هوش هیجانی؛ عامل مهم در مدیریتِ روابط ِکاری
داشتن هوشهیجانی قوی تا حدی به آن معنا است که شما توانایی مدیریت احساسی افرادی که در اطراف شما هستند و همچنین احساسات خودتان را دارید. این مساله میتواند به سرعت مشکلساز شود.
در طول ۲۵ سال که از انتشار کتابم تحت عنوان هوش هیجانی میگذرد، یکی از رایجترین مسائلی که شاهد آن هستیم، این است که مردم به اشتباه تصور میکنند این مفهوم به معنی خوب بودن است، اما این گونه نیست و چنین سوءتفاهمی میتواند افراد را به دردسر بیندازد. وقتی کسی میگوید یک همکار خوب است، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند این است که کار کردن با او خوشایند است.
این چنین نگرشی میتواند باعث پرت شدن حواس از چالشهای ظریفتری شود. به عنوان مثال، این پرسش را در نظر بگیرید که این شخص در نظر چه کسی خوب است. به عنوان مثال، مدیری داشتم که بسیار جذاب و مودب بود و میخواست از او راضی باشند. از مشتریان گرفته تا رئیسش.
از سوی دیگر میبینیم که بالاخص در زمینههای تجاری و رقابتی، خوب بودن اینگونه تفسیر میشود: کسی که سعی کند از برخورد اجتناب کند و در نتیجه این شخص به راحتی تحت کنترل دیگران قرار گیرد.
چرا میخواهید روی هوش هیجانی خود کار کنید اگر این کار تنها به معنی آن است که همه روی شما کنترل داشته باشند؟ یا اگر شما مسوول طراحی توسعه برای افراد خود هستید، چرا میخواهید شرکتی از افراد خوب ایجاد کنید. آیا قصد ندارید یک شرکت از افراد قدرتمند ایجاد کنید؟
به عنوان مثال بنیانگذار و مدیرعامل شرکتی را میشناسم که همیشه از تضاد و درگیری اجتناب میکند. این مساله تبدیل به مشکل خاص برای شرکت او شد. زیرا او همیشه از اینکه به کارمندان خود بگوید باید سختتر کار کنند طفره میرفت.
این داستان رایج است. بسیاری از افراد را دیدهام که به طور استراتژیک توانستهاند توانایی خود را در جهت مدیریت برخورد به همین روش توسعه دهند. این هوش هیجانی در بهترین حالت آن است و من نمیخواهم افراد از مزایای آن غافل شوند چرا که آنها به صورت انفعالی این مساله مهم را نادیده میگیرند.
با وجود این، این امکان وجود دارد که افرادی که از نوع خاصی از هوش هیجانی برخوردار هستند در رویکرد خود بیش از حد استراتژیک باشند. (اگر فکر کنید هوش هیجانی تنها به معنی خوب بودن است، این عیب پنهان میشود. دلیل این امر آن است که داشتن هوشهیجانی قوی تا حدی به آن معنا است که شما توانایی مدیریت احساسی افرادی که در اطراف شما هستند و همچنین احساسات خودتان را دارید. این مساله میتواند به سرعت مشکلساز شود.)
همدلی داشته باشید. سه نوع همدلی وجود دارد که در بخشهای مختلف مغز مستقر هستند:
۱-شناختی: میدانم تو چگونه فکر میکنی.
۲-احساسی: میدانم چه احساسی داری.
۳-نگرانی همدلانه: به تو اهمیت میدهم.
فرض کنیم شما در دو مورد اول خیلی خوب هستید، اما در مورد سوم نه. هر یک از این موارد میتوانند به تنهایی برای کنترل کردن افراد مورد استفاده قرار گیرند. ما این مساله را در بسیاری از مدیران خیلی موفق در فرهنگهای دستور و کنترل شاهد هستیم. آنها تمایل دارند سرعتشان را خودشان تنظیم کنند و کسانی هستند که ارتقا میگیرند چرا که دارای استانداردهای شخصی بالایی هستند.
آنها در هل دادن افراد برای دستیابی به اهداف کوتاهمدت بسیار عالی هستند و به دلیل «همدلی شناختی» خود به خوبی با افراد ارتباط برقرار میکنند و میدانند کلماتی که در ارتباط با کارمندان استفاده میکنند دارای وزن است چراکه دارای همدلی احساسی هستند، اما بهخاطر فقدان نگرانی همدلانه اهمیتی نمیدهند که هزینه آن برای شخص مقابل چقدر است.
چنین رویکردی نه تنها از لحاظ اخلاقی اشتباه است بلکه خستگی عاطفی ایجاد میکند و افراد را به استیصال میکشاند.
به عنوان مثال، یک مدیر مالی در سیستم بهداشت و درمان در یک سازمان تعیین شد. او از آنچه درباره تیم مدیریت ارشد میدانست استفاده کرد تا آنها را قانع کند تا تعداد بیمارانی که هر پزشک در دوره معینی ببیند افزایش یابد تا به این وسیله سود بیشتری حاصل شود. او به هزینههای عاطفی و جسمی این پزشکان اهمیت نداد.