چرا به بوکوحرام برگشتم و چرا دوباره فرار کردم
بوکوحرام او را وقتی ۲۱ سال داشت از خانهاش در شهر جنوب-شرقیِ مایدوگوری ربود و او با یکی از فرماندهان این گروه، فردی که به گفته خودش قلب و روحش را با محبت و هدایایش به تسخیر درآورد، ازدواج کرد.
فرادید | وقتی عایشه یریما بعد از آزاد شدن توسط شبهنظامیانِ بوکوحرام، در سال ۲۰۱۷ مشتاقانه دوباره به این گروه پیوست، خانوادهاش را در حیرت فرو برد. ۵ سال از آن زمان گذشته و او که اکنون ۳۰سال دارد از گروه بوکوحرام گریخته و به والدینش در مایدوگوری، پایتختِ ایالتِ بورنو، پیوسته است.
به گزارش فرادید، بوکوحرام او را وقتی ۲۱ سال داشت از خانهاش در شهر جنوب-شرقیِ مایدوگوری ربود و او با یکی از فرماندهان این گروه، فردی که به گفته خودش قلب و روحش را با محبت و هدایایش به تسخیر درآورد، ازدواج کرد.
وقتی ارتش برای نجات عایشه و دهها همسر دیگر به اردوگاه جنگل سامبیسا یورش برد، همسر عایشه به میدان جنگ رفته بود. همه زنان بعد از آزادی ۱سال در برنامه افراطزدایی دولت، شرکت کردند، اما فقط ۴ماه از این برنامه گذشته بود که عایشه به این نتیجه رسید که زندگی با بوکوحرام برایش بهتر بوده است.
او میگوید: «برایم کسب درآمد سخت بود. همه چیز سخت بود و من به والدینم وابسته بودم.» او همچنین فهمید سیر کردنِ فرزند ۲سالهاش که حاصل ازدواج او با فرمانده بوکوحرام بود، برایش سخت است.
عایشه میگوید: «به شوهرم تلفن کردم و او از شنیدنِ صدایم بسیار خوشحال شد. او به من گفت دفعه بعدی که برای خرید سوخت به مایدوگوری خواهد آمد، چه زمانی است و من موافقت کردم که به او بپیوندم.»
در روز قرار، او پسرش و مقداری از وسایلش را برداشت و بدون اینکه به کسی چیزی بگوید خانه را ترک کرد.
جشن با شلیک گلوله هوایی
او شوهرش را در مکانی که برنامهریزی کرده بودند، ملاقات کرد و شوهرش به او قدری پول داد تا لباسهای تازه بخرد. او دوباره در ساعت ۱۹:۳۰ دقیقه به شوهرش و ۲۰ شبهنظامی دیگر که در یک اتوبوس منتظرش بودند، ملحق شد.
او میگوید: «همه آنها تا دندان مسلح بودند.»
آنها سپس سفر طولانیشان را به سمت جنگل سامبیسا آغاز کردند؛ درجایی در میانه راه و در یک گاراژ دورافتاده اتوبوس را رها کردند. قرار بود فردی که استخدامش کرده بودند بیاید و اتوبوس را ببرد. سپس مابقی راه را با پای پیاده پیمودند.
عایشه میگوید: «وقتی به اردوگاهمان در جنگل رسیدیم، جشن برپا بود. همه از دیدنِ من خوشحال بودند و شروع کردند به رها کردنِ تیرِ هوایی.»
عایشه خیلی سریع زندگیاش را به عنوان همسر فرمانده و با نهایت احترام آغاز کرد، سایر اسرا به عنوان برده در خدمت او بودند و غذا برای او و پسرش بیشتر از آنچه که لازم داشتند، فراهم بود.
او خیلی زود دوباره باردار شد، اما فرزندش در هنگام تولد از بین رفت. وقتی دوماهه فرزند دیگری را باردار بود، شوهرش در جنگ کشته شد. شبهنظامیان منتظر ماندند تا بچه به دنیا بیاید و بعد اموال و ثروت فرمانده را تقسیم کردند.
عایشه توضیح میدهد: «آنها میخواستند ببیند که بچه دختر است یا پسر، زیرا پسران ۲برابر دختران ارث میبرند.» بچه، پسر بود، اما تراژدی یکبار دیگر رخ نمایان کرد و بچه در بدو تولد جان سپرد. عایشه ویران شد.
ازدواج اجباری
سهمی که عایشه از ارث شوهرش برده بود آنقدری بود که به او اجازه دهد خوب زندگی کند، اما حسادت دیگران را نیز برمیانگیخت. عایشه میگوید: «آنها میپرسیدند که چرا باید در خوشی و لذت باشم و تنها زندگی کنم. من دوست نداشتم با فرد دیگری ازدواج کنم، اما آنها مجبورم کردند.»
همسر جدید او هم ثروتمند و تاجری بود که برای بوکوحرام کالا تهیه میکرد و مرتب به مایدوگوری سفر میکرد. عایشه وقتی دوباره باردار شد، ترسید که نکند این بار هم بچه را در میان جنگل از دست بدهد.
او میگوید: «از او درخواست کردم که به مایدوگوری برویم، اما او امتناع کرد.» وقتی ارتش حملات خود به بوکوحرام را تشدید کرد و مرتب آنها را بمباران میکرد و شبهنظامیان و خانوادههایشان را مجبور میکرد که مدام جابهجا شوند، اشتیاق عایشه برای ترک محل بیشتر شد.»
بهعلاوه، حملات سنگین باعث شد که بوکوحرام به دو قسمت تجزیه شود و این دو بخش مدام به یکدیگر حمله میکردند. عایشه که نگران جان خود و فرزندی که در شکم داشت بود، تصمیم به فرار گرفت.
در ساعت ۳صبح یکی از روزهای ماه آگوست، عایشه به همراه پسرش و دو زن دیگر که همسران بوکوحرام بودند، اما زندگی متفاوتی را میخواستند، به دل جنگل زد.
اما بوکوحرام همه را دستگیر کرد و به اردوگاه برگرداند. شوهر عایشه برای آنکه مطمئن شود، عایشه دیگر فرار نمیکند، فرزند ۶ساله او را گرفت و مکانی نامعلوم برد.
عایشه میگوید: «وقتی داشتند او را میکشیدند و میبردند، او به من چسبیده بود و فریاد میزد "مامان لطفاً منو اینجا تنها نگذار".»
عایشه چند روزی از شبهنظامیان درخواست کرد تا فرزندش را به او بازگردانند و به دنبال پسرش همه جا را جستجو کرد. او بالاخره متوجه شد که تلاشش برای پیدا کردنِ فرزندش بیفایده است. او تصمیم گرفت بدونِ پسرش فرار کند.
فرار و مهربانی
یکی از شبهنظامیان در ازای گرفتن پول به عایشه و چندین زن دیگری که میخواستند فرار کند، کمک کرد و راهی را از دل جنگل به آنها نشان داد که امن بود.
عایشه تمام پولی که داشت را به او داد. یکهفته بعد او عایشه و سایر زنان را از جنگل عبور داد و آنها را در نقطهای که میتوانستند خودشان به سمت ایست بازرسیِ ارتش حرکت کنند، رها کرد.
عایشه میگوید: «سربازان خیلی مهربان بودند.» «آنها من را به دلیلِ شجاعتم تحسین کردند و به من پول دادند تا بتوانم تا خانه ماشین بگیرم. آنها نیازی نمیدیدند که من را تا خانه همراهی کنند.»
وقتی عایشه به مایدوگوری رسید، شهر آنقدر تغییر کرده بود که مجبور شد به خانوادهاش زنگ بزند و از آنها آدرس را بپرسد؛ بنابراین خانواده از بازگشت او مطلع شدند و همگی برای دیدنِ بزرگترین فرزند خانواده ۱۰ نفری لحظهشماری میکردند.
آنها با آغوش باز و شادی از عایشه استقبال کردند.
برخی همسایهها حتی به او کمک مالی کردند. اما فرزندی که او در اوایل اکتبر به دنیا آورد، مرده بود. عایشه تا همین امروز هیچ خبری از شوهرش ندارد. برخی از زنانی که اخیراً فرار کردهاند به او گفتهاند که شوهرش را جناح مخالف دستگیر کرده است و خبری از او در دست نیست.
عایشه مصمم است تا زندگی جدیدی برای خودش درست کند و امیدوار است که برای راهاندازی تجارت عطر و اسانس پول جمع کند.
«از خدا میخواهم که پسرم نجات پیدا کند، اما هرگز دوباره به بوکوحرام برنمیگردم.»
منبع: The BBC World
ترجمه: سایت فرادید