هوش مسئلهای عمیقاً سیاسی است
هوش به چه کاری میآید؟ پاسخ این سؤال از افلاطون تا امروز این بوده است: سلطه. در این تفکر همواره سلسلهمراتبی ناگسستنی از نظر هوشی میان انسانها برقرار بوده است. باهوشترینها، از نظر طبیعی، حق یا حتی وظیفه داشتهاند که بر دیگران فرمان برانند، آنها را به بیگاری بکشند، قتل عام کنند، یا فقیر و مطیع خود نگه دارند. اما این تنها مسیر ممکن برای اندیشیدن دربارۀ هوش نیست.
کد خبر :
۴۴۲۹۰
بازدید :
۱۵۸۰
ایان | بهموازاتِ بزرگشدن من در انگلستان در نیمۀ دوم قرن بیستم، مفهوم هوش هم بال و پر پیدا کرد. در آن مقطع، برخورداری از هوش بالا آرزوی همگان بود، موضوع بحث قرار میگرفت و مهمتر اینکه بهدقت سنجیده میشد. در سن ۱۱سالگی دهها هزار نفر از ما را در سراسر کشور به سالنهایی پر از نیمکت هدایت کردند که در آنها بنا بود با آزمون هوش 11-Plus سنجیده شویم.
نتایج این امتحانِ چندساعته میتوانست تعیین کند که چه کسی برای آمادگی ورود به دانشگاه و مشاغل سطح بالا به مدارس گرامر خواهد رفت، چه کسی بناست در هنرستان تحصیل کند و مهارتهای کاری بیاموزد و چه کسی باید در دبیرستانهای جدید درس بخواند، ابتدا به تمرین درسهای پایه بپردازد و سپس به جهان کارهای سطح پایین و یدی فرستاده شود.
زمانیکه من در آزمون هوش شرکت کردم تا جایگاهم در جهان مشخص شود، این ایده که هوش نیز مانند فشار خون و اندازۀ کفش قابل کمّیسازی است، بهسختی، صد سال قدمت داشت؛ اما چنین برداشتی از هوش بهعنوان عاملی که مرتبۀ فرد را در جهان مشخص میکند بسیار قدیمیتر است.
زمانیکه من در آزمون هوش شرکت کردم تا جایگاهم در جهان مشخص شود، این ایده که هوش نیز مانند فشار خون و اندازۀ کفش قابل کمّیسازی است، بهسختی، صد سال قدمت داشت؛ اما چنین برداشتی از هوش بهعنوان عاملی که مرتبۀ فرد را در جهان مشخص میکند بسیار قدیمیتر است.
این فکر مانند رشتهای در تفکر غربی، از افلاطون تا نخستوزیر کنونی انگلستان، ترزا می، جریان داشته است. درواقع گفتنِ اینکه فردی باهوش نیست هرگز بیانی ساده از تواناییهای ذهنی او نیست، بلکه همواره نشان از داوری جمعی دربارۀ کارهایی دارد که او مجاز به انجام آنهاست. به بیان دیگر، هوش چیزی کاملاً سیاسی است.
این رتبهبندی بر اساس هوش گاه معقول به نظر میرسد، چرا که ما انسانها به پزشکان، مهندسان و حکمرانانی نیاز داریم که احمق و کمهوش نباشند، اما ماجرا جنبۀ تاریکی هم دارد؛ زیرا همانطور که توانایی عملیِ فرد عاملی تعیینکننده است، هوش او (یا فقدان آن) نیز برای تصمیمگیری دربارۀ اینکه میتوانیم چه بر سرش آوریم به کار گرفته میشود. در طول تاریخ تمدن غرب، آنها که کمهوش تلقی شدهاند در نتیجۀ این قضاوت مورد بهرهکشی قرار گرفتهاند، برده شدهاند، عقیم شدهاند و به قتل رسیدهاند (حتی خورده شدهاند، اگر موجوداتِ غیرانسانی و حیوانات را نیز در این تحلیل جای دهیم).
این داستانی قدیمی و درواقع باستانی است، اما داستان با ورود به قرن بیستم و پیوستن عنصر تازهای به این روند جذابتر هم میشود؛ این عنصر تازه هوش مصنوعی است. در سالهای اخیر، پیشرفتهای صورتگرفته در هوش مصنوعی به سطوح قابل توجهی رسیدهاند و بسیاری از متخصصان باور دارند که این پیشرفتها بهزودی از این هم بیشتر خواهند شد. متخصصان این حوزه حیران و هیجانزدهاند و پیامهای توییتری مداومی دراینباره ارسال میکنند. برای درک اینکه چرا ما به این مسئله اهمیت میدهیم و چرا از آن میترسیم، باید هوش را بهعنوان مفهومی سیاسی درک کنیم و بهطور مشخص تاریخ طولانی آن را بهمثابۀ پایه و اساسی برای سلطه درک نماییم.
اصطلاح «هوش» بهخودیخود هرگز در میان فیلسوفان انگلیسیزبان متداول نبوده است. البته این اصطلاح هیچ ترجمۀ مستقیمی به دو زبان مهم دیگر در سنت فلسفی غرب، یعنی یونانی و آلمانی، هم ندارد؛ اما بدان معنا هم نیست که فیلسوفان به این مسئله بیتفاوت بودهاند. درواقع بسیاری از آنها بهنحو وسواسگونهای دلمشغولِ هوش یا حداقل بخشی از آن بودهاند: عقل یا عقلانیت. درواقع اصطلاح «هوش» برای پنهانکردنِ معادلی کهنهتر در گفتار سیاسی و عامیانه مطرح شده است.
این رتبهبندی بر اساس هوش گاه معقول به نظر میرسد، چرا که ما انسانها به پزشکان، مهندسان و حکمرانانی نیاز داریم که احمق و کمهوش نباشند، اما ماجرا جنبۀ تاریکی هم دارد؛ زیرا همانطور که توانایی عملیِ فرد عاملی تعیینکننده است، هوش او (یا فقدان آن) نیز برای تصمیمگیری دربارۀ اینکه میتوانیم چه بر سرش آوریم به کار گرفته میشود. در طول تاریخ تمدن غرب، آنها که کمهوش تلقی شدهاند در نتیجۀ این قضاوت مورد بهرهکشی قرار گرفتهاند، برده شدهاند، عقیم شدهاند و به قتل رسیدهاند (حتی خورده شدهاند، اگر موجوداتِ غیرانسانی و حیوانات را نیز در این تحلیل جای دهیم).
این داستانی قدیمی و درواقع باستانی است، اما داستان با ورود به قرن بیستم و پیوستن عنصر تازهای به این روند جذابتر هم میشود؛ این عنصر تازه هوش مصنوعی است. در سالهای اخیر، پیشرفتهای صورتگرفته در هوش مصنوعی به سطوح قابل توجهی رسیدهاند و بسیاری از متخصصان باور دارند که این پیشرفتها بهزودی از این هم بیشتر خواهند شد. متخصصان این حوزه حیران و هیجانزدهاند و پیامهای توییتری مداومی دراینباره ارسال میکنند. برای درک اینکه چرا ما به این مسئله اهمیت میدهیم و چرا از آن میترسیم، باید هوش را بهعنوان مفهومی سیاسی درک کنیم و بهطور مشخص تاریخ طولانی آن را بهمثابۀ پایه و اساسی برای سلطه درک نماییم.
اصطلاح «هوش» بهخودیخود هرگز در میان فیلسوفان انگلیسیزبان متداول نبوده است. البته این اصطلاح هیچ ترجمۀ مستقیمی به دو زبان مهم دیگر در سنت فلسفی غرب، یعنی یونانی و آلمانی، هم ندارد؛ اما بدان معنا هم نیست که فیلسوفان به این مسئله بیتفاوت بودهاند. درواقع بسیاری از آنها بهنحو وسواسگونهای دلمشغولِ هوش یا حداقل بخشی از آن بودهاند: عقل یا عقلانیت. درواقع اصطلاح «هوش» برای پنهانکردنِ معادلی کهنهتر در گفتار سیاسی و عامیانه مطرح شده است.
این اصطلاح تنها با رشد رشتۀ نوظهور روانشناسی، که تعبیر هوش را از آنِ خود میدانست، جایگاه ویژهای یافت. گرچه امروزه بسیاری از محققان از نگرشی وسیعتر به هوش پشتیبانی میکنند، اما عقل همچنان بخشی از این مفهوم باقی مانده است. لذا زمانیکه دربارۀ نقش تاریخی هوش سخن میگوییم، این پیشزمینۀ تاریخی و مفهومی را نیز پیش روی خود خواهیم داشت.
داستان هوش با افلاطون آغاز شده است. او در تمام نوشتههایش ارزش بسیار والایی برای تفکر قائل است و (از دهان سقراط) اعلام میکند که زندگیِ نیازموده ارزش زیستن ندارد. افلاطون در میان جهانی آکنده از اسطوره و رازباوری۱ برخاست تا حرف تازهای بگوید: اینکه حقیقت تنها از راهِ عقل بنا نهاده میشود؛ همان دیدگاهی که امروز کارکرد هوش تلقی میشود. این نگاهْ افلاطون را به نتیجهگیری مشهورش در جمهوری هدایت میکند که «حکمران ایدئال» همان «فیلسوفشاه» است؛ چرا که تنها فیلسوف میتواند بر اساس نظم صحیح اشیا عمل کند. بدینگونه افلاطون اعلام میکند که تنها باهوشترین فرد شایستۀ حکومت بر دیگران است که درواقع نوعی شایستهسالاری بر اساس هوش محسوب میشود.
این ایده در زمان خود ایدهای انقلابی بود. آتن داشت دموکراسی یا همان حاکمیت مردم را تجربه میکرد، اما آتنیها برای اینکه عضوی از این «مردم» به شمار آیند باید مذکر میبودند و نه ضرورتاً باهوش. در مناطق دیگر نیز طبقۀ حاکم از کسانی تشکیل میشد که یا در میان نخبگان موروثی بالیده بودند (آریستوکراسی) یا باور داشتند دستورات الهی را دریافت میکنند (تئوکراسی) یا بر اساس زور عریان (تیرانی) به قدرت رسیده بودند.
ایدۀ تازۀ افلاطون در گوشهای مشتاق روشنفکران آن دوران ازجمله شاگرد او، یعنی ارسطو، زنگ زد. البته ارسطو دیدگاهی عملگراتر داشت و متفکری بود با گرایش به تقسیم و طبقهبندی. او ایدۀ اولویت عقل را از افلاطون اخذ کرد و آن را برای آنچه باور داشت سلسلهمراتب طبیعی جامعه است به کار گرفت. ارسطو در کتاب سیاست توضیح میدهد: «اینکه برخی باید حکمرانی کنند و دیگران از آنها تبعیت نمایند، صرفاً برآمده از مصلحت و نیاز نیست، بلکه امری ضروری است؛ زیرا برخی افراد از لحظۀ تولد نشان تبعیت و پیروی در خود دارند و برخی نشان حکمرانی». آنچه حکمران را از دیگران متمایز میسازد دارابودن «عنصر عقلانی» است. مردان آموزشدیده از این ویژگی بیش از سایرین برخوردار هستند و به همین سبب بهصورت طبیعی حاکم بر زناناند. از آنسو مردانی که توانایی استفاده از نیروی بدنشان را دارند طبعاً برده هستند. با پایینرفتن از نردبان عقلانیت به حیوانات میرسیم. موجوداتی آنچنان نادان که بهترین شرایط برایشان این است که تحت کنترل انسانها باشند.
بنابراین از سحرگاه تاریخ بشری تا به امروز، ما هوش را برای انسان فرهیخته و مذکر اروپایی به رسمیت شناختهایم. این تحلیل به برهانی منتهی شده است به سود حق سلطۀ مردان سفید بر زنان، طبقات فرودست، مردمان غیرمتمدن و حیوانات. درحالیکه افلاطون به سود غلبۀ عقل استدلال میکرد و آن را در چارچوب نوعی آرمانشهر نیازموده جای میداد. تنها یک نسل پس از او، ارسطو حاکمیت انسان متفکر را امری بدیهی و طبیعی اعلام کرد.
نیازی به گفتن نیست که، بیش از دو هزار سال بعد، قطاری که این فیلسوفان در عرصۀ تفکر به راه انداختند از خط خارج شده است. فیلسوف متأخر و محافظهکار استرالیایی، وال پلاموود، مینویسد این غولهای فلسفۀ یونانی مجموعهای از دوگانههای بههمپیوسته را مستقر ساختند که همچنان بر تفکر ما حکمفرماست؛ مقولات متضادی چون هوش/بلاهت، عقلانی/احساسی و ذهن/بدن که بهنحوی آشکار یا پنهان به مقولات دیگری چون مذکر/مؤنث، متمدن/بدوی و انسان/حیوان پیوستهاند. این دوگانهها بهلحاظ ارزشی خنثی نیستند، اما در چارچوب دوگانۀ وسیعتری قرار میگیرند که ارسطو آن را آشکارا نشان داده است: دوگانۀ سلطهگر/سلطهپذیر یا ارباب/بنده. این دوگانهها در کنار یکدیگر روابط سلطهای مانند پدرسالاری یا بردگی را بهعنوان بخشی طبیعی از نظم اشیا آشکار میکنند.
آغازگرِ فلسفۀ مدرن غربی را اغلب آن دوئالیستِ بزرگ، یعنی رنه دکارت، میدانند. دکارت، برخلاف ارسطو، حتی در انتهای زنجیرۀ روبهکاهشِ هوش جایی برای حیوانات قائل نبود. بنابر ادعای دکارت، شناخت تنها از آنِ بشر است. سخن او بازتابی از هزار سال الهیات مسیحی بود که در آن هوش به یکی از خواص روح بدل شد؛ بارقهای الهی تنها برای آنهایی که آنقدر خوششانس هستند که بهصورت خداوند و مطابق با تصویر او ساخته شوند. دکارت طبیعت را کاملاً بدون عقل تلقی میکرد و به همین دلیل آن را فاقد ارزشهای ذاتی میدانست. بدینترتیب، سرکوب و سلطه بر دیگر انواع موجودات بدون هرگونه احساس گناه مشروعیت مییافت.
این ایده که هوش عامل تعریفکنندۀ انسانیت است تا دوران روشنگری نیز ادامه یافت. کانت، که احتمالاً مهمترین متفکر اخلاق از زمان یونان باستان است، با آغوشی باز از این ایده استقبال کرد. از دید کانت، فقط موجودات خردمند از جایگاهی اخلاقی برخوردارند. موجودات عقلانی را باید «اشخاص» نامید و آنها را «غایات فینفسه» تلقی کرد. درحالیکه موجودات غیرعاقل صرفاً ارزشی نسبی در مقام ابزار دارند و به همین سبب «شیء» خوانده میشوند. ما اجازه داریم هرچه میخواهیم با این موجودات انجام دهیم.
در تلقی کانت، موجود خردمند (که امروز آن را موجود هوشمند مینامیم) ارزش و مرتبۀ بینهایتی دارد، درحالیکه موجود غیرعاقل یا غیرهوشمند چنین ارزشی ندارد. استدلالهای او در این خصوص بسیار ماهرانه و جالبتوجه هستند، اما درنهایت کانت نیز به نتیجهگیری مشابهی با ارسطو میرسد: اینکه در جهان اربابانی بالطبع و بردگانی بالطبع وجود دارند و هوش همان عاملی است که این دو را از یکدیگر متمایز میکند.
این مسیر تفکر در ادامه گسترش یافته و به جزء محوری منطق استعمار بدل شد. استدلال استعماری بر اساس عقل بدینگونه بیان میشود که مردمان غیرسفید از هوش کمتری برخوردارند و درنتیجه، فاقد صلاحیت لازم برای حکمرانی بر خویش و سرزمینشان هستند. بهاینترتیب، نابودی فرهنگ این مردمان و تصاحب قلمرو آنها کاملاً مشروع و حتی بهعنوان نوعی وظیفه بر دوش مردمان سفید گذاشته شده است. بهعلاوه، از آنجا که هوشمندیْ انسانیتِ افراد را تعریف میکند، هوشمندیِ کمتر سبب میشود این افراد کمتر انسان باشند؛ لذا آنها از منزلت اخلاقی کامل برخوردار نیستند و کشتن یا بهبردگیگرفتن آنها امری مطلوب و پذیرفته است.
همین منطق در ارتباط با زنان نیز به کار گرفته میشود. زنان بیش از آن دمدمیمزاج و احساساتی تلقی میشوند که از امتیازات «مرد عاقل» برخوردار باشند. چنانکه جوآنا بورک از دانشگاه بربک لندن نشان داده است، در بریتانیای قرن نوزدهم، زنان حتی کمتر از حیوانات اهلی تحت محافظت و حمایت قانون قرار داشتند. بر این اساس، شاید جای تعجب نباشد که هوش رسمی در طول دههها، بیش از آنکه درمانی برای سرکوب زنان باشد، در مقام عامل تشدیدکنندۀ نابرابری عمل کرده است.
سر فرانسیس گالتون را اغلب مؤسس دانش اندازهگیری ذهن۲ میدانند. او تحت تأثیر کتاب منشأ انواع (۱۸۹۵) قرار داشت که عمهزادهاش، چارلز داروین، به رشتۀ تحریر درآورده بود. این کتاب گالتون را به این باور رساند که توانایی هوشی کاملاً ارثی است و از طریق تولید مثل انتخابی و کنترل موالید افزایشپذیر است. گالتون بر همین اساس تصمیم گرفت تا راهی برای شناسایی توانمندترین افراد جامعه بیابد و آنها را به زادوولد بیشتر تشویق کند.
داستان هوش با افلاطون آغاز شده است. او در تمام نوشتههایش ارزش بسیار والایی برای تفکر قائل است و (از دهان سقراط) اعلام میکند که زندگیِ نیازموده ارزش زیستن ندارد. افلاطون در میان جهانی آکنده از اسطوره و رازباوری۱ برخاست تا حرف تازهای بگوید: اینکه حقیقت تنها از راهِ عقل بنا نهاده میشود؛ همان دیدگاهی که امروز کارکرد هوش تلقی میشود. این نگاهْ افلاطون را به نتیجهگیری مشهورش در جمهوری هدایت میکند که «حکمران ایدئال» همان «فیلسوفشاه» است؛ چرا که تنها فیلسوف میتواند بر اساس نظم صحیح اشیا عمل کند. بدینگونه افلاطون اعلام میکند که تنها باهوشترین فرد شایستۀ حکومت بر دیگران است که درواقع نوعی شایستهسالاری بر اساس هوش محسوب میشود.
این ایده در زمان خود ایدهای انقلابی بود. آتن داشت دموکراسی یا همان حاکمیت مردم را تجربه میکرد، اما آتنیها برای اینکه عضوی از این «مردم» به شمار آیند باید مذکر میبودند و نه ضرورتاً باهوش. در مناطق دیگر نیز طبقۀ حاکم از کسانی تشکیل میشد که یا در میان نخبگان موروثی بالیده بودند (آریستوکراسی) یا باور داشتند دستورات الهی را دریافت میکنند (تئوکراسی) یا بر اساس زور عریان (تیرانی) به قدرت رسیده بودند.
ایدۀ تازۀ افلاطون در گوشهای مشتاق روشنفکران آن دوران ازجمله شاگرد او، یعنی ارسطو، زنگ زد. البته ارسطو دیدگاهی عملگراتر داشت و متفکری بود با گرایش به تقسیم و طبقهبندی. او ایدۀ اولویت عقل را از افلاطون اخذ کرد و آن را برای آنچه باور داشت سلسلهمراتب طبیعی جامعه است به کار گرفت. ارسطو در کتاب سیاست توضیح میدهد: «اینکه برخی باید حکمرانی کنند و دیگران از آنها تبعیت نمایند، صرفاً برآمده از مصلحت و نیاز نیست، بلکه امری ضروری است؛ زیرا برخی افراد از لحظۀ تولد نشان تبعیت و پیروی در خود دارند و برخی نشان حکمرانی». آنچه حکمران را از دیگران متمایز میسازد دارابودن «عنصر عقلانی» است. مردان آموزشدیده از این ویژگی بیش از سایرین برخوردار هستند و به همین سبب بهصورت طبیعی حاکم بر زناناند. از آنسو مردانی که توانایی استفاده از نیروی بدنشان را دارند طبعاً برده هستند. با پایینرفتن از نردبان عقلانیت به حیوانات میرسیم. موجوداتی آنچنان نادان که بهترین شرایط برایشان این است که تحت کنترل انسانها باشند.
بنابراین از سحرگاه تاریخ بشری تا به امروز، ما هوش را برای انسان فرهیخته و مذکر اروپایی به رسمیت شناختهایم. این تحلیل به برهانی منتهی شده است به سود حق سلطۀ مردان سفید بر زنان، طبقات فرودست، مردمان غیرمتمدن و حیوانات. درحالیکه افلاطون به سود غلبۀ عقل استدلال میکرد و آن را در چارچوب نوعی آرمانشهر نیازموده جای میداد. تنها یک نسل پس از او، ارسطو حاکمیت انسان متفکر را امری بدیهی و طبیعی اعلام کرد.
نیازی به گفتن نیست که، بیش از دو هزار سال بعد، قطاری که این فیلسوفان در عرصۀ تفکر به راه انداختند از خط خارج شده است. فیلسوف متأخر و محافظهکار استرالیایی، وال پلاموود، مینویسد این غولهای فلسفۀ یونانی مجموعهای از دوگانههای بههمپیوسته را مستقر ساختند که همچنان بر تفکر ما حکمفرماست؛ مقولات متضادی چون هوش/بلاهت، عقلانی/احساسی و ذهن/بدن که بهنحوی آشکار یا پنهان به مقولات دیگری چون مذکر/مؤنث، متمدن/بدوی و انسان/حیوان پیوستهاند. این دوگانهها بهلحاظ ارزشی خنثی نیستند، اما در چارچوب دوگانۀ وسیعتری قرار میگیرند که ارسطو آن را آشکارا نشان داده است: دوگانۀ سلطهگر/سلطهپذیر یا ارباب/بنده. این دوگانهها در کنار یکدیگر روابط سلطهای مانند پدرسالاری یا بردگی را بهعنوان بخشی طبیعی از نظم اشیا آشکار میکنند.
آغازگرِ فلسفۀ مدرن غربی را اغلب آن دوئالیستِ بزرگ، یعنی رنه دکارت، میدانند. دکارت، برخلاف ارسطو، حتی در انتهای زنجیرۀ روبهکاهشِ هوش جایی برای حیوانات قائل نبود. بنابر ادعای دکارت، شناخت تنها از آنِ بشر است. سخن او بازتابی از هزار سال الهیات مسیحی بود که در آن هوش به یکی از خواص روح بدل شد؛ بارقهای الهی تنها برای آنهایی که آنقدر خوششانس هستند که بهصورت خداوند و مطابق با تصویر او ساخته شوند. دکارت طبیعت را کاملاً بدون عقل تلقی میکرد و به همین دلیل آن را فاقد ارزشهای ذاتی میدانست. بدینترتیب، سرکوب و سلطه بر دیگر انواع موجودات بدون هرگونه احساس گناه مشروعیت مییافت.
این ایده که هوش عامل تعریفکنندۀ انسانیت است تا دوران روشنگری نیز ادامه یافت. کانت، که احتمالاً مهمترین متفکر اخلاق از زمان یونان باستان است، با آغوشی باز از این ایده استقبال کرد. از دید کانت، فقط موجودات خردمند از جایگاهی اخلاقی برخوردارند. موجودات عقلانی را باید «اشخاص» نامید و آنها را «غایات فینفسه» تلقی کرد. درحالیکه موجودات غیرعاقل صرفاً ارزشی نسبی در مقام ابزار دارند و به همین سبب «شیء» خوانده میشوند. ما اجازه داریم هرچه میخواهیم با این موجودات انجام دهیم.
در تلقی کانت، موجود خردمند (که امروز آن را موجود هوشمند مینامیم) ارزش و مرتبۀ بینهایتی دارد، درحالیکه موجود غیرعاقل یا غیرهوشمند چنین ارزشی ندارد. استدلالهای او در این خصوص بسیار ماهرانه و جالبتوجه هستند، اما درنهایت کانت نیز به نتیجهگیری مشابهی با ارسطو میرسد: اینکه در جهان اربابانی بالطبع و بردگانی بالطبع وجود دارند و هوش همان عاملی است که این دو را از یکدیگر متمایز میکند.
این مسیر تفکر در ادامه گسترش یافته و به جزء محوری منطق استعمار بدل شد. استدلال استعماری بر اساس عقل بدینگونه بیان میشود که مردمان غیرسفید از هوش کمتری برخوردارند و درنتیجه، فاقد صلاحیت لازم برای حکمرانی بر خویش و سرزمینشان هستند. بهاینترتیب، نابودی فرهنگ این مردمان و تصاحب قلمرو آنها کاملاً مشروع و حتی بهعنوان نوعی وظیفه بر دوش مردمان سفید گذاشته شده است. بهعلاوه، از آنجا که هوشمندیْ انسانیتِ افراد را تعریف میکند، هوشمندیِ کمتر سبب میشود این افراد کمتر انسان باشند؛ لذا آنها از منزلت اخلاقی کامل برخوردار نیستند و کشتن یا بهبردگیگرفتن آنها امری مطلوب و پذیرفته است.
همین منطق در ارتباط با زنان نیز به کار گرفته میشود. زنان بیش از آن دمدمیمزاج و احساساتی تلقی میشوند که از امتیازات «مرد عاقل» برخوردار باشند. چنانکه جوآنا بورک از دانشگاه بربک لندن نشان داده است، در بریتانیای قرن نوزدهم، زنان حتی کمتر از حیوانات اهلی تحت محافظت و حمایت قانون قرار داشتند. بر این اساس، شاید جای تعجب نباشد که هوش رسمی در طول دههها، بیش از آنکه درمانی برای سرکوب زنان باشد، در مقام عامل تشدیدکنندۀ نابرابری عمل کرده است.
سر فرانسیس گالتون را اغلب مؤسس دانش اندازهگیری ذهن۲ میدانند. او تحت تأثیر کتاب منشأ انواع (۱۸۹۵) قرار داشت که عمهزادهاش، چارلز داروین، به رشتۀ تحریر درآورده بود. این کتاب گالتون را به این باور رساند که توانایی هوشی کاملاً ارثی است و از طریق تولید مثل انتخابی و کنترل موالید افزایشپذیر است. گالتون بر همین اساس تصمیم گرفت تا راهی برای شناسایی توانمندترین افراد جامعه بیابد و آنها را به زادوولد بیشتر تشویق کند.
در چارچوب این منطق، افراد کمهوشتر باید از تولید مثل دلسرد میشدند و درواقع، از زادوولدِ آنها ممانعت به عمل میآمد تا از نوع بشر محافظت شود. به اینگونه، علم اصلاح نژاد بشر و آزمون هوش همزمان متولد شدند. در دهههای بعدی، شمار زیادی از زنان در اروپا و آمریکا بهاجبار و در پی کسب امتیاز پایین در آزمونها عقیم شدند، روندی که تنها در یک مورد به عقیمسازی ۲۰ هزار نفر در کالیفرنیا انجامید.
معیارهای هوش برای توجیه برخی از شدیدترین نمونههای وحشیگری در تاریخ به کار گرفته شده است. بااینحال، حاکمیت عقل همواره منتقدان خود را داشته است. از دیوید هیوم تا فردریش نیچه و از زیگموند فروید تا پسامدرنیسم، سنتهای فلسفی متعددی بودهاند که این مفهوم را به چالشکشیدهاند. این سنتها نمیپذیرند که ما تا بدان حد که تصور میکنیم هوشمند باشیم یا هوش بالاترین فضیلت بشری باشد.
شایستهسالاریِ مبتنی بر هوش همواره یکی از تلقیهای مرتبط با ارزش اجتماعی بوده است و البته یکی از اثرگذارترین آنها. ورود به مدارس و حرفههای خاصی چون خدمات کشوری بریتانیا بر اساس آزمونهای هوش صورت میگیرد، اما دیگر عرصهها به معیارهای دیگری چون خلاقیت یا روح کارآفرینی اهمیت بیشتری میدهند. گرچه ما همواره امیدواریم که مدیران دولتی افراد باهوشی باشند، اما همیشه سیاستمدارانِ ظاهراً باهوشتر را انتخاب نمیکنیم. (آشکار شده است که حتی سیاستمدار پوپولیستی مانند دونالد ترامپ نیز احساس نیاز میکند تا مدعی شود اعضای کابینه و دولت او از بالاترین میزان هوش در میان تمام ادوار پیشین برخوردارند).
البته بسیاری از منتقدان، بهجای بهچالشکشیدن سلسلهمراتب هوشمندی، بر حمله به سیستمهایی تمرکز میکنند که تنها به نخبگان سفید و مذکر اجازۀ ارتقا میدهند. آزمون ۱۱-Plus، که من گذراندم، یکی از نمونههای جذاب و عمیقاً پنهان از چنین سیستمی است. این آزمون با هدف شناسایی جوانان باهوش از تمام طبقات و نژادها طراحی شده است. بااینحال، واقعیت آن است که افراد منتخبِ آن بهنحو نامتناسبی از طبقات متوسط سفید و برخوردار برخاستهاند، طبقاتی که اعضای آنها به این طریق برای موقعیت و مزایای پیشین خود مجدداً تأیید میشوند.
باری، وقتی به این مسئله میاندیشیم که هوش در طول دو هزار سال گذشته برای توجیه امتیاز و سلطۀ گروهی خاص به کار گرفته شده است، آیا تعجبی دارد که چشمانداز نزدیک و حتمی از حضور رباتهای فوق هوشمند ما را به هراس اندازد؟
از فیلم «۲۰۰۱؛ یک اودیسۀ فضایی» تا مجموعه فیلمهای «نابودگر»، نویسندگان دربارۀ قیامِ ماشینها علیه انسان خیالپردازی کردهاند. حال میتوانیم علت این دیدگاه را دریابیم. اگر تا پیش از این باور داشتیم که بالاترین مدارج جامعه باید به برجستهترین مغزها واگذار شوند، حال باید انتظار داشته باشیم که توسط رباتهایی با توان هوشی بیشتر به موجوداتی زائد بدل گردیم و به پایین هرم جامعه رانده شویم. با پذیرش این ایده که باهوشترینها از حق استثمار و سلطه بر افرادی کمهوشتر برخوردارند، طبیعی است که از تبدیلشدن به بردگان مخلوقات فوقالعاده باهوش خود در هراس باشیم. درحقیقت اگر موقعیت کنونی، قدرت و ثروت خود را بر اساس هوش توجیه میکنیم، آنگاه قابل درک است که هوش مصنوعیِ فرادست خود را بهمنزلۀ خطری وجودی تلقی نماییم.
این روایت خاص از برتری و امتیاز میتواند توضیح دهد که چرا، آنچنانکه کیت کرافورد متخصص تکنولوژی و محقق اهل نیویورک بیان کرده است، ترس از زیرکیِ هوش مصنوعی بیشتر در میان مردان سفید غربی مشاهده میشود. دیگر گروههای جنسی یا نژادیْ تاریخی طولانی از سلطۀ گروههای برتر و خودمحور را تجربه کردهاند و همچنان به نبرد علیه سرکوب و سلطۀ واقعی مشغولاند. در مقابل، مردان سفید به قرارگرفتن در رأس سلسلهمراتب اجتماعی عادت دارند. به همین جهت آنها چیزهای بیشتری برای ازدستدادن دارند، اگر موجود جدیدی از راه برسد که دقیقاً در عرصههایی از آنها پیشی بگیرد که سروریِ مردان در آن موجه بوده.
قصد من آن نیست که تمام نگرانیها دربارۀ هوش مصنوعی را بیبنیاد بخوانم. قطعاً، در کنار مزایای بالقوه، خطرات واقعی نیز در ارتباط با کاربرد هوش مصنوعی پیشرفته وجود دارد؛ اما خطر سلطه و سرکوبی توسط رباتها، مشابه با آنچه استعمارگران اروپایی بر سر مردم بومی استرالیا آوردند، یقیناً در ابتدای فهرست این نگرانیها جای نمیگیرد.
دغدغۀ آنچه ما با هوش مصنوعی خواهیم کرد از دغدغۀ آنچه هوش مصنوعی ممکن است بهخودیخود انجام دهد مهمتر است، چرا که بهکارگیریِ هوش مصنوعی توسط ما انسانها علیه یکدیگر یا تکیۀ بیشازحد بر آن احتمال بیشتری دارد. مانند داستان «شاگرد جادوگر»، اگر هوش مصنوعی به آسیبی بینجامد، احتمالاً به این سبب است که ما با نیت خیر اهدافی بداندیشانه را برای آنها تعریف کردهایم، نه به این سبب که خود آنها آرزوی تسلط بر ما را داشتهاند. درواقع بلاهت طبیعی و نه هوش مصنوعی همچنان بزرگترین خطر است.
تأمل و گمانهزنی دربارۀ این نکته فینفسه جالبتوجه است که اگر مقولۀ هوش را بهنحو دیگری بنگریم، هوش مصنوعی چه وضعیتی خواهد یافت. افلاطون باور داشت که فیلسوفان باید پادشاهی را به ریشخند بگیرند، چرا که آنها بهطور طبیعی تأمل دربارۀ بشریت را به میل تسلط بر او ترجیح میدهند. در سنتهای دیگر، بهویژه سنتهای شرقی، انسان هوشمند کسی است که دامهای گستردۀ پیش پای قدرت را بهعنوان نشانههای غرور و پوچی مذمت میکند. از دید آنها هوشمند کسی است که ابتذال و رنج روزمرگی را از پیش پای خویش برمیدارد.
تصور کنید اگر این دیدگاهها گسترش یابد، اگر ما باور پیدا کنیم که مردمان هوشمند آنهایی نیستند که ادعای حق حاکمیت دارند، بلکه آنهایی هستند که در مکانهای دورافتاده به مدیتیشن مشغولاند تا خود را از امیال اینجهانی رهایی بخشند؛ یا اگر باور داشته باشیم که باهوشترینها کسانی هستند که برای گستراندن صلح و روشنایی به میان مردم باز میگردند، آنگاه با چنین تصویری آیا باز هم از رباتهای باهوشتر از خود احساس ترس خواهیم کرد؟
معیارهای هوش برای توجیه برخی از شدیدترین نمونههای وحشیگری در تاریخ به کار گرفته شده است. بااینحال، حاکمیت عقل همواره منتقدان خود را داشته است. از دیوید هیوم تا فردریش نیچه و از زیگموند فروید تا پسامدرنیسم، سنتهای فلسفی متعددی بودهاند که این مفهوم را به چالشکشیدهاند. این سنتها نمیپذیرند که ما تا بدان حد که تصور میکنیم هوشمند باشیم یا هوش بالاترین فضیلت بشری باشد.
شایستهسالاریِ مبتنی بر هوش همواره یکی از تلقیهای مرتبط با ارزش اجتماعی بوده است و البته یکی از اثرگذارترین آنها. ورود به مدارس و حرفههای خاصی چون خدمات کشوری بریتانیا بر اساس آزمونهای هوش صورت میگیرد، اما دیگر عرصهها به معیارهای دیگری چون خلاقیت یا روح کارآفرینی اهمیت بیشتری میدهند. گرچه ما همواره امیدواریم که مدیران دولتی افراد باهوشی باشند، اما همیشه سیاستمدارانِ ظاهراً باهوشتر را انتخاب نمیکنیم. (آشکار شده است که حتی سیاستمدار پوپولیستی مانند دونالد ترامپ نیز احساس نیاز میکند تا مدعی شود اعضای کابینه و دولت او از بالاترین میزان هوش در میان تمام ادوار پیشین برخوردارند).
البته بسیاری از منتقدان، بهجای بهچالشکشیدن سلسلهمراتب هوشمندی، بر حمله به سیستمهایی تمرکز میکنند که تنها به نخبگان سفید و مذکر اجازۀ ارتقا میدهند. آزمون ۱۱-Plus، که من گذراندم، یکی از نمونههای جذاب و عمیقاً پنهان از چنین سیستمی است. این آزمون با هدف شناسایی جوانان باهوش از تمام طبقات و نژادها طراحی شده است. بااینحال، واقعیت آن است که افراد منتخبِ آن بهنحو نامتناسبی از طبقات متوسط سفید و برخوردار برخاستهاند، طبقاتی که اعضای آنها به این طریق برای موقعیت و مزایای پیشین خود مجدداً تأیید میشوند.
باری، وقتی به این مسئله میاندیشیم که هوش در طول دو هزار سال گذشته برای توجیه امتیاز و سلطۀ گروهی خاص به کار گرفته شده است، آیا تعجبی دارد که چشمانداز نزدیک و حتمی از حضور رباتهای فوق هوشمند ما را به هراس اندازد؟
از فیلم «۲۰۰۱؛ یک اودیسۀ فضایی» تا مجموعه فیلمهای «نابودگر»، نویسندگان دربارۀ قیامِ ماشینها علیه انسان خیالپردازی کردهاند. حال میتوانیم علت این دیدگاه را دریابیم. اگر تا پیش از این باور داشتیم که بالاترین مدارج جامعه باید به برجستهترین مغزها واگذار شوند، حال باید انتظار داشته باشیم که توسط رباتهایی با توان هوشی بیشتر به موجوداتی زائد بدل گردیم و به پایین هرم جامعه رانده شویم. با پذیرش این ایده که باهوشترینها از حق استثمار و سلطه بر افرادی کمهوشتر برخوردارند، طبیعی است که از تبدیلشدن به بردگان مخلوقات فوقالعاده باهوش خود در هراس باشیم. درحقیقت اگر موقعیت کنونی، قدرت و ثروت خود را بر اساس هوش توجیه میکنیم، آنگاه قابل درک است که هوش مصنوعیِ فرادست خود را بهمنزلۀ خطری وجودی تلقی نماییم.
این روایت خاص از برتری و امتیاز میتواند توضیح دهد که چرا، آنچنانکه کیت کرافورد متخصص تکنولوژی و محقق اهل نیویورک بیان کرده است، ترس از زیرکیِ هوش مصنوعی بیشتر در میان مردان سفید غربی مشاهده میشود. دیگر گروههای جنسی یا نژادیْ تاریخی طولانی از سلطۀ گروههای برتر و خودمحور را تجربه کردهاند و همچنان به نبرد علیه سرکوب و سلطۀ واقعی مشغولاند. در مقابل، مردان سفید به قرارگرفتن در رأس سلسلهمراتب اجتماعی عادت دارند. به همین جهت آنها چیزهای بیشتری برای ازدستدادن دارند، اگر موجود جدیدی از راه برسد که دقیقاً در عرصههایی از آنها پیشی بگیرد که سروریِ مردان در آن موجه بوده.
قصد من آن نیست که تمام نگرانیها دربارۀ هوش مصنوعی را بیبنیاد بخوانم. قطعاً، در کنار مزایای بالقوه، خطرات واقعی نیز در ارتباط با کاربرد هوش مصنوعی پیشرفته وجود دارد؛ اما خطر سلطه و سرکوبی توسط رباتها، مشابه با آنچه استعمارگران اروپایی بر سر مردم بومی استرالیا آوردند، یقیناً در ابتدای فهرست این نگرانیها جای نمیگیرد.
دغدغۀ آنچه ما با هوش مصنوعی خواهیم کرد از دغدغۀ آنچه هوش مصنوعی ممکن است بهخودیخود انجام دهد مهمتر است، چرا که بهکارگیریِ هوش مصنوعی توسط ما انسانها علیه یکدیگر یا تکیۀ بیشازحد بر آن احتمال بیشتری دارد. مانند داستان «شاگرد جادوگر»، اگر هوش مصنوعی به آسیبی بینجامد، احتمالاً به این سبب است که ما با نیت خیر اهدافی بداندیشانه را برای آنها تعریف کردهایم، نه به این سبب که خود آنها آرزوی تسلط بر ما را داشتهاند. درواقع بلاهت طبیعی و نه هوش مصنوعی همچنان بزرگترین خطر است.
تأمل و گمانهزنی دربارۀ این نکته فینفسه جالبتوجه است که اگر مقولۀ هوش را بهنحو دیگری بنگریم، هوش مصنوعی چه وضعیتی خواهد یافت. افلاطون باور داشت که فیلسوفان باید پادشاهی را به ریشخند بگیرند، چرا که آنها بهطور طبیعی تأمل دربارۀ بشریت را به میل تسلط بر او ترجیح میدهند. در سنتهای دیگر، بهویژه سنتهای شرقی، انسان هوشمند کسی است که دامهای گستردۀ پیش پای قدرت را بهعنوان نشانههای غرور و پوچی مذمت میکند. از دید آنها هوشمند کسی است که ابتذال و رنج روزمرگی را از پیش پای خویش برمیدارد.
تصور کنید اگر این دیدگاهها گسترش یابد، اگر ما باور پیدا کنیم که مردمان هوشمند آنهایی نیستند که ادعای حق حاکمیت دارند، بلکه آنهایی هستند که در مکانهای دورافتاده به مدیتیشن مشغولاند تا خود را از امیال اینجهانی رهایی بخشند؛ یا اگر باور داشته باشیم که باهوشترینها کسانی هستند که برای گستراندن صلح و روشنایی به میان مردم باز میگردند، آنگاه با چنین تصویری آیا باز هم از رباتهای باهوشتر از خود احساس ترس خواهیم کرد؟
استیون کِیو
ترجمۀ: علی حاتمیان
پینوشتها:
* این مطلب را استیون کیو نوشته است و در تاریخ ۲۱ فوریۀ ۲۰۱۶ با عنوان «Intelligence: a history» در وبسایت ایان منتشر شده است. این نوشتار برای نخستینبار با عنوان «هوش مسئلهای عمیقاً سیاسی است» و با ترجمۀ علی حاتمیان در چهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ مهر ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
** استیون کیو (Stephen Cave) مدیر اجرایی و محقق ارشد مرکز آیندۀ هوش لورهولم در دانشگاه کمبریج است. او، که آموزشهای فلسفی دیده است، در مقام دیپلمات نیز برای بریتانیا خدمت کرده است و متون متنوعی را در موضوعات فلسفی و علمی در نیویورک تایمز، آتلانتیک، گاردین و دیگر مجلات به نگارش درآورده است.
[۱] Mysticism
[۲] psychometrics
۰