کنند، حتی وقتی خودم برگزارکنندۀ مراسم هستم». شراب‌سازی نوشت «من تاکنون هزاران بار شراب انداخته‌ام، اما هر بار که تخمیر را شروع می‌کنم، با خودم می‌گویم ’دیگر این بار همه می‌فهمند کارت را بلد نیستی‘».

چهره‌های معروف هم در امان نیستند. در حقیقت، کلنس و آیمس در پژوهش اولشان مؤکداً گفتند که موفقیت راه چاره نیست. مایا آنجلو روزگاری گفته بود «یازده کتاب نوشته‌ام، ولی هر بار فکر می‌کنم که ای‌دادبیداد الان همه می‌فهمند. همه را فریفته‌ام و آن‌ها بالاخره مچم را می‌گیرند». نیل گیمن در سخنرانی معروف خود در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشجویان گفت می‌ترسد یک روز «پلیس کلاهبرداری» با دفتردستکش بیاید درِ خانه و او را دستگیر کند و بگوید حق چنین زندگی‌ای را نداری (گرچه مردها هم احساس ایمپاستر را گزارش می‌کنند، این حالت عمدتاً مربوط به زنان است و از حدود سال ۱۶۰۰ میلادی کلمۀ «ایمپاستر» اَشکال مخصوص زنانه به خود گرفته است -مثل «ایمپاستریکس»6 و «ایمپاسترس»7).

کلنس و آیمس همچنان مبهوت وسعت انتشار ایده‌شان بودند. آیمس می‌گفت «هیچ سر در نمی‌آوردیم». «مثل همه شگفت‌زده شده بودیم». ولی اهدافشان به‌هیچ‌وجه کوچک نبود. آیمس به من می‌گفت «ما شاهد رنج بسیاری از مردم بودیم و امیدوار بودیم بتوانیم کمکی کنیم». «می‌خواستیم زندگی مردم را متحول کنیم».

کلنس در خانه‌ای ویلایی در درویید هیلز، یکی از مناطق سرسبز آتلانتا، زندگی می‌کند. آنجا که رفتم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد مجسمۀ چوبی زنی برهنه در ورودیِ خانه بود که صورتکی را پیروزمندانه بالای سر خود گرفته بود. در مقالات کلنس دربارۀ پدیدۀ ایمپاستر، صورتک نقش مهمی را ایفا می‌کند. کتاب او سه بخشِ اصلی دارد -«صورتک‌زدن»، «شخصیتِ پشتِ صورتک» و «صورتک‌برداشتن»- و ادعا می‌کند منشاء احساس فریبکاری باوری است که می‌گوید «باید خودِ واقعی‌ام را مخفی کنم».

اکنون کلنس، در هشتادو‌چهار‌سالگی، بدنی لاغر و فرز و ذهنی تیز دارد و خوش‌برخورد است. خود را در پتویی پشمی پیچیده بود، نوشیدنی پروتئینی می‌نوشید و از سال‌هایی حرف می‌زد که با مراجعان مبتلا به پدیدۀ ایمپاستر کار درمانی کرده بود. می‌گفت کار او غالباً بر الگوهای نخستینِ روابط خانوادگی متمرکز بود. کلنس و آیمس در مقالۀ اول خود دو الگوی خانوادگی متفاوت را که منجر به بروز احساس ایمپاستر می‌شوند شناسایی کردند: زنان یا خواهر و برادری داشتند که «بچۀ باهوش خانه» بوده، یا خودشان «از هر لحاظ -عقلی، شخصیتی، ظاهری یا استعدادی- برتر از دیگران» تلقی می‌شده‌اند.

کلنس و آیمس مدعی شدند زنانِ گروه اول دنبال تأییدی که در خانه نصیبشان نشده می‌روند، ولی نهایتاً به تأییدی که بعداً کسب می‌کنند ظنین می‌شوند؛ افراد گروه دوم با فاصله‌ای عمیق میان اعتقاد غیرواقع‌بینانۀ خانواده‌ به استعدادشان و خطاپذیریِ لاجرمِ انسان مواجه می‌شوند. بحران در هر دو نوع «ایمپاستر» از پیام‌های متفاوتی ناشی می‌شود که از خانواده و دنیای بیرون می‌رسد.

آیا حق با خانواده‌ام است (که می‌گویند من نالایقم) یا دنیای بیرون (که می‌گوید من لایقم)؟ یا، برعکس، آیا حق با خانواده‌ام است (که می‌گویند من بی‌نظیرم) یا دنیای بیرون (که می‌گوید من ناموفقم)؟ این اختلاف سبب می‌شود فرد باور کند یا خانواده‌اش اشتباه می‌کند یا دنیای بیرون.

افراد مبتلا به سندرم ایمپاستر از هیچ کاری برای پوشاندن معایب فرضی خود مضایقه نمی‌کنند. کلنس و آیمس به یکی از مراجعانشان استناد می‌کنند که در بچگی «سه جمعۀ پیاپی که مسابقات هجیِ کلمات بر پا بود خود را به ’مریضی‘ زده بود. او نمی‌توانست تحمل کند که خانواده‌اش بفهمند نمی‌تواند در مسابقۀ هجی برنده شود». مراجعی دیگر گفته بود هرموقع مادرش به اتاق او می‌آمد، عوض درس‌خواندن، تظاهر می‌کرد با وسایل نقاشی‌اش بازی می‌کند، چون مادرش به او آموخته بود آدم‌هایی که ذاتاً باهوش هستند نیازی به درس‌خواندن ندارند.

کلنس و آیمس چرخه‌ای را که غالباً احساس ایمپاستر ایجاد می‌کند شرح می‌دهند -حس شکستِ قریب‌الوقوع که منجر به فعالیت سخت و بی‌امان می‌شود، خشنودی مختصر از دفع موقت خطر شکست و بازگشت فوریِ باور قبلی که شکست در راه است. برخی زنان در مورد بدبینی‌شان نوعی تفکر جادویی پیدا می‌کنند: جرئتِ اعتقاد به پیروزی موجب شکست آن‌ها می‌شود، پس باید از اول منتظر شکست باشند.

نمونه‌های واقعی این مورد دیدگاه‌هایشان را پنهان می‌کنند، چون می‌ترسند در نظر دیگران احمقانه باشند؛ معمولاً منتظر تأیید اساتید می‌مانند، ولی وقتی تأیید شدند فکر می‌کنند دلیل آن فقط دلربایی یا جذابیتشان بوده؛ ممکن است از خودشان متنفر شوند که اصلاً به چنین تأییدی نیاز دارند و همین نیاز را نشانۀ جعلی‌بودن دستاوردهای علمی‌شان بگیرند.

کلنس و آیمس تأکید می‌کنند که تکرار موفقیت عموماً چرخه را متوقف نمی‌کند. همۀ آن تلاش‌های بی‌امان و محاسبات ذهنی فرد که با هدف جلوگیری از برملا‌شدن بی‌کفایتی و حقه‌بازی انجام می‌شود، نهایتاً، فقط اعتقاد به این نسخۀ بی‌کفایت و حقه‌باز را راسخ‌تر می‌کند.

کلنس مشاهده کرده که درمان مراجعان نه با کسب موفقیت، بلکه به‌واسطۀ آن نوع پیوندی حاصل می‌شود که خودش با آیمس برقرار کرد. وقتی این زنان در جلسات گروه‌درمانی می‌بینند زنانِ دیگر بی‌جهت احساس بی‌کفایتی می‌کنند، همین نگرش را به خودشان پیدا می‌کنند -آن‌ها راحت‌تر می‌توانند باور کنند که زنان دیگر حقه‌باز نیستند.

کلنس گاهی از مراجعانش می‌خواست نحوۀ تفسیرشان را از تمجیدهایی که می‌شنیدند بنویسند (یاد خانمی افتادم که در توئیتی نوشته بود برای مقابله با احساس حقه‌بازی در رایانه‌اش پوشه‌ای ساخته به اسم «شواهدی که من احمق نیستم»). همچنین، کلنس غالباً به مراجعانش «مشق شب» می‌داد -مثلاً از آن‌ها می‌خواست برای امتحانِ بعدی‌شان فقط شش ساعت درس بخوانند، عوضِ دوازده ساعت. حتی تصور این درخواست اضطراب به جانم انداخت و جسارتاً گفتم اگر آن‌ها در امتحانشان خراب کنند، خیلی ناجور می‌شود. او با سر تأیید کرد. «بله. آن‌وقت واقعاً آن‌ها را عقب می‌اندازیم».

کلنس و آیمس هنوز دوستِ هم هستند و حدود چهل سال پیش هر دو از اوهایو به آتلانتا نقل‌مکان کردند -کلنس برای تدریس در دانشگاه ایالتی جورجیا و آیمس برای تحصیل دکتری در آن دانشگاه. حتی آن‌ها مدتی در یک ساختمان مشاوره دادند، خانه‌ای گچ‌اندود در انتهای راهِ ماشین‌رویی دراز و تاریک که آیمس هنوز مراجعانش را آنجا می‌بیند.

من او را در همین خانه ملاقات کردم، فردای روزی که برای بار دوم استیسی ایبرمز در انتخابات فرمانداری ایالات شکست خورد و محله پُر از تابلوهای تبلیغاتی کوچکی بود که حالا به نظر غم‌انگیز می‌رسیدند. دفتر آیمس اتاقی دنج، پُر از کاناپه و کوسن، بود؛ به دیوارها روتختیِ پنبه‌دوزی‌ آویخته بودند و بالای سرمان ایزدبانوی پِروییِ برنج با گردن‌بند و بال‌های گشوده آویزان بود.

موهای آیمس سفید و فرفری است؛ ماتیک قرمزِ تیره زده بود و کفش‌های تخته‌ایِ بزرگ به پا داشت که تندی درآورد -می‌گفت «بدون کفش بهتر فکر می‌کنم»- تا پاهایش را کنار من روی کاناپه بگذارد (بعدها گفت که دربارۀ نقش تماس فیزیکی در روان‌درمانی مطلبی نوشته است). پشت سر او، در قفسۀ کتاب‌ها، عکس‌های خانوادگی مراجعانش ردیف شده بود.

آیمس از من پرسید که آیا قبل از چنین مصاحبه‌هایی مضطرب می‌شوم یا خیر؛ خودش اعتراف کرد که همیشه اضطراب می‌گیرد. من بلافاصله گفتم در دورۀ راهنمایی خجالتی بودم و الان هنوز نگرانم پرسش‌های غلطم نشان دهد چیز زیادی از موضوع نمی‌دانم یا برملا کند که من روزنامه‌نگاری «واقعی» نیستم، احساسات معمولیِ ایمپاستر.

آیمس می‌گفت احساسات ایمپاسترِ خودش زمانی شعله‌ور شد که مشغول تحصیل در انستیتوی گشتالت کلیولند بود و برای دورۀ دکتری تقاضا کرد. او به عنوان روان‌درمانگر دریافت که رویکرد گشتالت در مقابل چنین احساساتی کاملاً مناسب است؛ او گفت این روش متضمن اقرار به قسمت‌های مختلف خود و فهم عملکرد آن‌ها در وجهی کلی‌تر است -عوض آنکه بخواهیم از شرشان خلاص شویم، آن‌ها را بپذیریم. به‌این‌ترتیب، رویکرد گشتالت نه‌تنها پادزهرِ اعتقاد به خودی شرم‌آور در هستۀ وجودِ فرد است، جوهری که باید پنهان شود، بلکه درکی درونی از خود به‌مثابه خودهای متعدد است، نه خودی ثابت یا به‌کلی منسجم.

آیمس و کلنس هر دو تحت روان‌درمانی گشتالت قرار گرفتند و کلنس دریافت که این کار کمک می‌کند نقش مادرش را در زندگی خودش و کل خانواده‌ بهتر درک کند، مادری که همیشه حضوری گرم و نیروبخش در زندگی‌اش نداشت. وقتی از کلنس پرسیدم آیا مواجهۀ او با ضعف‌های فرضی‌اش ارتباطی به مواجهه‌اش با تصور موهومِ آغازین از «نابسندگیِ» مادرش دارد یا خیر، پاسخ داد که بله، قطعاً. سرانجام، کلنس احساس کرد مادرش توانست حرفه‌ای که او در پیش گرفته بود و آدمی که شده بود را درک کند.

یک بار که سری به خانه‌شان زده بود، مادرش به او گفت با یکی از اقوام که دچار اضطراب شده صحبت کند: «تاینی، باید فوراً بیایی اینجا، می‌خواهد خودش را بکشد!». این درخواست در حکم دلیلی بود بر اینکه مادرش اهمیت کار او را درک کرده است. در آن لحظه، کلنس بین پیام‌های دنیای بیرون و پیام‌هایی که از مادرش دریافت می‌کرد نوعی هماهنگی احساس کرد، پُلی بر روی شکافی که او کمک کرده بود زنان دیگر در کودکی‌شان پیدا کنند.

در روش گشتالت عموماً برای درک و پذیرش جنبه‌های مختلفِ خود از تکنیک «صندلی خالی» استفاده می‌شود. در این تکنیک، ممکن است افراد با شخصی مهم -مثل مادری فوت‌شده یا معشوقی که دیگر وجود ندارد- حرف بزنند و نقش هر دو سوی گفت‌و‌گو را بازی کنند؛ گاهی نیز برای مواجهه با تأثیر ماندگار رابطه، صندلی‌ها را عوض می‌کنند. نظریه‌ای که ناظر بر انسجام شخصیت باشد، درمان احساسات ایمپاستر است، احساساتی که ممکن است خوداِرائگی گزینشیِ8 حاصل از شرمساری را شدت دهد: فقط می‌توانم این بخش خودم را نشان دهم و باید آن بخش دیگر را مخفی نگه دارم.

یکی از کارهای بسیار مهمی که کلنس و آیمس با مراجعانشان انجام دادند این بود که به آن‌ها گفتند گفت‌و‌گوهایی را تصور کنند میان خودشان و همۀ آن آدم‌های مهمی که تصور می‌شود «فریبشان» را خورده‌اند و مراجعان را باهوش‌تر و کاربلدتر از خودِ واقعی‌شان خیال کرده‌اند. کلنس آرام‌آرام مراجعان را برمی‌انگیخت تا در مورد احساسات ایمپاستر و شکل‌گیریِ غیرمستقیمِ نوعی خودانگاری -باور به سادگی و زودباوری دیگران- فکر کنند و برای این منظور به آن‌ها می‌گفت «همۀ اساتیدی را که فریب داده‌اید به صف کنید و بگویید ’من سرتان کلاه گذاشتم‘».

اتفاقاً، اولین باری که از عبارت «سندرم ایمپاستر» در مورد خودم استفاده کردم زمانی بود که دربارۀ تعاملاتم با استادان خودم صحبت می‌کردم. سال ۲۰۱۵ بود و در یک کالج کوچک علوم مقدماتی در میشیگان سخنرانی کرده بودم. سرِ ناهار با یکی از اساتید دربارۀ اضطراب‌های دورۀ دکتری‌ام صحبت کردم. غالباً احساس می‌کردم هرچه در کلاس‌های بحث می‌گویم فاش می‌کند که هیچ‌چیز دربارۀ هایدگر نمی‌دانم یا فقط سه فصلِ مراقبت و تنبیه9 را خوانده‌ام. یک بار که حسابی ترسیده بودم گفتم عاشق دانا هاراوی هستم و ترسیدم اعتراف کنم هرگز از او چیزی نخوانده‌ام؛ گاهی با عشقِ قلابی و ایمپاستر در علایقم نیز مواجه بودم.

حالتی که می‌خواستم توصیف کنم خاص‌تر از خودناباوریِ صرف بود؛ ترس از گیرافتادن بود، برملا‌شدن آنچه واقعاً بودم. و خودم را که با دروغ‌هایم طور دیگری جا زده بودم مسبب این اضطراب می‌دانستم. فکر نمی‌کردم چیزی که می‌گویم موضوع عجیبی باشد. افرادی که در موقعیت‌های شغلی یا تحصیلیِ سطح‌بالا بودند عموماً به سندرم ایمپاستر اذعان می‌کردند.

اعترافاتم به نظرم افشای صادقانۀ خجالت‌زدگی‌های معمولی بود: حلقه‌های لعنتیِ عرق سیاه زیر بغلم، وقتی در جملاتم واژگان تخصصی قالب می‌کردم و ژست به‌هم‌ریخته و وحشت‌زده‌ام، وقتی می‌خواستم نشان دهم به نظریۀ خاصی اعتقاد دارم.

وقتی این شرح مختصر از سندرم ایمپاسترم تمام شد -و از اصطلاحی استفاده کردم که خاطر نداشتم قبلاً استفاده کرده باشم- هم‌صحبتِ ناهارم، که زن سفیدپوست دیگری با شغل دانشگاهی بود، کوتاه و بی‌ادبانه پاسخ داد «همۀ خانم‌های سفیدپوست از این حرف‌ها می‌زنند».

بعد از این حرف، افراد دورِ میز که حس می‌کردند بگومگوی مختصری پیش بیاید -آن‌طور که غالباً جمع افراد غریبه حس می‌کند- کمی ساکت شدند. من و بغل‌دستی‌ام به‌طرف تنها زنِ رنگین‌پوستِ دور میز، که استادی سیاه‌پوست بود، برگشتیم تا ببینیم نظرش دربارۀ ارتباط سفیدی و سندرم ایمپاستر چیست، گرچه شاید بیشتر دلش می‌خواست ناهارش را بخورد تا اینکه میانجی دو زن سفیدپوستی شود که بحث می‌کنند آیا این حرف‌ها را همۀ خانم‌های سفیدپوست می‌زنند یا نه. او با وقار تمام گفت که چندان این حالت را درک نمی‌کند. غالباً احساس ایمپاستر نداشته، چون در اکثر موارد قابلیت یا هوش او را نه مسلم و بدیهی، بلکه دست‌کم گرفته بودند.

در سال‌های پس از این ماجرا، به‌کرّات شنیده‌ام که زنان رنگین‌پوست -دوستان، همکاران، دانشجویان و کسانی که در این خصوص با آن‌ها مصاحبه کرده‌ام- احساس مشابهی را بیان کرده‌اند. لیسا فَکتورا-برچرز، نویسنده و کنشگرِ فیلیپینی آمریکایی، می‌گفت «هر زمان می‌شنوم دوستانِ سفیدپوست دربارۀ سندرم ایمپاستر صحبت می‌کنند، با خودم می‌گویم وقتی همه‌چیز برای شما طراحی شده، همه‌جا انعکاس خودتان را می‌بینید و بی‌شمار نمونه‌ و مثال از موفقیتتان وجود دارد، چطور ممکن است احساس ایمپاستر کنید؟».

ادایرا لندری، پزشک اورژانسِ بیمارستان بریگهام و عضو هیئت‌علمی مدرسۀ پزشکی هاروارد، از خاطرات روز اول حضور در مدرسۀ پزشکی یوسی‌ال‌ای می‌گفت. لندری، که نخستین دانشجویِ خانوادۀ آفریقایی‌تبارش بود، با پسری آشنا شد که او هم دانشجوی سال اول بود و با اینکه هنوز جشن روپوش سفید برگزار نشده بود، روپوش سفیدش را پوشیده بود.

مادر این پسر شاغلِ بیمارستان و خواهرش دانشجوی مدرسۀ پزشکی بود. آن‌ها به او گفته بودند اگر می‌خواهد ارتوپد شود، که همین‌طور هم بود، بهتر است فوراً کارآموزی را شروع کند. لندری آن شب مأیوس و سرخورده به خانه بازگشت، احساس می‌کرد از دیگران عقب است. یکی از هم‌کلاسی‌هایش به او گفت «چیز خاصی نیست، سندرم ایمپاستر داری».

این اتفاق اولین نمونه از چندین موردی بود که لندری «سوء‌تشخیص سندرم ایمپاستر» می‌نامد. لندری اکنون دریافته که آنچه هم‌کلاسی‌اش بحران خودناباوری می‌دانست چیزی جز تشخیص واقعیتی بیرونی -یعنی همان تأثیر محسوسِ روابط و امتیازات- نبود. دست‌آخر، لندری به مقالۀ سال ۱۹۸۷ کلنس و آیمس مراجعه کرد، ولی شباهتی بین خود و افرادی که در آن مقاله توصیف شده بودند نیافت.

او می‌گفت «آن‌ها با تعدادی زنِ عمدتاً سفیدپوست مصاحبه کردند که اعتماد‌به‌نفس نداشتند، علی‌رغم اینکه ظاهراً در محیط آموزشی یا شغلی‌شان برتری آن‌ها را قبول داشتند». «من، به‌عنوان زنِ سیاه‌پوست، نتوانستم خودم را در آن مقاله پیدا کنم».

از آن زمان، لندری با بسیاری از دانشجویانی که فکر می‌کنند سندرم ایمپاستر دارند صحبت کرده و وقتی به آن‌ها می‌گوید مشکلی ندارند و دلیل چنین تصوری «نظامی است که نمی‌تواند به آن‌ها کمک کند»، معمولاً آرامش را به‌وضوح در آن‌ها حس می‌کند. عجیب آنکه آرامش دانشجویان لندری به‌دلیلِ رهایی از برچسب سندرم ایمپاستر من را یاد آرامش مراجعانی می‌اندازد که کلنس و آیمس مبتلا به سندرم ایمپاستر دانستند. در هر دو مورد، به زنان می‌گفتند «شما حقه‌باز نیستید. چیزی کم ندارید». در یک مورد، این حالت تشخیص داده شده بود، در مورد دیگر، تشخیص ملغی شده بود.

در سال ۲۰۲۰، یعنی تقریباً پنجاه سال بعد از همکاری کلنس و آیمس در مقاله‌شان، دو زن دیگر در مقاله‌ای دربارۀ سندرم ایمپاستر همکاری کردند -این بار در نقد جدی ایدۀ ایمپاستر. روچیکا تولشن و جادی-ان بری در مقالۀ «دیگر به زن‌ها نگویید سندرم ایمپاستر دارند»10، که در فوریۀ ۲۰۲۳ در مجلۀ هاروارد بیزینس ریویو منتشر شد، مدعی می‌شوند که این عنوان تلویحاً می‌گوید زنان دچار بحران اعتماد‌به‌نفس هستند و موانع واقعی در مسیر زنان متخصص، به‌خصوص زنان رنگین‌پوست، را قبول ندارد و اساساً نابرابری سیستماتیک را در قالب بیماری فردی جا می‌زند. آن‌ها می‌گویند «سندرم ایمپاستر توجه ما را از اصلاح محیط کار زنان به اصلاح زنان در محیط کار تغییر می‌دهد».

تولشن این اصطلاح را یک دهه پیش شنید، زمانی که شغل روزنامه‌نگاری را رها کرد تا در صنعت فناوری سیاتل کار کند. او در همایش‌های مدیریت زنان که شرکت می‌کرد همه در مورد سندرم ایمپاستر و «شکاف اعتماد‌به‌نفس»11 صحبت می‌کردند و کسی دربارۀ سوگیری‌های سیستماتیک جنسیتی و نژادپرستی حرفی نمی‌زد. از شنیدن حرف‌های زنان خسته شده بود، خصوصاً زنان سفیدپوست که بحث می‌کردند کدامشان سندرم ایمپاستر شدیدتری دارند -خودش اصالتاً هندی‌سنگاپوری است. این سندرم مثل نگرانی زنان از چاقی شده بود -نوعی خود‌کم‌بینیِ همگانی که، عوض برهم‌زدن معیارهای ظالمانه، آن‌ها را تکرار می‌کرد.

اوایل کرونا، او و بری -زن رنگین‌پوست دیگری که در صنعت فناوری سیاتل کار می‌کرد- برای صرف ناهار در فضای باز با هم ملاقات کردند و از عصبانیتشان از ایدۀ سندرم ایمپاستر حرف زدند. آن‌ها احساس آرامش و ارتباطی عمیق کردند. تولشن می‌گوید «مثل این بود که همه به شما می‌گویند آسمان سبز است و ناگهان به دوستتان بگویید فکر ‌کنم آبی باشد و او بگوید من هم آبی می‌بینم».

بری، که در جامائیکا متولد شده بود، احساس ایمپاستر نداشت؛ او از نظام‌هایی که ساخته شده بودند تا او را از حقوقش محروم سازند خشمگین بود. هیچ میلی به تصاحب موقعیت‌های اجتماعی نیز نداشت. می‌گفت «زنان سفید‌پوست می‌خواهند به قدرت برسند، می‌خواهند پشت میز بنشینند». «زنان سیاه‌پوست می‌گویند این میزها آلوده‌اند، این میزها به همه آسیب می‌رسانند». او مخالف حمایت‌های بی‌دلیلی بود که موجب عرض‌اندام‌های زیان‌بار می‌شد: «دلم نمی‌خواست خودم را قدرتمند کنم تا آسیب بیشتری بزنم».

سرِ ناهار، تولشن گفت که مشغول نگارش مطلبی دربارۀ سندرم ایمپاستر است و بری فوراً پرسید که «آن مقالۀ اصلی را خوانده‌ای؟». بری، مثل ادایرا لندری، حس کرده بود باید آن را بخواند و از نقاط ضعف مقاله شگفت‌زده شده بود. او به تولشن گفت آن مقاله نه مطالعه‌ای بالینی، بلکه مُشتی اظهار‌نظر شخصی بود که ذره‌ذره از زنان سفیدپوست «موفقی» که تأیید کل عالَم را داشتند گردآوری شده بود. بری تعریف می‌کرد «فکر کنم بیست دقیقه بی‌وقفه صحبت کردم». بعد، تولشن گفت «بسیار خوب. با هم کار می‌کنیم».

تولشن و بری، مثل کلنس و آیمس، احساساتی را که خودشان در دل داشتند در یکدیگر پیدا کردند -جز آنکه این احساسات در مورد جهان بیرون بود، نه روان خودشان. آن‌ها از کسانی که عوض صحبت از سوگیری در استخدام، ارتقا، مدیریت و دستمزدِ زنان، دربارۀ سندرم ایمپاستر آن‌ها حرف می‌زدند متنفر بودند. آن‌ها تدریجاً معتقد شدند مفهومی که برای رهایی زنان از شرمساری ساخته شده بود -تا کمکشان کند با کمبود فرضی‌شان مقابله کنند- تبدیل به روش دیگری برای تضعیفشان شده بود.

نظر کلنس و آیمس را دربارۀ ارزیابی‌های انتقادی تولشن و بری پرسیدم. آن‌ها، ضمن آنکه پذیرفتند نمونه‌ها و پارامترهای مقاله‌شان محدود بوده، بسیاری از نقدهای آن‌ها را قبول داشتند. گرچه مدل کلنس و آیمس به نقش عوامل بیرونی در ایجاد احساسات ایمپاستر اذعان کرده بود (نه آنکه روی آن‌ها سرپوش بگذارد)، تمرکز آن بر مواردی چون ویژگی‌های خانوادگی و جامعه‌پذیری جنسیتی12 بود تا نژادپرستی سیستماتیک و دیگر مواریث نابرابری.

ولی آن‌ها به این نکته نیز اشاره کردند که رواج ایده‌شان با عنوان «سندرم» موجب بدفهمی آن شد. آیمس می‌گفت هر زمان عبارت «سندرم ایمپاستر» را می‌شنود، از کوره در می‌رود. این عبارت از نظر فنی نادرست و به لحاظ مفهومی گمراه‌کننده است. بنا به گفتۀ کلنس، این پدیده «احساسی درونی است تا بیماری» و هدفشان همواره عادی‌کردن این احساس بوده تا بیماری‌انگاری آن. مفهوم آن‌ها هرگز قرار نبوده راه‌حلی برای نابرابری و تبعیض در محل کار باشد -وظیفه‌ای که لاجرم بیش از توان این مفهوم است.

در حقیقت، رویکرد درمانی خودِ کلنس نیز نشانی از بی‌توجهی به عوامل ساختاریِ مورد تأکید تولشن و بری ندارد. وقتی مادرانی نزد کلنس می‌آمدند و از احساس ایمپاسترشان در مورد تربیت فرزند حرف می‌زدند، توصیۀ او این نبود که «روی احساساتتان کار کنید». می‌گفت «بیشتر از خدمات مراقبت از فرزند استفاده کنید».

تولشن و بری هرگز توقع این میزان استقبال از مقاله‌شان را نداشتند؛ مقالۀ آن‌ها در سرتاسر دنیا ترجمه و منتشر شده و یکی از پرارجاع‌ترین مقالاتِ تاریخ هاروارد بیزینس ریویو است. آن‌ها سرگذشت افرادی را شنیدند که در ارزیابی‌های منفی عملکردشان تعابیری از سندرم ایمپاستر وجود داشت («فاقد اعتماد‌به‌نفس» یا «فاقد منش مدیریتی») و حتی به همین دلیل ارتقاهای شغلی‌شان را نپذیرفته بودند. این سندرم به عاملی فرهنگی تبدیل شده که دقیقاً همان پدیده‌ای را قوت می‌بخشد که قرار بوده درمان کند.

هم‌زمان با افزایش واکنش‌ها به مفهوم سندرم ایمپاستر، انتقادهای دیگر مطرح شده‌اند. اگر همه به آن مبتلا باشند، آیا اصلاً می‌شود گفت چنین چیزی وجود دارد؟ یا اینکه فقط شاهد توجه بیش ‌از ‌حد بر خودناباوری هستیم؟ شاید اعتراف عمومی به خودناباوری تدریجاً سبب ترغیب -یا حتی اجبار– به اعترافات پی‌در‌پی به همان احساسی شده که مفهوم اصلی قصد داشت برطرف سازد. ویو گراسکاپِ نویسنده و کمدین معتقد است سندرم ایمپاستر به اصطلاحی عام تبدیل شده که بی‌شمار مشکل دیگر، از کرونای بلندمدت گرفته تا مردسالاری، را در بر می‌گیرد.

او تعریف می‌کرد که مقابل پانصد زن ایستاده و به آن‌ها گفته «اگر تاکنون احساس ایمپاستر کرده‌اید، دستتان را بالا ببرید». تقریباً همه دستانشان را بالا بردند. وقتی گراسکاپ پرسید «چه‌کسی تاکنون اصلاً احساس سندرم ایمپاستر نداشته؟»، فقط یک زن (شجاع) دست بلند کرد. ولی در پایان سخنرانی، این تماشاچیِ مخالف‌خوان آمد و معذرت‌خواهی کرد -نگران بود که نداشتن سندرم ایمپاستر تکبرآمیز جلوه کرده باشد.

این ماجرا را که شنیدم، با خودم گفتم شاید اعتراف خودِ من به سندرم ایمپاستر در برابر دکتر آیمس یک جور پرداخت هزینۀ ورود به بازی بوده -مثل پولی که برای شروع بازی پوکر باید وسط بگذارید. چه‌کسی امکان شرکت در این بازی را برای من فراهم کرده بود؟ وقتی از مادر هفتادوهشت‌ساله‌ام پرسیدم که آیا او هم چنین حسی دارد، پاسخ داد که ندارد، او بیشتر درگیر اثبات خود بوده تا احساس شیادی. می‌گفت که تصور می‌کند بیشتر زنانِ هم‌نسل او (و به میزان بیشتری، زنان هم‌نسل مادرش) احساس عکسِ سندرم ایمپاستر داشتند -«که ما را دست‌کم می‌گرفتند».

در مورد بسیاری زنان جوان‌تر، نوعی از اثر بارنوم 13 مطرح است: برخی جنبه‌های این احساس، در معنای وسیعشان، چنان فراگیرند که به نظر عمومی می‌رسند. ربکا هارکینس-کراس پژوهشگر و منتقد استرالیایی است که در دوران دانشگاه خیلی اوقات احساس ایمپاستر می‌کرد و درگیر خودناباوری‌هایی بود که خود آن را با پیشینۀ کارگریِ خانواده‌اش مرتبط می‌داند.

او اکنون به فرهنگ سرمایه‌داریِ کار و تلاش بی‌وقفه مظنون است و می‌گوید «نظام سرمایه‌داری می‌خواهد همۀ ما احساس ایمپاستر کنیم، چون احساس ایمپاستر ضامن تلاش ما برای پیشرفت بی‌پایان است: سخت‌تر کار کن، بیشتر پول در بیاور، تلاش کنیم بهتر از قبل و اطرافیانمان شویم».

از سوی دیگر، این فشار بی‌امان جذابیت کسانی -به‌خصوص، زنان- را که واقعاً ایمپاستر هستند، ولی انتساب آن به خودشان را رد می‌کنند افزایش می‌دهد. شیفتگی عمومی به آنا دلویِ ضدقهرمان (که با نام آنا سوروکین نیز شناخته می‌شد) را به یاد آورید که برای نفوذ در دنیای ثروتمندان نیویورک خودش را وارث ثروتی کلان جا زد، یا فاجعۀ مسحورکنندۀ الیزابت هولمز که با ادعاهای فریبکارانه دربارۀ تشخیص بیماری‌های متعدد از روی یک قطره خون شرکتی نُه میلیارد دلاری به راه انداخت.

چرا این زنان ما را شیفتۀ خود می‌کنند؟ در اقتباس‌های تلویزیونی از زندگی آن‌ها -«جعل آنا»14 و «دراپ‌آوت»15– تکبر و خودناباوری فلج‌کننده‌شان تقابل پرهیجانی ایجاد می‌کند: انعام‌های نامعقول و قباهای لطیف آنا، تمایل او به بیش از حد ماندن در قایقی تفریحی در ایبیزا، باور محض او به اینکه اشتباه از دنیا بوده، نه او -حتی وقتی به زندان افتاده است.

حرکت روایی این داستان‌ها اکثراً از خطر مدامِ رسوایی ایجاد می‌شدند: کِی این شیادها گیر می‌افتند؟ وعدۀ پرداخت نسیۀ اجناس، بدون امکان تأمین هزینه‌های آن‌ها، عیناً یکی از جنبه‌های اصلی سندرم ایمپاستر را نشان می‌دهد: نگرانی از به‌دست‌آوردن چیزی که هزینه‌اش را نپرداخته‌اید و شایستگی‌اش را ندارید، سرانجام دستتان رو می‌شود و باید حسابتان را تصفیه کنید (نظام سرمایه‌داری می‌خواهد همیشه تصور کنید حسابی دارید که باید بپردازید). بخشی از جاذبۀ این داستان‌ها رضایت قریب‌الوقوع حاصل از مشاهدۀ شیادانی است که دستشان رو می‌شود و چهرۀ واقعی‌شان معلوم می‌گردد. در نظر بعضی‌ها، تماشای مجازات شیادانی که تصور می‌کنیم درون خودمان هستند، مثل فشردن کبودی، لذت‌بخش است.

روچیکا تولشن می‌گفت «اگر با من بود، کلاً از شر ایدۀ سندرم ایمپاستر خلاص می‌شدیم». جادی-ان بری می‌پذیرد که این ایده در بافتارهای شرکتی و حقوقی مفید بوده و زبانی مشترک برای صحبت از خودناباوری و «ورود نرم» به گفت‌و‌گوها پیرامون سازمان‌های سمی در اختیار گذاشته است، ولی او هم احساس می‌کند زمان خداحافظی با آن فرارسیده است. دلش می‌خواهد بگوید «ممنون از پنجاه سال خدمت» و عوض آنکه افراد را به‌غلط متهم به بیماری کند، مستقیم به نظام‌های سوگیری بپردازد.

آیا امکان حفظ هیچ شکلی از سندرم ایمپاستر وجود دارد؟ اگر بافتارهای شرکتی را کنار بگذاریم و این مفهوم را کلی‌تر در نظر بگیریم، ظاهراً روشن است که برندسازی فعلیِ سندرم ایمپاستر به خودِ این مفهوم و محیط‌های کاری‌ایی که نتوانسته اصلاح کند آسیب رسانده است. ماجرای این زنان -کلنس و آیمس ایده‌شان را در دهۀ هفتاد میلادی عرضه کردند، و تولشن و بری در سال ۲۰۲۰ به نقد آن پرداختند- بخشی از داستان کلی‌ترِ موج دوم فمینیسم و اصلاحات ضروریِ موج سوم است.

عمدۀ این اصلاحات نتیجۀ درخواست زنان رنگین‌پوست از فمینیسم سفید برای پذیرش نقش شبکۀ پیچیدۀ عوامل بیرونی -ازجمله تبعیض نژادی ساختاری و نابرابری درآمدی- در همۀ احساسات درونی است. تشخیص احساسات ایمپاستر مستلزم انکار عوامل شکل‌دهندۀ آن نیست؛ بلکه برعکس، ایجاب می‌کند بدانیم آسیبی که این عوامل بیرونی وارد می‌آورند غالباً تبدیل به بخشی از حس درونیِ خود می‌شود. گرچه بسیاری از پرشورترین منتقدان سندرم ایمپاستر زنان رنگین‌پوست هستند، باید در نظر داشت که خیلی از رنگین‌پوست‌ها نیز این احساس را درک می‌کنند.

در واقع، مطالعات به‌کرات نشان داده‌اند که تأثیر سندرم ایمپاستر بر آن‌ها خارج از حد است. این یافته با آنچه سال‌ها پیش به من گفتند -که سندرم ایمپاستر مشکل «خانم‌های سفیدپوست» است- متفاوت است و می‌گوید آسیب‌پذیرترین افراد در برابر این سندرم کسانی که اول می‌گفتند نیستند.

اگر پدیدۀ ایمپاستر را از مقولۀ غلط «سندرم» نجات دهیم، می‌تواند به کار اصلی خود بازگردد، که عبارت از تشریح یک نوع حالت درونی خاص است: ترس از اینکه بی‌کفایتی‌مان جلوی دیگران برملا شود. ارزش پدیدۀ ایمپاستر، به عنوان یک مفهوم، در تفاوت‌های جزئی آن است -نه مترادفی غیردقیق برای عدم اعتماد‌به‌نفس یا خودناباوری، بلکه روشی برای توصیف تصور نادرست فرد از خود به‌عنوان شیادی که موفق شده تماشاگران بیرونی را فریب دهد. در این صورت، پدیدۀ ایمپاستر تبدیل به احساسی می‌شود که با رواجش نه تضعیف، بلکه تعریف می‌شود.

نامی می‌شود برای شکافی که میان احساس درونیِ خود -چندجانبه، متناقض، نامنسجم، مخلوطِ شرمساری و خواست- و ضرورت عرضۀ خودی منسجم‌تر، موقرتر و پیوسته‌تر به جهان وجود دارد. نوآر السَدیرِ روان‌کاو در کتاب خود با عنوان لذت غریزی 16 با تأسی از مفاهیم «خود کاذب» و «خود حقیقیِ» دونالد وینیکات سندرم ایمپاستر را شرح می‌دهد.

او معتقد است منشأ این اضطراب «خودی کاذب است که چنان با لایه‌های مختلف رفتار پذیرنده تقویت می‌شود که ارتباطش را با تمایلات و حالت‌های طبیعی که معرف خود حقیقی است از دست می‌دهد». نهایتاً، تلاش‌ها برای جلوگیری از برملا‌شدن «خود حقیقی» موجب می‌شود که فرد بیشتر باور کند این خود، اگر برملا شود، مورد پذیرش قرار نخواهد گرفت.

غالباً هنگام عبور از آستانه‌ها -از طبقه‌ای اجتماعی به طبقۀ دیگر، از فرهنگی به فرهنگ دیگر یا از شغلی به شغل دیگر- احساسات ایمپاستر به شدیدترین شکل ظهور می‌کنند، چیزی شبیه آنچه پی‌یر بوردیو «عادت‌وارۀ دوپاره» نامید، خودی که هم‌زمان در دو جهان سکونت دارد: کتابخانۀ دانشگاه و کارخانۀ چوب‌بری، مهمانی‌های مجلل و مزرعۀ پرورش خوک.

با استفانی لند که صحبت می‌کردم -نویسندۀ کتاب پرفروش خدمتکار17که دربارۀ خاطرات او از زمانی است که سرپرست خانواده‌اش بود و برای تأمین معاش مجبور بود خانه‌های مردم را تمیز کند -می‌گفت احساسات ایمپاستر نوعی سردرگمی طبقاتی در او ایجاد کرده بود: لند بعد از آنکه اثری دربارۀ مشکلات اقتصادی منتشر کرده و معروف شده بود، به موقعیت‌های اجتماعی ممتازی رسیده بود.

وقتی او و دخترش برای تماشای کنسرت لیزو با پرواز درجۀ یک مسافرت می‌کردند و غریبه‌ای از او بابت کتابش تشکر کرد، لند احساس کرد در جایی گیر افتاده که متعلق به او نیست -انگار پرواز درجۀ یک خودِ کنونی‌اش یا خودِ گذشته‌اش یا هر دو خودِ او را هم‌زمان کلاهبردار جلوه می‌داد.

دلیل دیگر احساس ایمپاسترِ لند این است که اکثراً ماجرای زندگی او را از آن داستان‌های دلگرم‌کنندۀ از فرش تا عرش می‌دانند. او نوشته «خوب می‌دانم که داستان زندگی‌ام داستان همیشگیِ یک آدم فقیر است». «من آنی کوچولوی یتیمم که با کفش‌های نو با شادمانی می‌رقصد». لند می‌گفت وقتی مردم داستانش را تحسین می‌کنند، نسخه‌ای از «رؤیای آمریکایی» را تحسین می‌کنند که او «دروغ آمریکایی» می‌داند. وقتی زندگی او را به ‌این صورت تحریف می‌کنند، خودش تبدیل به نوعی داستان جعلی می‌شود -و ممکن است او نیز احساس ایمپاستر کند.

حرف‌های لند کمک کرد بفهمم پدیدۀ ایمپاستر، به‌عنوان یک مفهوم، مثل کمدی می‌ماند که احساسات ما را در طبقات مختلف دسته‌بندی می‌کند و انواع احساسات اضطراب‌آوری را که ممکن است هنگام تطبیق سه جنبۀ تشخصمان تجربه کنیم سامان می‌بخشد. این سه جنبه عبارت‌اند از نحوۀ درک ما از خودمان، نحوۀ عرضۀ خودمان به دنیای بیرون و نحوۀ بازگشت آن خود به ما از دنیای بیرون. این پدیده نامی است برای بحران نادیده‌گرفته‌شدۀ فعلی که از شکاف میان انواع مختلف خود برمی‌خیزد و نه یک سندرم، بلکه بخشی اجتناب‎‌ناپذیر از زنده‌بودن است.

پاورقی

  • 1
    The Impostor Phenomenon in High Achieving Women: Dynamics and Therapeutic Intervention
  • 2
    The Impostor Phenomenon
  • 3
    The Middle Finger Project: Trash Your Imposter Syndrome and Live the Unfckwithable Life You Deserve
  • 4
    Yes! You Are Good Enough: End Imposter Syndrome, Overthinking and Perfectionism and Do What YOU Want
  • 5
    The Imposter Syndrome Workbook
  • 6
    impostrix
  • 7
    impostress
  • 8
    selective self-presentation
  • 9
    Discipline and Punish:عنوان کتابی است از میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی [مترجم].
  • 10
    Stop Telling Women They Have Imposter Syndrome
  • 11
    the confidence gap:اصطلاحی که توسط دکتر راس هریس ساخته شد و به تفاوت سطح اعتماد‌به‌نفس در مردان و زنان اشاره دارد [مترجم].
  • 12
    gender socialization: فرایندی که طی آن زنان و مردان هر جامعه با هنجارها و انتظارات جنسیتی فرهنگشان آشنا می‌شوند. خانواده‌ها، مدارس و رسانه‌ها مهم‌ترین ابزارهای جامعه‌پذیری جنسیتی هستند [مترجم].
  • 13
    horoscope effect
  • 14
    Inventing Anna
  • 15
    The Dropout
  • 16
    Animal Joy
  • 17
    Maid

منبع: ترجمان

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید