رسیدن به صلح درون
صدق عاشق بر جمادی میتند/ چه عجبگر بر دل دانا زند// صدق موسی بر عصا و کوه زد/ بلکه بر دریای پر اشکوب زد// صدق احمد بر جمال ماه زد/ بلکه بر خورشید رخشان راه زد. (دفتر پنجم مثنوی)
کد خبر :
۶۶۳۷۸
بازدید :
۸۷۰۰
محسن آزموده | روزهای آغازین سال ۲۰۱۹ میلادی است. تقریبا خمس قرن بیست و یکم نیز گذشته و به هیچ عنوان بوی بهبود از اوضاع جهان به مشام نمیرسد. در همین دو دهه، دنیا به روی خود هم جنگ دیده، هم کشتار، هم قحطی، هم ترور و هم وحشت و تهدید. در چنین وانفسایی سخن از صلح به میان آوردن به آرزوی محال میماند. با این همه تمنای محال، محال نیست و از قضا در چنین شرایط اسفباری است که باید امید خود را از دست نداد و به فکر راه چارهای گشت.
برای تحقق صلح جهانی، تاکنون نظریهپردازان و فیلسوفان و دانشمندان و سیاستمداران و جامعهشناسان و... بسیاری به ارایه راهکار پرداختهاند. هشتمین همایش مهر مولانا امسال به همت موسسه سروش مولانا در کتابخانه ملی، تلاشی بود برای چارهجویی برای مساله صلح جهانی از جلالالدین محمد بلخی رومی، عارف، شاعر، متفکر و فرزانه ایرانی. به نظر میرسد مولانا هم از منظر حیات تاریخی و هم از حیث اندیشههایش حرفهای قابلتوجهی در زمینه صلح دارد.
مصطفی ملکیان، پژوهشگر و نواندیش معاصر ایرانی نیز که در سالهای اخیر از ضرورت بازگشت به آموزههای معنویان و فرزانگان سخن میگوید، در این همایش به راهحل صلح بیرونی از دید جلالالدین پرداخت و مدعی شد که از دید مولانا، صلح درونی یا صدق، مقدمه و پیششرطی برای صلح بیرونی با دیگران است.
ملکیان در این سخنرانی که به طور ویدیوکنفرانس پخش میشد، سه تبیین برای توضیح این ادعا از دید مولانا عرضه کرد. آنچه میخوانید روایت ما از گفتار اوست که به طور اختصاصی در اختیار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.
موضوع بحث من «صلح درون یگانه مقدمه گریزناپذیر صلح بیرون» است، به این معنا که به نظر عموم عارفان، بهخصوص مولانا، برای اینکه در مناسبات اجتماعی با صلح و آشتی و مسالمتجویی سر و کار داشته باشیم، راهی جز این نیست که صلح درون در باطن هر کدام از ما متحقق شده باشد.
موضوع بحث من «صلح درون یگانه مقدمه گریزناپذیر صلح بیرون» است، به این معنا که به نظر عموم عارفان، بهخصوص مولانا، برای اینکه در مناسبات اجتماعی با صلح و آشتی و مسالمتجویی سر و کار داشته باشیم، راهی جز این نیست که صلح درون در باطن هر کدام از ما متحقق شده باشد.
یعنی اگر ما شهروندان دارای صلح درونی نباشیم، همه فعالیتهای دیگری که برای استقرار صلح در بیرون صورت میگیرد، عقیم و بینتیجه و بدون ثمر خواهند بود، به عبارت دیگر اگر تنها راه رسیدن به صلح بیرونی، یعنی صلح در مناسبات اجتماعی بین انسانها این باشد که هرکدام از این انسانها در درون خودشان با خودشان در صلح باشند، آنگاه صرف فعالیتهای بیرونی نهایتا صلحی سطحی، شکننده و ترد و موقت بار میآورند. درباره مدعای فوق باید چند گام طی شود.
نکته اول: صدق یا صلح درون
معمولا در عارفان مسلمان آنچه را ما صلح درون تعبیر میکنیم، عموما صدق و گاهی خلوص میخوانند. اگر به آثاری که عرفای ما نوشتهاند یا آثاری که درباره عارفان مسلمان رجوع کنید، تداول و بسامد (frequency) تعبیر صدق را بیشتر میبینید. عارفان ما صدق را بهگونهای تفسیر میکردند که در عرفان مسیحی و عرفانهای شرقی از آن به «صلح درون» یاد میشود. عارفان ما صدق را به این معنا میگرفتند که بود تو عین نمود باشد و نمود تو عین بود تو باشد. آنها صدق را بود عین نمود و نمود عین بود میخواندند.
نکته اول: صدق یا صلح درون
معمولا در عارفان مسلمان آنچه را ما صلح درون تعبیر میکنیم، عموما صدق و گاهی خلوص میخوانند. اگر به آثاری که عرفای ما نوشتهاند یا آثاری که درباره عارفان مسلمان رجوع کنید، تداول و بسامد (frequency) تعبیر صدق را بیشتر میبینید. عارفان ما صدق را بهگونهای تفسیر میکردند که در عرفان مسیحی و عرفانهای شرقی از آن به «صلح درون» یاد میشود. عارفان ما صدق را به این معنا میگرفتند که بود تو عین نمود باشد و نمود تو عین بود تو باشد. آنها صدق را بود عین نمود و نمود عین بود میخواندند.
وقتی سخن از نمود گفته میشود، مراد چیزی است که ناظران بیگانه و بیرونی نیز از فرد میبینند، یعنی گفتار و کردار فرد. احیانا زبان بدن را نیز میتوان به گفتار و کردار بیرونی ملحق کرد. در نتیجه عینیت بود و نمود یعنی گفتار و کردار بیرونی فرد باید عین آنچه در درون او میگذرد، باشد.
آنچه در درون انسان میگذرد، عبارت است از باورها، احساسات و عواطف و هیجانات و خواستهها و اهداف و آرمانها و آرزوهای او. بنابراین صدق به معنای عینیت بود و نمود، به معنای آن است که بیرون فرد یعنی گفتار و کردار فرد کاملا مطابقت و هماهنگی با درون او یعنی باورها و احساسات و عواطف و هیجانات و خواستههای او داشته باشد.
یکی بودن بود و نمود
با دقت در این بیان متوجه یک پیشفرض میشویم. وقتی گفته میشود که بود فرد باید عین نمود او باشد و نمودش عین بودش، گویی بود فرد یک چیز است و نمود او نیز یک چیز است و گویی این دو چیز باید با هم هماهنگی و مطابقت داشته باشند. نگفتهاند که بودهای فرد با نمودهای او یا نمودهای فرد با بودهای او مطابقت داشته باشند.
یکی بودن بود و نمود
با دقت در این بیان متوجه یک پیشفرض میشویم. وقتی گفته میشود که بود فرد باید عین نمود او باشد و نمودش عین بودش، گویی بود فرد یک چیز است و نمود او نیز یک چیز است و گویی این دو چیز باید با هم هماهنگی و مطابقت داشته باشند. نگفتهاند که بودهای فرد با نمودهای او یا نمودهای فرد با بودهای او مطابقت داشته باشند.
بنابراین از سخن عارفان برمیآید که باید آن سه امر درونی (باورها، احساسات و خواستهها) نیز با هم هماهنگی داشته باشند تا یک چیز باشند و دو امر درونی (گفتار و کردار) نیز باید با هم هماهنگی داشته باشند تا یک چیز باشند. معنای این سخن آن است که باید هر پنج ساحت وجودی انسان یعنی باورها، احساسات و عواطف، خواستهها (سه ساحت ذهنی)، گفتار و کردار انسان (دو ساحت رفتاری)، بر هم انطباق داشته باشند، به عبارت دیگر صدق از دید عارفان یعنی ساحتهای باطنی و درونی (subjective) با ساحتهای ظاهری و بیرونی (objective) بر هم انطباق داشته باشند.
در نتیجه انسان نیازمند ده (۱۰) انطباق است تا بتوان او را به صداقت یا صدق متصف کرد. زیرا باورهای او باید با احساسات، خواستهها و گفتار و کردار او مطابقت داشته باشد که میشود ۴ مطابقت. احساسات و عواطف نیز باید با خواستهها و گفتار و کردار مطابقت داشته باشد که ۳ مطابقت است. خواستههای انسان نیز باید با گفتار و کردار او مطابقت داشته باشد که ۲ مطابقت است و درنهایت گفتار و کردار هم باید با هم مطابقت داشته باشد که میشود یک مطابقت. در نتیجه جمع میان ۴ و ۳ و ۲ و یک میشود ۱۰.
در نتیجه انسان نیازمند ده (۱۰) انطباق است تا بتوان او را به صداقت یا صدق متصف کرد. زیرا باورهای او باید با احساسات، خواستهها و گفتار و کردار او مطابقت داشته باشد که میشود ۴ مطابقت. احساسات و عواطف نیز باید با خواستهها و گفتار و کردار مطابقت داشته باشد که ۳ مطابقت است. خواستههای انسان نیز باید با گفتار و کردار او مطابقت داشته باشد که ۲ مطابقت است و درنهایت گفتار و کردار هم باید با هم مطابقت داشته باشد که میشود یک مطابقت. در نتیجه جمع میان ۴ و ۳ و ۲ و یک میشود ۱۰.
بنابراین انسان باید ۱۰ هماهنگی و مطابقت در درون خودش داشته باشد تا بتوان او را اهل صداقت و صدق خواند. اگر باور او و گفتار ما مطابقت نداشته باشد، حاصل آن دروغگویی میشود. ریا نیز مصداق بارزی از بیصداقتی است، در ریا نیز ساحتی از ساحتهای وجود انسان با ساحتی دیگر انطباق ندارد.
برای برخی از این عدم انطباقها نامگذاری کردهایم. اما انطباق کامل یعنی این ۱۰ نوع انطباق در وجود او باید باشد. در این صورت یعنی هر غرفهای از وجود انسان برای خودش سازی کوک نکرده است و همه این ۵ ساحت در یک ارکستر هماهنگ رفتار میکنند، برخلاف وقتی که مثلا فرد دروغ میگوید.
بنابراین اگر صدق به این معنای اخلاقی که در عرفان محل توجه است، در وجود فرد به سامان برسد، چیزی به سامان رسیده که روانشناسان آن را یکپارچگی وجودی مینامند، یعنی همه اجزای وجود انسان یک کل یکپارچه و یکنواخت را میسازند. در واقع یکپارچگی وجود (integration) به تعبیر روانشناسی همان صدق (integrity) به معنای اخلاقی است. اگر از منظر روانی به آن بنگریم، یکپارچگی وجودی خوانده میشود و اگر از منظر اخلاقی به آن بنگریم، به معنای صدق است.
وفاداری به خود
در حالت صداقت، فرد با خودش در صلح است، زیرا هیچ کدام از غرفههای وجودش با دیگری در ستیز و تخالف و اختلاف نیست. کل یک ارکستر واحدی را میسازد و بنابراین فرد با خودش در آشتی است. وقتی میگویند فردی با خودش در آشتی و صلح نیست، یعنی یکی یا چند تا از این ساحتها، با یکی یا چند تا از ساحت دیگر ناسازگار هستند.
وفاداری به خود
در حالت صداقت، فرد با خودش در صلح است، زیرا هیچ کدام از غرفههای وجودش با دیگری در ستیز و تخالف و اختلاف نیست. کل یک ارکستر واحدی را میسازد و بنابراین فرد با خودش در آشتی است. وقتی میگویند فردی با خودش در آشتی و صلح نیست، یعنی یکی یا چند تا از این ساحتها، با یکی یا چند تا از ساحت دیگر ناسازگار هستند.
فیلسوفان اگزیستانسیالیست روزگار ما صدق و صداقت به تعبیر عارفان را وفاداری به خود میخوانند. یعنی اگر فرد باور دارد که الف. ب. است و احساسات و عواطف و خواستهها و گفتار و کردارش نیز با آن متناسب باشد، میگویند چنین فردی به خودش وفادار است و به خودش خیانت و بیوفایی و پشت نکرده است.
وقتی انسان به خودش خیانت و بیوفایی میکند که بخشی از وجودش به سویی و بخش دیگر به سوی مخالف آن میل میکند. در واقع وفادار بودن به خود دقیقا به این معناست که هر ۵ ساحت وجود فرد با یکدیگر در آشتی هستند.
آشتی با خود یعنی آشتی ساحتهای پنجگانه با یکدیگر. اما اگر فرد عقیده داشته باشد که خدا رزاق است، اما در مالاندوزی حرص داشته باشد، باورش با احساسات و عواطفش ناسازگاری دارد. اگر فرد باور داشته باشد که نظام جهان، نظام اخلاقی است، یعنی بدی کیفر و نیکی پاداش خود را خواهد یافت، اما در عین حال در گفتار و کردارش نیک رفتار نکند، گویی عقیدهاش با گفتار و کردارش سازگار نیست. انواع و اقسامی از این ناسازگاریها متصور است.
بنابراین ادعای ما این است که اگر فرد در درون با خودش در آشتی باشد، آنگاه با دیگران نیز در آشتیخواهی بود. اما چه ربطی میانی آشتی ساحات پنجگانه وجود فرد با خودش با آشتی او با دیگران وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش سه تبیین میتوان ارایه کرد که این سه از بیانات مولانا قابل استنباط و استکشاف و استخراج است.
تبیین نخست: ز. نیرو بود مرد را راستی
بیشتر ناسازگاری و اختلافات و جنگها و مناقشات و نزاعهایی که من با انسانهای غیر خودم دارم، ناشی از احساس ضعف است. وقتی احساس ضعف میکنم، نمیتوانم با دیگران در آشتی باشم. زیرا گمان میکنم من ضعیف و آسیبپذیر هستم و بنابراین، چون دیگران من را ضعیف و آسیبپذیر میبینند، ممکن است بخواهند به من آسیب برسانند. برعکس وقتی خودم را قوی میبینم، چون خودم را آسیبپذیر نمیبینم، گمانم بر این است که دیگران یا نمیتوانند یا نمیخواهند با من دشمنی کنند. زیرا اگر دشمنی کنند، به زیان خودشان تمام میشود و به من لطمه و خدشهای وارد نمیشود.
بنابراین ادعای ما این است که اگر فرد در درون با خودش در آشتی باشد، آنگاه با دیگران نیز در آشتیخواهی بود. اما چه ربطی میانی آشتی ساحات پنجگانه وجود فرد با خودش با آشتی او با دیگران وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش سه تبیین میتوان ارایه کرد که این سه از بیانات مولانا قابل استنباط و استکشاف و استخراج است.
تبیین نخست: ز. نیرو بود مرد را راستی
بیشتر ناسازگاری و اختلافات و جنگها و مناقشات و نزاعهایی که من با انسانهای غیر خودم دارم، ناشی از احساس ضعف است. وقتی احساس ضعف میکنم، نمیتوانم با دیگران در آشتی باشم. زیرا گمان میکنم من ضعیف و آسیبپذیر هستم و بنابراین، چون دیگران من را ضعیف و آسیبپذیر میبینند، ممکن است بخواهند به من آسیب برسانند. برعکس وقتی خودم را قوی میبینم، چون خودم را آسیبپذیر نمیبینم، گمانم بر این است که دیگران یا نمیتوانند یا نمیخواهند با من دشمنی کنند. زیرا اگر دشمنی کنند، به زیان خودشان تمام میشود و به من لطمه و خدشهای وارد نمیشود.
هر وقت خودم را در موضع ضعف ببینم، جهان برایم به لشکری از دشمنان و مخالفان و ستیهندگان و کسانی میشود که میخواهند سد راه و مانع من شوند. برای مثال یک فیل تقریبا کسی را با خودش دشمن نمیپندارد، زیرا میداند که دشمن یا از قدرت خبر دارد و در نتیجه از دشمنی دست بر میدارد یا از قدرت او خبر ندارد، اما نمیتواند به او ضربهای بزند. اما یک خرگوش در و دیوار عالم وجود را دشمن میبیند، زیرا خودش ضعیف و آسیبپذیر است و میداند که هر که به ضعف او پی ببرد، میتواند به او لطمهای بزند. بنابراین بیشترین منازعات من با دیگران ناشی از احساس ضعف و آسیبپذیر دانستن خودم است.
اینکه از فردوسی نقش شده که «ز نیرو بود مرد را راستی/ ز. سستی کژی زاید و کاستی» سخن درستی است. هر چه فرد نیرومندتر باشد، راستتر است. ناراستیها به دلیل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف میکند و راه ناراستی را در پیش میگیرد. در یک ضربالمثل انگلیسی گفته میشود که «فلان کس قوت صد مرد دارد، چون پاک است.» آدم وقتی پاک است، قوی میشود.
بنابراین ما جهان را دژخیم و دشمن کام و معارض و مخالف خودمان میبینیم، اما علت آن ضعفهایی است که در درون خودمان سراغ داریم. هر چه انسان خودش را ضعیفتر ببیند، بیشتر دیگران را دشمن میداند. هر جا انسان در درون خود احساس ضعف میکند، همه را در کمین خودش تصور میکند و دشمن خودش میپندارد.
اگر این مقدمه پذیرفتنی باشد، آنگاه انسانی که با خودش در آشتی نیست، در جنگ داخلی درون خودش، تمام نیرویش را از دست داده است و در مناسبات با دیگران خودش را کاملا ضعیف میبیند، برخلاف انسانی که یکپارچه است. آدمی که یکپارچه است، لااقل نیروهایش صرف جنگ داخلی، یعنی جنگ میان غرفههای پنجگانه وجودش نمیشود. این پنج ساحت یکدیگر را کمک میکنند. شخصی که باورها و احساسات و عواطف و گفتار و کردارش با هم هماهنگ هستند، احساس ضعف نمیکند و کل وجودش یک موجود قوی است.
اگر این مقدمه پذیرفتنی باشد، آنگاه انسانی که با خودش در آشتی نیست، در جنگ داخلی درون خودش، تمام نیرویش را از دست داده است و در مناسبات با دیگران خودش را کاملا ضعیف میبیند، برخلاف انسانی که یکپارچه است. آدمی که یکپارچه است، لااقل نیروهایش صرف جنگ داخلی، یعنی جنگ میان غرفههای پنجگانه وجودش نمیشود. این پنج ساحت یکدیگر را کمک میکنند. شخصی که باورها و احساسات و عواطف و گفتار و کردارش با هم هماهنگ هستند، احساس ضعف نمیکند و کل وجودش یک موجود قوی است.
دید این انسان قوی به دیگران به این صورت نیست که اینها دشمنان یا مخالفان من هستند و قصد ضربه زدن به من دارند. از نظر عرفا و مولانا، صدق قدرت میآورد. اما زمانی که غرفههای وجود انسان در جنگ باشند، فرد حس میکند تمام نیروهایش صرف این جنگ شده و خودش یک موجود حقیر زبون، ضعیف و عاجز است. مولانا در بسیاری از موارد، کارهای شگفتانگیزی که انبیا و اولیا چه در ارتباط با انسانهای دیگر و چه در ارتباط با طبیعت پیرامونی میکردند را ناشی از صدقشان میداند و میگوید آدم اهل صدق قوی و شجاع و با قوت قلب است و قدرت و اعتبار دارد، ولو دیگران حالت تهدید نسبت به او داشته باشند.
صدق عاشق بر جمادی میتند/ چه عجبگر بر دل دانا زند// صدق موسی بر عصا و کوه زد/ بلکه بر دریای پر اشکوب زد// صدق احمد بر جمال ماه زد/ بلکه بر خورشید رخشان راه زد. (دفتر پنجم مثنوی)
آدمی که در درونش با خودش آشتی دارد، قوت قلب دارد و بنابراین دیگران را نه خواهان دشمنی با خودش و نه در صورت خواستاری دشمنی، توانا به دشمنی با خودش میبیند. بنابراین وقتی انسان در درونش یکپارچه است، قوت قلب دارد و درنتیجه میداند دیگران نه خواستار دشمنی به او هستند و توانا به دشمنی با او.
تبیین دوم:، چون غرض آمد هنر پوشیده شد
این تبیین بیشتر مورد تاکید مولاناست. او معتقد است که هر کس با خودش صادق باشد، پی میبرد که هیچ چیز او از آن خود نیست و همهچیز او داده خداست. این امر هیچ استدلال فلسفی و پیچیدهای نیز نمیخواهد. در واقع اگر فرد بتواند انگشت روی یکی از داراییهای خودش بگذارد و بگوید این را باید به حساب خودم بگذارید، در این سخن تشکیک شده است. اگر انسان احساس کند که هر چه دارد، خودش به خودش داده، اولین علامتش آن است که ۱۰ برابر آن را به خودش میداد.
صدق عاشق بر جمادی میتند/ چه عجبگر بر دل دانا زند// صدق موسی بر عصا و کوه زد/ بلکه بر دریای پر اشکوب زد// صدق احمد بر جمال ماه زد/ بلکه بر خورشید رخشان راه زد. (دفتر پنجم مثنوی)
آدمی که در درونش با خودش آشتی دارد، قوت قلب دارد و بنابراین دیگران را نه خواهان دشمنی با خودش و نه در صورت خواستاری دشمنی، توانا به دشمنی با خودش میبیند. بنابراین وقتی انسان در درونش یکپارچه است، قوت قلب دارد و درنتیجه میداند دیگران نه خواستار دشمنی به او هستند و توانا به دشمنی با او.
تبیین دوم:، چون غرض آمد هنر پوشیده شد
این تبیین بیشتر مورد تاکید مولاناست. او معتقد است که هر کس با خودش صادق باشد، پی میبرد که هیچ چیز او از آن خود نیست و همهچیز او داده خداست. این امر هیچ استدلال فلسفی و پیچیدهای نیز نمیخواهد. در واقع اگر فرد بتواند انگشت روی یکی از داراییهای خودش بگذارد و بگوید این را باید به حساب خودم بگذارید، در این سخن تشکیک شده است. اگر انسان احساس کند که هر چه دارد، خودش به خودش داده، اولین علامتش آن است که ۱۰ برابر آن را به خودش میداد.
مثلا اگر انسان خودش به خودش هوش بهر (بهره هوشی) میداد، چندین برابر به خودش میداد. همچنین است در مورد سایر امتیازاتی که بدن یا ذهن انسان دارد. ممکن است بگوید من سختکوش و پرکار هستم و از دادههای خدا خوب استفاده کردهام. سختکوشی و پرکاری نیز تعبیر دیگر اراده قوی است و بدون استدلال فلسفی و با رجوع به خود میتوان گفت که هیچکدام از پنج دسته مواهبی که داریم، مال خودمان نیست. ما سه موهبت جسمانی داریم: درصدی از سلامت، درصدی از نیرومندی و درصدی از زیبایی. هیچ کدام از این مواهب را خودمان به خودمان ندادهایم. همچنین دسته دومی از مواهب با عنوان مواهب ذهنی داریم مثل قدرت یادگیری، قدرت یادآوری، قدرت یادسپاری و... اینها را نیز خودمان به خودمان ندادیم.
قسم سوم مواهب روانی مثل قدرت مدیریت است و قسم چهارم موهبتهای اقلیم جغرافیایی است و قسم پنجم موهبتهای محیط فرهنگی و اجتماعی است، مثل اینکه پدر و مادر فرد چه کسی هستند و به چه معلمانی در طول تحصیل بر بخورد و در چه محیطی پرورش یابد و... این پنج قسم موهبت اختیاری نیست.
بنابراین از نظر مولانا انسان نمیتواند بر هیچ چیز انگشت بگذارد و بگوید این را میتوانم به پای خودم بنویسم. همه این موهبتها به این جهت از آن خود انسان نیستند که با هیچ کوششی نمیتواند آنها را افزایش بدهد و اگر از مقوله عیب باشند نیز با هیچ کوششی نمیتواند آنها را کاهش بدهد. اینها دادههای خدایی هستند.
اگر باور داشته باشیم که اینها موهبتهای خدایی هستند و اگر صدق به این معناست که همه ساحتهای وجودی ما باید با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و کردارش نیز باید با این باور متناسب باشد. درنتیجه انسان اهل صدق با چنین باوری دیگر نمیتواند عجب و خودشیفتگی داشته باشد. وقتی خودشیفتگی از میان برود، بسیاری چیزهای دیگر نیز از میان میرود. انسانی که یکپارچه است، یک باور مهم دارد که موهبتهای او خداداد است و، چون بناست صادق باشد، باید احساس و عاطفهاش نیز متناسب با این باور باشد و احساس و عاطفه متناسب، تواضع است. وقتی خودشیفتگی از میان برود، من با دیگری جنگ و نزاعی ندارد، زیرا تمام جنگ و نزاع به خاطر خودشیفتگیهای خودم است.
اگر باور داشته باشیم که اینها موهبتهای خدایی هستند و اگر صدق به این معناست که همه ساحتهای وجودی ما باید با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و کردارش نیز باید با این باور متناسب باشد. درنتیجه انسان اهل صدق با چنین باوری دیگر نمیتواند عجب و خودشیفتگی داشته باشد. وقتی خودشیفتگی از میان برود، بسیاری چیزهای دیگر نیز از میان میرود. انسانی که یکپارچه است، یک باور مهم دارد که موهبتهای او خداداد است و، چون بناست صادق باشد، باید احساس و عاطفهاش نیز متناسب با این باور باشد و احساس و عاطفه متناسب، تواضع است. وقتی خودشیفتگی از میان برود، من با دیگری جنگ و نزاعی ندارد، زیرا تمام جنگ و نزاع به خاطر خودشیفتگیهای خودم است.
مولانا میگوید وقتی انسان خودشیفتگی دارد، منفعت شخصی برایش خیلی مهم است. او منفعت شخصی را غرض (تعبیر عربی) مینامد. چون غرض آمد هنر پوشیده شد/ صد حجاب از دل به سوی دیده شد. وقتی فرد خودشیفته باشد، پیشداوری (علت به تعبیر مولانا) دارد. انسانی که خودشیفته است، معتقد است که آنچه از آن دیگران است، به اندازه آن چیزی که از آن او است، مثبت نیست. بنابراین نسبت به جامعه و ملت دیگری و رشته علمی و دیگری پیشداوری منفی دارد.
پیشداوری منفی ناشی از خودشیفتگی است و فرد معتقد است آنچه به او مربوط میشود، از این حیث که به او مربوط میشود، نسبت به چیزهایی که به او مربوط نمیشوند، برتری دارد. تعصب و جزم و جمود و عدم مدارا نیز ناشی از خودشیفتگی است. همه جنگها از دل نفع شخصی و پیشداوری و جزم و جمود و تعصب و آرزواندیشی و بیمدارایی و دستخوشی خرافه بیرون میآید. آدم خودشیفته به استدلال روی نمیآورد، زیرا زمانی انسان به استدلال روی میآورد که خودش را با دیگران برابر میداند. انسان خودشیفته میگوید عقیده من برتر از دیگران است و خودش را محتاج اقامه دلیل نمیداند.
در دفتر دوم مثنوی آمده است، قاضیای وقت قضاوت میگریست. کسی به او گفت که چرا میگریی؟ مقام تو که خیلی فاخر است. قاضی جواب داد زیرا من جاهلی هستم گیر افتاده میان دو عالم. زیرا شاکی میداند که داستان از چه قرار است و متهم نیز میداند، اما من نمیدانم ماجرا چیست!
در دفتر دوم مثنوی آمده است، قاضیای وقت قضاوت میگریست. کسی به او گفت که چرا میگریی؟ مقام تو که خیلی فاخر است. قاضی جواب داد زیرا من جاهلی هستم گیر افتاده میان دو عالم. زیرا شاکی میداند که داستان از چه قرار است و متهم نیز میداند، اما من نمیدانم ماجرا چیست!
قاضی باید استنتاج کند و از قرائن و امارات استفاده کند و شواهد را کنار هم بگذارد، در حالی که شاکی و متهم ساکت نشستهاند و چیزی نمیگویند. آن کسی که از قاضی پرسیده بود چرا گریه میکنی، پاسخ مهمی به قاضی میدهد. او میگوید شاکی و متهم علم دارند، اما پیشداوری دارند. علم وقتی با پیشداوری همراه شود، فرد را کور میکند. تو علم نداری، اما پیشداوری هم نداری. جهل وقتی با پیشداوری نماند و با کوشش برای نیل به حقیقت همراه شود، به تدریج به علم بدل میشود. البته پیشداوری مثبت هم نادرست است.
گفت: خصمان عالمند و علتی/ جاهلی تو لیک شمع ملتی// زانکه تو علت نداری در میان/ آن فراغت هست نور دیدگان// وان دو عالم را غرضشان کور کرد/ علمشان را علت اندر گور کرد// جهل را بیعلتی عالم کند/ علم را علت کژ و ظالم کند
بنابراین مولانا معتقد است اگر ما این باور را داشته باشیم که هیچ چیزمان از خودمان نیست، آنگاه دیگر خودشیفتگی نمییابیم و با کسی جنگ نداریم. خودشیفتگی است که هفت فرزند میزاید. مولانا از قول زن اعرابیای که میخواست هدیهای برای خلیفه ببرد، میگوید:
گفت: زن صدق آن کز بود خویش/ پاک برخیزد از مجهود خویش.
وقتی اینچنین تلقی کنیم، حاضریم دادهها را نیز بپردازیم. مولانا میگوید:
صدق جان دادن بود هین سابقوا/ از نبی برخوان رجال صدوقوا//این همه مردن نه مرگ صورت است/ این بدن مر روح را، چون آلت است//ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت/ لیک نفس زنده آن جانب گریخت// آلتش بشکست و رهزن زنده ماند/ نفس زنده ست گرچه مرکب خون فشاند// اسب کشت و راه او رفته نشد/ جز که خام و زشت و آشفته نشد
تبیین سوم: یار شو تا یار بینی بیعدد
تبیین سوم مولانا برای اینکه چرا وقتی درون انسان با بیرونش در آشتی است، با دیگران در آشتی خواهد بود. این تبیین را مولانا به صورت تلویحی بیان میکند. او میگوید انسانها صدق انسانهای دیگر را بو میبرند و وقتی در یکی صدق میبینند، اصلا نمیخواهند با او وارد جنگ و نزاع شوند.
گفت: خصمان عالمند و علتی/ جاهلی تو لیک شمع ملتی// زانکه تو علت نداری در میان/ آن فراغت هست نور دیدگان// وان دو عالم را غرضشان کور کرد/ علمشان را علت اندر گور کرد// جهل را بیعلتی عالم کند/ علم را علت کژ و ظالم کند
بنابراین مولانا معتقد است اگر ما این باور را داشته باشیم که هیچ چیزمان از خودمان نیست، آنگاه دیگر خودشیفتگی نمییابیم و با کسی جنگ نداریم. خودشیفتگی است که هفت فرزند میزاید. مولانا از قول زن اعرابیای که میخواست هدیهای برای خلیفه ببرد، میگوید:
گفت: زن صدق آن کز بود خویش/ پاک برخیزد از مجهود خویش.
وقتی اینچنین تلقی کنیم، حاضریم دادهها را نیز بپردازیم. مولانا میگوید:
صدق جان دادن بود هین سابقوا/ از نبی برخوان رجال صدوقوا//این همه مردن نه مرگ صورت است/ این بدن مر روح را، چون آلت است//ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت/ لیک نفس زنده آن جانب گریخت// آلتش بشکست و رهزن زنده ماند/ نفس زنده ست گرچه مرکب خون فشاند// اسب کشت و راه او رفته نشد/ جز که خام و زشت و آشفته نشد
تبیین سوم: یار شو تا یار بینی بیعدد
تبیین سوم مولانا برای اینکه چرا وقتی درون انسان با بیرونش در آشتی است، با دیگران در آشتی خواهد بود. این تبیین را مولانا به صورت تلویحی بیان میکند. او میگوید انسانها صدق انسانهای دیگر را بو میبرند و وقتی در یکی صدق میبینند، اصلا نمیخواهند با او وارد جنگ و نزاع شوند.
به گفته مولانا گویی دروغ و بیصداقتی بوی زنندهای دارد و راستی و صدق نیز بوی خوشایندی دارد. اصلا زمانی که یک انسان صادق است، ولو دیگران خودشان نیز صادق نباشند، بوی صداقت در او میشنوند و وقتی بوی صداقت در او میبینند، نمیخواهند به معرکه و جنگ با او وارد شوند. به همین دلیل است که گویی وجود چنین انسانی ترک جنگ و مخاصمه است. دل دیگران گواهی نمیدهد که با این انسان وارد جنگ و ستیز شوند. به نظر من این واقعیت روانشناختی درست است.
من هر قدر هم انسان ناپاک و خبیثی باشم، اما انگار با ناپاکان و خبیثان بیشتر میل به جنگ و ستیز دارم، تا انسانی که میبینم یکپارچه صداقت است. گویا وجود انسانهای صادق اعلام ترک مخاصمه و ترک جنگ و اعلام آشتی است. مولانا ابیات فراوانی در این زمینه دارد که گویی صداقت بو دارد و تزویر و ریا نیز بو دارد و انسان نمیتواند بوی هیچ کدام را مخفی کند. دیگران وقتی این بو را استشمام میکنند، به سمت آن متمایل میشوند. مولانا میگوید:
گفت: صدق دل بباید کار را/ ورنه یاران کم نیاید یار را
یعنی انسان صدق دل داشته باشد، یار در عالم کم نیست و همه عاشق او میشوند، منتها باید دیگران بوی این صدق را بشنوند. وقتی بوی این صدق را بشنوند، اصلا میلی به این ندارند که با او ناسازگاری نشان بدهند.
یار شو تا یار بینی بیعدد/ زان که بییاران بمانی بیمدد.
به نظر من این سه تبیین مولانا درباره رابطه صلح درونی با صلح بیرونی قابل دفاع است. به عبارت دیگر اگر این سه تبیین درست باشد، آن وقت گویی ریشهایترین و بنیادیترین کاری که میتوان برای افزایش صلح بیرونی کرد، این است که هر کس با خودش آشتی کند. وقتی فرد با خودش آشتی کند، به این سه جهت که از قول مولانا بیان میشد، به نظر میآید راه آشتی با دیگران نیز برایش هموار است و اصلا موقع جنگ پیش نمیآید تا بعد از جنگ بخواهیم آشتی کنیم. از همان ابتدا انسانها در حالت آشتی هستند. والسلام.
اینکه از فردوسی نقش شده که «ز نیرو بود مرد را راستی/ ز. سستی کژی زاید و کاستی» سخن درستی است. هر چه فرد نیرومندتر باشد، راستتر است. ناراستیها به دلیل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف میکند و راه ناراستی را در پیش میگیرد. در یک ضربالمثل انگلیسی گفته میشود که «فلان کس قوت صد مرد دارد، چون پاک است.» آدم وقتی پاک است، قوی میشود. بنابراین ما جهان را دژخیم و دشمن کام و معارض و مخالف خودمان میبینیم، اما علت آن ضعفهایی است که در درون خودمان سراغ داریم.
از نظر مولانا انسان نمیتواند بر هیچ چیز انگشت بگذارد و بگوید این را میتوانم به پای خودم بنویسم. همه این موهبتها به این جهت از آن خود انسان نیستند که با هیچ کوششی نمیتواند آنها را افزایش بدهد و اگر از مقوله عیب باشند نیز با هیچ کوششی نمیتواند آنها را کاهش بدهد. اینها دادههای خدایی هستند. اگر باور داشته باشیم که اینها موهبتهای خدایی هستند و اگر صدق به این معناست که همه ساحتهای وجودی ما باید با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و کردارش نیز باید با این باور متناسب باشد.
گفت: صدق دل بباید کار را/ ورنه یاران کم نیاید یار را
یعنی انسان صدق دل داشته باشد، یار در عالم کم نیست و همه عاشق او میشوند، منتها باید دیگران بوی این صدق را بشنوند. وقتی بوی این صدق را بشنوند، اصلا میلی به این ندارند که با او ناسازگاری نشان بدهند.
یار شو تا یار بینی بیعدد/ زان که بییاران بمانی بیمدد.
به نظر من این سه تبیین مولانا درباره رابطه صلح درونی با صلح بیرونی قابل دفاع است. به عبارت دیگر اگر این سه تبیین درست باشد، آن وقت گویی ریشهایترین و بنیادیترین کاری که میتوان برای افزایش صلح بیرونی کرد، این است که هر کس با خودش آشتی کند. وقتی فرد با خودش آشتی کند، به این سه جهت که از قول مولانا بیان میشد، به نظر میآید راه آشتی با دیگران نیز برایش هموار است و اصلا موقع جنگ پیش نمیآید تا بعد از جنگ بخواهیم آشتی کنیم. از همان ابتدا انسانها در حالت آشتی هستند. والسلام.
اینکه از فردوسی نقش شده که «ز نیرو بود مرد را راستی/ ز. سستی کژی زاید و کاستی» سخن درستی است. هر چه فرد نیرومندتر باشد، راستتر است. ناراستیها به دلیل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف میکند و راه ناراستی را در پیش میگیرد. در یک ضربالمثل انگلیسی گفته میشود که «فلان کس قوت صد مرد دارد، چون پاک است.» آدم وقتی پاک است، قوی میشود. بنابراین ما جهان را دژخیم و دشمن کام و معارض و مخالف خودمان میبینیم، اما علت آن ضعفهایی است که در درون خودمان سراغ داریم.
از نظر مولانا انسان نمیتواند بر هیچ چیز انگشت بگذارد و بگوید این را میتوانم به پای خودم بنویسم. همه این موهبتها به این جهت از آن خود انسان نیستند که با هیچ کوششی نمیتواند آنها را افزایش بدهد و اگر از مقوله عیب باشند نیز با هیچ کوششی نمیتواند آنها را کاهش بدهد. اینها دادههای خدایی هستند. اگر باور داشته باشیم که اینها موهبتهای خدایی هستند و اگر صدق به این معناست که همه ساحتهای وجودی ما باید با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و کردارش نیز باید با این باور متناسب باشد.
۰