ماركس دموكراسی را نفهميد
١٠٠ سال از انقلاب اكتبر ميگذرد؛ رويدادي كه بيشك تاريخ جهان در سده بيستم را رقم زد و بيش از همه بر سرنوشت ميليونها انسان تاثيرات انكارناپذير و گاه تلخ و ناگواري به جاي گذاشت.
کد خبر :
۴۴۴۵۷
بازدید :
۱۸۷۰
١٠٠ سال از انقلاب اكتبر ميگذرد؛ رويدادي كه بيشك تاريخ جهان در سده بيستم را رقم زد و بيش از همه بر سرنوشت ميليونها انسان تاثيرات انكارناپذير و گاه تلخ و ناگواري به جاي گذاشت.
بابك احمدي، نويسنده و پژوهشگر در افتتاحيه نشستي كه عصر ديروز در خانه انديشمندان علوم انساني با همكاري انجمن علوم سياسي به مناسبت صدمين سالگرد اين انقلاب برگزار شد، ضمن ارايه روايتي از آنچه در سالهاي آغازين سده بيستم در روسيه رخ داد، به سه ايده خطرناكي اشاره كرد كه به زعم او ماركسيسم روسي را از انديشههاي ماركس و بلكه همه كساني كه دل در گروي آزادي و برابري داشتند، دور كرد و فجايعي پديد آورد كه به نظر اين تروتسكيست سابق علت اصلياش ناديده انگاشتن اهميت اصل دموكراسي بود.
احمدي در اين نشست با اشاره بر ضرورت بازخواني انتقادي تجربه انقلاب اكتبر، ضمن تاكيد بر اهميت ماركس او را نيز نقد كرد و تاكيد كرد كه آنچه در انديشه ماركس و ماركسيسم قدر چنداني نديد، دموكراسي بود؛ مفهومي كه هر گونه انديشه تحولخواهي در زمان ما و آينده بايد به آن توجه كند.
بديهي است گزارش منتشر شده لزوما موضع روزنامه «اعتماد» نيست و اين روزنامه از نقدهاي احتمالي صاحبنظران اين حوزه استقبال ميكند.
انقلابي كه جهان را ساخت
بابك احمدي، پژوهشگر و نويسنده؛ اتفاقي كه در ١٩١٧ در روسيه رخ داد، يكي از بزرگترين رويدادهاي اين قرن بود. كمتر حادثه و انقلابي در آن قرن چنين بازتاب بينالمللياي داشت.
آرزوي بزرگترين شخصيتهايي كه اكتبر را ساختند، رويدادي جهاني بود، اين اصطلاحي است كه در آثار لنين، تروتسكي و بوخارين بارها تكرار شد.
با اينكه چنين رويدادي رخ نداد، اما بر انقلابهاي قرن بيستم و تحولات فكري و صحنه سياست بينالملل تاثير گذاشت، به خصوص بعد از پايان جنگ جهاني دوم كه اروپاي شرقي، ويتنام، كره و مهمتر از همه چين به شيوهاي كه بلشويكها در روسيه پيشنهاد و عملي كرده بودند، پيوستند و بنا به اصطلاح رايج آن دوران اردوگاهي تقريبا از يك سوم جمعيت جهان را ساختند و در نتيجه بخش بزرگي از توليد اقتصادي دنياي آن روز را به وجود آوردند.
انقلاب اكتبر چشماندازي را باز كرد و بست
اين رويداد از منظر ديگري نيز اهميت دارد؛ اگر براي تاريخنگاران سياست بينالمللي و اقتصاددانها تلاش فقط يك حزب (تنها حزب حاكم) براي ساختن اقتصاد استوار براي برنامهريزي و تمركز نيروهاي توليد در دست دولت و براي پيشبرد سوسياليزم گذاشته بودند، مهم بود، براي نيروهاي واقعي زندگي اجتماعي، تودهها و آدمهايي كه كار ميكنند و استثمار ميشوند و براي زندگي در جهاني بهتر آرزو دارند و از تبعيض طبقاتي رنج ميبرند نيز اكتبر اهميتي كليدي داشت.
زيرا چشمانداز نوع ديگري از زندگي را باز كرد. اما آنچه گشود تاثير زيادي بر نيروهاي زندگي اجتماعي براي زحمتكشان، توليدكنندگان مستقيم و به عبارت روشن آدمهاي راديكال، سوسياليست، آنارشيست، كمونيست و بعدا به تدريج فمينيست گذاشت. دست كم دو قرن است اين ايده كه نظام سرمايهداري بايد عوض شود، در ميان نيروهاي راديكال جايگاه ويژهاي دارد.
شكست دستاوردهاي اكتبر و دنياي بدون آرمان
دنياي ما كه ما با شكست دستاوردهاي اكتبر، دنياي بدون آرمان شده، اما فارغ از نيروهاي راديكال و چپ نيست. در اين لحظات تاريخي كه ما در آن زندگي ميكنيم، يعني در دل يكي از بزرگترين بحرانهاي مالي و اقتصادي سرمايهداري در حالي كه در منطقه ما سرمايهداري خون به پا كرده است و تصوير پسرك پناهنده سوري كه موجها جسد او را به ساحل انداختهاند، تصوير واقعي منطقه ما است؛ اين تصوير بايد براي ما هشداري جدي باشد.
البته اكتبر چندان دستاوردهاي مثبتي نداشت و جنبههاي منفي آن را نميتوان از نظر دور كرد و يقينا ايدئولوگهاي بورژوازي نيز به طور خستگيناپذيري آنها را ياد ميكنند. سرمايهداري براي پديد آمدن بارها شكست خورد تا بالاخره جهانگير شد. براي سوسياليسم نيز ميتوان چنين امكاني را قايل شد. مثل كمون پاريس: سه ماه تلخ، سه ماه با سرنوشت تراژيك و براي اينكه يك تجربه از ديكتاتوري پرولتاريا ساخته شود، كم بود.
ولي در اكتبر چيزي باز شد كه هفت دهه با فراز و نشيبها به طول انجاميد. اكتبر پديده پيچيدهاي است. دو سويه دارد: يك سويه صداي آرمانخواهي ميليونها و نسل پشت نسل آدمهايي هستند كه از آزادي و برابري ياد ميكردند و پشتوانهاش نيز يكي از محكمترين تئوريهايي است كه در فرهنگ غرب ساخته شده است: نظريه ماركس. از سوي ديگر آن قدر فاجعه به بار آورد كه دفاع از آن دشوار باشد، حتي براي ستايشگرانش. اتحاد شوروي هنوز برقرار بود كه انتقاد به خودش شروع كرد.
دركنگره بيستم حزب كمونيسم، ١٩٥٦ خروشچف تحت عنوان كيش شخصيت عليه استالين، ولي خيلي بيشتر عليه سنتي كه از اكتبر به بعد باقي مانده بود، صحبت كرد، اما نه چندان راديكال كه راهي عوض شود. در بنيان خودش استالينيسم باقي ماند، تا در ١٩٩٠ نابود شد و به شكل تلخي از درون پاشيد. بنابراين بايد اين رويداد را جدي ببينيم و اگر همبستگي با سرمايهداري و با تمام اين ترفندهاي ايدئولوژيكش نداريم و خواهان زندگي در جهاني هستيم كه در آن ظلم و اجحاف و استثمار و بندگي انسان به دست انسان و بندگي مدرن نباشد و اگر ميخواهيم به انديشههاي يكي از بزرگترين متفكران قرن نوزدهم يعني كارل ماركس بازگرديم و انديشه ديگر پيشروان آن دوران، بايد خوانشي انتقادي از اكتبر داشته باشيم، خواه چپ باشيم و خواه راست، نميتوانيم اكتبر را بپذيريم يا رد كنيم.
اين چهره دوگانه بسيار پيچيده است. براي نخستين بار راه براي دهههاي استقرار نوع ديگري از زندگي اجتماعي و اقتصادي باز شد و اين نكته كمي نبود و در سراسر گيتي اثر گذاشت. نميشد به جهان آينده فكر كرد بدون آنچه كه در اكتبر رخ داد واين مهم است.
سه انحراف از بدو تسخير قدرت توسط بلشويكها پديد آمد و نابودش كرد. سه ايده و رويكرد عملي استوار بر اين به واقع گسست از انديشههاي راديكال قرن ١٩ و فكرهاي ماركس بود و در نهايت نتيجهاي تراژيك به بار آورد، زيرا اميدها و آرزوهاي زيادي بر باد رفت و نسلهايي در اين راه در زندان شكنجه و اعدام شدند و كردند.
همواره بايد بتوانيم بين رهبري احزاب كمونيست اعم از روسيه و چيني و كوبايي و... و پايههايش فرق بگذاريم. وقتي به تاريخ ايران نگاه ميكنيم كه رهبران كمونيست به انقلاب خيانت كردند و به خواستهاي ميليونها آدم پشت كردند و دريوزگي و جاسوسي پيشه كردند، اما همگي چنين نبودند. اين آرمان پايهها نبود كه رهبري احزاب كمونيست معرفش بود، بلكه منافع بروكراتيكي بود كه به طور كامل از پايهها بريده بود.
آدمهايي كه مبارزه كردند و سختي ديدند، انقلاب و اعتصاب و سنديكاهايي برپا كردند و مبارزاتي را پيش بردند و ادبياتي فراهم آوردند، محترم هستند و نميتوان پذيرفت كل اين تجربه لگدمال شود. اين سه ايده را در شرحي تاريخي از انقلاب اكتبر ١٩١٧ و شخصيتهاي اصلي آن ارايه ميدهم، همراه با دو نظريه كه ابتدا متناقض و متعارض بودند، اما بعد با هم در جريان سال ١٩١٧ با هم همراه شدند.
اختلاف بر سر ايده سانتراليزم دموكراتيك
پايان قرن نوزدهم حزب سوسيال دموكرات روسيه ساخته شد، رهبران اين حزب مهاجريني خارج از روسيه كه عليه تزاريسم مبارزه ميكردند، بودند. به تدريج جواناني كه در روسيه و دانشگاهها تحصيل كرده مانند بوخارين و تروتسكي و مشغول فعاليتها و مبارزههاي پايين جامعه بودند، جذب آن شدند.
اين حزب عضو بينالملل دوم بود كه رهبرش كارل كائوتسكي بود و يكي از مهمترين نظريهپردازانش گئورگي پلخانف روس بود كه از پايهگذاران حزب بود. اين حزب در ميان كارگران روسيه نفوذ قابل ملاحظهاي داشت و رهبرانش در خارج باسواد و نظريهپرداز بودند و نشريه داشتند و نشريات در داخل روسيه پخش ميشد و گاه اعتصابات را سازماندهي ميكرد.
اين حزب ٥-٤ سال پس از پيدايش با يك بحران دروني در سال ١٩٠٢ مواجه شد. بحراني كه دو جناح متخاصم را شكل داد. ظاهرا اختلاف بر سر عضويت اعضاي جديد بود. رهبر يك جناح شخصيت دانا، نويسنده، متعصب، خشن و با اعتماد به نفس ولاديمير يوليانف لنين بود. رهبران منشويك، جناح ديگر شهرت او را ندارند، اما آن زمان اهميتي برابر داشتند، مهمترين آنها مارتف تئوريسين اصلي منشويكها بود.
اختلاف بر سازماندهي بود. لنين معتقد بود شكل عضوگيري خطرناك است و راه پليس مخفي تزار را به ارگانهاي رهبري حزب باز ميكند و در روسيه ميتواند منجر به از دست رفتن نيروهاي انقلابي شود. او پيشنهاد كرد عضوگيري را دشوار كنيم. راه لنين براي رهبران و تودهها معقول و قابل فهم بود.
او ميگفت بايد تجربههاي مبارزاتي پايين حزب از طريق سلولهاي حزبي به رهبري منتقل و آنجا جمعبندي شود و به صورت رهنمون به تودهها بازگردد. او ميگفت طبقه كارگر در روسيه مبارزه ميكند و اين مبارزات همهجا چندان پيشرفته نيست و ممكن است سركوب شود. حزب موظف است آگاهي ناموزون طبقه كارگر را موزون كند و آن را به طبقه بازگرداند. اسم اين ايده سانتراليزم دموكراتيك است.
آزادي طبقه كارگر از آن كيست؟
اين ايده درست است. انطباق آن به شرايط سازماندهي خطرناك بود، زيرا بر خلاف آرماني كه در آن بود، بالا ميتوانست تصميماتي بگيرد كه اساسا بر پايين استوار نباشد. خطر بزرگتر اين بود كه حزب نقش بسيار بزرگي پيدا ميكرد، زيرا خود را معرف پيشروترين بخش طبقه ميدانست و بر اين باور بود كه بخشهاي ديگر بايد خود را به ياري حزب بكشند.
اما ايراد اصلي اين جا پيدا شد كه چه كسي معرف آن پيشرفتهترين بخش حزب است؟ لنين ميگفت، خودش و بلشويكها. يعني كساني كه اكثريت را در كنگره ١٩٠٣ در لندن و بروكسل آوردند و كلمه بلشويك نيز در روسي يعني اكثريت. اما ايده خطرناكي را دنبال ميكرد: برخي از احزاب پيشرويند و صداي پيشگامان طبقهاند.
برخي از احزاب نيز صداي عقبافتادههاي طبقه هستند و در نتيجه پيشرفتهها نگاه بسيار منفي نسبت به عقبافتادهها مييابند و در شرايط تاريخي اگر قدرت تسخير شود، ميشود عقب افتادهها را كنار بگذارند. در نتيجه آنچه در قرن ١٩ براي ماركس حياتي بود، از بين رفت، اينكه آزادي طبقه كارگر كار خود طبقه كار است، تبديل شد به اين ايده كه آزادي طبقه كارگر كار حزب پيشروي طبقه كارگر است.
اين نخستين و بزرگترين اختلافي بود كه بين شعار بينالملل اول كه ماركس ساخته بود و همه زندگي سياسياش با پراتيك سوسيال دموكراسي روس پديد آمد. لنين با پيدا كردن پيشروان طبقه با استناد به آن پايه اوليه كه لنين با استناد به آن پايه اوليه بحث كه پيشنهاد درستي بود، نتايج خطرناكي را به دست آورد. نتايجي كه به تدريج در ذهن لنين رسوخ كرد و بلشويكها را به هم نزديك كرد، ايده اين بود كه ما صداي پيشرفته طبقه هستيم و حق ما است حرف بزنيم و ديگران به تدريج به دامن خيانت ميافتند و به بورژوازي ميپيوندند.
وقتي ١٩٠٥ نخستين انقلاب شد، سكتاريستترين بخش حزب سوسيال دموكرات در روسيه بلشويكها بودند و همراهي نميشدند، زيرا اطمينان داشتند كه حق به جانب ايشان است، حقيقت در جيب لنين بود، زيرا ديگران به شكلهايي با بورژوازي در ارتباط بودند. در ١٩٠٥ اتفاق مهمي در انقلابهاي كمونيستي، سوسياليستي و چپ بود، شوراي كارگري پطروگراد نخستين هستههاي يك حكومت كارگري را در ذهن ميپروراند و تروتسكي بيست و چند ساله نيز جزو روساي آن شورا بود.
بلشويكها به دنبال انقلاب دو مرحلهاي بودند
اما بلشويكها ميگفتند مرحله كنوني انقلاب در روسيه، انقلاب بورژوا دموكراتيك است و ما محال است ببريم. اين انقلاب بايد بورژوازي را سر كار آورد، اصلاحاتش را شروع كند و رفرمهايش را بكند و پارلمان واقعي بسازد و جلو برود تا در اين ميان طبقه كارگر بتواند به علت رشد اقتصادي وسيعتر و متشكل شود و بعد قدرت در انقلاب را در مرحله دوم بگيرد.
تئوري دو مرحلهاي انقلاب نظريهاي بود كه هم بلشويكها و هم منشويكها بر سر آن اشتراك داشتند و مطمئن بودند انقلاب پيشرو يعني انقلاب ١٩٠٥ انقلاب سوسياليستي نيست، يعني انقلابي نيست كه كارگران بتوانند در آن به قدرت برسند.
سختترين كار پيروزي بر عادت تودهها است
تجربه ١٩٠٥ براي تروتسكي برعكس بود، او به اين نتيجه رسيدكه بورژوازي روسيه و نيروهاي ليبرالش ديگر توانايي برآوردن تكاليف انقلاب را ندارند و كارگران بايد آن را برآورده كنند. او نظريه عجيب انقلاب مداوم را داد. از اين حيث اين نظريه عجيب است كه يك فرض اوليه سستي دارد. هيچ انقلاب بورژوادموكراتيكي در جهان رخ نداد كه بلافاصله همه تكاليف انقلاب حل شود.
انقلاب ١٧٨٩ فرانسه صد سال بعد منجر به يك جمهوري پايدار شد. هيچ انقلاب بورژوا دموكراتيكي نيست كه تمام تكاليفش بلافاصله برآورده شود. روسيه نيز چنين بود. بنابراين نميتوان از اين نتيجه گرفت كه برآوردن اين تكاليف به عهده طبقه ديگري يعني كارگر است كه بايد قدرت سياسي را بگيرد. وقتي ١٩١٧ انقلاب روسيه به ثمر رسيد، قدرت سياسي در دست بلشويكها بود كه حالا تروتسكي نيز به آنها پيوسته بود، اما تكليفي حل نشد. هيچ رژيمي در دنيا به اندازه رژيم بلشويكي و استالينيستي اعدام نكرد. به صراحت آن را اعدام خواندند.
لنين در پايان زندگياش جمله بسيار تكاندهندهاي گفت: «هيچ چيز سختتر از پيروزي بر عادت تودهها نيست!» لنين موقع انقلاب در روسيه نبود و در زوريخ آلمان بود و هنوز مشغول مطالعه بر منطق هگل بود.
زماني لنين صلحطلب بود و با جنگ امپرياليستي ١٩١٤ مخالف بود و به اين دليل به شيوهاي باز سكتاريستي كل بينالملل را خائن به طبقه كارگر و مرتد معرفي كرد و لنين با همان ژستي كه هميشه حقيقت در جيب اوست و صداي پيشروترين بخش طبقه است، در آوريل ١٩١٧ به روسيه بازگشت. اما لنين به دليل ديگري صلح را ميخواست. او به دليل نگاه هميشگياش به طبقات تهيدست، صلح را ميخواست. هر چه هم با او بد باشيم نميتوانيم منكر اين جنبه باشيم كه هميشه از آن نگاه به دنيا نگاه ميكرد.
او شعار عدم همكاري با دولت موقت و برانداختن آن و «صلح، نان، آزادي» را داد. جنگي مهيب كه در ژوئن ١٩١٧ بزرگترين رقم كشتهها را براي ارتش از هم پاشيده روسيه داشت، ارتشي كه عناصرش راديكال بودند و در شوراهاي كارگري عضو ميشدند. كارگراني كه به جبهه رفته بودند و حالا آگاهي سوسيالدموكراتيك را در ميان سربازان ديگر تحريك ميكردند.
صلح خواهي واقعا پايه مادي داشت و لنين اين را به خوبي كشف كرد. او وقتي بازگشت در تزهاي آوريل كه بسيار معروف است، پذيرفت كه از اين به بعد بايد طبقه كارگر سر كار بيايد و در نتيجه تروتسكي عضو بلشويكها شد، زيرا ديد كه تئوري قديمياش پذيرفته شده است و لنين هم گفت از وقتي تروتسكي بلشويك شد، بهترين بلشويك است.
با همكاري اين دو و شخصيتهاي برجسته حزب مثل كامنف، زينوويف، رادك، بوخارين و استالين بلشويكها دست به آجيتاسيون زدند. دولت موقت در همهچيز مانده بود. تودهها صلح ميخواستند و او جنگي خفت بار را ادامه ميداد. انقلاب در خطر بود. تظاهرات ژوئن بلشويكها كه مسلحانه بود، غيرقانوني اعلام شد.
لنين به عنوان جاسوس آلمانها به همراه زينوويف ناگزير از گريز به فنلاند شد. وقتي برگشت كه تسخير قدرت انجام شد. يعني يكي- دو هفته قبل از تسخير قدرت مخفيانه بازگشت و در كميته مركزي اعضاي حزب به خصوص كامنف و زينوويف را كه خيلي متزلزل بودند، متشكل كرد. او فرد مقتدري بود و در هر بحثي پيروز ميشد. سبك لنين كاملا شبيه نوشتههاي مذهبي ارتدوكس بود.
واقعا شوراي پطروگراد در اختيار بلشويكها و متحدانش شامل سوسيال رولوسيونرهاي چپ و عده كمي از منشويكها بود. در نتيجه تسخير قدرت راحت بود، بدون خونريزي. در مسكو حتي يك تير شليك نشد. كساني كه ميگويند اصلاحات خوب و انقلاب بد است، زيرا انقلاب خشن است، فراموش ميكنند كه گاهي اصلاحات نيز خونين است. اصلاحات مدني در امريكا براي احقاق حقوق سياهان، خونين و سخت بود و در مقابل آن اكتبر يك ترقه بازي محسوب ميشود. آنچه بعد اتفاق افتاد غمانگيز بود.
هيچكس جز استالين حرفي نميزد
اگر سازماندهي حزب خطرناك داشت كه داشت، زيرا ميتوانست در شرايطي جاي دولت را بگيرد كه هفتاد سال گرفت. زماني باكونين آنارشيست بزرگ قرن ١٩ در كتاب دولتگرايي و آنارشيسم در سال ١٨٧٤ به كارل ماركس حمله كرد كه ماركس ميخواهد بالاي كميته مركزي باشد، كميته مركزي بالاي طبقه و طبقه بالاي جامعه. عين اين پيشبيني شوم نه در مورد آن فيلسوف بزرگ بلكه در مورد لنين و استالين صادق بود.
البته لنين تا ١٩٢٤ كه مرد (عملا تا ١٩٢٢ كه سكته كرد)، در داخل حزب خودش اجازه مخالفت ميداد. استالين اين را هم قبول نداشت و هيچ كس جز استالين حرفي نميزد. پدر خلقها رفيق استالين، تصميم ميگرفت و اجرا ميشد.
تروتسكي هم كه اخراج شد و در ١٩٤٠ در مكزيك ترور شد. دوره استالين، زمان واقعي لنينيسم بود. اما از ١٩٢٤ تا ١٩٢٧ لنين مقدس شد. ٤٥ جلد آثارش تحريف شد. نظرات متناقضش به نفع نظريهاي كه استالين درست ميدانست، بيان شد. در نتيجه يك لنين مصنوعي و غيرواقعي ساخته شد كه تنها شباهتي كه با لنين داشت در خشونت بود.
ديكتاتوري پرولتاريا؛ دومين ايده خطرناك
ديكتاتوري پرولتاريا دومين ايده خطرناكي بود كه بلشويكها به آن دامن زدند. ريشهاش در خود ماركس است. اين مفهوم را كارل ماركس ساخت و هرگز نميشود فهميد كه معناي دقيقش چيست. اگر پرولتاريا اكثريت است، چه نيازي به ديكتاتوري است. به علاوه ديكتاتوري اكثريت نيز مذموم است.
آزادي و شأن انساني و دموكراسي يعني اقليت حق داشته باشد. دموكراسي فقط حكومت نيست، بلكه حق اقليت براي رسيدن به قدرت و اجرا كردن برنامههايش است. ديكتاتوري پرولتاريا مفهومي منحط و نادرست است. برخي ميگويند اين مفهوم يعني قدرت طبقه كارگر اما چرا نگوييم دموكراسي طبقه كارگر؟ ديكتاتوري يعني ديكتاتوري حزب و كميته مركزي و رهبر حزب يعني ژوزف استالين و كساني كه بعد از او آمدند و اين مفهوم خطرناك دوم است.
سومين ايده؛ اجراي سوسياليسم در كشور
مفهوم خطرناك سوم ساختن سوسياليسم در يك كشور بود كه بلشويكها به آن ايمان داشتند. ايشان نخست معتقد بودند كه نميتوانند قدرت را بگيرند مگر اينكه انقلاب آلمان پيروز شود. اين نكته بعدا سانسور شد. تروتسكي كه تئورياش اين بود. مفهوم سوسياليسم به عنوان برنامهريزي اقتصادي شروع شد كه اتفاق مثبتي بود، چنان كه در كشورهاي سرمايهداري نيز برنامهريزي شروع شد.
بلشويكها روسيه را صنعتي و تبديل به يك ابرقدرت نظامي و اردوگاه كار اجباري كردند. آنها بيتوجه به بوخارين و آنتونيو گرامشي، سرمايهگذاري در صنايع سرمايهاي كردند. براي رقابت با غرب پيش رفتند و فقر و فاقهاي ساختند كه تاريخ سوسياليسم را با قحطي آغشته كرد.
قحطي ١٩١٨ و ١٩١٩ در روسيه و قحطيهاي اخير در كره شمالي. در صحنه سياسي كارهاي خطا زياد بود. ٢٧ ميليون كشته مردم روسيه در طول جنگ خطا بود. ساختن اردوگاهها خطا بود. در سال ١٩٣٧ به تعبير نويسنده كتاب ترور بزرگ بيش از روزي ١٠٠٠ نفر كشته شدند. در اين سال ٤٠٠ هزار نفر كشته شدند.
در ميان ايشان نخبگاني چون ميرهولد و ايزاك بابل بود. كساني بودند كه نابغه نبودند اما زحمتكش بودند دستگير و اعدام شدند. گاهي فردي به جرم اينكه خوابش را براي ديگري تعريف ميكرد، دستگير ميشد، زيرا گفته ميشد كه او روياي بازگشت به دوره تزاري دارد! اردوگاهي مهيب ساخته شد. استعدادها از بين رفت و همهچيز در خدمت جزمهايي مثل رئاليسم سوسياليستي شد. سياهترين دورهها آغاز شد.
ماركس دموكراسي را نفهميد
وظيفه ما اين است كه نه از ديدگاه ارتجاعي و ليبرالي و نه از ديدگاه مدافع سرمايهداري و ديدگاه منافع آدمهاي دزد و چپاولگر بلكه از ديدگاه منافع تودهها بار ديگر اين تجربه را بازخواني كنيم. اگر قرار است جامعهاي بهتر، انساني و جامعهاي با آزادي براي همه مردم بسازيم، بايد درسي بگيريم. بلشويكها دموكراسي را نفهميدند. ماركس هم نميفهميد و معتقد بود كه مزخرفات و مهملات پارلمانتاريستي ذهن تودهها را عقب انداخته است.
بزرگترين نقطه ضعف و پاشنه آشيل و چشم اسفنديار سوسياليسم قرنهاي ١٩ و ٢٠ عدم درك دموكراسي بود و امكان دادن به سرمايهداران كه آنها بيانگر دموكراسي و مدافعان آن شوند. دموكراسياي كه از طريق آن هيتلر و ترامپ بر سر كار آمد. دموكراسي كه حقوق مردم را پايمال ميكند. آنها خود را مدافع حقوق مردم ميدانند و طبقهاي كه اين دموكراسي مثل هوا براي انسان برايش لازم است، با مهيبترين ديكتاتوريهايي كه به نام او ساخته شده، شرمنده تاريخ شده و نتوانسته حتي سر بلند كند و تحقير شود و سياستمداران بيشمار ليبراليسم و نئوليبراليسم شروع كنند به خطابههاي دموكراتيك خواندن. تئوريسينهايشان از پايان تاريخ حرف ميزنند.
بله، راست اين است كه تجربه ما بود با همه نقصهايش، با همه ايرادهايش، با همه كشتارها و كمبودها. ما درس گرفتيم. ما الان در دل بربريت زندگي ميكنيم. سوسياليسم [ به واسطه دغدغههاي عدالتخواهانه] همچنان مي تواند راه حلي براي بشر امروز محسوب شود. من اطمينان دارم كه نسلهاي بعدي از زندگي در اين جهان بهتر لذت خواهند برد.
ما ايرانيها كه تجربه اكتبر را خيلي بد فهميديم، درسنامه اصلياش تحريف مطلق تاريخ بود. تاريخ مختصر حزب كمونيسم كه استالين آن را ساخته بود و آثار تئوريسينهايي كه هيچ تعهدي به مردم ايران نداشتند، تعهدي به زحمتكشان ايران نداشتند. هر بار خيانت كردند، به جرم ملي كردن صنعت نفت خيانت كردند، از ايران گريختند، وقتي برگشتند ارتجاعيترين نيروها را تقويت كردند.
هميشه مبارزه با امپرياليسم را برجستهتر از مبارزه براي دموكراسي دانستند. اگر تمام حرفهاي من يك فايده داشته باشد، اين است كه نيروهاي مترقي، سوسياليست، راديكال، آنارشيست، فمينيست و كساني كه ميخواهند در محيط زيست بهتري كار كنند، بايد بتوانند زمينه اصلي بحث را بر دموكراسي بنا كنند، جايي كه درست نقطه سياه كارنامه بلشويكها بود.
۰