آخرین روز‌های محمدرضاشاه در ایران

آخرین روز‌های محمدرضاشاه در ایران

قبلا درباره محمدرضاشاه می‌گفتند تا آنجا که به ایرانیان مربوط می‌شود، او اصلا شنونده خوبی نیست و به ندرت توصیه‌ها و پیشنهاد‌های کسی را می‌پذیرد. اما او در پاییز ۱۳۵۷ تغییر کرده بود. مجبور به تغییر شده بود و از هر تدبیری که احتمال می‌داد شاید او را از بحران بیرون بکشد استقبال می‌کرد. البته تدبیری وجود نداشت.

کد خبر : ۱۱۷۶۸۳
بازدید : ۷۱۷

شاه در ماه‌های پایانی سلطنتش، به هرکسی که پیشنهادی برای برون‌رفت از بحران داشت پناه می‌برد. حتی بسیاری از کسانی که سال‌ها از خود رانده یا با طعنه و تحقیر به آنان بی‌اعتنایی کرده بود برای ارایه طرح‌های خودشان به کاخ می‌رفتند و معمولا فرصت دیدار و صحبت با او را پیدا می‌کردند.

قبلا درباره محمدرضاشاه می‌گفتند تا آنجا که به ایرانیان مربوط می‌شود، او اصلا شنونده خوبی نیست و به ندرت توصیه‌ها و پیشنهاد‌های کسی را می‌پذیرد. اما او در پاییز ۱۳۵۷ تغییر کرده بود. مجبور به تغییر شده بود و از هر تدبیری که احتمال می‌داد شاید او را از بحران بیرون بکشد استقبال می‌کرد. البته تدبیری وجود نداشت.

اکثریت مطلق کسانی که به دیدار شاه می‌رفتند و طرف مشورت او می‌شدند، چیزی بیشتر از آنچه خود شاه می‌دانست برای ارایه نداشتند و بیشتر وقت جلسه را برای بیان تحلیل و تفسیر خودشان از ریشه و علل اعتراضات خرج می‌کردند.

البته کسانی هم بودند که به زعم خودشان پیشنهاد‌هایی برای عبور از بحران داشتند، اما پیشنهادهای‌شان یا در آن شرایط امکان اجرا نداشت یا اساسا اجراشدنی نبود.

نوشته‌اند «روزی شخصی به نام دکتر شاهکار به کاخ سلطنتی آمد. او از وکلای دادگستری بود و شاه را تقریبا از بیست سال پیش ندیده بود. شاهکار از میرشکار شاه که با او آشنایی داشت تقاضا کرد ترتیب ملاقاتی با شاه را برایش بدهد. کامبیز آتابای میرشکار را پذیرفت و دکتر شاهکار را به حضور اعلی‌حضرت راهنمایی کرد. وقتی دکتر شاهکار از دفتر کار شاه خارج شد، گمان می‌کرد که گفت‌وگوی خوبی داشته است و تقاضای شرفیابی مجدد کرد. با این تقاضا هم موافقت شد و او دو ساعت دیگر را نیز در حضور شاه گذراند. سپس پیروزمندانه به میرشکار اظهار داشت که راه‌حل همه‌چیز را در آستین دارد. کامبیز آتابای از او خواست که رازش را به او بگوید و دکتر شاهکار جواب داد با کمال میل. گفت به شاه توصیه کرده است که یکصد چوبه دار در تهران برپا کند و صدهزار نفر را به آن‌ها بیاویزد و از نخست‌وزیر اسبقش شروع کند. آنگاه همه‌چیز درست خواهد شد.»

گویا نخستین کسی نبود که آن روز‌ها چنین پیشنهادی می‌داد. ویلیام شوکراس که با آتابای مصاحبه کرده بود، می‌نویسد «میرشکار چندان تحت‌تاثیر این پیشنهاد قرار نگرفت، چون به نظرش راه‌حل هرکسی جنبه شخصی داشت و براساس رنجش‌ها و حسادت‌هایی بود که شاه طی سال‌های طولانی و تلخ تبعید داخلی بر همه کسانی که رهبری بی‌منازع... او را بر ایران نپذیرفته بودند تحمیل کرده بود.

اکنون شاه این عقاید شخصی و اغلب انتقام‌جویانه را یکی پس از دیگری می‌شنید. سابقا هرگز در معرض هجوم این‌همه عقاید و نظریات گوناگون قرار نگرفته بود، آن‌هم اغلب از کسانی که هیچ رابطه واقعی با آنان نداشت و بسیاری از آنان نسبت به او و خانواده‌اش کینه ذاتی داشتند.» البته شاه تا مدت‌ها در توهم محبوبیت سیر می‌کرد. حتی زمانی که بحران بالا گرفت، باز این توهم تا مدتی ادامه داشت. تا اینکه روزی غلامحسین صدیقی را به کاخ دعوت کرد.

صدیقی از مخالفان قدیمی و ریشه‌دار شاه و آن زمان به هدف تشکیل دولت ملی، یکی از گزینه‌های جدی نخست‌وزیری بود. او کوشیده بود تا شماری از مردان محترم و لایق کشور را با خود همراه کند و دولتی متفاوت با دولت‌های قبلی تشکیل دهد. اما از میان کسانی که صدیقی در نظر داشت کسی حاضر به عضویت در کابینه نمی‌شد. شاه در آن دیدار از او پرسید «چرا کارتان را شروع نمی‌کنید و در معرفی وزرا اینقدر تاخیر دارید؟»

صدیقی گفت «چون کسی حاضر به خدمت نیست.» شاه پرسید «چرا؟» و صدیقی کمی مکث کرد تا بهترین و محترمانه‌ترین واژه‌ها را برای بیان جمله‌اش پیدا کند. سپس گفت «زیرا هیچ‌کس نمی‌خواهد با شاه همدست شود.» می‌گویند شاه از جا پرید و فریاد زد «چرا؟ چرا؟ اصلا نمی‌فهمم!»

منبع: روزنامه اعتماد

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید