از دهقان فداکار هیچ یادبودی نماند
٥٥سال پیش بود که داستان خاطرهانگیز کتابهای درسی رقم خورد. درست همین روزها بود که ریزعلی خواجوی مسافران قطار تبریز - تهران را نجات داد. مرد فداکار قصههای بچگیمان که در آن شب بارانی ناجی بیش از ١٠٠ مسافر شد، ٦ ماه پیش در ٨٦ سالگی از دنیا رفت و سالها خاطره یک مرد فداکار را هم با خود برد. حالا داستان معروف این دهقان فداکار، در کتابهای درسی دیگر مثل گذشته نیست.
٥٥سال پیش بود که داستان خاطرهانگیز کتابهای درسی رقم خورد. درست همین روزها بود که ریزعلی خواجوی مسافران قطار تبریز - تهران را نجات داد. مرد فداکار قصههای بچگیمان که در آن شب بارانی ناجی بیش از ١٠٠ مسافر شد، ٦ ماه پیش در ٨٦ سالگی از دنیا رفت و سالها خاطره یک مرد فداکار را هم با خود برد. حالا داستان معروف این دهقان فداکار، در کتابهای درسی دیگر مثل گذشته نیست.
قسمت بیشتر آن حذف شده و در داستانهای مختلف ادغام شده است. چند وقتی میشود که دیگر دانشآموزان مدارس داستان ناجی مشعل به دست را نمیخوانند. چیزی که فرزندان ریزعلی را به شدت ناراحت و دلگیر کرده است. آنها معتقدند که این تنها تجلیلی بود که میتوانست از پدرشان شود. فرزندانی که میگویند پدرشان خیلی وقت است فراموش شده و حتی داستان قهرمانیاش را هم دیگر کسی نمیخواند. یونس خواجوی کوچکترین پسر ریزعلی است. او از سالهای زنده بودن و فوت شدن پدرش گفت:
شما چند خواهر و برادر هستید؟
سه خواهر و ٥ برادر بودیم. اما یکی از برادرهایم به نام جهانگیر بر اثر بیماری گواتر چندسال پیش جان خود را از دست داد. من هم آخرین فرزند خانواده هستم.
داستان فداکاری پدرت را یک بار دیگر تشریح میکنی؟
حدود ٥٥سال پیش بود. سال ١٣٤٠. آن زمان پدرم تازه با همسر اولش ازدواج کرده بود و در یک روستایی به نام قلعه جوق زندگی میکردند. او یک باجناق داشت که میخواست به تهران برود. پدرم او را به یکی از ایستگاههای بین راهی به نام شیخ صفی برد.
همان موقع قطاری هم از تبریز به سمت تهران راه افتاده بود. پدرم وقتی باجناقش را به ایستگاه میرساند، از او جدا میشود. در مسیر بازگشت بود که متوجه میشود کوه ریزش کرده است. به خاطر باران سیلآسا کوه آوار شده بود. قطار هم داشت میآمد. بعد از آن بود که پدرم راهی پیدا میکند و مسافران آن قطار را نجات میدهد. اگر پدرم نبود هیچکدام از مسافران زنده نمیماندند.
چه شد که داستان پدرت وارد کتابهای درسی شد؟
آن زمان یک نفر از تهران بهعنوان معلم به روستای میانه آمده بود و تدریس میکرد. وقتی این حادثه به گوش آن معلم رسید، پدرم را پیدا و با او صحبت کرد. این معلم براساس گفتههای پدرم داستانی نوشت. بعد از آن به تهران رفت و این ماجرا را برای مسئولان بالاتر تعریف کرد و نوشته را به مسئولان آموزشوپرورش تحویل داد. آنها نیز از این داستان خوششان آمد و آن را وارد کتابهای درسی کردند.
بعد از آن از پدرت تجلیلی هم کردند؟
یک بار همان زمان او را به تهران دعوت کردند که از او تجلیل کنند. مقامات کشوری او را دعوت کرده بودند. ولی چون پدرم یک تفنگ سر پر غیرقانونی و قدیمی داشت و از آن نگهداری میکرد، تصور کرد که اگر به این مراسم برود او را تنبیه و زندانی میکنند. همین شد که این درخواست را رد کرد.
دیگر هیچوقت از پدرت یادی نکردند؟
بعد از آن سالها همیشه از پدرم میشنیدم که میگفت: چرا هیچکس از من تجلیل نکرد. بعد از آن دیگر کسی سراغش نیامد.
چطور شد که ماجرای پدرت رسانهای شد؟
تا ٢٠سال پیش هیچکس به سراغ پدرم نیامد. تا اینکه خبرنگاری به نام آقای حیدری به روستا آمد و پدرم را پیدا کرد. او با پدرم گفتوگو کرد و این مطلب در رسانههای تبریز منتشر شد. همین شد که بقیه متوجه شدند داستان ریزعلی واقعی است، چراکه خیلیها تصور میکردند این داستان افسانه است. با این حال بعد از این ماجرا هم باز کسی به سراغ پدرم نیامد و از او تجلیلی نکردند.
پدرت در تمام سالهایی که زنده بود، چه شغلی داشت؟
پدرم تمام عمرش روی زمینهای کشاورزی کار کرد. البته این سالهای آخر که دیگر توانایی قبل را نداشت، قسمت زیادی از زمینهایش را فروخت و برای مدتی به کرج آمد. ولی نتوانست در کرج زندگی کند. با مادرم دوباره به روستای قهرمانلو کنار روستای خودمان در میانه برگشتند و در همانجا زندگی کردند.
شما بهعنوان فرزندان ریزعلی، وقتی با داستان پدرت در کتابهای درسیتان مواجه میشدید، چه احساسی داشتید؟
وقتی ما بچه بودیم و به آن درس میرسیدیم، به این موضوع افتخار میکردیم. ما و تمام بچههای فامیل این درس را دوست داشتیم و افتخار میکردیم. پدرم ٥٠ نوه دارد که حتی آنها هم به این درس افتخار میکردند.
این داستان الان از کتابهای درسی حذف شده؟
حذف نشده، فقط با داستانهای دیگر ادغام شده و بیشتر قسمتهایش حذف شده است. دیگر بهعنوان یک داستان مستقل نیست و اصل مطلب از بین رفته است. ما وقتی متوجه شدیم که در سالهای اخیر در کتاب درسی کوتاه شده خیلی ناراحت شدیم. این تنها تشکر و قدرشناسی از پدرم بود که آن را هم حذف کردند.
حالا خواسته شما بعد از مرگ پدرتان چیست؟
پارسال پدرم ٢٠میلیون تومان از بانک کشاورزی وام گرفت. سند زمین کشاورزی را گذاشتیم تا این وام را گرفتیم. الان که پدرم فوت شده باید اقساط این وام را پرداخت کنیم، اما پول نداریم. چون پارسال بارندگی نشد و زمینهای کشاورزی پدرم و من هیچ محصولی نداشت.
برای همین بی پول شدیم، اما مجبوریم اقساط را هم پرداخت کنیم. اگر آن را پرداخت نکنیم یا زمینهای کشاورزی را از ما میگیرند و یا تنها یادگار پدرم که یک خانه در روستایمان است را؛ ما به همراه مادرم در آن خانه زندگی میکنیم. فقط دوست داریم این خانه که تنها یادگار پدرم بود برایمان بماند. در این سالها هیچکس از پدرم یادی نکرد و هیچوقت از او تجلیل نشد. حتی حالا داستانش از کتابهای درسی هم تقریبا حذف شده است. فقط این خانه از او برایمان مانده که نمیخواهیم آن را از دست بدهیم.
اگر همین حالا اتفاقی مشابه همان داستان برای شما رخ بدهد، حاضرید مثل پدرتان فداکاری کنید؟
من خودم همیشه به کاری که پدرم کرد افتخار میکردم. حتی اگر از او تجلیل هم نشد. با این حال او مایه سربلندی ما شده بود. برای همین اگر این اتفاق دوباره تکرار شود، قطعا دوست دارم که مثل پدرم قهرمان شوم و حتما همانقدر فداکاری خواهم کرد.
پدرم چندین سال برای تمام بچهها و فرزندان کشورمان الگوی بزرگ فداکاری بود، قطعا برای ما که فرزندانش هستیم هم الگوی بزرگی بوده و راه او را در پیش خواهیم گرفت.