آن‌ها که کودکیِ سخت و تلخی داشتند

آن‌ها که کودکیِ سخت و تلخی داشتند

آن‌هایی که در سال‌های نخستینِ کودکی تلاطم‌های قابل‌توجهی را تجربه می‌کنند، به استراتژی‌های «سریع» گرایش دارند ـ آن‌ها خیلی زودهنگام رابطه جنسی برقرار می‌کنند و در سنین پایین‌تری بچه‌دار می‌شوند. «افق زمانیِ پاداش» در میانِ استراتژیست‌های سریع کوتاه‌تر و آینده آن‌ها نامطمئن‌تر است؛ آن‌ها به جای آنکه پاداش‌های بزرگی را در سنینِ بالاتر به دست آورند، تمایل به کسبِ پاداش‌های زودهنگام و دیرپا در سنینِ پایین‌تر دارند.

کد خبر : ۱۰۹۴۸۰
بازدید : ۲۲۱۰

فرادید | سارا تنها فرزند یک خانواده از طبقه متوسط بود که در خانه‌ای در لس‌آنجلس بزرگ شد، اما آنقدر‌ها که بیرونِ این خانه زیبا و آفتابی بود، داخلش چنین نبود.


به گزارش فرادید؛ پدرش به‌ندرت برای شام خانه بود، اما همان زمان‌هایِ نادر نیز سارا آرزو می‌کرد کاش پدرش در دفتر کار مانده بود. او به جنجالی که مادرش هر بار سر میز شام برپا می‌کرد عادت کرده بود. کنار آمدن با دو الکلیِ مشکل‌دار و خوشحال بودن، کاری نبود که یک کودک ۱۰ ساله بتواند از عهده آن بربیاید. یک عصر ممکن بود هیچ مشکلی پیش نیاید و اوضاع آرام سپری شود یا ممکن بود یک بطری روی سر کسی خرد شود.


کودکی سارا تأثیراتِ ماندگاری روی او که اکنون در پایان دهه پنجم زندگی‌اش و یک مادربزرگ خوشحال، یک نویسنده و معلمِ نویسندگی است، گذاشته است.


او به یاد دارد که کودکی‌اش پیوسته در زجر عاطفی گذشت. او می‌گوید: «هیچ‌وقتی را به یاد ندارم که احساس راحتی یا آرامش کرده باشم.» او می‌گوید تصور می‌کرده همه‌چیز تقصیر او بوده و حتی امروز هم زیاد‌از‌حد معذرت‌خواهی می‌کند.


کوچک‌ترین ژستِ محبت‌آمیز از طرفِ هر کسی او را به دورانِ کودکی‌اش باز می‌گردانَد و احساس می‌کند در تله گیر افتاده و مضطرب است و می‌خواهد هر‌طور شده از این تله خودش را رها کند.


«دلم برای همسرم می‌سوزد. او دستِ مرا سر چهار‌راه که پشتِ چراغ‌قرمز ایستاده‌ایم می‌گیرد، اما در درونِ من چیزی نهیب می‌زند که دستت را رها کن و فرار کن.»


اما سارا از یک‌لحاظ سختیِ این دوران را نیز باارزش می‌داند و آن مجهز شدن به مهارت‌های مشاهده‌ای یک استادِ جاسوسی است. اگر کسی چیزی را از او پنهان کند او می‌فهمد و قدرتِ خوانشِ تفاوتِ قدرت در هر فضایی، چیزی است که او غریزی به آن مجهز است. «می‌توانم نوع ارتباطِ آدم‌ها را با هم در زمانِ کمی درک کنم. می‌توانم ببینم که ترس و گشودگی از کجا ناشی شده است.» مهارتی که او برای مسیریابی در دورانِ آشفته کودکی‌اش به آن نیاز داشت در بزرگسالی نیز در خدمتِ اوست.


آیا در کودکیِ آشفته نیز فوایدی وجود دارد؟ این فواید چیست؟
این پرسشِ ساده‌ای نیست، به‌خصوص اینکه بزرگ شدن در استرس به‌تنهایی عاملِ استرس است. برخی در فقر بزرگ می‌شوند و برخی اذیت و آزار می‌شوند. دراین‌میان برخی به‌طور کامل غفلتِ عاطفی یا کم‌توجهی و کم‌مراقبتی را تجربه می‌کنند. سال‌های ابتدایی کودکی تأثیر قطعی روی مغز ما دارد و باعث می‌شود که برخی توانایی‌های مغز آسیب ببیند، اما تحقیقات نشان داده که این دورانِ سخت می‌تواند باعثِ قوی‌تر شدنِ بخش‌های دیگری از مغز شود.


همان‌طور که در داستانِ سارا متوجه شدید، برخی سازگاری‌ها با محیطِ استرس‌آور در دورانِ کودکی می‌تواند در بزرگسالی به‌درد‌بخور باشد.


تعداد کمی از افراد ممکن است آرزو داشته باشند همان سختی‌هایی که خودشان در کودکی تجربه کردند را کودکان‌شان هم تجربه کنند. اما سارا، به عنوان یکی از نجات‌یافتگان از دورانِ دردآور کودکی، حرفش را این‌طور تمام می‌کند: «اگر بگویم آن دورانِ بدبختی به اشکالِ مختلف به زندگی‌ام خدمت نکرده، دروغ گفته‌ام.»


یک رویکردِ تازه

قسمتِ بد و دردناکِ بزرگ‌شدن در دورانِ سخت همیشه به‌خوبی ثبت و مستند می‌شود. مدلِ استاندارد می‌گوید رنج‌های سال‌های اولیه زندگی بعد‌ها در بزرگ‌سالی تبدیل به موانعی می‌شوند که بزرگ‌سالان را از پیشرفت و رشد عقب نگه می‌دارند و علتش آن است که کسانی که کودکیِ تنبیه‌کننده داشته‌اند، آنقدر در آن سال‌ها آسیب دیده‌اند که ممکن است هرگز نتوانند ظرفیت‌های خود را به تمامی بروز دهند و شکوفا کنند. برطبق این مدل این افراد بیش‌تر از سایرین در معرضِ افسردگی هستند و نمراتِ پایین‌تری در آزمون هوش و حافظه می‌گیرند. آن‌ها هم‌چنین احتمالاً بیش‌تر از سایرین در معرضِ خطرِ مشکلات و بیماری‌های جسمانی، از کمردردِ مزمن تا بیماریِ قلبی، هستند.


بزرگسالانی که در کودکی استرسِ قابل‌توجهی را تجربه کرده‌اند، ممکن است دچار خطای اسنادیِ خصمانه شوند؛ به‌این‌معنی که آن‌ها در موقعیت‌هایی که سایرین ممکن است هیچ تهدیدی احساس نکنند و موقعیت را، به‌درستی، خنثی درک کنند، تهدید احساس می‌کنند.


این خطای شناختی می‌تواند توانایی آن‌ها را برای شکل دادن به نوعی دوستی و هم‌پیمانی که برای موفقیت‌های حرفه‌ای و اجتماعی ضروری هستند، محدود کند. دنیل کیتینگ از دانشگاه میشیگان، می‌گوید: «این اساساً یک پدیده زیستی یا پاسخِ گریز-یا-جنگی است که نامنظم عمل می‌کند. معنایش این است که سیستمی که برای تنظیم کردنِ واکنش شما به استرس طراحی شده طوری عمل می‌کند که یا دچار فراجهش (از هدف عبور می‌کند) یا دچارِ فروجهش (به هدف نمی‌رسد) می‌شود.


فراجهش، شما را در وضعیتی قرار می‌دهد که «به چیز‌هایی که در جهان واقعی تهدید محسوب نمی‌شوند واکنش نشان دهید»، اما این چیز‌ها یا تهدید‌های خیالی یا چیز‌های خنثایی هستند که شما آن‌ها را، به غلط، تهدید تفسیر می‌کنید. این حالت می‌تواند باعث شود که فرد خیلی کند و آهسته به حالت اولیه برگردد. این اثر می‌تواند باعث شود که کودکان حتی در فقدانِ یک محرک، رفتار‌های عجولانه داشته باشند و در نوجوانی معمولاً عبوس و گوشه‌گیر شوند و در بزرگسالی نیز بدونِ هشدار قبلی از کوره در می‌روند.


با‌این‌حال تحقیقاتی که اخیراً انجام شده است نشان می‌دهد افرادی که کودکیِ پرچالش و آشفته‌ای داشته‌اند، توانایی‌هایی را در خود پرورش می‌دهند که به آن‌ها در شناسایی و کنترل و به یادآوردنِ تهدید‌ها کمک می‌کند.


آیا ممکن است تحتِ شرایطِ درست، کودکانی که در محیط‌های استرس‌زا بزرگ شده‌اند در گردآوری اطلاعاتِ کافی، ارزیابیِ شهرتِ آدم‌ها و سایر توانایی‌های استدلال، بهتر از همتایانِ خود که چنین تجربه‌هایی را نداشته‌اند، عمل کنند؟


ژان‌ماری بیانچنی از کالج ویلسون می‌گوید: «بیشتر تحقیقاتِ انجام‌شده روی افرادی که در محیط‌های سخت بزرگ شده‌اند، تمرکز خود را روی چیز‌هایی گذاشته‌اند که این افراد معمولاً در آن‌ها مشکل دارند. هدف ما کشفِ نقاطِ قوتِ روانیِ این جمعیتِ خاص بوده است، زیرا خیلی کم درباره چیز‌هایی که این افراد در آن خوب هستند، می‌دانیم.»


بر اساسِ نظریه تاریخ طبیعیِ زندگی آدم‌ها زندگی‌شان را بسته به محیطِ دورانِ کودکی‌شان شکل می‌دهند. درکلی‌ترین شکل، آن‌هایی که در محیط‌های امن و قابل‌پیش‌بینی، با منابع مادیِ کافی بزرگ شده‌اند، گرایش به اتخاذ استراتژی‌های «آرام» دارند ـ آن‌ها به شدت مطالعه می‌کنند؛ لذت آنی را به تعویق می‌اندازند؛ در سنینِ بالاتر ازدواج و فرزندآوری می‌کنند و عموماً از توصیه‌هایی که به اغلبِ کودکانِ طبقه متوسط و متوسط‌به‌بالا درباره طی کردن و ماندن در همین مسیر می‌شود، تبعیت می‌کنند.


آن‌هایی که در سال‌های نخستینِ کودکی تلاطم‌های قابل‌توجهی را تجربه می‌کنند، به استراتژی‌های «سریع» گرایش دارند ـ آن‌ها خیلی زودهنگام رابطه جنسی برقرار می‌کنند و در سنین پایین‌تری بچه‌دار می‌شوند. «افق زمانیِ پاداش» در میانِ استراتژیست‌های سریع کوتاه‌تر و آینده آن‌ها نامطمئن‌تر است؛ آن‌ها به جای آنکه پاداش‌های بزرگی را در سنینِ بالاتر به دست آورند، تمایل به کسبِ پاداش‌های زودهنگام و دیرپا در سنینِ پایین‌تر دارند.


اما آیا استراتژیِ سریع همیشه بد و استراتژی کند همیشه خوب است؟
کودکی که در محیطی آرام و خانه‌ای گرم بزرگ شده، وقتی شکلات‌باری را از والدینش دریافت می‌کند و به او گفته می‌شود اگر نیم‌ساعت دیگر صبر کند، می‌تواند دو تا شکلات‌بار داشته باشد، پی می‌برد که صبوری، استراتژی‌ِ عاقلانه‌ای است. اما کودکی با خانه‌ای آشفته و پرهرج‌ومرج و مراقبینی که به‌ندرت به قول‌های خود عمل می‌کنند، به این منطق رسیده که باید شکلاتِ نقد را بگیرد و از وعده نسیه بگذرد. قاپ‌زدنِ هرآنچه در همین‌لحظه حاضروآماده است، در چنین زمینه‌ای، «رفتار تکانشی» یا «کوته‌اندیشی» نیست ـ این‌ها صفاتی است که معمولاً به این نوع رفتار‌ها برچسب زده می‌شود. بلکه رفتاری بر مبنای استراتژی است.


اما این ادعا که رفتارِ اخیر سازگاری با محیط است، یک‌چیز است و گفتنِ اینکه بزرگ شدن در محیط‌های خشن و غیرقابل‌پیش‌بینی در دورانِ کودکی می‌تواند فوایدِ ملموسی برای فرد در بزرگسالی به ارمغان بیاورد، چیز دیگری است. می‌خواهیم احتمال دومی را بیشتر بررسی کنیم.


مزیتِ پیش‌بینی‌ناپذیری
تحقیقات نشان می‌دهند بزرگسالانی که کودکیِ سختی را پشت سر گذاشته‌اند، در مقایسه با هم‌تایانِ خود که در شرایط باثبات و آرامی بزرگ شده‌اند، در زمانِ عدم‌قطعیت، تصمیم‌های بهتر و سریع‌تری می‌گیرند و بدونِ آنکه دقت خود را از دست بدهند، می‌توانند تمرکز خود را خیلی سریع‌تر از موضوعی به موضوعِ دیگر انتقال دهند.


بروس الیس، روان‌شناس رشد از دانشگاه یوتاه، این ویژگی را «رهاسازیِ خود از قید‌وبند» توصیف می‌کند که نوعی انعطافِ شناختی است که مثبت‌اندیشی را با ویژگی‌ای مثل خلاقیت همبسته می‌کند. ممکن است کسانی که در محیط‌های استرس‌آور بزرگ شده‌اند، در مقایسه با هم‌تایان‌شان که در خانه‌های لوکس و مجلل و انتظاراتی برای کمال‌طلبی بزرگ شده‌اند، اشتیاقِ بیش‌تری برای سنگ‌تمام‌نگذاشتن در انجامِ امور داشته باشند که یعنی فاقد حسِ کمال‌طلبی هستند که کمک‌شان می‌کند بدونِ آنکه ایرادی در کار ایجاد شود، آنچه ضرورت دارد و نه آنچه نه ایدئال است را انجام دهند.


محققان می‌گویند: «ما به‌هیچ‌عنوان نمی‌خواهیم القا کنیم که کودکی‌های پراسترس مثبت یا برای افراد خوب است. با‌این‌حال، نگاهی دقیق‌تر به نقاطِ قوتی که هر فردی، فارغ از پیش‌زمینه زندگی اش دارد، کمک می‌کند تا کلیشه‌ها را هم در فرهنگ و هم در ذهنِ افرادی که در محیط‌های نامطمئن و بی‌ثبات بزرگ‌شده‌اند و خیلی سریع به رفتارهای‌شان شک می‌کنند، فرو بریزیم.


کودکانی که با این احساس بزرگ می‌شوند که هیچ‌چیزی در کنترل‌شان نیست، ممکن است تبدیل به بزرگسالانی شوند که برای حسِ کنترل‌داشتن بر امور ارزشی قائل نباشند، اما همین حس برای کسانی که در اقتصادی ناپایدار و پرمخاطره فعالیت می‌کنند، مزیت است.


برای مثال استیو را در نظر بگیرید. او مهندس نرم‌افراز کامپیوتر در نیویورک است که خاطراتِ بسیار واضحی از عید‌های دورانِ کودکی‌اش در ذهن دارد. این خاطرات شامل پنهان شدن زیر یک کاناپه در زیرزمین خانه برای دور ماندن از دعوا‌های والدینش بود.


او می‌گوید: «آن‌ها آنقدر با هم دعوا می‌کردند که دیگر توانی برای رسیدگی به ما نداشتند.» استیور به یاد می‌آورد که دوست داشت در انجام کار‌های خانه کمک کند، اما هیچ‌کسی به او نمی‌گفت که چه کار کند. یا وقتی کار‌ها را انجام می‌داد، بازخوردی نمی‌گرفت که بداند کارش را درست انجام داده یا نه.


او در سن ۱۰‌سالگی به این امید که بتواند توجه والدینش را جلب کند، دست‌هایش را با تیغ می‌برید. این کار بیهوده بود. «حتی وقتی اوضاع خوب بود هم این حسِ آتش زیرخاکستر همیشه همراهت بود و حس می‌کردی دیر یا زود آشوبی به‌پا می‌شود؛ و همیشه هم همین‌طور بود.»


اما استیور به عنوان یک بزرگسال ثابت کرده که بالاترین سطح انعطاف‌پذیری و بیشترین میزانِ اشتیاق برای خطرپذیری با کم‌ترین میزان از تعلل را دارد. او مطمئن است شیوه بزرگ‌شدنش به او کمک کرده تا از پسِ اوقات سخت کاری بربیاید. وقتی با پرسش‌های بزرگ ـ نظیر اینکه کجا کار کند یا برای یک رابطه چقدر سرمایه‌گذاری کند ـ مواجه می‌شود، بالاترین میزانِ تاب‌آوری در مقابلِ ابهام و زیستن در آن نقطۀ بلاتکلیف از زندگی را دارد که فرد هنوز نمی‌داند چه چیزی در انتظارش است: یک موفقیت بزرگ یا یک شکستِ خردکننده.


تحقیقاتِ دیگر نشان می‌دهند که افرادی که در محیط‌های غیرقابل‌پیش‌بینی و بی‌ثبات بزرگ شده‌اند در آنچه که بروزرسانیِ حافظه کوتاه‌مدت نامیده می‌شود، بهتر از هم‌تایان خود عمل می‌کنند. آن‌ها تواناییِ فراموش کردنِ اطلاعاتی که دیگر مرتبط نیست و تغییر سریعِ توجه به اطلاعاتِ تازه‌تر و مفیدتر را دارند.


برخی محققان معتقدند که بزرگ شدن در استرس ممکن است بتواند اشکالِ خاصی از یادگیریِ تداعی‌کننده ـ توانایی تشخیص اینکه چندین مؤلفۀ محیطی با هم ارتباط دارند یا رفتار‌های خاصی در یک سناریوی خاص می‌توانند تنبیه یا پاداش به دنبال داشته باشند ـ را توسعه دهند.


بزرگ شدن در محیطی که مدام در حالِ تغییر است، می‌تواند مردم را «نسبت به تغییراتِ محیطی هشیارتر و پاسخ‌گوتر کند.» در آزمایشگاه این نکته به این معنی بود که مشارکت‌کنندگانی با چنین ویژگی‌ها، سریع‌تر می‌فهمیدند که دستورالعمل‌های غلطی برای کار با کامپیوتر به آن‌ها داده شده و بر اساس آن رفتارشان را تغییر می‌دادند.


محققان می‌گویند افرادی که در محیط‌های باثبات با قوانین و دستورالعمل‌های قابلِ اعتماد بزرگ شده‌اند، حتی وقتی نتیجه منفی است، به قوانین پایبند می‌مانند. اما کسانی که از یک پیشینه پراسترس آمده‌اند، ممکن است خیلی سریع امکان‌های تازه را جستجو کنند و به دنبال راه‌حل‌های تازه باشند.


مرتب کردن
استرس تک‌بعدی نیست و درحالیکه پیش‌زمینه اجتماعی-اقتصادی عاملی برای بررسی اثرات آن است، اما فقط یکی از چندین عامل است. عوامل استرس‌زای واضح در دوران کودکی مثل طلاق، خشونت خانگی، آزار‌های جسمی، جنسی و عاطفی، و بیماری‌های ذهنی، گرایش یکی از اعضای خانواده به الکل و مواد مخدر محدود به یک طبقه خاص اجتماعی-اقتصادی نیست.


بزرگ شدن در فقر در خانواده‌ای باثبات در مقایسه با بزرگ شدن در خانواده‌ای ثروتمند که محبت والدین به فرزندان در آن بستگی به عملکردِ خوب آن‌ها دارد، چالش‌های متفاوتی را متوجه فرزندان می‌کند. تحقیقاتی که روی نسلِ هزاره انجام شده نشان می‌دهد افرادی که در کودکی از توجه والدین برخوردار بودند، اما رقابت کمی را تجربه کرده بودند، فقدان را نیز به میزانِ کم در زندگی تجربه کرده بودند و اکنون در بزرگسالی بیش‌تر احتمال داشت که کمبود اعتماد‌به‌نفس، تاب‌آوری و قطعیت را احساس کنند.


میزان استرسی که فرد در دوران کودکی تجربه می‌کند می‌تواند فوایدِ شناختی در آینده را پیش‌بینی کند. دو تحقیقِ طولی نشان دادند افرادی که در طولِ دورانِ کودکی استرس متعادلی را تجربه کرده بودند در مقایسه با کسانی که استرس را در کم‌ترین یا در بیش‌ترین حد تجربه کرده بودند، تاب‌آوری بالاتر و درد‌های جسمانی (مانند کمردرد) کم‌تری داشتند.


ساختنِ یک پایانِ خوش‌تر
لیلیان، ۸۵ ساله، توسطِ مادری شیزوفرنیک، شکاک و آزارگر بزرگ شد و قبول دارد که خودش همیشه به نیتِ آدم‌ها شک داشته است. اما او همچنین به شدت بااشتیاق و بااراده است و می‌تواند راحت مسیرش را تغییر دهد ـ او در کارنامه کاری‌اش، کار به عنوان بازیگر، نقاش چهره، استاد تئاتر، رئیس دانشکده و کارآفرین را دارد.


او به واسطه شغل همسرش مجبور بود که به مسافرت‌های طولانی برود و مدتی طولانی در ژاپن زندگی کرد که مجبورش کرد خودش را با اهدافِ حرفه‌ای‌اش تطبیق دهد. او می‌گوید: «هیچ‌وقت در انجام چنین چیزی مشکل نداشتم. روی پایداری هیچ‌چیزی در زندگی، به‌غیر‌از توانایی خودم در مواجه شدن با چالش‌ها، حساب باز نکردم.»


محققان امروز برای توصیف کودکانِ درمعرضِ خطر از اصطلاحِ «گربه‌هایی با پنجه‌های بیرون‌زده» استفاده می‌کنند. آن‌ها می‌گویند که تلاش معلم‌ها و مددکارانِ اجتماعی در راستای کمک به این کودکان است تا بتوانند «پنجه‌های خود را فرو ببرند» و به‌این‌ترتیب، قابل‌اعتماد‌تر شوند، در مدرسه راحتی بیش‌تری احساس کنند و با معلم‌ها پیوند بیش‌تری داشته باشند.

به‌عبارت‌دیگر، این کودکان وادار می‌شوند تا مانند کودکانی رفتار کنند که از خانواده‌های کم‌استرس و با محیط‌های کم‌خطر آمده‌اند. اما برنامه‌ریزی کردنِ آدم‌ها کار سختی است و برای دست‌اندرکارانِ آموزش آسان‌تر است که به جای جنگیدن با سازگاری‌های کودکان، روی این سازگاری‌ها کار و آن‌ها را توسعه دهند.


همان‌طور که رمان‌نویسان و درمان‌گران مدت‌هاست می‌دانند، کودکی‌های پرتلاطم اغلب به شخصیت‌های پیچیده‌تر و جذاب‌تر منتهی می‌شود. مورگان ایان کران، روان‌درمان‌گر، می‌گوید: «آدمی که رنج را تجربه نکرده باشد جذابیت‌اش به اندازه یک بوته علف است.»


روان‌درمان‌گران در مشاهدات خود به این نتیجه رسیده‌اند که بزرگ شدن در فرهنگی با مفروضاتِ منفی درباره هوش، خُلقیات و وضعیتِ ذهنی آدم‌ها می‌تواند به پیش‌بینی‌های خودکام‌بخش [ یعنی ما به روش‌هایی عمل می‌کنیم تا آنچه را که باور داریم حقیقت دارد، محقق سازیم] منتهی شود: «من هرگز نمی‌توانم از آنچه بر سرم گذشته سالم بیرون بیایم. من آن ملزوماتِ اولیه‌ای که برای شکوفا شدن در زندگی نیاز است را نداشتم.»


افرادی که می‌توانند بیاموزند با سختی‌ها و استرس‌های گذشته خود و دیدگاه‌های ناامیدانه درباره آینده‌شان کنار بیایند، امید‌های تازه‌ای خلق می‌کنند. محققان می‌گویند: «ما داستان‌هایی هستیم که درباره خودمان تعریف می‌کنیم. شما می‌توانید داستان زندگی‌تان را در ۵ دقیقه برای خودتان تعریف کنید و در آن قربانی باشید یا می‌توانید این داستان را طوری تعریف کنید که در آن یک قهرمان باشید. بله البته که می‌توانید. شما دارای عاملیت هستید و حتی بدونِ آنکه داستان‌تان را اصلاح کنید یا تغییر دهید، می‌توانید نقش خودتان را در آن تغییر دهید. ما حقایق زندگی را تغییر نمی‌دهیم. اما شیوه تفسیرمان از تاریخ دست خودمان است که قدرتِ شفابخشیِ زیادی در آن وجود دارد.»


آن‌هایی که تا به امروز همه جنبه‌ها و ابعاد زندگی‌شان را با آغوش باز پذیرفته‌اند نیازی به متقاعد شدن ندارند.


لیلیان می‌گوید: «من منکر چیزی نیستم بلکه بیشتر یک فرد واقع‌بین هستم. من یاد گرفته‌ام آنچه می‌توان تغییر داد را خلاقانه تغییر دهم و با چیزی که نمی‌توان تغییر داد زندگی کنم؛ و همیشه به این حقیقت استناد می‌کنم که هنوز اینجا هست و بر اساس این دیدگاه عمل می‌کنم و فعالانه از ترکیبِ هر دو حالت بهره می‌برم. قویاً باور دارم که همه‌مان از چیز‌های بسیار بیش‌تری از آنچه فکر می‌کنم اجازه توسعه دادنش را داریم، برخورداریم. امکانات و فرصت‌ها ـ و نه تهدید‌ها ـ نامحدود و بی‌پایان هستند.»


منبع: The Psychology Today
ترجمه: عاطفه رضوان‌نیا- سایت فرادید

۰
نظرات بینندگان
  • علی ارسالی در

    عالی بود تشکر

  • ناشناس ارسالی در

    کودکی تلخ داشتن یعنی در بزرگسال مرده ی متحرک بودن

  • ناشناس ارسالی در

    کودکی تلخ داشتن یعنی در بزرگسال مرده ی متحرک بودن

  • ناشناس ارسالی در

    کودکی تلخ داشتن یعنی در بزرگسال مرده ی متحرک بودن

تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید