مرد با فاش شدن ازدواج مخفیانه نزد همسر اولش از خانه فرار کرد!
خودش را مونس تنهاییهایم معرفی میکرد. دلبستهاش شده بودم و برای همین هم بیگدار به آب زدم. از وقتی او را عقد دائم کردم و خاطرش جمع شد و بهاصطلاح خرش از پل گذشت، سر ناسازگاری گذاشت. سوهان عمرم شده است. میگوید باید برایش آپارتمان بخرم و هرروز یک خردهفرمایش دارد.
کد خبر :
۱۹۹۰۹
بازدید :
۳۴۵۱
خودش را مونس تنهاییهایم معرفی میکرد. دلبستهاش شده بودم و برای همین هم بیگدار به آب زدم. از وقتی او را عقد دائم کردم و خاطرش جمع شد و بهاصطلاح خرش از پل گذشت، سر ناسازگاری گذاشت. سوهان عمرم شده است. میگوید باید برایش آپارتمان بخرم و هرروز یک خردهفرمایش دارد.
به گزارش رکنا، دربرابرش ایستادم و گفتم نمیتوانم خواستههای جورواجورش را برآورده سازم. بیمعطلی موضوع ازدواج مخفیانهمان را به همسرم اطلاع داد و روزگارم سیاه شد.
از دو هفته قبل مغازه را به شاگردم سپردم و از تهران به مشهد آمدم. در این مدت خانه دوست قدیمیام بودم که همسرم ردم را پیدا کرد و خودش را رساند. با دادو بیدادی که راه انداخته بود، اعصابم را بههم ریخت، نفهمیدم چطور دستم رویش بلند شد و متاسفانه ضربهای که به سرش زدم، جمجمهاش را دچار آسیب کرده و کارمان به کلانتری کشیده شده است. من و فریبا هشت سال قبل با عشق و علاقه ازدواج کردیم.
روزهای اول زندگی شیرینی داشتیم و پس از مرگ پدرش تمام فکر خود را درگیر خانوادهاش کرده بود. اصلا به من رسیدگی نمیکرد و با شلختهبازیهایش عذابم میداد.
اقوام و آشنایان میگفتند مدتی بگذرد، درست میشود و سه سال گذشت و هرروز اوضاع زندگیمان بدتر میشد.
من هم بهجای آنکه دنبال حل مشکلاتم باشم، خطا کردم و دست آخر هم دل باخته دروغین میترا شدم. این زن که شیشه مصرف میکند، فقط میخواهد مرا تیغ بزند، یکبار سه برگ از دستهچکم را کش رفت و یکبار هم عابربانکم را دزدید. ای کاش... .
به گزارش رکنا، دربرابرش ایستادم و گفتم نمیتوانم خواستههای جورواجورش را برآورده سازم. بیمعطلی موضوع ازدواج مخفیانهمان را به همسرم اطلاع داد و روزگارم سیاه شد.
از دو هفته قبل مغازه را به شاگردم سپردم و از تهران به مشهد آمدم. در این مدت خانه دوست قدیمیام بودم که همسرم ردم را پیدا کرد و خودش را رساند. با دادو بیدادی که راه انداخته بود، اعصابم را بههم ریخت، نفهمیدم چطور دستم رویش بلند شد و متاسفانه ضربهای که به سرش زدم، جمجمهاش را دچار آسیب کرده و کارمان به کلانتری کشیده شده است. من و فریبا هشت سال قبل با عشق و علاقه ازدواج کردیم.
روزهای اول زندگی شیرینی داشتیم و پس از مرگ پدرش تمام فکر خود را درگیر خانوادهاش کرده بود. اصلا به من رسیدگی نمیکرد و با شلختهبازیهایش عذابم میداد.
اقوام و آشنایان میگفتند مدتی بگذرد، درست میشود و سه سال گذشت و هرروز اوضاع زندگیمان بدتر میشد.
من هم بهجای آنکه دنبال حل مشکلاتم باشم، خطا کردم و دست آخر هم دل باخته دروغین میترا شدم. این زن که شیشه مصرف میکند، فقط میخواهد مرا تیغ بزند، یکبار سه برگ از دستهچکم را کش رفت و یکبار هم عابربانکم را دزدید. ای کاش... .
۰