در گرداب نبوغ

در گرداب نبوغ

نیچه به‌عنوان بزرگ‌ترین فیلسوف تاریخ بعد از افلاطون، ارسطو و کانت گزین‌گویه‌نویسی است که نوشته‌هایش سرشار از تفکر است. گزین‌گویه‌هایی که در آن تقریباً به هیچ‌کس رحم نشده است: از سقراط گرفته تا مسیح، از هیوم گرفته تا کانت، همگی زیر تیغ نقدهای نیچه قرار می‌گیرند.

کد خبر : ۴۲۲۱۸
بازدید : ۲۹۶۱
در گرداب نبوغ
نیچه در کودکی پدرش را از دست داد و این فقدان همواره بر شانه‌های فیلسوف جوان سنگینی می‌کرد. او همواره کوشید جایگزینی برای پدر ازدست‌رفته‌اش بیابد و شاید همین کمبود، عاملی بود که از نظر فروید او را به فردی تبدیل کرد که بهتر از هر کس دیگری به خودشناسی نائل شده است.
نیچه جانشین پدر را بیش از هر کس دیگری در چهره شوپنهاور و واگنر جست‌وجو می‌کرد. او خود را زمانی که بین انتخاب زبان‌شناسی یا فلسفه سرگردان بوده، وقف شوپنهاور و واگنر کرد و ظاهراً از این کار راضی هم بوده است.
کتاب «نیچه‌‌ جوان: برآمدن نابغه» اثر كارل پليچ یکی از مهم‌ترین آثاری است که بیوگرافی‌ دقیقی از دوران جوانی نیچه به‌دست می‌دهد و زندگی او را در پرتو واقعیت «نبوغ» می‌خواند. علی‌رغم تعریف رمانتیک کتاب از نبوغ، آن را امری برساخته، اجتماعی و حاصل تعامل فرد با جامعه و محیط اطراف می‌داند. ترجمه این کتاب به‌تازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده و اکنون مخاطبان فارسی‌زبان قادرند از بیوگرافی نیچه به‌عنوان فردی نابغه آگاه شوند.

بنا به تعریف رمانتیک از نبوغ، فرد نابغه کسی است که به شکلی خودآیین توانایی‌هایش را تعریف می‌کند و اینگونه به نوعی به یک قهرمان شبه‌اسطوره‌ای تبدیل می‌شود. اما بر اساس نظر نویسنده کتاب، نبوغ فرایندی است که فرد درگیر در آن (یا نابغه) با اتکا به تأثیری که از دیگران می‌گیرد و همچنین با تکیه بر داشته‌های عقلانی‌اش قادر است احساسات خود را پرورش دهد و به شکلی آرمانی به‌تدریج شخصیتش را متحول و خود را به جامعه عرضه کند.
اصولاً نبوغ فرایندی است که فرد نابغه در ابتدای کار - که می‌تواند مدت زیادی هم به درازا بکشد - از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شود، رفتارهایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد، ایده‌هایش تحقیر و درون‌گرایی‌اش ضعف تلقی می‌شود. در واقع فرد نابغه باید مدت‌زمانی طولانی از زندگی خود را وقف اثبات خویش به دیگران کند و بسیاری از تلاش‌هایش نیز در این راه با ناکامی روبرو می‌شود.
نیچه هم از این قاعده مستثنی نیست؛ جز آنکه او نبوغش را با شاگردی نزد دو نابغه دیگر آغاز کرده است: یکی به‌طور غیابی (شوپنهاور) و دیگری به شکل عملی (واگنر). او در ابتدای کار عاشق شوپنهاور بود؛ همچون او فردی آتئیست به حساب می‌آمد و عشقی سوزان به موسیقی داشت. موسیقی هنری است که شوپنهاور عملاً آن را تنها هنری می‌داند که با شی فی‌نفسه کانتی در ارتباط مستقیم است.
احتمالا به واسطه همین تأثیر هم هست که نیچه گرایشی شیفته‌وار به واگنر پیدا می‌کند. جالب آن است که واگنر هم رابطه‌ای دوسوگرایانه و مهر و کینی با نیچه دارد. گاهی چون پدری دلسوز، او را بی‌چون‌و‌چرا می‌پذیرد و گاهی چنان دلسردش می‌کند که نیچه - که نیاز فراوانی به محبت پدری دارد - به‌شدت دست‌وپایش را گم می‌کند و اعتماد‌به‌نفسش را از دست می‌دهد.
اما نبوغ نیچه و واگنر از یک جنس نیست. نیچه در ابتدای کار حتی نمی‌داند نابغه است- یا اگر به زبان نویسنده کتاب بگوییم، نمی‌داند که می‌تواند نابغه شود. او کارگر فکری واگنر است؛ دستورات واگنر و همسرش کوزیما را بی‌چون‌وچرا می‌پذیرد و تنها سعی در آن دارد که هیزمی برای تل آتش نبوغ واگنر باشد. علی‌رغم استاد (واگنر) که به‌شدت محیط شلوغ و پرحاشیه‌ای برای خود دست‌وپا کرده است، نیچه بسیاری از اوقات در انزوا به سر می‌برد، مزاج چندان سالمی ندارد و با درد معده و سردردهای طولانی و پرشمارش وقت می‌گذراند.

اما رابطه نیچه با شوپنهاور و واگنر به‌تدریج شکل انتقادی به خود می‌گیرد. نزد شوپنهاور مفهوم اراده - که به تبعیت از برایان مگی می‌توان آن را انرژی ترجمه کرد - مفهومی منفی است که البته نظام نابسامان جهان را به پیش می‌راند. نزد نیچه اراده را می‌توان به نفع زیست شادان بشری به کار گرفت و اصولاً هر اراده‌ای اراده معطوف به قدرت است، قدرت در معنای گسترده کلمه و نه صرفاً در معنای سیاسی و مبتذل آن.
اراده در نگاه شوپنهاور امری است که باید بر آن غلبه کرد و لایق‌ترین افراد برای این امر هنرمندانند. همین دید انتقادی نسبت به واگنر هم به وجود می‌آید و او جایگاه پدرانه و مقدس اولیه‌اش را به‌تدریج نزد نیچه از دست می‌دهد. واگنر که کتاب اول نیچه (زایش تراژدی) را با روی باز می‌پذیرد، از کارهای بعدی نیچه با سردی استقبال می‌کند و انتظار فیلسوف جوان را - که به شدت نیازمند حمایت اوست - برآورده نمی‌کند.

نیچه این گفته شوپنهاور را درباره فرد نابغه همواره مدنظر دارد که «نابغه کسی نیست که می‌تواند هدفی را که دیگران نمی‌توانند بزنند به درستی نشانه گیرد، بلکه نابغه همان فردی است که هدفی را می‌زند که دیگران آن را به کلی نمی‌بینند». اما محک سنجش همین فرد نابغه همان دیگران‌اند. دیگرانی که با وجود فقدان خلاقیت برای انجام کاری‌ مشابه نابغه، می‌توانند آثار، ایده‌ها و دستاوردهای علمی‌اش را مشاهده کنند، از آن درس بگیرند و برای پیشبرد هنر یا علم از آن استفاده کنند.

نیچه بعد از گذر از واگنر و شوپنهاور، نابغه‌ای محسوب می‌شود که خود را از پیشروترین افراد هم جلوتر به حساب می‌آورد و عبارت‌هایی مانند «من چه کتاب‌های خوبی می‌نویسم» را در گزین‌گویه‌هایش به کار می‌برد. جالب است که نیچه بعد از گذر انتقادی از دو پدر نمادینش معمولا هنگام بیان دیدگاه‌هایش درباره آن دو معمولا نام شوپنهاور و واگنر را در کنار هم می‌آورد و نظرات ایشان را با هم نقد می‌کند.
باید به این نکته توجه داشت که نیچه علی‌رغم جامع‌الاطراف‌بودن، شخصیت‌های نابغه مدنظرش را عموما در حیطه فرهنگ و هنر جست‌وجو می‌کرد. البته شاید ناپلئون را بتوان استثنایی بر این قاعده دانست که نیچه همواره به بزرگی از او یاد می‌کرد. نویسنده کتاب در این‌خصوص می‌نویسد: «بیسمارک... به خاطر یکپارچه‌کردن آلمان نابغه شناخته می‌شد، اما نیچه صدراعظم آهنین را شخص نفرت‌انگیزی می‌دید و اصلا نمی‌توانست بپذیرد که بیسمارک بتواند مورد تقلید واقع شود یا الهام‌بخش خلاقیت دیگران باشد. کاملا برعکس: نیچه فکر می‌کرد رایش معمولا مانع خلاقیت می‌شود». (ص٢٨٤)
بر همین اساس، نیچه در کتاب زایش تراژدی، عامل انحطاط فرهنگ یونان را جدایی آن از موسیقی پرمایه‌اش تلقی می‌کرد و به طور جدی دو اصطلاح هنر دیوزینوسی و هنر آپولونی را مطرح کرد که مختصات هنر دیوزینوسی عشق، مستی و احساسات پرشور بود و برخلاف هنر آپولونی - که بر پایه نظم و عقلانیت به پیش‌ می‌رفت - هر قاعده‌ای را به هم می‌زد و بر حسب توانایی عنان‌گسیخته‌اش نظامات اخلاقی کلیشه‌ای را نادیده می‌انگاشت.
جالب آن است که همین توجه نیچه به موسیقی، علاقه‌مندی واگنر را به کتاب فوق برانگیخت. در این کتاب، نیچه سقراطی را معرفی می‌کند که رو به موسیقی می‌آورد و از سقراط عقلانی مطرح‌شده در رساله‌های افلاطون فاصله می‌گیرد. درواقع سقراط آرمانی نیچه که ساز به دست می‌گیرد، دیگر معرفت‌شناسی و دشمن سوفیست‌ها نیست. او (سقراط) جهان یونانی آرمانی نیچه را همپای آیسخولوس، اوریپید و سوفوکلس به پیش می‌برد.

نیچه در کتاب‌های بعدی‌اش، باز هم به تعریف خود از مفهوم نبوغ و فرد نابغه ادامه می‌دهد و می‌نویسد: «نابغه اگر می‌خواهد حقیقت و وضعیت والاتری را که در خودش وجود دارد، به معرض نمایش بگذارد، نباید از ایجاد خصمانه‌ترین رابطه با شرایط و وضعیت موجود بهراسد... این خصومت نه تنها واکنشی است در خور این واقعیت که هم‌عصران نابغه، چنان‌که عموما تصور می‌رود، قادر به درک نوآوری‌های او نیستند، بلکه نابغه باید دست پیش بگیرد و به جهانی که خود را در آن می‌یابد بتازد و تنها بدین طریق است که می‌تواند از درون به وحدت برسد و به سرمشقی برای نسل دیگر بدل شود.
البته این امری بود که تجربه خود نیچه داشت به‌تدریج آن را بر او آشکار می‌کرد و نیچه به‌تدریج متقاعد می‌شد که نابغه خلاق دقیقا خصومت مولد میان خود و هم‌عصران خود را به بخشی از کار خلق‌کردن تبدیل می‌کند». (ص٢٠٤) این‌گونه او می‌تواند آثار نبوغ را علاوه بر واگنر در خودش هم ببیند و تفاوت نبوغ خود را با نبوغ واگنر نیز تا حدی بسنجد.

البته رابطه نیچه و واگنر بخشی فرافکنانه هم دارد. خود واگنر از عاشقان سینه‌چاک شوپنهاور بود و حتی به او نامه هم نوشت، اما شوپنهاور روی خوشی به او نشان نداد و این‌گونه واگنری را که شوپنهاور در سیمای فیلسوف- منجی می‌نگریست، از خود راند. هرچند بعد از این بی‌توجهی، از ارادت واگنر به شوپنهاور چیزی کاسته نشد و او کماکان در هر محفلی به تمجید از استاد می‌پرداخت.
می‌توان گفت به نوعی همین رابطه شکست‌خورده در مراوده نیچه و واگنر هم تکرار شد. واگنر که فردی عصبی بود، تنها کتاب اول نيچه را با روي خوش پذيرفت. بارها از او انتقاد كرد و حتي سعي كرد با واسطه‌هايي او را هرچه بيشتر به خود وابسته كند. گويا واگنر به طور ناخودآگاه در تلاش بود انتقام ناگرفته نسبت به شوپنهاور را از نيچه بگيرد يا او را آلت دست خود كند.
همين رابطه ادامه پيدا كرد و واگنر سعي كرد نيچه را وادارد كتابي در ذم اشتراوس - كه واگنر با او دشمني داشت - بنويسد. اگرچه نيچه نظر بدي نسبت به اشتراوس نداشت، رساله تندي در نقد نوشته‌هاي وي نوشت. «اشتراوس با انتقاد از واگنر به خاطر ترغيب‌كردن لودويگ دوم به اخراج آهنگ‌ساز رقيب موجب ناراحتي او شده بود. وقتي نيچه در ١٨٧٣ به بايرويت رفت، متوجه شد واگنر يكسره درباره اشتراوس ياوه‌سرايي مي‌كند و مي‌خواهد نيچه به جاي ستايش او از هراكليتوس در رساله آكادميك ملال‌آورش به اشتراوس حمله كند.
قطعا، نيچه دفاع چندان پرشوري از اشتراوس به عمل نياورد، چون رضايت داد كه رساله‌اي هجوآميز درباره اشتراوس بنويسد. اين اتفاق براي هر دوی آنها ناخوشايند بود. براي واگنر به اين دليل كه از نيچه به عنوان وسيله‌اي براي تسويه‌حساب با اشتراوس بر سر موضوعي پيش‌پاافتاده استفاده مي‌كرد و براي نيچه چون به اين كار تن مي‌داد.» (ص ١٨٩) وقتي اشتراوس چند ماه پس از انتشار رساله درگذشت، گفته مي‌شد هجو نيچه او را كشته است.
خود نيچه عميقا از اين قضيه رنج مي‌برد و قطعا از اينكه اجازه داده بود خشم واگنر به چنين حمله شخصي ناعادلانه‌اي وادارش كند، عذاب وجدان داشت. نيچه در نامه‌اي به گرسدورف گفته بود اميدوار است اشتراوس اين‌قدر بدشانس نبوده باشد كه پيش از مرگش كتاب او را ديده باشد.

اما اشتراوس قطعا رساله نيچه را ديده بود، واكنش حيرت‌زده‌اش نيز جالب توجه بود: «اول مي‌كشند و تكه‌تكه‌ات مي‌كنند، بعد دارت مي‌زنند. تنها چيز جالبي كه در اين آدم [نيچه] مي‌بينم، نكته‌اي روان‌شناختي است - اينكه آدم چطور مي‌تواند از كسي كه هرگز سر راهش قرار نگرفته اين‌قدر خشمگين باشد و خلاصه كلام انگيزه واقعي اين نفرت شديد چيست؟» (ص١٩٠)

همه اينها تأثير وافري در تخريب رابطه نيچه و واگنر داشت. جالب آن است كه نيچه علي‌رغم جسارت در نوشته‌هايش، در برخورد با واگنر به شدت منفعل و آسيب‌پذير نشان مي‌داد. او همواره مراقب بود كه رابطه‌اش با واگنر دستخوش سردي نشود و بتواند تا حد امكان رضايت وي را جلب كند - كه البته در اين راه موفقيتي هم نداشت.
بايد اقرار كرد كه نيچه در رابطه‌اش با واگنر چندان هم حرف‌شنو نبود. واگنر چندين‌بار با واسطه به نيچه پيغام داده بود كه بيشتر به بايرويت بيايد، اما نيچه - به‌خصوص در اواخر رابطه - دستورات او را پشت گوش مي‌انداخت. ضمن آنكه كوزيما واگنر بارها برايش نامه داده بود، براي آنكه بتواند زندگي خوبي را شروع كند و قادر باشد بر بيماري‌اش غلبه كند بايد ازدواج كند. اما نيچه توجهي به اين حرف‌ها نداشت.

اما با آنكه سرانجام رابطه واگنر و نيچه به هم خورد، حداقل نيچه توانست از طريق او به نبوغ خودش پي ببرد، چنانكه شوپنهاور نقش بسزايي در شناساندن نيچه به خودش داشت. از جمله اين تأثيرات، بهره‌هاي روانكاوانه‌اي بود كه نيچه از شوپنهاور اخذ كرد. برايان مگی معتقد است شوپنهاور در كشف موجوديتي به نام «ناخودآگاه» نقش غيرقابل‌انكاري داشت ضمن آنكه او تشخیص داد امور جنسي نقش تعيين‌كننده‌اي در زيست انسان دارد.
به اين ترتيب بايد تقدم بصيرت‌هاي روانكاوانه را به شوپنهاور نسبت داد كه از نظر مگي، فرويد نیز گاه به اين امر اذعان داشته است. ضمن آنكه مگي می‌گوید، فرويد شوپنهاور را يكي از شش مرد بزرگ تاريخ مي‌دانست و همواره جزوه‌اي از او به همراه داشته است.
از سوی دیگر نیز دريدا معتقد است فرويد ديدگاه‌هاي روانكاوانه‌اش را به شدت مديون نيچه است و حتي تا جايي پيش مي‌رود كه مي‌گويد فرويد چيزي بيشتر از نيچه در مورد روانكاوي نگفته و به در واقع صرفاً سخنان او را به يك انسجام منطقي رسانده است. از اينجا مي‌توان تأثير شوپنهاور را بر نيچه تشخيص داد و رابطه نمادين آنها را بيشتر كنكاش كرد.
اما يكي ديگر از تأثيرات بارز شوپنهاور بر نيچه، ديدگاه او در مورد خودكشي است. شوپنهاور كساني را كه خودكشي مي‌كنند از افرادي مي‌داند كه مغلوب اراده هستي شده‌اند. نيچه هم اصطلاح «توانگران منفي» را در مورد ايشان به كار مي‌برد. از نظر هر دوي ايشان انسان قادر است با اتخاذ ديدگاهي زيبايي‌شناسانه به زيستش،‌ علي‌رغم بي‌معنايي آن، زندگي را سرشار از بهره‌هاي هنرورانه كند.

به‌هرحال هنرمند كسي است كه مي‌تواند با ترفندهايي مختص به خود بر بي‌معنايي زندگي غلبه كند. نيچه و شوپنهاور هر دو اين را خوب مي‌دانند و هر دو نيز زيستي هنري دارند. همانگونه كه فرويد پس از دريافت جايزه گوته در ١٩٣٠ اظهار كرد: «حتي بهترين و كامل‌ترين زندگي‌نامه‌ها نیز نمي‌توانند گرهي از معماي آن موهبت اعجازگونه‌اي كه شخص را هنرمند مي‌سازد باز كنند.» (ص١٠)

منبع: برايان مگي، فلسفه شوپنهاور، نشر مركز، ترجمه رضا ولي‌ياري،

چاپ اول، ١٣٩٢
۴
نظرات بینندگان
  • دکتر گاوچرون از کومور ارسالی در

    عالی بود
    نیچه را در خودم سخت بیدار میبینم. اثری که شوپنهاور بر نیچه گذاشت، نیچه هم چند سال پیش بر من نابغه گذاشت تا روزی که ظهور کنم.

  • افشین ارسالی در

    ممنون، مقاله ی خوبی بود.

تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید