یک عروسی و چند تشییعجنازه
سنت ازدواج در هندوستان در برخی اقوام و مذاهب شرایط پیچیدهای دارد و گاه ازدواج جوانها با مخالفتها و درگیریهای خونین به پایان میرسد...
در شب ٢٧ نوامبر ٢٠١٦ داویندر سینک شیشه قرص خوابی را پشت در خانه یکی از اهالی رها میکند. او مردی با چهرهای بشاش و موهای فرفری است که عادت دارد در زمانهایی که نباید لبخند بزند. در روستای او، کاکهری در ایالت شمالی هاریانای هند همه معتقدند که او روستا را ترک کرده و احتمالا به خارج رفته است. اما او آنجا بود، دستمالگردنی مانند راهزنها به دهان بسته بود و با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکرد. در داخل خانه، نیتو رانی، با آن چهره زیبایش منتظر بود که پدر و مادرش سریال تلویزیونی خود را تا انتها ببینند. نیتو دختری آراسته بود و لباسهایی مطابق مد روز میپوشید و چنان از بازیگران بالیوودی حرف میزد که انگار از خویشاوندانش هستند. زمانی که مادر و پدرش به رختخواب رفتند، از خانه بیرون رفت تا قرصها را بردارد.
دو شب بعد، داویندر به همراه پسرعموهایش بازگشت. وقتی به کاکهری رسیدند، خودرو را در یک جاده خالی پارک کردند و منتظر ماندند. صبح همان روز نیتو به او زنگ زده بود و پچپچکنان گفته بود که «این چه جور قرص خوابی است؟» پدر و مادر خوراک لوبیا و برنج خود را تمام کرده بودند، اما همچنان در خانه میچرخیدند. داویندر از او خواست که صبور باشد.
بعد از یکساعت، نیتو دوباره زنگ زد و گزارش داد که به بهانه ترسیدن از تاریکی، مادرش را تکان داده، اما مادر واکنشی نشان نداده است. داویندر از خودرو پیاده میشود و با سرعت خود را به خانه میرساند. نیتو به داویندر گفته بود که پابرهنه نیاید اما از آنجایی که میدانست او بالاخره این کار را خواهد کرد، همان روز حیاط را از شاخهها و برگهای خاردار درخت کرت تمیز کرده بود. داویندر کمک کرد تا چهار چمدانش را کنار دیوار کوتاهی بیاورد، نیتو خودش را از دیوار بالا کشید و به آنطرف انداخت و فرار کردند. آنها از همان مسیری فرار کردند که نخستین بار در کودکی یکدیگر را دیده بودند و از طویلههایی که قبلا نیتو در آنجا مخفی میشد و با تلفن صحبت میکرد، از مدرسه خود گذشتند و از هیزمفروشی پدر نیتو هم عبور کردند تا به خودرو رسیدند.
مه سنگینی جاده را فرا گرفته بود. در صندلی پشتی داویندر النگویی به دست نیتو انداخته بود. این همان چورا بود، نمادی برای تازهعروسهای هندی. اگر یکسال تمام آن را از دستش خارج نمیکرد، یک عمر زندگی با داویندر تضمین شده بود. داویندر اعلام کرد که نیتو حالا زن او است. نیتو فکر میکرد که داستان عاشقانه آنها شبیه فیلمهای سینمایی است و فقط لباس آنها را کم دارد.
وقتی خودرو وارد بزرگراه شد، نیتو کمکم با واقعیت جدید روبهرو شد. بیرون پنجره، شالیزارهای برنج به گذشته پرواز میکردند. احساس میکرد در فضا معلق است. ناگهان دلپیچهای گرفت و حالش بد شد. خودرو در توقفگاهی ایستاد. چند کیلومتر جلوتر، حالت تهوعهای نیتو ادامه داشت و ادامه داشت. سه ساعت بعد و پس از پنج مرحله تهوع، پسرعموها آنها را در ایستگاه اتوبوس شهر راجپورا پیاده کردند. وقتی اتوبوس رسید، صندلی کنار پنجره را گرفتند. نیتو سرش را روی شانه داویندر گذاشته بود.
وقتی اتوبوس وارد ترافیک سنگین دهلی شد، خورشید درحال طلوع بود. داویندر شهری بزرگ و عظیم را دید که شلوغیاش میتوانست آنها را ببلعد و گمنامی مورد نیازشان را فراهم کند. چشمان نیتو از آلودگی اشکآلود شده بود. داویندر به خالهاش، کولوانت تماس گرفت، او تنها کسی بود که احتمالا از خبر ازدواج آنها ناراحت نمیشد. کولوانت خواست با نیتو صحبت کند و به او گفت که «به داویندر خیانت نکند»، نیتو هم قول داد که چنین کاری را نخواهد کرد.
بعد از رگباری شدید، آنها بیرون دروازههای زنگزده ساختمان «تکاوران عشق» (مرکز ویژه ازدواجهایی که با مخالفت خانوادهها روبهرو هستند) ایستاده بودند و به ساختمانی درحال فروپاشی نگاه میکردند. بیرون مجموعه، مردهایی ایستاده بودند، سیگار میکشیدند و آنها را خیره نگاه میکردند. داویندر ویدیوهایی از اینجا دیده بود، اما آنجا اصلا چیزی نبود که او انتظار داشت. برای بازگشت دیگر دیر شده بود، آنها ١٠هزار روپیه برای اجاره پسانداز کرده بودند.
در کاکهری خبر ناپدیدشدن نیتو و داویندر با طلوع خورشید پخش شد. پدر نیتو، گولزار سینک معروف به کالا، با پریشانی اطراف روستا راه میرفت. کالا اندامی شبیه کشتیگیرها داشت و سبیل نازکی به اندازه یک مداد گذاشته بود. سودش رانی، مادر نیتو، در آشپزخانه نشسته بود و گریه میکرد. دوستانی برای همدردی جمع شده بودند. یک دختر فراری بهتر بود که مرده باشد. زنان در روستاهای هیریانا باید تا پیش از ازدواج در خانه میماندند. براساس سنت آن منطقه زنان و مردان یک روستا با یکدیگر خواهر و برادر محسوب میشدند و نمیتوانستند با هم ازدواج کنند. از آن بدتر اینکه داویندر یک سیک از طبقه مهرا بود که شغلشان حملکنندههای ارابهها و قایقرانی است. نیتو یک هندو بود، از طبقه پنچال، طبقهای که زرگر، سنگتراش و نجار هستند. کالا، پدر نیتو، مالک یک هیزمفروشی بود و مرد مهمی در روستا به حساب میآمد.
در سراسر هندوستان، ارتباطهای عاشقانه به سادگی گرفتار تابوها میشوند. بعضیاوقات عواقب این رابطهها مرگبار است. در سال٢٠٠٧ جنازه مانوج و بابلی در کیسهای در آبراهی نزدیک کاکهری پیدا شده بود. خانواده بابلی که پولدارتر بودند، دختر را مجبور کرده بودند آفتکش بخورد و مانوج را خفه کرده بودند. براساس آمارهای منتشر شده، در سال ٢٠١٥، ٢٥١ فقره «قتل با افتخار» در هند رخ داده است. [قتلهای با افتخار، قتلهایی هستند که در آن یکی از افراد خانواده به خاطر از بین بردن شرم کشته میشود. این شرم ممکن است بهخاطر نپذیرفتن یک ازدواج از پیش تعیینشده، رابطه خارج از روابط زناشویی، قربانی تجاوز واقع شدن یا حتی پوشیدن لباسهای نامناسب رخ دهد.]
شبی که نیتو و داویندر فرار کردند، گورمج و سوکویندر، پدر و مادر داویندر در ٨٠کیلومتری خانه در شهر لاودا بودند و یکی از اقوام را به بیمارستان آورده بودند. کمی بعد از آنکه پسر آنها ناپدید شد، گورمج که مردی قدکوتاه و شکننده بود، تماسی از یکی از پسرعموهایش دریافت کرد که میگفت بیرون بیمارستان منتظر او است. خارج از بیمارستان ١٠مرد با چوبهای بامبو منتظر او بودند. کالا روی کاپوت خودرواش نشسته بود و مانند آدمهای دیوانه سرش را پایین و بالا میکرد، انگار میخواهد همه را بکشد. مردها گورمج را به درون خودرو میاندازند و دور میشوند.
آنها او را به پاسگاهی در نزدیکی کاکهری بردند و از مأمور آنجا خواستند گورمج را مجبور به افشای محل اختفای بچهها کند. مأمور پلیس آنها را نشاند و به همه چای داد و توضیح داد که به او اطلاع دادهاند در مرکز تکاوران عشق، زوجی بهتازگی حضور یافتهاند. او گفت که نیتو و داویندر از نظر قانونی بالغ محسوب میشوند و به خواست خود میخواستند زن و شوهر شوند و موضوع خارج از حیطه اختیارات پلیس است.
وقتی نیتو و داویندر وارد پناهگاه تکاوران عشق شدند، سگی به نام رومئو در جستوجوی اسلحه یا مواد منفجره آنها را بو کشید. مرد جوانی آنها را از گیت ورودی به آپارتمانی سه اتاقه راهنمایی کرد. در آنجا یخچال کوچکی قرار داشت و با روزنامهها، جاسیگاریها و بیسکویتهایی حسابی بههم ریخته بود. مرد مسنتری که عرقگیری به تن داشت، روی یک صندلی پلاستیکی روبهروی یک کامپیوتر نشسته بود. این مرد سانجوی ساچدو مدیر این مرکز بود. مدیر قیافهای درهم ریخته داشت و بوی بد سیگار میداد، اما هر چیزی به زبان میآورد برای نیتو و داویندر مانند شعر بود. او به آنها گفت که خدایان هندوها، شیوا و پارواتی هم برخلاف طبقه اجتماعی خود ازدواج کردهاند.
ساچدو گفت تکاوران عشق مانند یک خانواده اداره میشود، به همین خاطر زوجها باید او را بابا یا بابابزرگ صدا کنند. پیش از راهاندازی این مرکز، ساچدو تلاش کرده بود یک مرغداری، یک کارخانه تولید شیر و کارخانه تولیدکننده قطعات خودرو تاسیس کند، اما همه این تجارتها نابود شده بودند. مدت کوتاهی مشاور راهآهن هند بود، در یک انتخابات محلی نامزد شده و شکست خورده بود و درنهایت روزنامهنگاری را انتخاب کرده بود. با این حال فکر میکرد که اهداف بزرگتری دارد. در روز ولنتاین، همکارش در تحریریه درباره گروههای ملی هندوها با او صحبت میکند، گروههایی که در پارکها و دانشگاهها پرسه میزدند و به فساد ارزشهای هندی توسط غرب معترض هستند. آنها زوجهای جوان را کتک میزنند، موهایشان را کوتاه میکنند، اسپری فلفل به آنها میپاشند و آنها را برادر و خواهر خطاب میکنند.
در سال ٢٠١٠، وقتی رأی هیأتمنصفه درباره پرونده قتل با افتخار مانوج و بابلی به تیتر یک روزنامههای کشور تبدیل شد، ساچدو تصمیم گرفت تکاوران عشق را تاسیس کند. او از اصلاح «فراریها» خوشش نمیآمد، به همین خاطر مشتریان خودش را «افرادی که خانههای پدری را برای ایجاد وحدت عشق خانوادگی ترک کردهاند» خطاب میکرد. او از آنها میخواست از آزادی خود لذت ببرند. او میگفت که «این کشور روی یک آتشفشان نشسته، هند کشوری است با ٦٥٠میلیون جوان. هر فرد جوان قلبی دارد که در شعلهای به نام عشق میسوزد.»
آنطور که بعدا مشخص شد ساچدو خودش هرگز عاشق نشده بود: «من وقت عاشقشدن ندارم، چون مشغول حلکردن مشکلات دیگران هستم.» در ٢٨سالگی بهطور سنتی ازدواج کرده بود، همسرش، آنطور که او توصیفش میکرد، زنی وظیفهشناس بوده که حالا در ٥٠کیلومتری دهلینو، در شهر محل تولدش زندگی میکند و مراقب پدر ساچدو است.» گاهی اوقات ساچدو به ملاقاتش میرود، اما ممکن است میان این ملاقاتها ماهها فاصله بیفتد. آنها چهار فرزند دارند که بزرگ شدهاند و به ساچدو «حس عشقی ابدی» منتقل میکنند.
ساچدو به نیتو و داویندر چای تعارف و قوانین مرکز را برای آنها بازگو میکند: برقراری روابط جنسی، چرت عصرگاهی و تماس با دنیای بیرون ممنوع است. زوجها باید تلفنهای همراه خود را تحویل بدهند تا موقعیت آنها قابلردیابی نباشد، همچنین باید هزینه مراسمهای ازدواج خود را پرداخت کنند. نیتو و داویندر چنان خوشحال بودند که بدون اینکه از آنها خواسته شود، کارتبانکی خود و رمزش را به ساچدو میدهند. مدیر از آنها تشکر میکند و آنها را به اتاقهایشان میبرد. اتاقهایی بدون پنجره و دیوارهایی که به رنگ سبز پستهای هستند. روی زمین سه تشک کهنه قرار دارد، آنها باید کنار دو زوج دیگری که آنجا حضور دارند، بخوابند.
بر اساس قانون اینگونه ازدواجها مجاز است، براساس سنت چنین ازدواجهایی ممنوع است. در روستاهای شمال هند، شوراهایی متشکل از افراد سنوسالدار و ثروتمند به امور محلی رسیدگی میکنند. آنها موضوعاتی درباره موضوعات روزمره را دیکته میکنند و سیستم طبقات اجتماعی را بالاتر از قانون میدانند. هر طبقه، انجمنی ویژه دارد که از منافع آنها در شورا حمایت میکند. در جریان پرونده مانوج و بابلی رهبر یکی از همین انجمنها به قتل محکوم شد، اما این حکم خیلی زود برگردانده شد و در سایه حمایتهای سیاستمدارانی که به رأی این افراد نیاز دارند، این اقدامات خشونتآمیز ادامه پیدا کرد. رانجانا کوماری، مدیر مرکز تحقیقات اجتماعی و برابریهای جنسیتی در دهلینو به من میگوید: «اگر بخواهی من یک برهمن هستم و حتی فقیرترین برهمنها هم به من رأی خواهند داد.» درحالیکه هند همچنان درگیر منازعات تعیین میزان سلطه این انجمنها در جوامع مدرن است، رهبران این انجمنها در تلویزیون حضور پیدا میکنند و همهکسانی که در برابر آنها قرار بگیرند را تهدید میکنند.
در سال ٢٠١٠، فعالان حقوق زنان تلاشهایی را آغاز کردند تا قانونی برای محکومیت قتلهای با افتخار تصویب شود. آنها به دنبال کیفریکردن تمام حدود این حملات مانند آزار و اذیت، ارعاب، تحریمهای اقتصادی و ممنوعیتهای اجتماعی بودند، حملاتی که میتواند زوجها، خانوادههایشان و همه کسانی که به آنها سرپناه دادهاند را به خطر بیندازد.
یکروز بعدازظهر، جاگماتی سانگوان که در انجمن فمینیستی انجمن زنان دموکرات فعال است، من را به یکخانه امن دولتی برد، مدرسهای رهاشده در شهر روهتاگ در استان هاریاتا. در این مکان زوجهایی حضور داشتند که باوجود مخالفت خانوادهها ازدواج کرده بودند. در سال ٢٠١٠ انجمن او توانسته بود در یک موفقیت نادر پیروز شود و با دادگاه عالی پنجاب و هاریانا برای تأسیس خانههای امن لابی کند. اما افراد کمی به این خانهها میآمدند، چراکه به گفته سانگوان هراس دارند پلیس آنها را تحویل دهد.
وقتی وارد این خانه امن شدم، چهار زوج روی زمین یکی از کلاسها خواب بودند. روی دیوارها اسامی عشاق نوشته شده بود. تنها فراریها میتوانستند بنابر دستور قانونی محافظت شوند و آنجا حضور داشته باشند. یکی از زوجها به من گفت که از والدینش طلا دزدیده تا برای درخواست پذیرش از دادگاه، وکیلی استخدام کنند. با این وجود، احکام دارای تاریخ انقضاست و پس از آن زوجها خانه امن را رها میکنند و احتمالا مورد آزار و اذیت خانوادههای خود قرار میگیرند.
تکاوران عشق اما تنها یکبار هزینهای دریافت میکند، این مبلغ هزینه مراسم ازدواج و ثبتنام را شامل میشود. زوجها میتوانند تا وقتی که نیاز داشته باشند، در آنجا بمانند. از همه مهمتر اینکه ساچدو تعهد میدهد از آنها محافظت کند. او میگوید که مردان مسلح و خانوادههای ناراضی روزانه به آنجا میآیند و حداقل چهاررهبر محلی جوایزی برای قتل او تعیین کردهاند. هیچ یک تاکنون به هدف خود نرسیدهاند، اما او و همکارانش کتکهایی هم خوردهاند، ساچدو توضیح میدهد که «ببینید، ما مردان دیوانهای هستیم و از مردن نمیترسیم.»
با وجود مخالفتهای ساچدو، نیتو و داویندر در پایان ژانویه تصمیم میگیرند که تکاوران عشق را ترک کنند، اما مدیر مدارک را تحویل نمیداد. به همین خاطر هرگاه ساچدو از اتاقش خارج میشد، داویندر مخفیانه در میان کاغذهای او به دنبال مدارک خود میگشت و نیتو بیرون در، مراقب بود کسی وارد نشود. این اتفاقات هر دو را مضطرب کرده بود و میان خودشان درگیریهایی ایجاد شده بود. تعداد این بحثوجدلها چنان زیاد شده بود که داویندر به نیتو میگوید تکاوران عشق «پیش از آنکه باعث ازدواج آنها شود، منجر به طلاق آنها خواهد شد.»
یک روز وقتی داویندر، رومئو را برای پیادهروی به بیرون برده، تصمیم میگیرد محرمانه به پسرعمویش زنگ بزند، او به داویندر میگوید که در کاکهری، زندگی پدر و مادرش نابود شده است و آنها به خاطر ترس از خشونتهای خانواده نیتو، دایما از خانه این قوموخویش به خانه سایر اقوام کوچ میکنند. با شنیدن این موضوع داویندر تصمیم میگیرد همان بعدازظهر ساختمان را رهاکند. نیتو هم با او موافقت میکند.
خروج آنها از مرکز از نظر مالی به ضرر مرکز تمام میشد، به همین خاطر وقتی به پیش ساچدو میروند، او از تحویل اطلاعات ثبتنام موردنیاز برای حضور در دادگاه امتناع میکند. مدیر به آنها میگوید که اگر آنجا را ترک کنند با خانواده نیتو تماس خواهد گرفت و آنها کشته خواهند شد. نیتو در دفتر خاطراتش مینویسد که «اما ما نترسیدیم.»
نیتو و داویندر به خانه افسانه و ملکیت، دوست داویندر میروند. بهطور معجزهآسایی پدر و مادر این دو از این دست خصومتها خسته شده بودند و تصمیم گرفتند از رابطه آنها حمایت کنند.
چند روز بعد خانواده داویندر از راه میرسند. گورمج پسانداز خانواده را در یک کیسه پلاستیکی همراه خود آورده، حالا دیگر او میخواهد هزینه سند ازدواج پسرش را پرداخت کند. در دفتر یک وکیل، او توضیح میدهد که آنها فقیر و درماندهاند. بعد از چانهزنی درباره مبلغ، او به آنها معبدی را معرفی میکند تا نیتو و داویندر در آنجا ازدواج کنند. برای همان روز بعدازظهر هم در دادگاه ثبتنام کرده بودند. وکیل ١٠هزار روپیه میگیرد، تقریبا یکپنجم پولی که به تکاوران عشق پرداخت کرده بودند.
حدود یک ماه بعد، در ٢٠مارس، نیتو و داویندر منتظر شام هستند که تلفن زنگ میخورد. پدر و مادر داویندر از یک میهمانی به خانه بازمیگردند و خانه را بههم ریخته میبینند. درها باز مانده بود و درخت آلوی داخل حیاط را بریده بودند. چمدانهای پر از لباس و وسایل قیمتی خالی شده بود و یکی از دیوارها بهطور کامل تخریب شده بود. همسایهها بیرون در جمع شده بودند و میزان خسارت را تخمین میزدند. گورمج احساس میکرد، اتفاق بدتری در انتظار آنهاست، به همین خاطر سوار موتورش میشود و به پاسگاه پلیس میرود.
در دوساعتی که او نبود، خانواده نیتو بازگشتند. کالا، پدر نیتو، تبری به همراه داشت، برادرانش چاقو و چوب بامبو در دست گرفته بودند، سودِش داسی حمل میکرد و رکسانا، خواهر کوچکتر نیتو، میلهای آهنی را در هوا میچرخاند. سوکویندر، مادر داویندر، در اتاق پسرش مخفی شده بود، اما کالا و برادرانش درحالیکه موهایش را میکشیدند، او را بیرون بردند. او را به مرکز شهر بردند و چنان مورد ضربوشتمش قرار دادند که به استفراغ افتاد. جمعیت زیادی جمع شده بود، سوکیندر به یاد میآورد که کالا به او گفته «مجبورت میکنیم ادرار خودت را بخوری»، اما او از هوشرفته بود. کالا و خانوادهاش او را در همین وضع نگه میدارند تا اینکه یکی از میان جمعیت اشاره میکند که شاید او مرده باشد.
در چند هفته پس از آن گورمج تلاش میکند پلیس را به اقدامی وادار کند، اما برایش مشخص شده بود که در هندوستان برای مرد فقیری چون او عدالت دستنیافتنی است، بهخصوص اینکه پسرش برخلاف سنتها با دختری فرار کرده بود. او روزها در اتاقهای انتظار پاسگاههای پلیس منتظر ماند. پسر خودش چنین وضعی ایجاد کرده بود. تنها پس از دریافت گزارش پزشکی که جراحات سوکیندر را توضیح داده باشد، میتوانست برگه شکایت را پر کند. اما یک ماه گذشت و پلیس کاری نکرد.
در آوریل، گورمج به دادگاه عالی پنجاب و هاریانا رفت. یک عریضهنویس به رایگان شکایتش را به مقامات پلیس و استاندار نوشت، اما پاسخی دریافت نکرد. کالا و خانوادهاش آزادانه در روستا میچرخیدند. گورمج و سوکیندر از بازگشت دوباره به خانه میترسیدند و در پناهگاهی در مزرعهشان زندگی میکردند. التماس به رئیسپلیس تیری در تاریکی بود، اگر مأموران رده پایین کاری نمیکردند، چه انتظاری از رئیس میتوانستند داشته باشند؟ اما با تعجب فراوان، رئیس به مأمورانش دستور داد کالا و برادرانش را دستگیر کنند.
روز بعد گورمج با دو مأمور پلیس در شهر تردد میکرد. در مسیرش از سودِش عبور کرد. او به گورمج خیره شده بود و گفت که کالا برای انتقام بازخواهد گشت. خانوادهاش او را حتی اگر در جهنم هم مخفی شده باشد، خواهند کشت. ساتیش کومار، یکی از دو افسر پلیس به من گفت به سودیش اخطار داده که دهانش را ببندد و آنجا را ترک کند.
بعد از دو هفته، پشتیبانی و مراقبت پلیس از والدین داویندر برای رساندن آنها به محل کار متوقف شد و کالا و برادرانش به قید ضمانت آزاد شدند. گورمج نمیتوانست خانهاش را بفروشد، هیچکس نمیخواست میراثدار مرکز اجتماع دشمنیها باشد.
کمی بعد از اسکان در خانه خاله داویندر، نیتو فهمید که باردار است. کولوانت، خاله داویندر نقش مادرشوهری نهچندان دوستانه را ایفا میکرد که سختگیریهای زیادی اعمال میکرد. داویندر یک روز بعدازظهر به من پیام داد که «عشق= نابودی زندگی همه کسانی است که در اطراف تو هستند.» در پیامی دیگر نوشته بود «هدف همه اینها چیست؟»
در یکی از ملاقاتهایم، خانواده در اتاق پذیرایی جمع شده بودند. گفتوگو درباره نیتو و داویندر به گونهای بود که انگار آنها اصلا در اتاق حضور ندارند. شوهر کولوانت گفت که فرار کردن عاشقانه خیلی برای داویندر هزینهبر بوده و گفت «همهچیز تمام شده است.»
کولوانت جواب داد «داویندر پسر خوبی است، او هیچوقت نمیخواسته چنین کاری بکند، اما نیتو دایم با او تماس میگرفته، این دختر ریشه همه مشکلات ما است.» شوهرخاله پرسید «از آنها بپرس حالا که ازدواج کردهاند، وضعیتشان چطور است؟ از اینکه همه را نابود کردهاند، خوشحالند؟» نیتو گلویش را صاف کرد و با بیامیدی به من گفت که «آنها امیدوارند پدرم در یک تصادف کشته شود.» آنها پس از ترک تکاوران عشق همچنان با ساچدو در تماس بودند و تلاش میکردند در پرونده سوکیندر از روابط او با پلیس ایالتی هاریانا و دولت استفاده کنند، اما هر بار او از کمک امتناع میکرد، مگر اینکه پولی به حسابش واریز شده باشد، داویندر معتقد است «بابا تنها زبان پول را میفهمد.»
با این حال آنها هنوز برای تکاوران عشق دلتنگ میشوند، مکانی که در آن زندگی با هم هنوز یک احتمال خوشایند بود. نیتو حضورشان در آن مرکز را ماهعسل خودشان میداند.
منبع: هارپرز