خداحافظی صادق هدایت: شما گاوها، خوکها!
صادق هدایت، نویسنده روشنفکر و از پیشگامان داستاننویسی مدرن ایران، در آوریل سال۱۹۵۱ (۱۳۳۰) در آپارتمانش در پاریس به زندگی خود پایان داد. امیرحسین راجی در نیویورک تایمز، درباره اثر مشهور او بوف کور نوشته است.
در آوریل ۱۹۵۱، پلیس پاریس از پدر پدربزرگم، شاهزاده محمدحسین فیروز خواست تا جسد کسی را شناسایی کند. او صادق هدایت بود، کسی که امروز از او به عنوان نویسنده نوگرای بزرگ ادبیات ایران یاد میشود. چند روز قبل، هدایت آپارتمان محل اقامتش در خیابان شامپیونه را خوب چفت و بست کرده بود و درست قبل از اینکه روی کف آشپزخانه دراز بکشد، شیر گاز را باز کرده بود.
به گزارش نیویورک تایمز؛ فیروز در تهران، هدایت را میشناخت؛ پسری اشرافی که در همان محافل درباری و ادبی آمد و شد داشت که او. فیروز، افسر ارتشی که در روسیه تزاری تحصیل کرده بود و نسبت به لباسهایش سختگیر بود، سبیلهای مرتب و عینکهای لاکپشتی به همراه داشت و روزنامه فیگارو میخواند. در حالی که مردانی مانند فیروز به راحتی جای خود را در دستگاه سلطنت و در ارتش ایران پیدا کردند، هدایت چنین نبود.
در اوایل قرن بیستم، ایرانیان همطبقه او با افتخار فرهنگ اروپایی را تصاحب کردند، کراوات سولکا میبستند [نوعی کراوات فرانسوی که استفاده از آن در پوشش نشانه تفاخر و اشرافیت بود]و زبان فارسی را با عبارات فرانسوی میآمیختند - همانطور که هدایت در نامهها هنگام توصیف اگزیستانسیالیسم در فرانسه از کلمه دموده (démodé) استفاده کرده یا هنری میلر و جیمز جویس را به دلیل اوریجینالیته (originalité) ستایش کرده است.
از آخرین کلمات بیگانه دخیل در نامههای فارسی منتشر شده او، پسیکوز (سایکوز یا روانپریشی (psychose)) است. او پس از مراجعه به پزشک در تهران مینویسد: «تشخیص پسیکوز برای من دادند و برای بهبودی من را به یک مرخصی دوماهه به فرانسه فرستادند.»
جلال آل احمد، روشنفکر، چند ماه پس از مرگ هدایت، درباره مرشد ادبی خود میگوید: «تا زمانی که هدایت زنده بود، کسی او را درک نکرد. احتمالا هیچکس او را جدی نگرفت.» امروز از هدایت نه تنها به عنوان اولین نویسنده مدرن ایران یاد میشود، بلکه همانطور که یکی از منتقدان میگوید، اولین دادگاه ایران مدرن است.
زندگینامه او تقریبا به طور کامل با معروفترین اثرش، بوف کور در هم آمیخته است. نسخههای فارسی پس از مرگ او، جلدی داشت با جغدی با عینک گردِ امضای هدایت یا سر نویسنده که به شکل پرنده شب بود. دو سال پس از مرگ نویسنده، راجر لسکوت ترجمهای فرانسوی منتشر کرد و آندره برتون آن را با عنوان شاهکار سوررئالیسم ستود. ناشر پاریسی آن گفت که این رمان «نفرین رویایی است که به درون واقعیت میخزد.»
هدایت یک افسانه است، اما هنوز هم سوءتفاهمهایی درباره او وجود دارد. روایتگر «بوف کور» (۱۹۳۶) مردی است در بستر مرگ که در میان اوهام و خیالات خود، به مرگش نزدیک میشود. بوف کور در طول دههها خوانشهای بسیار متفاوتی داشته است - از جمله به عنوان تمثیلی از سرکوب سیاسی در ایران، یا به عنوان یک گواهی شخصی از افسردگی هدایت. عدهای گفتهاند که این کتاب از نقد سرپیچی میکند.
هدایت در سال ۱۹۰۳ در خانواده رضاقلیخان، درباری قرن نوزدهم، که آخرین نویسنده بزرگ پارسی سنت دوران میانه بود، به دنیا آمد. اما هدایت پیش از اعزام به خارج برای تحصیل در فرانسه و بلژیک، تحصیلات مدرن کسب کرد و زبان فرانسه آموخت، جایی که اولین مقاله خود را با نام «مرگ» در سال ۱۹۲۶ نوشت و علاقه همیشگی خود به دوران باستانی ساسانی و فولکلور ایرانی را پرورش داد.
هدایت در تهران در حالی که به عنوان یک منشی و کارمند ناموفق زندگی فقیرانهای داشت، به نوشتن ادامه داد. او نسخههای چند هفته گذشته فیگارو را برای یافتن مقالههایی درباره ایران جستوجو میکرد، آنچه را که پیدا میکرد، میبرید و آنها را برای ترجمه به یک روزنامه محلی میفرستاد.
او در نامهنگاری خود با حسن شهیدنورایی، دیپلمات ایرانی در پاریس مینویسد که مانند یک «حیوان شکار شده» زندگی میکند. روشنفکران چپ هدایت را به عنوان یک «اشرافزاده بدبین» محکوم میکردند، در حالی که او ساختار محافظهکار کشور را تحقیر میکرد.
او با احتیاط از انتشار «بوف کور» که در ۳۳ سالگی نوشته شده بود تا دهه ۱۹۴۰ در ایران و پس از رفع محدودیتهای مطبوعاتی در کشور برای مدت کوتاهی جلوگیری کرد. با وجود این حتی در آن زمان هم سانسور و تکهتکه منتشر شد.
این رمان داستان عجیب و غریبی است که در آن یک نقاش مدام یک تصویر را نقاشی میکند: زنی در زیر سرو کنار نهر، در کنار پیرمردی. زن به عنوان معشوقی فرشتهگون بر او ظاهر میشود، اما وقتی میخواهد از ظرفی نوشیدنی در دهان او بریزد، متوجه میشود که دندانهایش به هم فشرده شده و مرده است.
همه این تصاویر شامل نشانههایی از اشعار ادبیات قدیم فارسی است: شراب، اسرار معشوق، چشمهای بادامیشکل، حتی جغد مرگ شوم عنوان، که جای بلبلهای شیرینِ سنت را میگیرد. (این شمایلبازی در نامههای هدایت به شهیدنورایی نیز بازتاب پیدا میکند: او طعنه شاعران را به سخره میگیرد، میگوید که نمیتواند وزوز موسیقی ایرانی را تحمل کند و ایران را به طعنه «کشور گل سرخها و بلبلها» میخواند، هر چند که در فقر فرو رفته است.)
«بوف کور» با قتل همسر توسط راوی در آخرین اقدام توهمآمیز، به پایان میرسد. در سراسر داستان، او توسط پیرمرد تسخیر شده است، که به نظر میرسد به شکل یک دستفروش، یک قصاب، یک گورکن و خود راوی است که شمایل معشوق فرشتهاش را خرد و دفن میکند. آن زن نیز انعکاس متلاشی شده و تغییر شکلیافته مادرش، رقصنده معبدی در هند است. داستانهای هدایت غالبا دارای الگوی اربسک بود که در آن شکل دادن به یک شخصیت به شخصیت دیگری منجر میشود، اما «بوف کور» از بقیه این آثار جدا است.
در نسخه ترجمهشده جدید این اثر به انگلیسی، مترجم در مقدمه خود برخلاف موج انتقادی قبلی که هدایت را به خاطر خشونت رمان علیه زنان محکوم میکرد، به «زن ستیزی» راوی اشاره و در عین حال از قضاوت درباره نویسنده خودداری میکند.
بسیاری از این اعتراضات در مطبوعات زرد ایران به این اتهام تبدیل شد که هدایت، مانند راوی خود، به تریاک معتاد بوده است، اگرچه برادرزادهاش بعدا پاسخ داد که هیچکس در خانواده نجیبزاده و اشرافی آنها جرات دست زدن به مواد مخدر را نداشت، و حتی نمیتوانست جلوی پدر یا مادرش سیگار بکشد.
هیچ توضیح سادهای برای خشونت «بوف کور» وجود ندارد، اما مطمئنا زنانِ آن شخصیتهایی به معنای متعارف نیستند، بلکه حاصل ذهن «بیمار» راوی و نفرت او از همسرش هستند. بیرحمی رمان را میتوان مانند نقاشیهای سوررئالیست اروپایی دهه ۱۹۳۰ بررسی کرد، که از خشونت علیه بدن برای شوکه کردن و برهم زدن قراردادهای قدیمی استفاده میکردند؛ مانند هدایت و بسیاری از فرانسویهای آوانگارد. با این حال، مانند آن نقاشیها، رمان نیز بر شایستگیهای زیباییشناختی خود استوار است - همانطور که شعر کلاسیک فارسی که «بوف کور» وارونگی بودلر-مانند آن است. هدایت به نوعی نویسندهای فرانسوی و ایرانی بود. شاید به همین دلیل است که او اغلب در این بین گم شده است.
قبل از سرنگونی سلطنت پهلوی، انقلابیونی مانند آل احمد میخواستند هدایت را به عنوان یک روشنفکر دگراندیش بازنویسی کنند، اما برخلاف آنها، او هنر خود را به جزوهنویسیِ سیاسی تقلیل نداد. داستان او، مانند بهترین نویسندگان، از هرگونه نتیجهگیری روشنی اجتناب میکرد و تصاویر بیپایانی را، مانند آینهای که برابر آینهای دیگر قرار میگیرد، بازتاب میداد. شاید سختی «بوف کور» همین است و همینطور هم خواهد ماند: رمان شکل یک افسانه و تمثیلی وحشی به خود میگیرد، در حالی که بیزاری راوی واقعیت را ذره ذره در خود نگه میدارد و در نهایت به حقیقتی آزاردهنده متصل میکند.
دختر شهیدنورایی بعدها هدایت را به عنوان «مردی غمگین و افسرده با سبیلهای بامزه»، اما رفتاری بیعیب و نقص یاد میکرد که با هدایایی از زیرسیگاریهای وِجوود و کلاههای قدیمی ایرانی به دیدارش میرفت. عجیب است که این مرد را نویسنده «بوف کور» بدانیم، اما این ترفند هدایت بود تا همانطور که نامههایش نشان میدهد، ناامیدیش را به نمایی از وضعیتی انسانی بدل کند. او به یکی از دوستانش در پاریس نوشت: «خداحافظ، شما گاوها، خوکها! چه بهتر! حداقل دیگر توهمی در کار نخواهد بود. همه چیز مثل روز روشن است.»
منبع: همشهری / ترجمه با اندکی تغییر