هفت سال با روحِ یک دوست
تنها ادبیات است که از پشتِ خروارها خاکِ گور، شما را به روح یک انسان وصل میکند؛ اتصالی بیواسطهتر، کاملتر و عمیقتر از وقتی که با دوستتان رودررو حرف میزنید. حتی در عمیقترین و دیرپاترین دوستیهایمان، هرگز در حرفزدن به اندازۀ وقتی که صفحهای سفید و خوانندگانی ناشناس جلوی رویمان است، آزاد نیستیم.
کد خبر :
۲۲۷۱۲
بازدید :
۱۷۹۹
تنها ادبیات است که از پشتِ خروارها خاکِ گور، شما را به روح یک انسان وصل میکند؛ اتصالی بیواسطهتر، کاملتر و عمیقتر از وقتی که با دوستتان رودررو حرف میزنید. حتی در عمیقترین و دیرپاترین دوستیهایمان، هرگز در حرفزدن به اندازۀ وقتی که صفحهای سفید و خوانندگانی ناشناس جلوی رویمان است، آزاد نیستیم.
زیباییِ سبکِ یک نویسنده و موسیقیِ جملات البته اهمیتِ خودشان را در ادبیات دارند؛ از عمقِ تأملاتِ نویسنده و اصالتِ افکارش نیز نمیتوان صرف نظر کرد؛ اما گذشته از همۀ اینها، نویسنده یک انسان است، انسانی حاضر در کتابهایش. اینکه نویسندهای بسیار خوب بنویسد یا بد، چندان اهمیتی ندارد، تا وقتی که دارد مینویسد و در واقع در کتابهایش حاضر میشود.
پنگوئن - در همۀ آن سالهای غمبارِ جوانی، اوئیسمانس برایم شریکِ غم و شادی بود، رفیقی باوفا؛ هرگز سرسوزنی به او شک نکردم، هرگز وسوسه نشدم کنارش بگذارم و سراغ موضوع دیگری بروم؛ سرانجام بعدازظهرِ یکی از روزهای ژوئن ۲۰۰۷، جلوی هیئتِ داورانِ دانشگاه پاریس چهار-سوربن، پایاننامهام را دفاع کردم: «یوریس کارل اوئیسمانس، رهایی از دهلیز»؛ آنهم با دلِ صبر و بعد از کشدادنِ ماجرا تا جایی که راه داشت، حتی بیشتر از مهلتِ مجاز دفاع. صبحِ روز بعد (شاید هم همان روز عصر، درست خاطرم نیست؛ شبِ دفاع را تنها بودم و تا خرخره نوشیدم) فهمیدم تکهای از زندگیام، احتمالاً بهترین تکهاش را پشتِ سر گذاشتهام.
در آن دسته از دموکراسیهای اجتماعی که هنوز در غرب پابرجا ماندهاند، وقتی دوران تحصیلت تمام میشود، همین آش است و همین کاسه. ولی بیشتر دانشجوها آن اوایل متوجه این قضیه نمیشوند، چون با حرصِ پول، یا اگر سادهتر باشند با ولعِ کالاهای مصرفی هیپنوتیزم شدهاند (اگرچه چنین نمونههایی از اعتیادِ آدمهای باهوش به کالا نامعمول است: اکثرِ آدمهای بالغ و باشعور زلفشان را با همان 'پرومتۀ خستگیناپذیر' گره میزنند، یعنی خودِ پول). بالاتر از همه، دانشجوها میخواهند کاری کنند کارستان، میخواهند جایگاهِ اجتماعی حسرتبرانگیزی برای خود در جهان دستوپا کنند، آنهم در جهانی که به خیالشان رقابتی است، یا حداقل آرزویشان این است که رقابتی باشد، جهانی که فقط ستایشگرِ شمایلهای زودگذر است: ورزشکاران، طراحانِ مد و وب، ستارههای سینما و مدلها.
به دلایلِ روانشناختیِ گوناگون که نه بلدم و نه علاقهای دارم که تحلیلشان کنم، من اصلاً و ابداً چنین آدمی نبودم. در اول آوریل ۱۸۶۶، یوریس کارل اوئیسمانس، کارش را بهعنوانِ کارمندِ دونپایۀ خدمات اجتماعی در «وزارت امورِ داخله و مذهب» فرانسه آغاز کرد. در ۱۸۷۴، با هزینۀ شخصی، اولین مجموعۀ شعرهای منثورش را منتشر کرد: طعمِ حلقۀ جواهر. این کتاب توجهِ بسیاراندکی را به خود جلب کرد، بهجز مرورِ بسیار پرشور و حرارتی که تئودور دوبانویل بر آن نوشت. دورانِ کاری اوئیسمانس اینطوری شروع شد، بیسروصدا و آرام.
کارش را در مقام یک بوروکرات ادامه داد، تا آخر عمرش هم چنین کرد. در سوم سپتامبر ۱۸۹۳، نشانِ لوژیون دونور را برای خدمات اجتماعی دریافت دانشجوها میخواهند کاری کنند کارستان، میخواهند جایگاهِ اجتماعی حسرتبرانگیزی برای خود در جهان دستوپا کنند، آنهم در جهانی که به خیالشان رقابتی است.
کرد. در ۱۸۹۸ بازنشسته شد، در حالی که دورۀ الزامیِ سی سالۀ خدمتش را -به دلیل مسائلی که پیش آمده بود، فقط در یک بازه غیبت داشت- کامل کرده بود. بعد از آن تصمیم گرفت کتابهایی بنویسد که مرا واداشت صد سال بعد، او را دوستِ خودم بدانم. خیلی، شاید بیش از حد، دربارۀ ادبیات نوشتهاند. (من این را بهتر از هر کسی میدانم، تخصصم در همین زمینه است.) اما هنوز چیزی که مشخصۀ ادبیات، یعنی هنرِ اصلیِ تمدن غرب، تمدنی که جلوی چشمانمان در حالِ نابودی است، است را میتوان به آسانی تعریف کرد. موسیقی نیز مانند ادبیات میتواند شما را غرقِ در احساساتِ ناگهانی کند، میتواند شما را به نهایتِ اندوه یا شعف برساند؛ نقاشی هم مثلِ ادبیات قدرتِ خیرهکردن دارد و میتواند شما را برانگیزد تا دنیا را با چشمِ تازهای ببینید. اما فقط ادبیات است که میتواند شما را به روحِ انسانی دیگر، بهمثابۀ یک کل، وصل کند؛ با همۀ نقاط ضعف و قوتش، همۀ قیدوبندها، تنگنظریها، وسواسها و افکار و عقایدش؛ با همۀ چیزهایی که برایش جذاب میشود، به آنها علاقه پیدا میکند، از آنها هیجانزده میشود یا به آنها نفرت میورزد.
تنها ادبیات است که از پشتِ خروارها خاکِ گور، شما را به روح یک انسان وصل میکند؛ اتصالی بیواسطهتر، کاملتر و عمیقتر از وقتی که با دوستتان رودررو حرف میزنید. حتی در عمیقترین و دیرپاترین دوستیهایمان، هرگز در حرفزدن به اندازۀ وقتی که صفحهای سفید و خوانندگانی ناشناس جلوی رویمان است، آزاد نیستیم. زیباییِ سبکِ یک نویسنده و موسیقیِ جملات البته اهمیتِ خودشان را در ادبیات دارند؛ از عمقِ تأملاتِ نویسنده و اصالتِ افکارش نیز نمیتوان صرف نظر کرد؛ اما گذشته از همۀ اینها، نویسنده یک انسان است، انسانی حاضر در کتابهایش. اینکه نویسندهای بسیار خوب بنویسد یا بد، چندان اهمیتی ندارد، تا وقتی که دارد مینویسد و در واقع در کتابهایش حاضر میشود. (عجیب است که چیزی تااینحد ساده که اینقدر عمومی به نظر میرسد، در واقع نادر است و این نادربودن، اینقدر آسان به چشم میآید، و بین فیلسوفانِ همۀ شاخهها کمترین توجهی به این مسئله شده است: زیرا در اصل، انسان دارای وجود است، و انسانها اگر کمیتاً در این اصل برابر نباشند، کیفیتاً برابرند؛ در اصل، آنها بهصورتِ کموبیش برابری حضور دارند، البته این جدای از تأثیری است که در طول قرنها میپذیرند، به همین خاطر است که اغلبِ اوقات، وقتی صفحاتِ کتابی را میخوانیم، به نظرمان میرسد که بیشتر روحِ زمانه تقریرش کرده است، نه ارادۀ یک فرد، ما شاهدِ این تردیدهاییم، شبحوار، موجوداتی ناشناخته جلویِ چشمهایمان رژه میروند.)
به طریقِ مشابه، عاشقِ یک کتاب بودن، گذشته از همهچیز، به معنیِ آن است که عاشقِ نویسندهاش هستیم: دلمان میخواهد یکبار دیگر ببینیمش، میخواهیم روزهایمان را در کنارش سپری کنیم. طیِ این هفتسالی که طول کشید تا رسالهام را بنویسم، با اوئیسمانس زندگی کردم، در حضورِ کمابیش همیشگیِ او. اوئیسمانس در خیابان سوگر بهدنیا عاشقِ یک کتاب بودن، گذشته از همهچیز، به معنیِ آن است که عاشقِ نویسندهاش هستیم.
آمد، در خیابان دوسور و خیابان موسیو زندگی کرد، در خیابانِ سنت پلاسید از دنیا رفت و در گورستانِ مونپارناس به خاک سپرده شد. تقریباً تمام زندگیاش را داخلِ منطقۀ شش پاریس سر کرد، درست همانطور که تمامِ زندگیِ کاریِ سیسالهاش و کمی بیش از آن را در وزارتِ امور داخله و مذهبی گذراند. من هم در منطقۀ شش زندگی میکردم، در اتاقی خفه، سرد و مطلقاً بدونِ مبلمان که پنجرههای آن به حیاط خلوتی باریک دید داشت، حیاط خلوتی که عملاً مثلِ چاه بود. صبح که از خواب بیدار میشدم، ناچار بودم چراغها را روشن کنم. فقیر بودم و اگر یکی از آن برگههایی که همیشه تلاش میکنند تا «فشارهای زیر بیستوپنج سالگی» را کم کنند، به دستم میرسید، قطعاً گزینۀ «قاچاقچیگری» را روی آن علامت میزدم. باوجوداینها، صبحِ روزِ بعد از دفاع رسالهام (یا شاید هم همان شب) اولین واکنشم چنان بود که گویی چیزی قیمتی را گم کردهام، چیزی که دیگر نمیتوانستم پیدایش کنم: آزادیام را. برای سالهای متمادی، آخرین نشانههای رو به موتِ دولت رفاه (کمکهزینههای تحصیلی، تخفیفهای دانشجویی، مراقبتهای پزشکی، وعدههای غذایی متوسط اما ارزانقیمتِ رستورانهای دانشجویی)
به من اجازه داده بود تا ساعتهای بیداریام را همانجوری که دلم میخواست سپری کنم: در معیتِ فکری با یک دوست. همانطور که آندره برتون اشاره کرده است، سفرۀ خوشمشربیِ اوئیمسانس برای همه پهن است. او اجازه میدهد خواننده یک قدم عقبتر از او بایستد. ما را دعوت میکند تا به او بخندیم، یا به توصیفاتِ شدیداً حزنانگیز، مهیب یا مضحکش بخندیم، حتی قبل از اینکه خودش به خودش بخندد. هیچکس به اندازۀ من قدردانِ این خوشمشربی نبوده است، درست همانوقتی که جیرۀ کرفس و ماهی دودیام را در سینیهایِ بیمارستانیِ فلزی و کوچک، از رستورانِ دانشجوییِ بولی میگرفتم (مشتریهای بدبختِ این رستوران هیچجای دیگری نداشتند که بروند، یعنی رسماً از همۀ رستورانهای دانشجوییِ دیگر با لگد بیرونشان انداخته بودند، ولی کارتِ دانشجوییِ بچهها را نگه داشته بودند، و کسی نمیتوانست کارت دانشجوییاش را بیرون بیاورد) داشتم به تعبیرهایی فکر میکردم که اوئیسمانس ساخته بود: پنیرِ افسرده، تنهای غمناک، و تصور میکردم که او این سینیهای فلزی را چطور توصیف میکرد، سینیهایی که هرگز چشمش به آنها نیفتاد. اینطوری ناراحتیام کمی کمتر میشد، و توی رستورانِ بولی، کمی کمتر احساس تنهایی میکردم.
اما حالا همۀ اینها تمام شده بود. کلِ دوران جوانیام به پایان رسیده بود. زود (خیلی زود) باید وارد نیروی کار میشدم؛ و از چشماندازِ جلوی رویم یخ میزدم.
زیباییِ سبکِ یک نویسنده و موسیقیِ جملات البته اهمیتِ خودشان را در ادبیات دارند؛ از عمقِ تأملاتِ نویسنده و اصالتِ افکارش نیز نمیتوان صرف نظر کرد؛ اما گذشته از همۀ اینها، نویسنده یک انسان است، انسانی حاضر در کتابهایش. اینکه نویسندهای بسیار خوب بنویسد یا بد، چندان اهمیتی ندارد، تا وقتی که دارد مینویسد و در واقع در کتابهایش حاضر میشود.
پنگوئن - در همۀ آن سالهای غمبارِ جوانی، اوئیسمانس برایم شریکِ غم و شادی بود، رفیقی باوفا؛ هرگز سرسوزنی به او شک نکردم، هرگز وسوسه نشدم کنارش بگذارم و سراغ موضوع دیگری بروم؛ سرانجام بعدازظهرِ یکی از روزهای ژوئن ۲۰۰۷، جلوی هیئتِ داورانِ دانشگاه پاریس چهار-سوربن، پایاننامهام را دفاع کردم: «یوریس کارل اوئیسمانس، رهایی از دهلیز»؛ آنهم با دلِ صبر و بعد از کشدادنِ ماجرا تا جایی که راه داشت، حتی بیشتر از مهلتِ مجاز دفاع. صبحِ روز بعد (شاید هم همان روز عصر، درست خاطرم نیست؛ شبِ دفاع را تنها بودم و تا خرخره نوشیدم) فهمیدم تکهای از زندگیام، احتمالاً بهترین تکهاش را پشتِ سر گذاشتهام.
در آن دسته از دموکراسیهای اجتماعی که هنوز در غرب پابرجا ماندهاند، وقتی دوران تحصیلت تمام میشود، همین آش است و همین کاسه. ولی بیشتر دانشجوها آن اوایل متوجه این قضیه نمیشوند، چون با حرصِ پول، یا اگر سادهتر باشند با ولعِ کالاهای مصرفی هیپنوتیزم شدهاند (اگرچه چنین نمونههایی از اعتیادِ آدمهای باهوش به کالا نامعمول است: اکثرِ آدمهای بالغ و باشعور زلفشان را با همان 'پرومتۀ خستگیناپذیر' گره میزنند، یعنی خودِ پول). بالاتر از همه، دانشجوها میخواهند کاری کنند کارستان، میخواهند جایگاهِ اجتماعی حسرتبرانگیزی برای خود در جهان دستوپا کنند، آنهم در جهانی که به خیالشان رقابتی است، یا حداقل آرزویشان این است که رقابتی باشد، جهانی که فقط ستایشگرِ شمایلهای زودگذر است: ورزشکاران، طراحانِ مد و وب، ستارههای سینما و مدلها.
به دلایلِ روانشناختیِ گوناگون که نه بلدم و نه علاقهای دارم که تحلیلشان کنم، من اصلاً و ابداً چنین آدمی نبودم. در اول آوریل ۱۸۶۶، یوریس کارل اوئیسمانس، کارش را بهعنوانِ کارمندِ دونپایۀ خدمات اجتماعی در «وزارت امورِ داخله و مذهب» فرانسه آغاز کرد. در ۱۸۷۴، با هزینۀ شخصی، اولین مجموعۀ شعرهای منثورش را منتشر کرد: طعمِ حلقۀ جواهر. این کتاب توجهِ بسیاراندکی را به خود جلب کرد، بهجز مرورِ بسیار پرشور و حرارتی که تئودور دوبانویل بر آن نوشت. دورانِ کاری اوئیسمانس اینطوری شروع شد، بیسروصدا و آرام.
کارش را در مقام یک بوروکرات ادامه داد، تا آخر عمرش هم چنین کرد. در سوم سپتامبر ۱۸۹۳، نشانِ لوژیون دونور را برای خدمات اجتماعی دریافت دانشجوها میخواهند کاری کنند کارستان، میخواهند جایگاهِ اجتماعی حسرتبرانگیزی برای خود در جهان دستوپا کنند، آنهم در جهانی که به خیالشان رقابتی است.
کرد. در ۱۸۹۸ بازنشسته شد، در حالی که دورۀ الزامیِ سی سالۀ خدمتش را -به دلیل مسائلی که پیش آمده بود، فقط در یک بازه غیبت داشت- کامل کرده بود. بعد از آن تصمیم گرفت کتابهایی بنویسد که مرا واداشت صد سال بعد، او را دوستِ خودم بدانم. خیلی، شاید بیش از حد، دربارۀ ادبیات نوشتهاند. (من این را بهتر از هر کسی میدانم، تخصصم در همین زمینه است.) اما هنوز چیزی که مشخصۀ ادبیات، یعنی هنرِ اصلیِ تمدن غرب، تمدنی که جلوی چشمانمان در حالِ نابودی است، است را میتوان به آسانی تعریف کرد. موسیقی نیز مانند ادبیات میتواند شما را غرقِ در احساساتِ ناگهانی کند، میتواند شما را به نهایتِ اندوه یا شعف برساند؛ نقاشی هم مثلِ ادبیات قدرتِ خیرهکردن دارد و میتواند شما را برانگیزد تا دنیا را با چشمِ تازهای ببینید. اما فقط ادبیات است که میتواند شما را به روحِ انسانی دیگر، بهمثابۀ یک کل، وصل کند؛ با همۀ نقاط ضعف و قوتش، همۀ قیدوبندها، تنگنظریها، وسواسها و افکار و عقایدش؛ با همۀ چیزهایی که برایش جذاب میشود، به آنها علاقه پیدا میکند، از آنها هیجانزده میشود یا به آنها نفرت میورزد.
تنها ادبیات است که از پشتِ خروارها خاکِ گور، شما را به روح یک انسان وصل میکند؛ اتصالی بیواسطهتر، کاملتر و عمیقتر از وقتی که با دوستتان رودررو حرف میزنید. حتی در عمیقترین و دیرپاترین دوستیهایمان، هرگز در حرفزدن به اندازۀ وقتی که صفحهای سفید و خوانندگانی ناشناس جلوی رویمان است، آزاد نیستیم. زیباییِ سبکِ یک نویسنده و موسیقیِ جملات البته اهمیتِ خودشان را در ادبیات دارند؛ از عمقِ تأملاتِ نویسنده و اصالتِ افکارش نیز نمیتوان صرف نظر کرد؛ اما گذشته از همۀ اینها، نویسنده یک انسان است، انسانی حاضر در کتابهایش. اینکه نویسندهای بسیار خوب بنویسد یا بد، چندان اهمیتی ندارد، تا وقتی که دارد مینویسد و در واقع در کتابهایش حاضر میشود. (عجیب است که چیزی تااینحد ساده که اینقدر عمومی به نظر میرسد، در واقع نادر است و این نادربودن، اینقدر آسان به چشم میآید، و بین فیلسوفانِ همۀ شاخهها کمترین توجهی به این مسئله شده است: زیرا در اصل، انسان دارای وجود است، و انسانها اگر کمیتاً در این اصل برابر نباشند، کیفیتاً برابرند؛ در اصل، آنها بهصورتِ کموبیش برابری حضور دارند، البته این جدای از تأثیری است که در طول قرنها میپذیرند، به همین خاطر است که اغلبِ اوقات، وقتی صفحاتِ کتابی را میخوانیم، به نظرمان میرسد که بیشتر روحِ زمانه تقریرش کرده است، نه ارادۀ یک فرد، ما شاهدِ این تردیدهاییم، شبحوار، موجوداتی ناشناخته جلویِ چشمهایمان رژه میروند.)
به طریقِ مشابه، عاشقِ یک کتاب بودن، گذشته از همهچیز، به معنیِ آن است که عاشقِ نویسندهاش هستیم: دلمان میخواهد یکبار دیگر ببینیمش، میخواهیم روزهایمان را در کنارش سپری کنیم. طیِ این هفتسالی که طول کشید تا رسالهام را بنویسم، با اوئیسمانس زندگی کردم، در حضورِ کمابیش همیشگیِ او. اوئیسمانس در خیابان سوگر بهدنیا عاشقِ یک کتاب بودن، گذشته از همهچیز، به معنیِ آن است که عاشقِ نویسندهاش هستیم.
آمد، در خیابان دوسور و خیابان موسیو زندگی کرد، در خیابانِ سنت پلاسید از دنیا رفت و در گورستانِ مونپارناس به خاک سپرده شد. تقریباً تمام زندگیاش را داخلِ منطقۀ شش پاریس سر کرد، درست همانطور که تمامِ زندگیِ کاریِ سیسالهاش و کمی بیش از آن را در وزارتِ امور داخله و مذهبی گذراند. من هم در منطقۀ شش زندگی میکردم، در اتاقی خفه، سرد و مطلقاً بدونِ مبلمان که پنجرههای آن به حیاط خلوتی باریک دید داشت، حیاط خلوتی که عملاً مثلِ چاه بود. صبح که از خواب بیدار میشدم، ناچار بودم چراغها را روشن کنم. فقیر بودم و اگر یکی از آن برگههایی که همیشه تلاش میکنند تا «فشارهای زیر بیستوپنج سالگی» را کم کنند، به دستم میرسید، قطعاً گزینۀ «قاچاقچیگری» را روی آن علامت میزدم. باوجوداینها، صبحِ روزِ بعد از دفاع رسالهام (یا شاید هم همان شب) اولین واکنشم چنان بود که گویی چیزی قیمتی را گم کردهام، چیزی که دیگر نمیتوانستم پیدایش کنم: آزادیام را. برای سالهای متمادی، آخرین نشانههای رو به موتِ دولت رفاه (کمکهزینههای تحصیلی، تخفیفهای دانشجویی، مراقبتهای پزشکی، وعدههای غذایی متوسط اما ارزانقیمتِ رستورانهای دانشجویی)
به من اجازه داده بود تا ساعتهای بیداریام را همانجوری که دلم میخواست سپری کنم: در معیتِ فکری با یک دوست. همانطور که آندره برتون اشاره کرده است، سفرۀ خوشمشربیِ اوئیمسانس برای همه پهن است. او اجازه میدهد خواننده یک قدم عقبتر از او بایستد. ما را دعوت میکند تا به او بخندیم، یا به توصیفاتِ شدیداً حزنانگیز، مهیب یا مضحکش بخندیم، حتی قبل از اینکه خودش به خودش بخندد. هیچکس به اندازۀ من قدردانِ این خوشمشربی نبوده است، درست همانوقتی که جیرۀ کرفس و ماهی دودیام را در سینیهایِ بیمارستانیِ فلزی و کوچک، از رستورانِ دانشجوییِ بولی میگرفتم (مشتریهای بدبختِ این رستوران هیچجای دیگری نداشتند که بروند، یعنی رسماً از همۀ رستورانهای دانشجوییِ دیگر با لگد بیرونشان انداخته بودند، ولی کارتِ دانشجوییِ بچهها را نگه داشته بودند، و کسی نمیتوانست کارت دانشجوییاش را بیرون بیاورد) داشتم به تعبیرهایی فکر میکردم که اوئیسمانس ساخته بود: پنیرِ افسرده، تنهای غمناک، و تصور میکردم که او این سینیهای فلزی را چطور توصیف میکرد، سینیهایی که هرگز چشمش به آنها نیفتاد. اینطوری ناراحتیام کمی کمتر میشد، و توی رستورانِ بولی، کمی کمتر احساس تنهایی میکردم.
اما حالا همۀ اینها تمام شده بود. کلِ دوران جوانیام به پایان رسیده بود. زود (خیلی زود) باید وارد نیروی کار میشدم؛ و از چشماندازِ جلوی رویم یخ میزدم.
۰