تصاویر/ غم عشقهای از دسترفته
عکاسی به نام "سیمون بری" در آخرین پروژه خود به کاوش تجربیات عشق و از دست دادنش میپردازد. بری از شرکتکنندگان خواست تصاویری از خود و عشق ازدسترفتهشان را بیابند و سپس به مکانی که عکس در آن گرفته شد بروند.
فرادید | عکاسی به نام "سیمون بری" در آخرین پروژه خود به کاوش تجربیات عشق و از دست دادنش میپردازد. بری از شرکتکنندگان خواست تصاویری از خود و عشق ازدسترفتهشان را بیابند و سپس به مکانی که عکس در آن گرفته شد بروند.
نیکولا
تصویری از من و خانوادهام در "بیکن فل"، لانکاشیر که نزدیک به جایی بود که آن زمان در آن زندگی میکردیم؛ حدود سال 1978. این یکی از معدود عکسهایی است که هر چهار نفر در آن هستیم، زیرا معمولاً یکی از والدینم عکس میگرفت.
دخترم نمیدانست چه اتفاقی برای برادرم افتاد و باید میگفتم که داییاش مرده است. او بلافاصله گفت: "مامان، تو تنها کسی بودی که در خانهتان زنده ماندی." او خیلی خوب شرایطم را درک کرد و بدون تعارف حقیقت را بیان کرد، کاری که فقط از کودکان برمیآید.
به یاد دارم زمانی که مادرم از دنیا رفت، مدام به این فکر میکردم که دیگر هرگز او را نمیبینم؛ نهتنها او را نمیبینم، بلکه هرگز او را نمیبینم. واقعاً سخت بود.
زندگیام دیگر هرگز مثل قبل نشد. در این عکس من یک دختر و یک خواهر بودم، اما دیگر نیستم.
گاهی اوقات دوستانم میگفتند: "چرا، هنوز هم دخترِ مادرت هستی. هنوز هم خواهر جف هستی." اگر حقیقت چیز دیگری است. من دختر مادر و پدرم هستم. اما هیچکس در این دنیا من را دخترش نمیداند. کسی مرا خواهر صدا نمیکند.
پس هویتت برای همیشه تغییر میکند. میتوانم بگویم که یک برادر داشتم و میدانم خواهر بودن چه حسی دارد و میدانم پدر داشتن چگونه است- اما دیگر نه دخترم و نه خواهر و این حقیقت بسیار دردناک است.
وقتی کسی میمیرد، آنقدر تکاندهنده است که حس میکنی باید بسیار پر سروصدا باشد، مثل صدای طبل یا شیپور و یا فریاد. اما همهچیز غرق سکوت میشود، زیرا آن فرد رفته و دیگر صدایش را نمیشنوی.
پس از مراسم خاکسپاری، در سکوت رها میشوید. گاهی اوقات حس میکنید اشتباه شده، زیرا احساساتتان بههیچوجه آرام نیستند. فکر نمیکنم تجربه چنین دردهایی سبب شده باشند که از زیبایی این دنیا قدردانی کنم. به نظر میرسد وقتی چنین درد عمیقی را تجربه میکنید، درک عمیقتری از جهان اطراف پیدا میکنید. من هم به شکل متفاوتی به جهان نگاه میکنم.
جیمز
عکس اصلی (سمت چپ) در شهر هیلزبوروگ و در باشگاه فوتبال "وندزدی شفیلد" گرفته شده است. این عکس در روز بازی لیگ برتر گرفته شد و فصلی بود که با شکست تیم "شفیلد یونایتد" به قهرمانی رسیدیم.
از دوازده سالگی این بازیها را با پدرم دنبال میکردیم. نزدیک به بیست سال اکثر شنبهها با پدرم به دیدن بازی میرفتیم و در همان صندلیهای همیشگی مینشستیم. دو صندلی شماره 97 و 98 در ردیف R صندلیهای ما بودند.
سپس با افرادی که دوروبرمان بودیم صحبت میکردیم. پدرم روال خاصی داشت: او در روزهای مسابقه به حمام میرفت و شلوارک با تصویر باشگاه وندزدی شفیلد را میپوشید. او همیشه کلاهش را با خودش میآورد و وقتی اوضاع تیم خوب نبود میگفت: "درسته، وقتشه کلاه را در بیاریم."
بیماریاش در اواخر ماه اکتبر تشخیص داده شد و تا آخر آن فصل بدتر شد، اما در آخرین بازی حضور داشت. خیلی بیمار بود. وندزدی شفیلد در صدر باقیمانده بود اما او یک جورایی پایین کشیده شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و شروع کرد به گریه؛ احتمالاً داشت فکر میکرد که این آخرین مسابقهای که در آن حضور داره.
همه سنگینی این غم را حس میکردند. پدرم واقعاً ناراحت بود و وقتی دوستانمان متوجه شدند، همه شروع به گریه کردند. لحظه بسیار تلخی بود.
مایکی
عینکش یکی از اولین چیزهایی بود که عاشقش شدم، چون از عینکهایی که آدم رو شبیه درسخوانها میکرد خوشم می اومد و وقتی عکس پروفایلش رو توی سایت "Guardian Soulmates" دیدم با خودم گفتم: "از این پسره خوشم میاد، شبیه جارویس کوکره."
این عکس در ماه مه در کنار سد دریایی شهر پنزانس گرفته شد. ما اینترنتی با هم آشنا شده بودیم و بعد از حدود شش ماه به آلمان نقل مکان کردم.
یک شب کاملاً عادی بود. او سر کار بود و من آن زمان کار نمیکردم. پس همیشه نزدیک ساعت 5 منتظر بودم تا به خانه برگردد. هنوز رابطه برایمان نو و هیجانانگیز بود. طبق روال هر روز برای قدم زدن از خانه خارج شدیم.
او خیلی بامزه بود و من معتقدم همین حس شوخطبعی باعث شد خیلی زود به هم نزدیک شویم. پس از مرگ پاول، دوباره به پنزانس برگشتم تا از او و خاطراتی که با هم داشتیم حرف بزنم.
وقتی عکاس از من خواست با چشمهای بسته عکس بگیرم، انگار پشت پلکهایم فیلمی در حال نمایش بود، فیلمی از تمام لحظاتی که با هم بودیم.
با خودم فکر میکنم که دیگر افراد چگونه با این غم کنار میآیند؟ زندگی به دو قسمت مجزای قبل و بعد تبدیل میشود و لحظاتی هست که با خود فکر میکنی: "آیا این همانجایی است که دنیا باید متوقف شود؟" اما زندگی ادامه دارد. این نقطهای است که در آن دنیای شما تغییر میکند، اما دنیای خارج به چرخش خود ادامه میدهد. غم از دست دادن یک عزیز تغییر بزرگی در آدم ایجاد میکند: دیگر اهمیت زیادی به دیگران نمیدهی.
این فرآیند بسیار خودخواهانه است، چون دائم به چیزهایی که خودت میخواهی گوش میکنی. یک هفته میگذرد و میتوانی بگویی که تقریباً خالت خوب است، اما روز ناگهان همهچیز دوباره روی سرت خراب میشود. سخت است بفهمی که با این غم کجا باید بروی و چه باید بکنی.
با این احساسات کجا میروید؟ آنها را کجا میگذارید؟ خودتان را خالی میکنید؟ یا با آنها مبارزه میکنید؟ آیا سعی میکنید آنها را توضیح دهید و نگاهی منطقی داشته باشید؟ گاهی اوقات دلتان میخواهد تسلیمشان شوید و یک هفته در رختخواب بمانید.
منبع: BBC
ترجمه: وبسایت فرادید