تصاویر؛ هگل؛ فیلسوف دیالکتیک و تاریخ

اگرچه مارکس هگل را نقد کرد، اما بدون دیالکتیک هگل، فلسفۀ مارکس نمیتوانست چنین پویا و تحلیلی شود. خود مارکس بارها به هگل ارادت نشان داده و او را استاد بزرگ فلسفه نامیده است. در یک جمله باید گفت که مارکس دیالکتیک هگل را از جهان ایدهها به جهان ماده آورد، و "تاریخ خودآگاهی روح" را به "تاریخ مبارزۀ طبقاتی" بدل کرد.
ویلهلم فردریش هگل (1831-1770) dکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان تاریخ است که فلسفه را به شکل تازهای بازتعریف کرد. آثار او، به ویژه فلسفه تاریخ، فلسفه ذهن، و دیالکتیک، ستونهای اصلی فلسفۀ مدرن را شکل دادند. در ادامه نگاهی میاندازیم به فقراتی از فلسفۀ هگل.
دیالکتیک هگل: حرکت از تضاد به وحدت
مهمترین نوآوری هگل، مفهوم دیالکتیک است که به معنی روند پیشرفت و تحول از طریق تضاد و وحدت متضادهاست. از نظر هگل، هر چیز (تز) در خود نقطه مقابل دارد (آنتیتز) و این تضادها از طریق رفع (سنتز) به وحدتی بالاتر منتهی میشوند. این فرآیند دائمی و بیپایان است و در تمام سطوح واقعیت وجود دارد: طبیعت، تاریخ، ذهن و جامعه. دیالکتیک هگل را میتوان "منطق حرکت خودآگاه" دانست که باعث تغییر و تحول همه چیز میشود.
فلسفۀ ذهن (روح) و خودآگاهی
هگل باور داشت که روح یا ذهن، رکن اصلی واقعیت است و تمام جهان در نهایت باید به خودآگاهی برسد. او روح را به مراحل مختلف تقسیم کرد:
روح ذهنی (Subjective Spirit): تجربه فردی و روان انسان.
روح عینی (Objective Spirit): نهادها، خانواده، جامعه و دولت.
روح مطلق (Absolute Spirit): هنر، دین و فلسفه؛ بالاترین سطح خودآگاهی.
این مراحل نشان میدهد چگونه روح از حالت فردی به کلیت و نهایتا به شناخت فلسفی میرسد.
فلسفۀ تاریخ: تاریخ به مثابه بستر تحقق آزادی
هگل تاریخ را فرآیندی میدید که در آن روحِ خودآگاه آزادی را به تدریج تحقق میبخشد. از نظر او تاریخ جهان، تاریخ آزادی است؛ و ملتها و تمدنها مرحلهای از این تحققاند؛ و دولت عقلانی، نهایت تحقق آزادی و خودآگاهی است. این نگاه تاریخی، فلسفۀ تاریخ را به رشتهای علمی و هدفمند تبدیل کرد.
دولت و جامعه
از نظر هگل، دولت تجسم عقل مطلق است و آزادی حقیقی در دولت تحقق مییابد. فرد تنها در دولت است که میتواند به آزادی واقعی دست یابد. همچنین دولت باید عقلانی، اخلاقی و آزاد باشد؛ و آزادی فردی بدون دولت به کژراهه میرود؛ و دولت است که بین آزادی فردی و منافع عمومی تعادل برقرار میکند.
فلسفۀ هگل الهامبخش جریانهای فلسفی و سیاسی متعددی بوده است. متفکرانی مانند مارکس، کیرکگور، هایدگر، فوکو و حتی نظریهپردازان انتقادی (اهالی مکتب فرانکفورت و پیروانشان) از هگل تأثیر گرفتند.
در بین اندیشمندان ایرانی، جواد طباطبایی عمیقا از هگل متاثر بود. طباطبایی برخلاف عبدالکریم سروش که در کتاب "قبض و بسط تئوریک شریعت" فلسفۀ هگل را ستایندۀ دیکتاتوری و دیکتاتورها دانسته، هگل را فیلسوف آزادی میدانست و حتی عنوان رسالۀ دکتری او نیز «هگل؛ فیلسوف آزادی» بود.
هگل و مفهوم "پیشرفت"
مفهوم "پیشرفت" یا "ترقی" نیز جزو زادههای فلسفۀ هگل است؛ چراکه هگل تاریخ را بستر تحقق روح مطلق میدانست و معتقد بود هر چه تاریخ پیشتر میرود، روح مطلق بازتاب و خودآگاهی بیشتری پیدا میکند. هم از این رو مطابق فلسفۀ هگل، "آینده" اساسا بهتر از "گذشته" است چراکه روح مطلق در گذشته تجلی کمتری در تاریخ داشته و در آینده تجلی بیشتری در تاریخ پیدا میکند. به همین دلیل او حکومت ناپلئون را میستود و آن را مترقیتر حکومت لوئی شانزدهم میدانست. آنچه که عبدالکریم سروش دربارۀ هگل گفته، ناشی از ستایشی بود که هگل در آرای خودش از ناپلئون کرده است.
اگرچه حکومت ناپلئون قطعا حکومت غیردموکراتیک پیشرفتهتری نسبت به حکومت لوئی شانزدهم بود، ولی منتقدین هگل، که در واقع منتقدین مفهوم "پیشرفت" هستند، معتقدند آینده لزوما بهتر و مترقیتر از گذشته نیست و تاریخ جبرا در مسیر پیشرفت قرار ندارد.
تاثیر هگل بر مارکس
مارکس بسیاری از مفاهیم کلیدی هگل را به عاریت گرفت؛ بویژه مفهوم دیالکتیک را. اما مهمترین تفاوت این است که مارکس معتقد بود فلسفۀ هگل بر سر قرار گرفته و باید آن را بر پا قرار داد. مثلا هگل دیالکتیک را به شکل ایدهآلیستی مطرح کرده بود. یعنی میگفت تاریخ و جهان، نمود خودآگاهی روح یا ذهن مطلقاند. اما مارکس بر این رأی بود که واقعیتِ عینی و مادی و اقتصادی است که حرکت دیالکتیکی دارد، نه ایدهها و ذهن. بنابراین، مارکس دیالکتیک هگل را از جهان ایدهها به جهان ماده منتقل کرد و آن را به دیالکتیک مادی تبدیل کرد.
از نگاه هگل، تاریخ عرصۀ تحقق خودآگاهی روح است، اما مارکس تاریخ را تاریخ مبارزۀ طبقاتی و تضادهای اقتصادی میان طبقات میدانست. او اقتصاد و مناسبات تولید را زیرساخت تاریخ و تغییرات اجتماعی قلمداد میکرد و باور داشت که تحول اجتماعی نتیجۀ تغییرات مادی و مبارزات طبقاتی است، نه صرفاً تغییر در ایدهها.
باری، مارکس کوشید که فلسفۀ هگل را از رویکرد ایدهآلیستی به جهان، به رویکرد مادی برگرداند. هگل جهان را از بالا به پایین تفسیر کرد، اما مارکس جهان را از پایین (اقتصاد و جامعه) به بالا میدید و دیگر اینکه، او نه در پی تفسیر جهان که در پی تغییر جهان بود.
بنابراین مارکس تلاش کرد که دیالکتیک را با ماتریالسم (مادیگرایی) تاریخی ترکیب کند. هم از این رو «ماتریالیسم تاریخی» در فلسفۀ مارکس، تبیینی دیالکتیکی پیدا کرد و بدین ترتیب «ماتریالیسم دیالکتیک» در اندیشۀ این شاگردِ منتقدِ هگل سر بر آورد.
مارکس تضادهای اقتصادی را عامل تحول جامعه میدانست و معتقد بود که نیروهای تولید و روابط تولید در تضادند و این تضاد، حرکت تاریخ را رقم میزند. این نظریه اساس فلسفه مارکسیستی و تحلیل تاریخی-اجتماعی اوست.
اگرچه مارکس هگل را نقد کرد، اما بدون دیالکتیک هگل، فلسفۀ مارکس نمیتوانست به این شکل پویا و تحلیلی شود. خود مارکس بارها به هگل ارادت نشان داده و او را استاد بزرگ فلسفه نامیده است. در یک جمله باید گفت که مارکس دیالکتیک هگل را از جهان ایدهها به جهان ماده آورد، و "تاریخ خودآگاهی روح" را به "تاریخ مبارزۀ طبقاتی" بدل کرد.
از دیگر تاثیرات هگل بر مارکس، اعتقاد مارکس به پیشرفت بود. مارکس نیز معتقد بود که جبر تاریخ در خدمت پیشرفت است و به همین دلیل سوسیالیسم را در قیاس با سرمایهداری، مرحلۀ تاریخی پیشرفتهتری در زندگی بشر میدانست. به تبعیت از مارکس، کمونیستها همیشه واژۀ "ترقی" را به مثابه چماق بر سر مخالفان خودشان میکوبیدند و انواع و اقسام حکومتهای غیرکمونیستی را حکومتهای نامترقی و عقبمانده میدانستند. از نظر آنها پس از ظهور سوسیالیسم در تاریخ بشر، تمام حکومتها و جوامع غیرسوسیالیستی، به لحاظ تاریخی عقبماندهاند. اما نکتۀ جالب این است که هگل خودش معتقد بود «سوسیالیسم مناسب مردمان عقبمانده است»!
هگل، فوکویاما و ایدۀ «پایان تاریخ»
همانطور که گفتیم، هگل تاریخ را به عنوان فرایندی میدید که در آن خودآگاهی یا روح مطلق به تدریج خود را تحقق میبخشد و آزادی را گسترش میدهد. برای هگل، تاریخ دارای هدف و جهت است و حرکت آن به سوی تحقق کامل آزادی و عقلانیت است. پایان این فرایند، شکل عقلانی دولت و جامعهای است که آزادی و خودآگاهی را به طور کامل تحقق بخشیده است.
فرانسیس فوکویاما، فیلسوف و نظریهپرداز سیاسی آمریکایی، در پایان جنگ سرد در کتابش به نام «پایان تاریخ و آخرین انسان» (1992) ادعا کرد که با فروپاشی شوروی و شکست کمونیسم، لیبرالدموکراسی غربی به عنوان نقطۀ نهایی تکامل ایدئولوژیک تاریخ بشری ظهور کرده است. این رأی به این معناست که دیگر هیچ ایدئولوژی یا نظام سیاسی بالاتری که جایگزین لیبرال دموکراسی شود، در تاریخ ظهور نخواهد کرد. به عبارت دیگر، تاریخ به معنای رقابت ایدئولوژیک و جنگ ایدئولوژیک «تمام شده است.»
فوکویاما در طرح این دیدگاه، عمیقا از فلسفۀ تاریخ هگل الهام گرفته است. همانطور که هگل تاریخ را حرکت عقلانیت و آزادی میدانست، فوکویاما نیز لیبرالدموکراسی را تحقق نهایی آزادی و عقلانیت میداند. او مانند هگل به «پایانپذیری» فرایند تاریخ اعتقاد دارد، اما با رویکردی مدرنتر و مبتنی بر واقعیتهای سیاسی دهۀ ۱۹۹۰. البته فوکویاما تأکید میکند که این پایان تاریخ به معنای توقف وقایع و تغییرات نیست، بلکه پایان رقابت ایدئولوژیک است.
نظریۀ فوکویاما با استقبال و البته با نقدهای فراوانی روبرو شده است. بسیاری معتقدند که اتفاقات بعدی مانند حملات تروریستی، ظهور چین به عنوان قدرت جهانی، و بحرانهای سیاسی نشان میدهد تاریخ همچنان در حرکت است. برخی نیز میگویند که فوکویاما مفهوم هگل از «پایان» را بیش از حد ساده کرده و پیچیدگیهای تاریخی را نادیده گرفته است.
پارهای از منتقدان هم گفتهاند که فوکویاما به تاثیر «علم» بر ظهور یک «دوران تاریخیِ تازه» بیتوجه بوده و امروزه که بیش از سه دهه از طرح نظریۀ فوکویاما میگذرد، کموبیش به نظر میرسد که پیشرفتهای چشمگیر علمی و تکنولوژیک، میتوانند تاریخ انسان را به سمت دورانی تازه سوق دهند که محوریت آن با لیبرالدموکراسی نیست. فوکویاما نیز امروزه این احتمال را پذیرفته است. در نوبتی دیگر، در بحث از اندیشۀ فوکویاما، به این موضوع بیشتر میپردازیم.
به هر حال فلسفۀ تاریخ هگل، با تاکید بر حرکت هدفمند تاریخ به سوی آزادی و عقلانیت، چارچوب فکری مهمی برای نظریۀ فوکویاما فراهم کرده است. ایدۀ فوکویاما دربارۀ پایان تاریخ با لیبرالدموکراسی، نسخهای معاصر و سیاسی-ایدئولوژیک از فلسفۀ تاریخ هگل است.
منبع: عصر ایران