چگونه خوشحال باشیم؟
چرا ثروت، ازدواج و موفقیت هیچکدام ما را خوشحال نمیکند؟ برای مثال ثروتمند بودن باعث میشود تا زمان و توجه به بیشتر کار کردن سوق داده شود و از فعالیتهایی که باعث تولید خوشحالی بیشتر میشوند، نظیر بیرون رفتن و با خانواده و دوستان بودن، منحرف شود.
به گزارش فرادید به نقل از گاردین؛ از آنجایی که داریم راجع به داستانها صحبت میکنیم، بگذارید با تجربۀ خودم شروع کنم. داستان من، داستان بچهای از طبقۀ کارگر است که استاد دانشگاه شد و از او انتظار میرود تا رفتارش را طبق یک روایت (مضر) پیرامون اینکه دانشگاهیان چطور باید رفتار کنند، تنظیم کند. چند سال پیش، در یک مباحثۀ کارشناسی در موضوع «احساس در مقابل منطق» حضور داشتم. وقتی که برای غذا خوردن میرفتم، مردی پنجاهوجند ساله سراغم آمد. مکالمۀ ما از این شروع شد که گفت: کتاب اول من «خوشبختی با برنامه» را دوست داشته است؛ و سپس پرسید: «اما چرا باید نقش قهرمان را بازی کنی؟ تو این کار را در کتابت میکنی، و ببین الان هم همینطور هستی.»
از داستان پرت افتادیم. این آقا اصرار داشت که به خاطر نقشم به عنوان استاد مدرسۀ اقتصاد و علوم سیاسی لندن، باید الگوی «بهتری» برای آنهای که نگاهشان به من است، ترسیم کنم. بدین ترتیب، او روایت اجتماعیای را دستمایه قرار میداد که بار رفتار کردن به شکلی خاص به خاطر شغل طبقه متوسطیام را بر دوشم قرار میداد.
این روایت اجتماعی و امثال آن، به گسترۀ نسلها در معرض تغییر بوده است. این روایتهای اجتماعی به واسطۀ ساختارهای قدرت، قوانین فرهنگی، خانوادهها، رسانهها، طرز عمل تاریخی و حتی مزیت تکاملی، شکل گرفتهاند. این روایتهای در کنار اینکه برخی از امیال ذاتی ما را ارضا میکنند، قواعد فکری و عملیای را تدوین کردهاند که کنکاش در جهان پیچیده را سادهتر میکند.
رفتار و واکنش او تنها یکی از راههایی را که این داستانها میتوانند برای ما و اطرفیان مضر باشند را نشان میدهد. آنها بدل به چیزی میشوند که من نامشان را تلههای روایتی میگذارم و در کنار هم افسانۀ زندگی بینقص را تشکیل میدهند.
داستانها پیرامون ثروت و موفقیت، به خصوص، روایتهای اجتماعیای هستند که گویا تمامی ندارند. حال، احتمالاً بدیهی است که نبود هر یک از این دو میتواند موجب اضطراب و درماندگی شود. من غیر این را نمیگویم. با این حال آن طور که از این روایات برمیآید، فرقی نمیکنم چقدر از هر کدام را داشته باشیم، انتظاری که از ما میرود این است که به دنبال بیشتر باشیم.
به طریق اولی، «بررسی استفاده از زمان در آمریکا» که به تحلیلگران امکان میدهد تا میزان ارتباط خوشحالی را به طیفی از فعالیتهای روزانه تخمین بزنند، نشان داد که افزای درآمد در دهکهای پایین موجب بالاتر رفتن میزان خوشحالی میشود، اما با درآمدهای بالاتر کاهش میآید. برخلاف چیزی که اکثر ما پیشبینی میکنیم، کسانی که بیش از ۱۰۰ هزار دلار درآمد دارند، از کسانی کمتر از ۲۵ هزار دلار درآمد دارند خوشحالتر نیستند. کسانی که بیشترین درآمدها را دارند، کمترین احساس هدفمندی را در تجربیات خود گزارش کردهاند. شاید «داشتن همه چیز» باعث میشود تا کاری که انجام میدهیم برایمان از معنا تهیتر باشد.
از دادهها برمیآید که ثروتمند بودن باعث میشود تا زمان و توجه به سوی فعالیتهایی که منجر به کسب ثروت بیشتر میشوند، نظیر بیشتر کار کردن و بیشتر در مسیر کار بودن، سوق داده شود، و از فعالیتهایی که باعث تولید خوشحالی بیشتر میشوند، نظیر بیرون رفتن و با خانواده و دوستان بودن، منحرف شود. این گسست میان تصوری که ما داریم از تاثیر بزرگی که افزایش ثروت بر خوشبختی دارد و تاثیر کوچکی که در واقع تجربه میکنیم، چیزهای زیادی را در رابطه با تلۀ روایتی تلاش برای رسیدن به ثروت، روشن میکند. اما اغلب مردم، از جمله آنهایی که درآمد بالای ۵۰۰۰۰ پوند دارند، حقیقتاً بر این باورند که بدبختی و درماندگی با درآمد بیشتر، به کمتر شدن ادامه میدهد؛ و اغلب مردم، بدون توجه به درآمدشان، هر چقدر هم که در آمدشان از حد متوسط بالا و بالاتر رود، به دنبال بالاتر بردنش هستند. این یک اعتیاد است.
اگر هشتتان گره نهتان نیست، پیشنهاد میکنم تا جلوی این روایت اجتماعی را که شما را تشویق به پول درآوردن بیشتر و بیشتر میکند، بگیرید. وقت و تلاشتان به این اختصاص دهید که در حد توانتان به کسانی در تامین نیازهای زندگیشان دچار مشکلند و حمایت مالی نیاز دارند، کمک کنید تا بتوانند هزینههای زندگیشان بپردازند (کمک کردن به دیگران برای احساس خوشحالی خودمان عالی است).
داشتن رویکرد فقط به قدر کفایت به ثروت، با خواستههایی که تعهدهای خانوادگی، به خصوص با بزرگتر شدن خانواده، و انتظارات اجتماعی از ما طلب میکنند، دشوارتر میشوند. رسانههای اجتماعی به خصوص، خودنمایی را چنان ساده کرده که در مخیلۀ هیچکس نمیگنجید. حتی در نبود بمباران همیشگی برای رسیدن به ثروت بیشتر، رویکرد «فقط به قدر کفایت» ضدروایتی ضعیف در مقابل «به دنبال بیشتر باش» به نظر میرسد. اما حتی اگر پذیرفتن اینکه به قدر کافی ثروت دارید، کسلکننده به نظر برسد، باید بپذیرید که شدیداً رهاییبخش است. وقتی که برای فراهم کردن چیزهای اساسیای که در زندگی میخواهید پول کافی داشته باشید، میتوانید از نگرانی همیشگی دست بردارید.
تمرکز بر ثروتمند بودن همچنین منتج به این میشود که دیگرانی را که با همان که دارند خوشحالند را بد قضاوت کنیم- ممکن است آنها را تنبل و بی هدف بنامیم- و بدین ترتیب وضع موجود را که در آن آدمهای بیشتری با آنچه که دارند احساس بدبختی میکنند را استمرار بخشیم و تقویت کنیم؛ بنابراین وقتی دیگران میگویند که همانطور که هستند خوشحالند، باید از قضاوت کردن آنها به عنوان تنبل، بیانگیزه و کوتاهبین اجتناب کنیم.
میل به ثروت، حقیقتاً پیامدهای سنگین و گستردهای دارد. معمولاً معنایش مصرف بیش از حد کالاهاست که منجر به افزایش تولید گازهای گلخانهای و استفادۀ غیرضروری از زمین، مواد و آب میشود. پول خرج کردن برای کالاهایی که به راحتی جایگزین میشوند، یعنی تولید بیشتر و ضایعات بیشتر که هر دو پیامدهای سنگینی برای محیط زیست در پی دارند.
اگر پدر یا مادر باشید، تقویت این روایت که یک مقدار پول کافی است، میتواند به فرزندان کمک کند تا از سنین پایین یاد بگیرند، لازم نیست حتماً برای خوشحال بودن، بیوقفه دنبال پول باشند. اگر یک سیاستگذار هستید، شاید به جای اینکه لیست پردرآمدترینها را منتشر کنید، بهتر باشد که لیست کسانی که بیشترین مالیات را میدهند منتشر کنید. وقتی که در گوگل «ثروتمندترین شخص جهان» را سرچ کردم، جوابش بلافاصله آمد. اما وقتی که «کسی که در جهان بیشترین مالیات را میدهد»، اطلاعاتی که برایم آمد راجع به این بود که چه کشورهایی بیشتری نرخ مالیات را دارند. وقتی میدانیم که ما ذاتاً اهل رقابت و مقایسه هستیم، چرا از این امر برای نوشتن روایتهای اجتماعیای که همه بتوانیم از آن بهره ببریم استفاده نمیکنیم.
وقتی که به روایت موفقیت میرسیم، اولین جایی که باید تیک بخورد، شغل است. اما فراتر از داشتن شغل - هر شغلی - یکی از پرمصرفترین شاخصهای سنجش موفقیت داشتن شغل خوب، و خوب بودن در مسیر شغلی است. در کتاب موفقیت با برنامه، این داستان را نقل کرده بودم: چند هفتۀ پیش، با یکی از بهترین روستانم که مدت زیادی است میشناسمش، برای شام بیرون رفتیم. او برای یک شرکت رسانهای معتبر کار میکند و کل شب را داشت راجع به اینکه چقدر شغلش درمانده است، صحبت میکرد؛ او از رییسش، همکارانش و مسیر رفت و آمدش شاکی بود. در پایان شام، و بدون ذرهای طعنه، گفت: «البته من عاشق کار کردن در مدیالند هستم.»
این داستان، تناقض بسیار شایع میان روایت اجتماعی از موفقیت، که به جایگاه و شناختهشده بودن در یک شغل بها میدهد، و تجربیات شخصی از خوشحالی از شغل را به خوبی نشان میدهد. دوست من در کارش اعصابخوردی و بیهدفی را تجربه میکرد، اما روایتی که از شغلش داشت، کاملاً بیربط به تجربهاش بود. شغلی که ما را درمانده و بدبخت میکند، شغل خوبی نیست، اما میتوانیم با این حرف که جایگاه بالایی دارد خود را راضی کنیم. مدیالند جایی است که دوست من همیشه میخواست در آن کار کند، والدینش به او افتخار میکردند، و دوستانش قدری به او حسادت میکردند. بنابراین، روایتی که او برای خودش ایجاد کرده، از یک روایت اجتماعی گستردهتر از جایگاه نشئت میگیرد.
از روایت اجتماعی پیرامون جایگاه اینطور بر میآید که وکیل بودن نسبت به گلفروش بودن، شغل «بهتری» است. دومی جایگاه اقتصادی ندارد و دیگری از این لحاظ جایگاه بالایی دارد. اما داستان مدیالند، به ما شکل دیگری را که یک شغل میتواند از شغلی دیگر بهتر باشد را به ما گوشز میکند: اینکه، هر روز کسی را که انجامش میدهد چقدر خوشحال میکند؛ و اینجاست که به نظر میرسد گلفروشها شغل بهتری از وکلا دارند، چرا که ۸۷ درصد از گلفروشها میگویند که خوشحالند و این موضوع در مورد ۶۴ درصد وکلا صدق میکند.
از دادههای تازهتر اینطور برمیآید که مشاغلی که از دیرباز موفق خوانده شدهاند، جایی نیستند که خوشحالترین کارکنان را در آنها پیدا میکنید. در سال ۲۰۱۴، انستیتوی لگاتوم گزارشی منتشر کرد که به اینکه کدام گروههای شغلی بیشترین درآمد را دارند و کدامها بالاترین رضایت از زندگی را. همانطور که قابل پیشبینی بود، مدیران عامل و دیگر کارکنان ارشد بیشترین درآمد را داشتند، اما بیش از منشیهایشان که مسلماً حقوق بسیار کمتری میگیرند، رضایت از زندگی نداشتند. برخی از دیگر مشاغلی که شاغلانش بیش از آنکه حساب بانکیشان ممکن است نشان دهد، خوشحال بودند، روحانیان، کشاورزان و مربیان ورزشی بودند.
روایت موفقیت، نه تنها اینکه چه شغلی داریم بلکه این را که چه زمانی را صرف کار کردن میکنیم هم شامل میشود. از روایت اینطور برمیآید که ما باید ساعتهای بیشتر و بیشتری کار کنیم تا ثروتمندتر و موفقتر باشیم. به نظر میرسد، وقتی که درآمدمان زیاد میشود، دلمشغولیمان نسبت به درآمدی که وقتهایی که کار نمیکنیم از دست میرود بیشتر میشود؛ و بنابراین بیشتر کار میکنیم تا از ارزش افزایشیافتۀ وقتمان، بیشتر پول در آوریم. زمان یعنی پول. علاوه بر این، ثابت شده که نگاه کردن به زمان به مثابه پول، باعث میشود تا از فعالیتهای اوقات فراغتمان لذت کمتری ببریم. تعجبی ندارد که خوشحالی روزانه برای کسانی که درآمدهای بالا دارند به نسبت آنهایی که درآمدهای متوسط دارند کمتر است. وقتی همۀ وقتتان را صرف پولدار شدن بکنید، زمان چندانی برای لذت بردن باقی نمیماند.
با نگاهی دوباره به (ATUS) میبینیم که خوشبختی و احساس هدفمندی هر دو در میان افرادی که بین ۲۱ تا ۳۰ ساعت در هفته کار میکنند، از همه بیشتر است و هر چه ساعات کار از آن فراتر میرود، احساس بدبختی پیوسته افزایش مییابد. این نتایج در میان هر دو جنس مشترک است. بسیاری از افراد البته انتخاب میکنند که ساعات بیشتری کار کنند. آنها آنقدر عاشق کارشان هستند که دوست دارند تا جای ممکن وقتشان را صرف کارشان کنند. من خودم این حس را در مقاطعی از شغلم داشتهام و بیشتر وقتی این حس را داشتهام که روی کتابهایم کار میکردم و میدانم که بسیاری از همکارانم نیز چنین حسی داشتهاند. اما این وضعیت بسیار نادر است و قرار گرفتن در آن، حاصل خوشاقبالی زیاد است.
اما بسیاری از مردم انتخاب میکنند که ساعات زیادی کار کنند، چون که روایت اجتماعی زیاد کار کردن، بسیار متقاعدکننده است. اکثر اضافهکارهای بدون حقوق (و بعضی از اضافهکارهای با حقوق) به خاطر میل به پیشرفت کاری است، نه لذت یا هدفی که از این ساعتهای کاری حاصل میشود. انتظار ساعات کاری طولانی، در برخی از مشاغل گوناگون از بانکداری، تبلیغات و حقوق گرفته تا آموزش دیگر خدمات عمومی و همچنین مشاغل کم درآمد هنری، شیوع دارد. فشار زیادی روی کارکنان وجود دارد که اولین نفری که میآید و آخرین نفری که میرود باشند، و بنابراین همه زودتر میآیند و دیرتر میروند.
وقتی به روایتهای اجتماعی پیرامون عشق و ازدواج میرسیم، تلههای روایتی همه جا هستند. به داستانهایی که در کودکی وقت خواب برایتان گفتهاند فکر کنید و شرط میبندم چیزی نظیر این را شنیدهاید: «... و عاشق شدند، و ازدواج کردند و برای همیشه با خوشبختی زندگی کردند.» این پایانهای خوش خیالی، در ناخودآگاه بزرگسالی ما ریشه میدوانند. اکثریت بزرگی از ما ازدواج را بخشی از سبک زندگی ایدهآل خود گزارش میکنیم و اغلب این ترجیح خود را به دیگران نیز القا میکنیم. یک مجرد چهل ساله ناکام است و یا هنوز «یک نفر» خودش را پیدا نکرده است: انگار که همۀ ما باید ازدواج کنیم و برای همۀ ما آن «یک نفر» وجود دارد.
این موضوع عمداً به شکل مفرط خوشبینانه است. هر ارتباطی بیش از آنکه احتمال داشته باشد منجر به زندگی خوشبخت شود، احتمال دارد که تمام شود. از هر پنج ازدواج در انگلستان، دو تا به طلاق میانجامند. ما باید با این احتمالات کنار بیاییم. ما انتظار داریم که عشق آتشین فقط لذتآفرین باشد (در حالیکه در حقیقت میتواند بسیار مضر باشد) و تا ابد دوام بیاورد (در حالیکه برای اغلب ما در مدت حدود یکسال از تاب میافتد)، و از همسرمان انتظار داریم که همۀ نیازهایمان را برآورده کند (که هیچ انسانی از پسش برنمیآید). با توجه به این پیشزمینه، استر پرل، روانپزشکی که کتابهای بسیاری در رابطه با ازدواج دارد، میپرسد: «آیا اینکه بسیاری از روابط زیر بار همۀ اینها فرومیپاشند، تعجبی دارد؟»
وقتی که یک رابطه تمام میشود، به خصوص روابط بلندمدت، بسیاری میگویند که چه حیف یا وقتم هدر رفت. اما اگر در بخش زیادی از آن رابطه، هر دو نفر خوشحال بوده باشند، چطور میتوان گفت که حیف بوده یا وقت تلف کردن بوده است؟ جدایی به احتمال بسیار زیاد بیشتر به نفع اهداف درازمدت هر دو طرف خواهد بود. چند بار شده که خودتان بدانید که الان با کسی هستید که بدتر از شریک قبلیتان است؟ ما موجودات بسیار تطبیقپذیری هستیم که در کنار آمدن خوب عمل میکنیم. بنابراین، وقتی که تردید دارید، بهتر است تمامش کنید. نگذارید روایت غالب شما را گول بزند تا نقطهای که برایتان بهتر است رابطه را ترک کنید، بگذرید.
تصمیمگیران بسیاری هستند که میتوانند رسیدگی به دامهای روایتی دربارۀ عشق و ازدواج را شورع کنند. والدین میتوانند نسبت به خطر قصۀ پریانی که میگوید عشق همیشه به معنی خوشبختی همیشگی است، هشدار دهند. نتیجۀ این امر این است که وقتی کسی از یک ازدواج ناموفق خارج شد، به حمایت روانی، مالی و سلامتی کمتری نیاز پیدا خواهد کرد. مدارس میتوانند آموزشهای بیشتری در زمینۀ حقیقت عشق به نوجوانان بدهند: این که باید انتظار افول اشتیاق آتشین را داشته باشید، شورع خوبی است. این به جوانان کمک خواهد کرد تا مهگرفتگیای که روایتهای اجتماعی ایجاد کردهاند را کنار بزنند و انتخابهای آگاهانهتری داشته باشند.
نظام حقوقی نیز بایستی در مورد برخورد با ازدواج و طلاق و رفاه فرزندانی که تحت تاثیر هر دوی اینها قرار میگیرند، فکر بیشتری بکند.
شنا کردن بر خلاف جریان روایتهای اجتماعی ممکن است چالشانگیز باشد. همانطور که پیشتر گفتم، نقش قدرتمند رسانههای اجتماعی نیز میتواند این کار را دشوارتر کند. این رسانهها در مجموع اهمیت دستاورد بر اساس روایتهای اصلی را پررنگ و در نتیجه بزرگ میکنند.
مهم است که بدانیم، مسئله رسانههای اجتماعی نیستند، مسئله این است که نمیدانیم چطور مصرفمان را کنترل کنیم؛ و همهاش هم منفی نیست: رسانههای اجتماعی میتوانند بستری برای تشکیل و تقویت گروههایی که ضد روایات غالب عمل میکنند، باشند. شما در این رسانههای میتوانید گروهی همچون Becoming Minimalist را پیدا کنید که ۸۰۰۰۰۰ عضو دارد و به صورت فعال از کمتر خرج کردن حمایت کرده و بر زندگی خودکفا تاکید میکند. چنین حرکتهایی، ضدجریانهای زیبایی علیه روایتهای غالب هستند.