گنــــج قـلابی

گنــــج قـلابی

مرد جوان که در سودای دست یافتن به ثروتی بادآورده و بی‌زحمت به پیامک یک ناشناس اعتماد کرده بود، به جای گنج قارون به گوشه زندان افتاد...

کد خبر : ۳۸۴۵۳
بازدید : ۱۷۴۱
مرد جوان که در سودای دست یافتن به ثروتی بادآورده و بی‌زحمت به پیامک یک ناشناس اعتماد کرده بود، به جای گنج قارون به گوشه زندان افتاد...
گنــــج قـلابی
به گزارش ایران، سرکوفت‌های زنش برایش عادی شده بود. هر روز بی‌خیال می‌خوابید و حوالی ظهر با فریاد همسرش از خواب می‌پرید و گفت‌و‌گوی تکراری هر روزه‌شان شکل می‌گرفت و دست آخر او با غر و لند و داد و فریاد از جایش بلند می‌شد و سلانه سلانه از خانه بیرون می‌رفت.
با هر قدمی به خودش و زمین و زمان لعنت می‌فرستاد که چرا او باید برای درآوردن مقداری پول این همه زحمت بکشد و....آن روز هم دعوای سختی با همسرش کرده و حسابی خلقش تنگ بود.
با عصبانیت از خانه بیرون زد و با گام‌های سریع به سمت خیابان حرکت کرد. در افکار هر روزه‌اش غرق بود که ناگهان با صدای پیامک تلفن همراهش‌ به خود آمد. حوصله هیچ کس را نداشت.
نگاهی سرسری به صفحه تلفن همراه انداخت. فرستنده ناشناس بود اما محتوای پیام جذاب و فریبنده به نظر می‌رسید. بسرعت شروع به خواندن آن کرد:«من در کوه‌های اطراف استان... چوپانی می‌کنم. تعداد زیادی سکه‌های عتیقه و مجسمه‌های طلا پیدا کرده‌ام و نمی‌دانم با این سکه‌ها چه کار باید بکنم. استخاره کرده‌ام و شماره شما را گرفته‌ام. اگر در فروش سکه‌ها کمکم کنید یا اینکه خودتان آنها را بخرید، حاضرم این سکه‌ها را به قیمت بسیار مناسب به شما بفروشم. شما را قسم می‌دهم اگر قصد خرید ندارید، این موضوع را با کسی در میان نگذارید و بگذارید مخفی بماند.»
چند باری متن را خواند. خواست نادیده‌اش بگیرد اما افکار مختلف لحظه‌ای از ذهنش پاک نمی‌شد. چند باری دستش روی شماره فرستنده رفت اما... خیال‌پردازی دست از سرش بر نمی‌داشت. با خود فکر کرد شاید این تنها شانس زندگی‌اش باشد. دل به دریا زد و در پاسخ به پیامک رویایی‌اش نوشت: «چقدر سکه‌داری و چند می‌فروشی؟»

از زمانی که پیامک را ارسال کرده بود دلش دیگر آرام وقرار نداشت. چشمش مدام به گوشی بود و با هر صدای پیامکی سراسیمه به سمت آن خیز بر می‌داشت.حدود یک ساعتی گذشته بود که بالاخره ناشناس جواب داد: «حدود یک هزار و 700 سکه برنجی خیلی قدیمی به مبلغ 20میلیون تومان.»

با شنیدن این خبردیگر نمی‌توانست براحتی از کنار آن بگذرد. با هیجان و دستان لرزان دوباره پیامکی فرستاد: «لطفاً عکس واضحی از این سکه‌ها برایم بفرست.» عکس بعد از چند دقیقه ارسال شد. مرد جوان سر از پا نمی‌شناخت. آن روز بدون اینکه به کسی چیزی بگوید در خیابان راه افتاد و آن عکس را نزد چند عتیقه فروشی برد و قیمت تقریبی گرفت.

«وای اگر این معامله سر می‌گرفت، می‌توانست صدها برابر سود خالص به جیب بزند.» دیگر چند قدمی به تحقق رؤیایش نمانده بود. اما نمی‌خواست بی‌گدار به آب بزند.بعد هم با چوپان قراری گذاشت و به شهرستان مورد نظر رفت و چند سکه را به‌عنوان نمونه از او گرفت. آنقدر سود این معامله برایش شیرین بود که نمی‌خواست هیچ‌کس شریک شود.

بنابراین پنهانی و بدون اطلاع کسی ترتیب سفرش را داد و در یکی از شهرهای نزدیک پیش چند عتیقه فروش قدیمی رفت و همه قدمت سکه‌ها را تأیید کردند.

حالا دیگر شب و روزش را فراموش کرده بود. صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و تا شب هر جایی رو می‌انداخت تا پول را فراهم کند. سرانجام با کلی قرض، 20 میلیون تومان را تهیه کرد. کیسه پول‌ها کنارش بود. بی‌معطلی با چوپان تماس گرفت تا زودتر گنج او را مال خود کند. اما چوپان چند روزی او را معطل کرد.

با خودش فکر کرد شاید او با کسی معامله پرسودتری کرده و... کم کم داشت ناامید می‌شد که چوپان زنگ زد. می‌گفت حس می‌کند کسی ردش را زده یا پلیس دنبالش است و نباید ریسک کند و با سکه‌ها آفتابی شود.

چند روزی به همین شکل گذشت تا اینکه هر دو به این نتیجه رسیدند در یک منطقه خلوت و دور از دسترس معامله را انجام دهند. چوپان به او تأکید کرده بود به محض گرفتن سکه‌ها فرار کند تا گیر دزدان نیفتد.

- لحظه موعود فرا رسیده بود. چوپان با کیسه سکه‌ها مقابلش ایستاده بود. همه چیز خیلی سریع انجام شد. چوپان کیسه پول‌ها را گرفت و سرانگشتی همه را شمرد و بعد کیسه سکه‌ها را به دست مرد داد و گفت: «گنج بزرگی در دستان تو است. فقط عجله کن برادر.» و خودش سوار موتورش شد و با سرعت دور شد.

هنوز باورش نمی‌شد آن همه سکه قیمتی را تنها با 20 میلیون تومان به دست آورده است. در تاریک، روشنی هوا دستش را میان سکه‌ها برد و چند تایی را از نظر گذراند و بدون تعلل به راه افتاد.مرد جوان تا صبح آرام و قرار نداشت. چند باری نیمه‌های شب سراغ کیسه سکه‌ها رفت و آنها را با خوشحالی زیر و رو کرد.روزبعد هم لباس پوشید و با چند نمونه از سکه‌ها سراغ عتیقه فروشی‌ها رفت اما هر جا می‌رفت یک جواب می‌دادند: «سکه‌ها تقلبی است»...

حالا سرگردان و هراسان مانده بود. نمی‌دانست چگونه درباره این مخفی کاری احمقانه‌اش با خانواده‌اش حرف بزند. باید کاری می‌کرد. قبل از اینکه آن شیاد دور شود باید کاری می‌کرد.پس به اداره پلیس رفت و با طرح موضوع از آنها کمک خواست. کارشناس پلیس با دیدن سکه‌ها گفت: «اینها هیچ کدام ارزشی ندارند و از فلز سیم کابل‌های دزدی ساخته شده‌اند...»دیگر رمقی نداشت. نمی‌دانست چه بگوید.

همان‌طور که آنجا نشسته بود از صحبت‌ها فهمید او تنها طعمه چوپان دروغگو نبوده و او با این پیامک چندین نفر را مثل او تلکه کرده است. مرد جوان مانده بود و انبوهی از بدهی و چک که اگر پاس نمی‌شدند او را بزودی میهمان سلول سرد زندان می‌کرد...
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید