تلخ اما شیرین!
قهوهچی دوتا چای گذاشت جلو پیرزن و پیرمرد. احمدشکارچی گفت: «زندگی که بدون غر حال نمیده، اونایی که غر نمیزنن دق میکنن میمیرن!» پیرمرد گفت: «زن داری؟» احمدشکارچی گفت: «نه!»
کد خبر :
۲۴۵۸۸
بازدید :
۲۱۸۶
پیرزن گفت: «واسهچی منو آوردی اینجا؟» پیرمرد گفت: «دلم هوای قهوهخونه کرده.» پیرزن گفت: «یهویی؟» پیرمرد گفت: «یهویی که نه، بوی آبگوشت به دماغم خورد، گیج شدم. انگار یکی پامو کشیده این تو.»
پیرزن گفت: «نه که آبگوشت نخوردهای؟!» پیرمرد گفت: «آبگوشت یا آبزیپو...» پیرزن گفت: «بشکنه دستی که نمک نداره!» پیرمرد گفت: «باز غر زدی؟» فریکج گفت: «ننه منم هی غر میزد!» پیرزن زیرچشمی نگاهش کرد.
قهوهچی دوتا چای گذاشت جلو پیرزن و پیرمرد. احمدشکارچی گفت: «زندگی که بدون غر حال نمیده، اونایی که غر نمیزنن دق میکنن میمیرن!» پیرمرد گفت: «زن داری؟» احمدشکارچی گفت: «نه!»
پیرمرد گفت: «خوش به سعادتت. منم میخوام اینو طلاقش بدم، تا دیر نشده یهنفس راحت بکشم!» پیرزن گفت: «هنرنماییت جلو غریبهها شروع شد!» احمدشکارچی گفت: «اینجا هیشکی غریبه نیس، همه خودیان.» پیرمرد گفت: «همینجوری ما رو تارک دنیا کرد. با همه دعوا داره، همه دشمنان. همه غریبهان. عیب داره. اَخه...
بس کن زن، تو این قهوهخونه کی ما رو میشناسه که واسه ما تره خورد کنه! گیرم بعدِ رفتن ما این آقایون بگن اینا چه خلهایی بودن، بگن، فکر میکنی کجای دنیا کج میشه!» پیرمرد به سرفه افتاد. فریکج گفت: «عین بابای من حرف میزنه!» پیرزن سکوت کرد. چایش را با دستهای لرزان به لب نزدیک کرد.
داغ بود آن را پس زد و گفت: «سوختم. اگه حواس گذاشتی واسه من...» پیرمرد گفت: «حواسو واسهچی میخوای، میخوای حسابکتاب باغ و ملکت از دستت در نره...» پیرزن رو ترش کرد: «بسه هنرنمایی، بسه!» احمدشکارچی گفت: «این نزدیکیا زندگی میکنین؟» پیرمرد گفت: «این نزدیکیا که نه، یهکم دورتر از نزدیک.» فریکج گفت: «کجا، میدون هرندی؟» پیرمرد گفت: «یهکم دورتر!» پیرزن شاکی شد و گفت: «جون بکن بگو قلعهحسنخان. چرا وقت مردمو میگیری!» فریکج گفت: «یاخدا! قلعهحسنخان تا اینجا خیلی راهه، با چی اومدین؟»
پیرمرد گفت: «با هواپیما. الان تو باند بغلی نشسته!» پیرزن گفت: «باز زدی به لودگی!» پیرمرد گفت: «قهوهخونهس دیگه. اینا واسه همین میان اینجا، یکی میگن یکی میشنفند...» احمدشکارچی گفت: «اومدین خونه دوست و آشنا؟» پیرزن رو ترش کرد و گفت: «یکی میگن، یکی میشنفند یا میان فضولی؟» پیرمرد گفت: «خانم زخمزبون نزن!» فریکج گفت: «عین ننه من، هی بابام میگفت زخمزبون نزن ولی میزد. دست خودش نبود که! هی میزد.
هی منو کتک میزد، بابا میگفت زن، خدا اینو زده تو دیگه واسه چی میزنی! ننهم میگفت میزنم تا خدا دلش بهرحم بیاد یهکاری واسهش بکنه. آخرش خدا یهکاری واسم کرد. یه قناری گذاشت تو قفس داد دستم. اگه این قناری نبود نمیدونم چهجوری باید زندگی میکردم!» پیرزن گفت: «وا خاک عالم، کجای من عینِ ننه توئه!» احمدشکارچی گفت: «واسهچی اومدین تهرون؟» پیرمرد گفت: «هر روز میایم تهرون. یهجایی پیاده میشیم. راه میافتیم تو خیابونا. یهروز تهرانپارس، یهروز شوش، یهروز تجریش، یهروز هرندی، یهروزی هروی...»
هوشنگهِری گفت: «مثله ما!» پیرزن چشمغرهای به او رفت و گفت: «خدا نکنه ما مثله شما باشیم!» پیرمرد زد زیر خنده و گفت: «راس میگه، خدا نکنه مثله ما باشین. ما جونبهسریم. هر روز راه میافتیم از این کوچه به اون کوچه. واسهچی؟ خوب معلومه آدم که پیر میشه از دهن میافته. مثل کشک ماسیده رو آش. یهروز به تاجگل گفتم، پاشو بزنیم ددر. هر روز بریم یهجا. بهتره که تو این بیغوله جونبهلب بشیم و از تنهایی دق کنیم.»
هوشنگهری گفت: «مثل ما! ما از خونه میزنیم بیرون میایم قهوهخونه، تا کی بشه آقام عزرائیل بیاد یقه ما رو بگیره، بگه یا اَخی وخی کار تمومه!» پیرمرد گفت: «چرا اینجوری؟» هوشنگهری گفت: «چی چهجوری؟» پیرمرد گفت: «آدم باید وایسه تا مرگ بیاد سراغش!» احمدشکارچی گفت: «قاعدهشه.»
هوشنگهری گفت: «قاعدهش هست اما استثنا هم داره!» پیرزن گفت: «آبگوشتتو کوفت کن بریم از این دیونهخونه!» فریکج گفت: «عین ننه من!» پیرزن گفت: «اگه دیگه بگی عین ننه من، با این گوشتکوب میزنم توکلهت!» فریکج گفت: «بهعلی عین ننهم، یهبار با گوشتکوب زد تو کله بابام، بردیمش بیمارستان. دکتر گفت حاجی، بابام رو میگفت، بابام گفت، من مکه نرفتم آقای دکتر، تا حالا قم هم نرفتم تا بهم بگن حاجی... دکتر گفت چی شده. بابام گفت علیامخدره با گوشتکوب زده تو کله من بینوا، دکتر ننهم رو نگاه کرد و گفت اینبار محکمتر بزن کارو یهسره کن. ننهم گفت مگه یهسره نشده. دکتر هاجواج ننهمو نگاه کرد.»
پیرمرد گفت: «بوی آبگوشت منو آورد اینجا! پام شل شد. عجب بویی داره این آبگوشت.» احمدشکارچی گفت: «آره حرف نداره، همه ما اسیر همین بوش شدیم!» پیرمرد گفت: «تا حالا این طرفا نیومده بودم.» احمدشکارچی گفت: «خب هر دفعه اومدی تهرون بیا اینجا!» پیرزن گفت: «خدارو شکر یادمون نمیمونه کجا رفتیم، کجا باز باید بریم. هرجا میریم یادمون میره کجا رفتیم و کجا باید بریم... بالاخره یهبار تو زندگیم شانس آوردم.» پیرمرد آب آبگوشت را با دستهای لرزان تو کاسه خالی کرد و با پیرزن شروع کردند به تریدکردن. فریکج باذوق به دستهای آنها نگاه میکرد. پیرزن چشمغره رفت و گفت: «اگه بگی مثله ننهوبابای من با همین میزنم تو کلهت!»
فریکج گفت: «چشم!» احمدشکارچی گفت: «فراموشی چیز خوبیه. اگه ماهی میدونست شبوروز داره تو تنگ دور خودش میچرخه دق میکرد و میمرد.» فریکج گفت: «من یه ماهی داشتم زود مرد، یعنی دق کرده؟» کسی جوابش رو نداد.
پیرمرد و پیرزن شروعکردن به خوردن. هوشنگهری گفت: «اگه یکیتون طوریش بشه چکار میکنین تو این شهر درندشت؟» پیرمرد لقمه را گذاشت توی دهانش تا جواب ندهد. پیرزن گفت: «تو نگران ما نباش، نگران حالوروز خودت باش!»
هوشنگهری پکی به سیگارش زد و گفت: «راست میگی ننه!» پیرزن جا خورد، گفت: «منظوری نداشتم!» هوشنگهری گفت: «راست گفتی ننه، حرف راست تلخه، واسه همین آدما خودشونو به بیخیالی میزنن.» پیرزن گفت: «راس میگی، ولی نمیدونم اینو با چه زبونی حالی این کنم!»
شوهرش را نشان داد که ترهها را از میان سبزیها جدا میکرد و میگذاشت توی دهنش. هوشنگهری گفت: «واسهچی این کارو میکنی، خودت زجر میکشی بس نیست!»
پیرزن نگاهش کرد و جوابش را نداد و از فریکج پرسید: «عین ننه تو؟!» فریکج مردد ماند. گفت: «بابای من تا ننهم لب به غذا نمیزد، طرف سفره نمیرفت...» همه برگشتند و فریکج را نگاه کردند.
پیرزن گفت: «نه که آبگوشت نخوردهای؟!» پیرمرد گفت: «آبگوشت یا آبزیپو...» پیرزن گفت: «بشکنه دستی که نمک نداره!» پیرمرد گفت: «باز غر زدی؟» فریکج گفت: «ننه منم هی غر میزد!» پیرزن زیرچشمی نگاهش کرد.
قهوهچی دوتا چای گذاشت جلو پیرزن و پیرمرد. احمدشکارچی گفت: «زندگی که بدون غر حال نمیده، اونایی که غر نمیزنن دق میکنن میمیرن!» پیرمرد گفت: «زن داری؟» احمدشکارچی گفت: «نه!»
پیرمرد گفت: «خوش به سعادتت. منم میخوام اینو طلاقش بدم، تا دیر نشده یهنفس راحت بکشم!» پیرزن گفت: «هنرنماییت جلو غریبهها شروع شد!» احمدشکارچی گفت: «اینجا هیشکی غریبه نیس، همه خودیان.» پیرمرد گفت: «همینجوری ما رو تارک دنیا کرد. با همه دعوا داره، همه دشمنان. همه غریبهان. عیب داره. اَخه...
بس کن زن، تو این قهوهخونه کی ما رو میشناسه که واسه ما تره خورد کنه! گیرم بعدِ رفتن ما این آقایون بگن اینا چه خلهایی بودن، بگن، فکر میکنی کجای دنیا کج میشه!» پیرمرد به سرفه افتاد. فریکج گفت: «عین بابای من حرف میزنه!» پیرزن سکوت کرد. چایش را با دستهای لرزان به لب نزدیک کرد.
داغ بود آن را پس زد و گفت: «سوختم. اگه حواس گذاشتی واسه من...» پیرمرد گفت: «حواسو واسهچی میخوای، میخوای حسابکتاب باغ و ملکت از دستت در نره...» پیرزن رو ترش کرد: «بسه هنرنمایی، بسه!» احمدشکارچی گفت: «این نزدیکیا زندگی میکنین؟» پیرمرد گفت: «این نزدیکیا که نه، یهکم دورتر از نزدیک.» فریکج گفت: «کجا، میدون هرندی؟» پیرمرد گفت: «یهکم دورتر!» پیرزن شاکی شد و گفت: «جون بکن بگو قلعهحسنخان. چرا وقت مردمو میگیری!» فریکج گفت: «یاخدا! قلعهحسنخان تا اینجا خیلی راهه، با چی اومدین؟»
پیرمرد گفت: «با هواپیما. الان تو باند بغلی نشسته!» پیرزن گفت: «باز زدی به لودگی!» پیرمرد گفت: «قهوهخونهس دیگه. اینا واسه همین میان اینجا، یکی میگن یکی میشنفند...» احمدشکارچی گفت: «اومدین خونه دوست و آشنا؟» پیرزن رو ترش کرد و گفت: «یکی میگن، یکی میشنفند یا میان فضولی؟» پیرمرد گفت: «خانم زخمزبون نزن!» فریکج گفت: «عین ننه من، هی بابام میگفت زخمزبون نزن ولی میزد. دست خودش نبود که! هی میزد.
هی منو کتک میزد، بابا میگفت زن، خدا اینو زده تو دیگه واسه چی میزنی! ننهم میگفت میزنم تا خدا دلش بهرحم بیاد یهکاری واسهش بکنه. آخرش خدا یهکاری واسم کرد. یه قناری گذاشت تو قفس داد دستم. اگه این قناری نبود نمیدونم چهجوری باید زندگی میکردم!» پیرزن گفت: «وا خاک عالم، کجای من عینِ ننه توئه!» احمدشکارچی گفت: «واسهچی اومدین تهرون؟» پیرمرد گفت: «هر روز میایم تهرون. یهجایی پیاده میشیم. راه میافتیم تو خیابونا. یهروز تهرانپارس، یهروز شوش، یهروز تجریش، یهروز هرندی، یهروزی هروی...»
هوشنگهِری گفت: «مثله ما!» پیرزن چشمغرهای به او رفت و گفت: «خدا نکنه ما مثله شما باشیم!» پیرمرد زد زیر خنده و گفت: «راس میگه، خدا نکنه مثله ما باشین. ما جونبهسریم. هر روز راه میافتیم از این کوچه به اون کوچه. واسهچی؟ خوب معلومه آدم که پیر میشه از دهن میافته. مثل کشک ماسیده رو آش. یهروز به تاجگل گفتم، پاشو بزنیم ددر. هر روز بریم یهجا. بهتره که تو این بیغوله جونبهلب بشیم و از تنهایی دق کنیم.»
هوشنگهری گفت: «مثل ما! ما از خونه میزنیم بیرون میایم قهوهخونه، تا کی بشه آقام عزرائیل بیاد یقه ما رو بگیره، بگه یا اَخی وخی کار تمومه!» پیرمرد گفت: «چرا اینجوری؟» هوشنگهری گفت: «چی چهجوری؟» پیرمرد گفت: «آدم باید وایسه تا مرگ بیاد سراغش!» احمدشکارچی گفت: «قاعدهشه.»
هوشنگهری گفت: «قاعدهش هست اما استثنا هم داره!» پیرزن گفت: «آبگوشتتو کوفت کن بریم از این دیونهخونه!» فریکج گفت: «عین ننه من!» پیرزن گفت: «اگه دیگه بگی عین ننه من، با این گوشتکوب میزنم توکلهت!» فریکج گفت: «بهعلی عین ننهم، یهبار با گوشتکوب زد تو کله بابام، بردیمش بیمارستان. دکتر گفت حاجی، بابام رو میگفت، بابام گفت، من مکه نرفتم آقای دکتر، تا حالا قم هم نرفتم تا بهم بگن حاجی... دکتر گفت چی شده. بابام گفت علیامخدره با گوشتکوب زده تو کله من بینوا، دکتر ننهم رو نگاه کرد و گفت اینبار محکمتر بزن کارو یهسره کن. ننهم گفت مگه یهسره نشده. دکتر هاجواج ننهمو نگاه کرد.»
پیرمرد گفت: «بوی آبگوشت منو آورد اینجا! پام شل شد. عجب بویی داره این آبگوشت.» احمدشکارچی گفت: «آره حرف نداره، همه ما اسیر همین بوش شدیم!» پیرمرد گفت: «تا حالا این طرفا نیومده بودم.» احمدشکارچی گفت: «خب هر دفعه اومدی تهرون بیا اینجا!» پیرزن گفت: «خدارو شکر یادمون نمیمونه کجا رفتیم، کجا باز باید بریم. هرجا میریم یادمون میره کجا رفتیم و کجا باید بریم... بالاخره یهبار تو زندگیم شانس آوردم.» پیرمرد آب آبگوشت را با دستهای لرزان تو کاسه خالی کرد و با پیرزن شروع کردند به تریدکردن. فریکج باذوق به دستهای آنها نگاه میکرد. پیرزن چشمغره رفت و گفت: «اگه بگی مثله ننهوبابای من با همین میزنم تو کلهت!»
فریکج گفت: «چشم!» احمدشکارچی گفت: «فراموشی چیز خوبیه. اگه ماهی میدونست شبوروز داره تو تنگ دور خودش میچرخه دق میکرد و میمرد.» فریکج گفت: «من یه ماهی داشتم زود مرد، یعنی دق کرده؟» کسی جوابش رو نداد.
پیرمرد و پیرزن شروعکردن به خوردن. هوشنگهری گفت: «اگه یکیتون طوریش بشه چکار میکنین تو این شهر درندشت؟» پیرمرد لقمه را گذاشت توی دهانش تا جواب ندهد. پیرزن گفت: «تو نگران ما نباش، نگران حالوروز خودت باش!»
هوشنگهری پکی به سیگارش زد و گفت: «راست میگی ننه!» پیرزن جا خورد، گفت: «منظوری نداشتم!» هوشنگهری گفت: «راست گفتی ننه، حرف راست تلخه، واسه همین آدما خودشونو به بیخیالی میزنن.» پیرزن گفت: «راس میگی، ولی نمیدونم اینو با چه زبونی حالی این کنم!»
شوهرش را نشان داد که ترهها را از میان سبزیها جدا میکرد و میگذاشت توی دهنش. هوشنگهری گفت: «واسهچی این کارو میکنی، خودت زجر میکشی بس نیست!»
پیرزن نگاهش کرد و جوابش را نداد و از فریکج پرسید: «عین ننه تو؟!» فریکج مردد ماند. گفت: «بابای من تا ننهم لب به غذا نمیزد، طرف سفره نمیرفت...» همه برگشتند و فریکج را نگاه کردند.
۰