بودریار و بن‌لادن همسو بودند؟!

بودریار و بن‌لادن همسو بودند؟!

ژان بودریار دربارۀ واقعۀ یازده سپتامبر می‌نویسد: «آنان کاری را انجام دادند که ما آرزویش را داشتیم. اگر این حقیقت را از معادله بیرون بگذاریم، رخداد، تمام ابعاد نمادینش را از کف می‌دهد و بدل به حادثه‌ای ساده می‌شود.

کد خبر : ۱۲۳۴۴۶
بازدید : ۲۳۴

ژان بودریار مشهورترین متفکر پست‌مدرنیست در دهۀ پایانی قرن بیستم و دهۀ نخست قرن بیست‌ویکم بود. برخی نیز او را دست کم مشهورترین متفکر پست‌مدرنیست در بین تمام متفکران این نحله می‌دانند. بودریار جامعه‌شناس و فیلسوف بود و در سال ۲۰۰۷ در سن ۷۸ سالگی درگذشت.

بودریار جزو سرآمدان پساساختارگرایی هم بود. وقتی جامعه‌شناسی پست‌مدرن و پساساختارگرا باشی، طبیعتا چپ‌گرا هستی. بودریار نیز متعلق به جریان چپ فلسفی در فرانسۀ نیمۀ دوم قرن بیستم و اوایل قرن بیست‌ویکم بود.

چپ‌گرایان فرانسه، چه کمونیست چه سوسیالیست یا پست‌مدرن، اکثرا لیبرالیسم سیاسی را پذیرفته‌اند. با لیبرالیسم اخلاقی هم تا حد زیادی موافقت دارند و در کل از حیث سبک زندگی، لیبرال‌اند.

آن‌ها در زندگی شخصی آزادی‌خواه‌اند. سارتر و فوکو نمونه‌های بارز این آزادی‌خواهی در زندگی شخصی بوده‌اند. این قبیل چپ‌گرایان شاید خودشان را چندان هم مدیون لیبرالیسم ندانند و دفاع از این آزادی‌ها را طبیعی بدانند. ولی واقعیت این است که آزادی اروپاییان در زندگی شخصی و اجتماعی، به معنای رها شدن از قید و بند‌های فراوان اخلاق مسیحی، محصول مبارزۀ لیبرالیسم با کلیسای کاتولیک بوده است.

تا قبل از اینکه لیبرال‌ها حق و حقوق انسان را از پاپ‌ها مطالبه کنند، کسی در همان اروپا هم نمی‌توانست به شرط آسیب نزدن به دیگران، هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد!

ولی چپ‌گرایان اروپایی غالبا با لیبرالیسم معرفتی (یا فلسفی) و لیبرالیسم اقتصادی مشکل دارند. آن‌ها همچنین به جهان لیبرال غرب نقد‌های رادیکال متعددی دارند و در کل رویکردی ساختارشکنانه به غرب لیبرال دارند. اگرچه ساختارشکنی آن‌ها نظری است و با دعوت مارکس و انگلس به انقلاب کارگری علیه سرمایه‌داری لیبرال، فرق دارد.

ذکر نکات فوق، به عنوان مقدمه‌ای برای پرداختن به کتاب «روح تروریسم» اثر ژان بودریار، از باب یادآوریِ نسبت یک جامعه‌شناس پست‌مدرن با دنیای لیبرال‌دموکراتیک غرب بود. مترجم این کتاب کامران برادران و ناشر آن نشر چترنگ است.

بودریار در کتاب «روح تروریسم» که حاوی چهار مقاله دربارۀ واقعۀ یازده سپتامبر است، علل و دلالت‌های این واقعه را واکاوی می‌کند. مقالۀ اول "روح تروریسم" نام دارد، دومی "مرثیه‌ای برای دو برج" سومی "فرضیاتی دربارۀ تروریسم" و چهارمی "خشونت امر جهانی". هر چه به پایان کتاب نزدیک می‌شویم، از خود واقعۀ یازده سپتامبر فاصله می‌گیریم و بیشتر با علل و زمینه‌های آن سر و کار داریم.

نکتۀ اساسی و انکارناپذیری که در این کتاب وجود دارد، همسویی بین پست‌مدرنیسم و بنیادگرایی اسلامی در نفی مدرنیته و لیبرالیسم است. این سخن البته بر چپ‌گرایان و پست‌مدرنیست‌های وطنی گران می‌آید، ولی بودریار زیاد اهل تعارف نیست!

او آنچه را که کسانی مثل یوسف اباذری و مراد فرهادپور در ایران به صراحت نمی‌گویند، صریح بیان می‌کند. یعنی تاکید می‌کند که فرو ریختن آن دو برج در نیویورک، با عملیات تروریستی القاعده، رخدادی لذت‌بخش و نمادین بوده؛ و تروریست‌ها کاری را انجام دادند که چپ‌ها آرزویش را داشتند. البته بودریار به تفاوت اعضای القاعده با پست‌مدرنیست‌ها و ساختارگرایان اروپایی به خوبی واقف است و تروریست‌های یازده سپتامبر را فی‌نفسه "چند متعصب" می‌داند. ولی برای کار آن‌ها ارزش قائل است. ارزشی نمادین.

اینکه بودریار اعضای القاعده را "چند متعصب" می‌خواند، دلالت دارد بر آزاداندیشی و سبک زندگی آزادانۀ چپ‌های اروپایی. یعنی ما چپ‌گرایان "متعصب" نیستیم و نتایج افکارمان را بیان می‌کنیم، ولو که با همۀ مقدسات در تضاد باشد، و ضمنا در سلوک عملی یا نحوۀ زیست‌مان، پای‌بند دین یا مذهب خاصی نیستیم. آزادانه می‌اندیشیم و آزادانه زندگی می‌کنیم.

به هر حال بودریار دربارۀ شاهکار سیاسی این "تروریست‌ها" و "متعصبین" صریحا می‌نویسد:

«آنان کاری را انجام دادند که ما آرزویش را داشتیم. اگر این حقیقت را از معادله بیرون بگذاریم، رخداد، تمام ابعاد نمادینش را از کف می‌دهد و بدل به حادثه‌ای ساده می‌شود؛ عملی خودسرانه، تصویری آشفته و سبعانه از چند متعصب که صرفا باید آن‌ها را از میان برد. اکنون به خوبی می‌دانیم که این‌گونه نیست... بدون این همدستی عمیق و ریشه‌دار، این رخداد هیچ‌گاه چنین پژواکی نمی‌داشت و تروریست‌ها نیز بی‌شک می‌دانند که در استراتژی نمادینشان می‌توانند روی این تبانی حساب کنند.»

بودریار واقعۀ یازده سپتامبر را یک "رخداد" می‌داند. رخداد در متون نئومارکسیست‌ها و پست‌مدرنیست‌ها و ساختارگرایان، معنایی مبهم دارد. ولی نه آن قدر مبهم که به هیچ وجه نتوان آن را درک کرد. تعاریف گوناگونی از مفهوم "رخداد" ارائه شده است که بعضا تفاوت‌هایی اساسی هم دارند، ولی وجه اشتراک این تعاریف شاید این باشد که رخداد، واقعه‌ای ویژه است که پساواقعه را متفاوت از پیشاواقعه می‌سازد.

شاید بهترین یا دست کم مفهوم‌ترین تعریف "رخداد" را ژیل دلوز ارائه کرده باشد: «هر رخدادی "انقلابی" است. رخداد‌ها را بیش از آنکه بتوان بر اساس نوع آزادی‌ای که فراهم می‌کنند یا بخت و اقبالی که داشته‌اند طبقه‌بندی کرد، می‌توان بر اساس شدت انقلاب‌شان از هم متمایز کرد.»

بودریار می‌گوید: «رخداد‌ها در طول دوران رکود دهۀ نود... "در اعتصاب" بوده‌اند. اعتصاب دیگر پایان یافته است. حتی می‌توانیم بگوییم با حمله به برج‌های تجارت جهانی در نیویورک رخدادی تمام‌عیار پیش رو داریم. "مادر" تمام رخدادها؛ رخدادی ناب که تمام رخداد‌هایی را که تا به حال روی نداده بودند در درون خود با یکدیگر متحد کرده است.»

جملات فوق به خوبی نشان‌هندۀ سرمستی و شعف و هیجان یک پست‌مدرنیست فرانسوی از عملیات تروریستی بنیادگرایان القاعده در قلب لیبرال‌دموکراسی جهان است. چه چیزی بودریار پست‌مدرن را به بن‌لادن بنیادگرا و تروریست پیوند می‌دهد؟ میل به نابودیِ غرب لیبرال.

اما چرا بودریار رویای نابودی غرب را در سر دارد و می‌گوید «ما خیال این رخداد را در سر می‌پروراندیم»؟ پاسخ او این است: «هیچ کس نمی‌تواند خیال نابودی قدرتی تا بدین حد هژمونیک را به سر راه ندهد... حتی آنانی که سهمی از قدرت برده‌اند نیز از این میل بدخواهانه بی‌نصیب نیستند. خوشبختانه حساسیت به هرگونه نظم بی‌چون‌وچرا و به قدرتی قطعی و نهایی، جهان‌شمول است و دو برج تجارت جهانی... تجسد تمام‌عیار این نظم مسلط‌اند.»

بنابراین میل به نابودی غرب لیبرال، واکنشی روانی است به یک قدرت برتر. "حساسیت"، که بودریار آن را به عنوان علت واکنش مطرح می‌کند، به هر حال برآمده از "عقل" نیست. البته بودریار می‌تواند آن را نشانۀ "حسی اخلاقی" بداند. کمااینکه برخی فیلسوفان اخلاق تاکید می‌کنند که در عقلانی کردن اخلاق نباید راه افراط را پیمود چراکه واکنش‌ها و عواطف منفی انسان نیز می‌توانند ناشی از "حس اخلاقی" باشند.

بودریار در ادامه دربارۀ میل به نابودی جهان غرب می‌گوید:

«نیازی به رانۀ مرگ یا غریزۀ ویرانگر یا حتی تاثیرات منحرف و ناخواسته نیست. افزایش سلطۀ قدرت، اراده به نابودی آن را نیز به شکلی منطقی و اجتناب‌ناپذیر بالا می‌برد. به بیان دیگر، قدرت در ویرانی خویش شرکت می‌جوید.»

بنابراین تمایل به نابودی غرب، از نظر بودریار، توجیه اخلاقی دارد و آن بیرون آمدن از زیر سلطۀ یک قدرت سلطه‌گر است. این توجیه اخلاقی، طبیعتا سرشتی آزادی‌خواهانه هم دارد. یعنی انسان ذاتا خواستار آزادی است و زیستن در ذیل سلطۀ یک قدرت خدایگانی، آزادی او را محدود می‌کند.

بودریار ضمن تایید موقعیت خدایگانی غرب، نکتۀ دیگری نیز در توضیح بیشتر همکاری غرب در نابودی خودش می‌افزاید:

«فرو ریختن برج‌های تجارت جهانی این حس را در آدمی به وجود می‌آورد که گویی آن‌ها داشتند با خودکشی خود به خودکشی هواپیماربایان انتحاری پاسخ می‌گفتند. می‌گویند "حتی خدا نیز نمی‌تواند علیه خود اعلان جنگ گند. " خب، اکنون خدا هم می‌تواند چنین کند. غرب، در جایگاه خدا (مشروعیت اخلاقی خدایگانی، مطلق و قاطع) مستعد خودکشی است و علیه خود اعلان جنگ کرده است... احتمالا تروریست‌ها (مانند متخصصین) فرو ریختن برج‌های تجارت جهانی را پیش‌بینی نکرده بودند... تو گویی، سقوط برج‌ها یا خودکشی‌شان حسن ختامی بود بر این رخداد. بدین معنی نظام با شکنندگی ذاتی‌اش به عمل اولیۀ {تروریست‌ها} یاری رساند.»

از آنجایی که "رخداد" سرشتی مه‌آلود و مبهم دارد، طبیعتا از دل آن می‌توان معانی گوناگونی استخراج کرد. اما اگر مفهوم "رخداد" را هم کنار بگذاریم، "وقایع تاریخی" مستعد و بلکه گرسنۀ معنایابی و تفسیر شدن هستند.

اصولا هر واقعۀ مهمی، ولو که تاریخی نباشد، قابلیت تفسیرپذیری دارد. شاید حتی وقایع روزمرۀ به ظاهر عادی و تکراری نیز چنین قابلیتی داشته باشند. ولی به هر حال توان معنابخشی ما به "وقایع"، بیشتر شامل "وقایع خاص" می‌شود.

اما گویی بودریار در نهانی‌ترین لایه‌های ذهنش بابت "تبانی" چپ‌گرایان و بنیادگرایان عذاب وجدانی هم دارد و به همین دلیل در تفسیر خودش پای غرب لیبرال را نیز به میان می‌کشد و جان کلامش این است که خود غرب هم (در کنار بنیادگرایان و پست‌مدرنیست‌ها و نئومارکسیست‌ها) ناخودآگاه کمر به نابودی خودش بسته است.

با این تفسیر، مسئولیت پیامد‌های ویرانی نظم لیبرال دنیای کنونی، دیگر صرفا متوجه بنیادگرایان و چپ‌گرایان نخواهد بود بلکه متوجه خود غرب لیبرال هم خواهد بود که "علیه خود اعلان جنگ کرده" و در ویرانی خودش شرکت جسته است؛ بنابراین از نظر بودریار، "روح تروریسم" در آزادی‌خواهی انسان و نیز در خودویرانگریِ خود غرب نهفته است و کسی نباید بنیادگرایان را بابت اعمال تروریستی‌شان و چپ‌گرایان را بابت تشویق بنیادگرایان و شادی از تروریسم آن‌ها ملامت کند!

اگر این طور باشد، در آینده دیگر کسی نباید بابت چیزی پاسخگو باشد. مشکلی هم اگر پدید آید، ناشی از طبع آزادی‌خواه و سلطه‌ستیز آدمیزاد است و ذات سلطه‌جو و لاجرم خودیرانگر غرب.

این سخنان بودریار، در واقع تکرار پیچیده‌تر سخنان مارکس و لنین است که معتقد بودند سرمایه‌داری با دست خودش گور خودش را می‌کند. مارکس توسعۀ فقر را علت فروپاشی سرمایه‌داری می‌دانست، لنین نیز امپریالیسم را آخرین مرحلۀ سرمایه‌داری. هر دو معتقد بودند عنصری ذاتی در غرب، نهایتا به هدم غرب کاپیتالیست منتهی خواهد شد. در بحث از مسئولیت، بسیاری از منتقدین مارکسیسم این نکته را مطرح می‌کنند که مسئولیت آن همه جنایتی که به نام برپایی عدالت در جوامع مارکسیستی رخ داد، با کیست؟

مارکسیست‌ها حاضر نیستند مسئولیت آن فجایع را بر عهده بگیرند و لاجرم ناچارند وقوع آن فجایع را انکار کنند یا دست کم آن‌ها را کمرنگ جلوه دهند. عده‌ای از آن‌ها هم که منکر تاریخ نیستند، تفسیر اشتباه از آرای مارکس و یا فشار‌های غرب بر جوامع کمونیستی را علل به بیراهه رفتن رژیم‌های کمونیستی می‌دانند.

اگر ائتلاف بنیادگرایان و پست‌مدرنیست‌ها نیز به نابودی غرب لیبرال منتهی شود و سپس فجایعی عظیم به بار آرد، پیشاپیش از این دو گروه رفع مسئولیت شده است با آرای بودریار. به دو دلیل: اول اینکه خود غرب هم در نابودی خودش شرکت داشته. دوم اینکه، سلطه‌جویی غرب با طبع بشر جور درنمی‌آمد و انسان‌ها غرب را نابود کردند تا از چنگ هژمونی آن خلاص شوند.

در مجموع سخنان بودریار، توجیه تئوریک "میل به تخریب" و "مسئولیت‌ناپذیری دربارۀ پیامد‌های منفی رخداد" است. اتفاقا جان کلام لیبرالیسم این است که آزادی توام با مسئولیت است. کسانی که جذب فاشیسم و نازیسم شدند، مسئولیت را به گردن پیشوا انداختند و قید آزادی را زدند. گریز از آزادی، در واقع گریز از مسئولیت بود با امید به کسب آرامش روستاییِ پیش از مدرنیته و مدرنیسم.

با توجه به اینکه دولت‌های لیبرال، برخلاف دولت‌های برآمده از نازیسم و فاشیسم و مارکسیسم، سرشت توتالیتر ندارند و دولت‌هایی حداقلی محسوب می‌شوند، معلوم نیست در صورت از بین رفتن این دولت‌ها چه راهی جز حرکت به سمت آنارشیسم باقی می‌ماند؟

یوتوپیای آنارشیسم البته زیباست. عبور از لیبرالیسم به آنارشیسم فی‌نفسه اشکالی ندارد. آنارشیسم می‌تواند سرشتی لیبرال داشته باشد و عبور مذکور، در واقع عبور از لیبرالیسم سیاسی یا عبور از دولت‌های لیبرال به وضعیتی آنارشیک است. اما لازمۀ این عبور، تحقق بی‌دولتی در سراسر جهان است.

اینکه دولت‌های چین و روسیه و کرۀ شمالی با سلاح‌های اتمی‌شان همچنان پابرجا باشند و صرفا دولت‌های غربی از بین بروند بعید است که به بهروزی بشر منتهی شود؛ بنابراین معلوم نیست چرا پست‌مدرنیست‌هایی مثل بودریا در شرایطی که دولتی مثل دولت چین همچنان در جهان حضور دارد، رویای نابودی غرب را در سر می‌پروانند. تحقق چنین رویایی، نوعی عقب‌گرد تاریخی و تن دادن به سلطه‌ای به مراتب بدتر از سلطۀ غرب لیبرال است.

شاید اگر بودریار عمر بیشتری می‌کرد و چین و روسیۀ کنونی را می‌دید، از شادی بابت فرو ریختن آن دو برج دست می‌کشید. چنانکه الان، پس از آغاز جنگ اوکراین، نوام چامسکی دیگر سخن چندانی در نقد غرب و آمریکا نمی‌گوید و آشکارا نگران عملکرد پوتین در اوکراین است.

اما اگر بودریار زنده می‌ماند و همچنان بابت واقعۀ یازده سپتامبر شاد می‌بود، قاعدتا بابت حملۀ روسیه به اوکراین نیز باید شادی می‌کرد و به هیجانی توام با رضایت می‌رسید. بالاخره جنگ اوکراین هم در خدمت تضعیف غرب است و قرار است از گسترش "سلطۀ غرب" جلوگیری کند. در این صورت، باید از دیکتاتوری مثل پوتین نیز به دلیل مقابله با آنچه که بودریار سلطۀ غرب می‌نامد، به عنوان یک آزادی‌خواه تجلیل می‌شد!

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید