مهمترین فلسفههای روم باستان که به دنبال پاسخی برای «پرسش زندگی» بودند

فلسفه در دوران روم باستان بیشتر از هر چیز بر «هنر زندگی کردن» تمرکز داشت. مکاتب مختلف فلسفی در این دوره تلاش میکردند تا به این پرسش کلیدی پاسخ دهند که «چگونه میتوان خوب زندگی کرد»؟
فرادید| برای درک فلسفه در دوران روم باستان، باید زمینهی تاریخیای را که این فلسفه از دل آن پدید آمد در نظر گرفت. با گسترش امپراتوری روم، زندگی روزمرهی مردم دستخوش تغییرات بزرگی شد. نظامهای سیاسی جدید شکل گرفتند و فرهنگهای گوناگون بیش از پیش با یکدیگر درآمیختند. بسیاری از مردم احساس میکردند این تغییرات بسیار سریع اتفاق میافتد و خارج از کنترل آنهاست.
به گزارش فرادید؛ در چنین شرایطی، افراد به دنبال راههایی برای بازگرداندن احساس کنترل بر زندگی خود بودند. به همین دلیل، توجه فلسفه به جای مسائل انتزاعی، بیشتر معطوف به مسائل فردی و عملی شد. در واقع، انسانها دریافتند که زندگی شخصی خودشان آسانتر از تحولات عظیم تاریخی قابل هدایت است. از اینرو، فلسفهی رومی بیشتر به «هنر زندگی کردن» پرداخت. مکاتب مختلف فلسفی در این دوره پاسخهای متفاوتی به این پرسش ارائه دادند که چگونه باید خوب زندگی کرد و در این میان، رواقیگری از همه بیشتر مورد توجه و پذیرش قرار گرفت.
۱. رواقیگری
از میان همهی مکاتب فلسفی روم باستان، رواقیگری احتمالاً محبوبترین و هماهنگترین مکتب با شرایط تاریخی آن زمان بود. بنیانگذار آن «زنون» از شهر کیتیوم (۳۳۶–۲۶۴ پیش از میلاد) بود که در آتن سخنرانیهایی عمومی برگزار میکرد. این سخنرانیها در ایوانی به نام «استوا» یا «رواق» انجام میشد و نام این مکتب نیز از همان گرفته شده است. در طول زمان، فیلسوفان گوناگونی به این مکتب پیوستند که هر یک دیدگاههای خاص خود را داشتند، اما درباره اینکه چگونه میتوان بهترین شیوهی زندگی فردی را در پیش گرفت، تقریبا همنظر بودند.
مارکوس اورلیوس، امپراتور روم و فیلسوف رواقی
رواقیها بهطور کلی معتقد بودند که جهان بر اساس نظمی الهی بنا شده و هر فرد در این نظام جهانی نقش مشخصی دارد. از دید آنها همه چیز به دلیلی خاص اتفاق میافتد و هیچ رخدادی تصادفی نیست، چرا که جهان دارای هدفی خدایی است. از همینرو، رواقیگری بر انجام وظایف شهروندی تأکید داشت و میگفت که هرکس باید نقش فردی خود را به بهترین شکل ایفا کند. این طرز فکر در دنیای ناپایدار و ناآرامِ امپراتوری روم برای مردم بسیار دلنشین و آرامشبخش بود. سه چهرهی برجستهی این مکتب عبارتاند از: اپیکتتوس، سنکا و مارکوس اورلیوس؛ سه فرد بسیار متفاوت با تجربههای زندگی گوناگون که همگی در پی آرامش درونی بودند.
اپیکتتوس بردهای بود که شکنجههای سختی را تحمل کرد. گفته میشود که او حتی شکستگی پایش را نیز بدون هیچ نشانهای از درد پشت سر گذاشت. بعدها آزاد شد و آموزههایش دربارهی آرامش ذهن را با دیگران در میان گذاشت و به معلمی محبوب تبدیل شد.
سنکا نیز در طول زندگیاش با رنجهای شدید جسمی و روحی مواجه بود، اما برخلاف اپیکتتوس، جایگاه اجتماعی بالاتری داشت. او آثار فلسفی زیادی نوشت که با استقبال خوبی روبهرو شد. سنکا معتقد بود آنچه زندگی ما را ارزشمند میسازد، نگرش ما نسبت به زندگی است. اما سرنوشت او با ورود به دربار نرون، امپراتور روم، بهگونهای غمانگیز رقم خورد. نرون که گمان میکرد سنکا قصد ترور او را دارد، او را مجبور به خودکشی کرد. گفته میشود سنکا ابتدا رگ دستش را برید، اما چون مرگ به سرعت رخ نداد، از سم استفاده کرد.
مارکوس اورلیوس که از نظر تاریخی محبوبترین فیلسوف رواقی است، در دوران لشکرکشیهای نظامی خود، دفترچهای شخصی با عنوان تأملات نوشت که امروزه نیز از آثار مهم فلسفهی رواقی بهشمار میرود. برخلاف سنکا که برای دیگران مینوشت، مارکوس اورلیوس برای خودش مینوشت، اما نوشتههایش تأثیر شگرفی داشت. او باور داشت هر رخدادی بخشی از نقشهای الهی است و همین دیدگاه به انسان در برابر سختیها و ناکامیها شجاعت میبخشد. از نگاه او احساساتی چون خشم و حسد، مانع رسیدن انسان به آرامش درونیاند. اگرچه ما بر بسیاری از رخدادهای بیرونی کنترل نداریم، اما همواره میتوانیم واکنش خود به آنها را در اختیار داشته باشیم.
۲. اپیکوریسم (لذتگرایی خردمندانه)
مکتب اپیکوری همزمان با رواقیگری در حال شکلگیری بود، اما تفاوتهای مهمی با آن داشت. بنیانگذار این مکتب، اپیکور بود. در حالی که رواقیها به نوعی فلسفه تدافعی رو آورده بودند، اپیکوریها نگاهی ایجابیتر به زندگی داشتند. اپیکور باغی را بنیان گذاشت که محیطی دوستانه و پذیرای همه، از جمله زنان و بردگان بود. در این محیط، اعضا زندگی ساده و جمعی بر پایه فلسفه اپیکوری را تمرین میکردند. اصل بنیادین این مکتب «جستجوی لذت و دوری از درد» بود؛ اما این عبارت اغلب به اشتباه با خوشگذرانی بیحد و مرز یکی گرفته میشود.
اپیکور الگوی زندگی معتدل و آرام را ترویج میکرد، با تمرکز بر دوری از عوامل آزاردهنده ذهن و بدن. از نگاه او، انسان باید چیزهایی را دنبال کند که شادی درونی میآفرینند، اما نه بهطور افراطی، بلکه با نگرشی منطقی و خویشتندارانه. هرچه نیازهای انسان کمتر باشد رضایت بیشتری به دست میآورد. برخلاف رواقیها که به نظم الهی در جهان باور داشتند، اپیکوریها معتقد بودند که جهان تصادفی و بینظم است. از دید اپیکور، خدایان زندگی کامل خود را دارند و کاری به کار انسانها ندارند. به همین دلیل، مانند رواقیها، اپیکوریها نیز میگفتند مرگ نباید ترس داشته باشد؛ چون ترس از مرگ بزرگترین مانع رسیدن به آرامش درونی است.
۳. فلسفۀ نوافلاطونی
بر خلاف اپیکوریها که نقش دین را در فلسفه کمرنگ میدیدند، نوافلاطونیها فلسفهای بسیار معنوی ارائه کردند. بنیانگذار فلسفه نوافلاطونی «فلوطین» بود. همانگونه که از نام این مکتب پیداست، نوافلاطونیگری احیای اندیشههای افلاطون با تأکید بر معنویت بود. فلوطین معتقد بود واقعیت دارای یک سلسلهمراتب است که در نهایت به «واحد» ختم میشود؛ مفهمومی شبیه به ایده «نیک» در فلسفه افلاطون. در این سلسلهمراتب، پس از واحد، عقل یا ذهن قرار دارد، سپس روحِ جهان که هر انسان سهمی از آن دارد، و در نهایت ماده که پایینترین مرتبه واقعیت است.
بر این اساس، ذهن بر ماده برتری دارد و انسان زمانی مرتکب خطا میشود که این حقیقت را فراموش میکند. فلسفه نوافلاطونی همچنین بر فیلسوفان مسیحی اولیه مانند آگوستین قدیس تأثیر زیادی گذاشت، بهویژه در تلاش او برای صعود روحانی و یکی شدن با «واحد». البته این مکتب تفاوتهایی اساسی با الهیات رسمی مسیحی داشت.
۴. شکگرایی
در ادامه به دو مکتب کمتر تأثیرگذار اما همچنان مهم میپردازیم: شکگرایی و فلسفه کلبی. برجستهترین چهرهی مکتب شکاکیت پورون اهل الیس بود. چیزی از نوشتههای او باقی نمانده و تنها از طریق آثار نویسندگان بعدی شناخته میشود. دیدگاه اساسی او این بود که ما نمیتوانیم بهراستی چیزی را دربارهی جهان بدانیم. او معتقد بود که اگر انسان از تلاش برای فهم قطعی واقعیت دست بکشد، به آرامش میرسد؛ چون این تلاشها همواره با ناامیدی و سردرگمی همراهاند. او دعوت میکرد که بیشتر در لحظه زندگی کنیم. گرچه این شکل افراطی شکگرایی چندان رونق نگرفت، اما تأکید او بر اهمیت داشتن «مقداری سالم از شک» در زندگی، میراث ارزشمندی برای تاریخ فلسفه بهجا گذاشت.
۵. فلسفه کلبی
در پایان به مکتب کلبی میرسیم. با وجود تفاوتهای ظاهری، همهی این مکاتب باستانی بر زندگی فردی و هنر زیستن تأکید داشتند. واژهی «کلبی» از واژهای یونانی بهمعنای «سگمانند» میآید که نشان میدهد این مکتب تا چه حد بر بیپروایی و «طبیعیزیستی» تأکید داشت. کلبیها به دنبال سبک زندگیای بودند که کاملاً در هماهنگی با طبیعت باشد و تمام قراردادهای ساختگی اجتماعی را کنار بگذارد. آنها با بیتوجهی به آداب مرسوم، حتی نیازهای شخصی خود مانند ادرار یا میل جنسی را بهصورت علنی انجام میدادند تا مرز میان «ساختگی» و «طبیعی» را از میان بردارند.
گفته شده که دیوگنس سینوپی به جای خانه، در یک «خمره» زندگی میکرد
یکی از شناختهشدهترین فیلسوفان کلبی دیوگنس اهل سینوپه بود. او حتی در برابر اسکندر مقدونی نیز کوتاه نیامد؛ زمانی که اسکندر به او وعدهی ثروت داد، دیوگنس تنها گفت: «برو کنار، جلوی آفتاب را گرفتهای!» گرچه دیدگاههای افراطی کلبیها نتوانست به جریان غالبی تبدیل شود، اما آنها نیز سهمی در بحث دیرپای «چگونه باید زندگی کرد؟» داشتند و نگاه متفاوتی به مفهوم آزادی و طبیعت انسانی ارائه دادند.