چرا ژان ژاک روسو انسان «بی‌تمدن» را ستایش می‌کرد؟

چرا ژان ژاک روسو انسان «بی‌تمدن» را ستایش می‌کرد؟

بسیاری از مردم بر این باورند که تمدن و پیشرفت بشر چیزهای خوبی هستند و بهترین امکان را برای آزادی انسان فراهم می‌کنند. اما ژان‌ژاک روسو نظر دیگری داشت.

کد خبر : ۲۶۸۶۴۰
بازدید : ۱۵

فرادید| برخلاف توماس هابز که زندگی در بیرون از جامعه را چیزی جز «جنگی خونین همه علیه همه» نمی‌دانست، روسو در گفتار درباره نابرابری ادعا کرد که زندگی در «وضع طبیعی» شبیه به بهشت بوده است؛ جایی که همه انسان‌ها برابر بودند. از نظر او، خروج از وضع طبیعی و ورود به تمدن بود که نابرابری را به جهان آورد.

به گزارش فرادید؛ ژان‌ژاک روسو در سال ۱۷۱۲ در ژنو سوییس، در خانواده‌ای از طبقه متوسط به دنیا آمد. مادرش هنگام زایمان درگذشت و پدرش که ساعت‌ساز بود او را بزرگ کرد. اما وقتی روسو هنوز نوجوان بود، پدرش به‌دلیل مشاجره‌ای با یکی از زمین‌داران ثروتمند و بیرون کشیدن شمشیر از شهر گریخت. روسو در پانزده‌سالگی از ژنو فرار کرد و سرگردان شد.

او مدتی نزد یک کشیش کاتولیک پناه گرفت و پس از گرویدن به کاتولیسیسم، با زنی اشرافی آشنا شد که بعدها معشوقه‌اش شد. سپس به پاریس رفت و با دنی دیدرو فیلسوف و نویسندهٔ دانشنامه آشنا شد. زمانی که دیدرو در سال ۱۷۴۹ به‌خاطر نوشته‌هایش زندانی شد، روسو برای دیدار او به ونسن رفت. در همین سفر بود که به گفته خودش، جرقهٔ نگارش گفتار درباره نابرابری چون صاعقه‌ای در ذهنش جرقه زد.

او این گفتار را در سال ۱۷۵۴ برای مسابقه‌ای از سوی آکادمی دیژون نوشت که پرسیده بود: «منشأ نابرابری در میان انسان‌ها چیست و آیا طبیعت آن را مجاز می‌شمارد؟» روسو برنده نشد، اما اثرش به یکی از متون ماندگار فلسفه تبدیل شد.

روسو و «وضع طبیعی»

روسو در آغاز گفتارش از «وضع طبیعی» سخن می‌گوید؛ دورانی فرضی که انسان‌ها هنوز جامعه‌ای نساخته بودند. این وضع، واقعاً تاریخی نیست بلکه نوعی آزمایش ذهنی است تا بفهمیم در نبود تمدن، انسان چگونه می‌زیست.

در قرن هجدهم، فیلسوفان دانش محدودی از انسان‌شناسی داشتند. برای نمونه، هابز تصور می‌کرد بومیان قارهٔ آمریکا همانند انسان‌های دوران اولیه‌اند. روسو هم گاه مردم کاستاریکا را نمونه‌ای از انسان طبیعی می‌دانست. اما هدف او علمی نبود، بلکه فلسفی بود.

او حتی استدلال می‌کرد که نخستین انسانی که «پناهگاه» ساخت، پیش از آن هم بدون سرپناه زندگی کرده و زنده مانده بود؛ پس در واقع سرپناه ضروری نبوده است! چنین ادعاهایی، نشان می‌دهد که روسو به دنبال حقیقت تاریخی نبود، بلکه می‌خواست از این مثال‌ها برای طرح پرسش‌های اخلاقی و اجتماعی استفاده کند.

دیدگاه متضاد هابز

هابز در کتاب لویاتان گفته بود زندگی در وضع طبیعی «تنها، فقیرانه، نفرت‌انگیز، حیوانی و کوتاه» است. از نظر او، انسان‌ها بدون قانون، پیوسته در جنگ برای بقا بودند و هیچ اعتماد یا وفای به عهدی وجود نداشت. از نظر او شکل‌گیری جامعه، نتیجهٔ توافق انسان‌ها برای رعایت قرارداد و قانون بود؛ و از این راه تمدن پدید آمد.

هابز باور داشت تمام پیشرفت‌ها و آزادی‌های امروز ما بدون جامعه ممکن نبود. او نوشت: «در وضع طبیعی، هیچ کشاورزی، تجارتی، هنری، دانشی یا امنیتی نیست، بلکه ترس دائم از مرگ خشونت‌آمیز بر انسان حاکم است و زندگی، فقیرانه و کوتاه است».

روسو اما به‌شدت با این تصویر مخالف بود.

انسان اولیه از نگاه روسو

روسو معتقد بود انسان‌های اولیه در صلح و سادگی زندگی می‌کردند و دلیلی برای جنگ نداشتند. او می‌گفت فلاسفه‌ای مانند هابز اشتباه می‌کنند چون انسان امروزی را معیار قرار می‌دهند و فراموش می‌کنند که انسان طبیعی شبیه حیوانات بوده است؛ بدون غرور، حسادت یا میل به انتقام.

اگر دو انسان اولیه بر سر میوه‌ای با هم روبه‌رو می‌شدند، به جای درگیری، یکی از آنان به‌سادگی کنار می‌رفت و میوه‌ای دیگر می‌جُست. در نظر روسو، خشونت مداوم در طبیعت بیشتر تخیل فیلسوفان است تا واقعیت.

روسو می‌پذیرفت که در طبیعت نابرابری‌های طبیعی، مانند تفاوت در توان جسمی یا مهارت وجود دارد، اما می‌گفت این تفاوت‌ها تأثیر اندکی داشتند. چون انسان طبیعی نه غرور داشت و نه احساس تحقیر می‌کرد. او مانند حیوانی بود که پس از رنج کوتاهی، دوباره به آرامش بازمی‌گشت.

آغاز غرور و خودخواهی

در وضع طبیعی، انسان فاقد عقل و اندیشهٔ پیچیده بود. بنابراین، احساساتی چون غرور، حسادت، شرم یا گناه در او وجود نداشت. تنها دو غریزهٔ بنیادین او را هدایت می‌کرد:

۱. عشق به خویش (Amour de soi)؛ یعنی تمایل طبیعی برای حفظ جان و آسایش خود.

۲. احساس دلسوزی (Pitié)؛ یعنی بیزاری از دیدن رنج دیگران.

به‌تدریج، وقتی انسان‌ها با یکدیگر بیشتر تماس یافتند، غریزه‌ای تازه پدید آمد: عشق به برتری یا خودنمایی. این همان احساس غرور و مقایسه با دیگران است. روسو می‌گفت در طبیعت، انسان‌ها بیشتر تنها بودند و فقط برای آمیزش کوتاه با جنس مخالف یکدیگر را می‌جستند. اما وقتی زندگی جمعی آغاز شد، مقایسه، حسادت و میل به برتری به‌وجود آمد.

مالکیت و پیدایش نابرابری

به‌گفتهٔ روسو، نقطهٔ آغاز نابرابری واقعی زمانی بود که انسانی گفت: «این زمین مال من است» و دیگران حرف او را باور کردند. از آن لحظه، مالکیت خصوصی، کشاورزی و تقسیم کار شکل گرفت و پایه‌های تمدن نهاده شد.

برای کشت زمین، مردم مجبور شدند با هم کار کنند، وظایف تقسیم شد، زبان و آموزش رشد کرد، اما هم‌زمان وابستگی‌ها و رقابت‌ها نیز آغاز شد. انسان‌ها خود را با هم مقایسه کردند و کسی که ابزار یا مهارتی خاص داشت، احترام و در نتیجه قدرت بیشتری یافت.

روسو می‌گفت در طبیعت، قدرت معنایی نداشت چون همه برابر بودند. اما در جامعه، قدرت و نابرابری زاده شدند؛ و این، نتیجهٔ مستقیم تمدن بود.

به این ترتیب در نگاه روسو، تمدن نه مایهٔ آزادی بلکه سرچشمهٔ اسارت انسان است. انسان طبیعی آزاد و آرام بود، اما انسان متمدن گرفتار مقایسه، حسادت و رقابت شد. نابرابری از زمانی آغاز شد که ما یاد گرفتیم بگوییم: «این مال من است».

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید