راز قطعه ۵۳

راز قطعه ۵۳

اکبر ترابیان از جمله رزمندگان دوران جنگ تحمیلی و فرمانده تخریب پادگان امام حسین(ع) است که در ۲۲ مرداد سال ۶۵ هنگام آموزش نظامی در پادگان امام حسین(ع) به شهادت رسید و پیکرش در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

کد خبر : ۱۴۶۸۵۱
بازدید : ۱۶۱

اکبر حلب روغن را داخل حیاط گذاشت و به سمت حسین بازگشت. حسین خواست حرفی بزند اما اکبر به علامت سکوت، انگشتش را به سمت بینی‌اش برد و او را به سکوت دعوت کرد، شاید احساس کرد که گاهی نگفتن بعضی حرف‌ها زیباتر به نظر می‌رسد.

اکبر ترابیان از جمله رزمندگان دوران جنگ تحمیلی و فرمانده تخریب پادگان امام حسین(ع) است که در ۲۲ مرداد سال ۶۵ هنگام آموزش نظامی در پادگان امام حسین(ع) به شهادت رسید و پیکرش در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

در بخشی از کتاب «راز قطعه ۵۳» روایتی از سبک زندگی انقلابی شهید ترابیان روایت شده است: در این کتاب می‌خوانیم: «فصل جدیدی هم در زندگی اکبر در حال شکل گیری بود. او و دوستانش، حسین دلیر، حمید امینیان و حسین قاسمی، در امر تخریب و خنثی سازی مین مهارت‌های فوق العاده‌ای بدست آورده بودند و در پادگان امام حسین (ع) به عنوان مربیّ، تجربیاّت خود را در اختیاردیگران قرار می‌دادند. دوستی این چهار نفر هر روز عمیق تر می‌شد به طوری که ازدواج حسین دلیر، بر دیگران هم اثر مثبت و شادی بخشی گذاشت.

روز خوبی بود و همه شوخی می‌کردند و خوشحال بودند که ناگهان اتّفاقی افتاد که باعث شد، حسین دلیر عمیقاً به فکر فرو رفته و شاید دیدگاهش نسبت به زندگی، دستخوش تغییراتی شود.

اکبر سر به سر او می‌گذاشت و با دیگران هم شوخی می‌کرد که از او عقب نیفتند و دست به کار شوند. حسین هم به اکبر می‌گفت که اوّلین نفر باید او آستین بالا بزند تا دیگران هم به تبع او این کار را انجام دهند. یک روز که حسین دلیر به منزل پدری اکبر آمده بود، جلوی مامان فخری، حسابی با گوشه و کنایه از خوبی‌ها و محسنات ازدواج حرف زده و باعث شده بود که اکبر جلوی خانواده کلی خجالت بکشد. روز خوبی بود و همه شوخی می‌کردند و خوشحال بودند که ناگهان اتّفاقی افتاد که باعث شد، حسین دلیر عمیقاً به فکر فرو رفته و شاید دیدگاهش نسبت به زندگی، دستخوش تغییراتی شود.

او ناباورانه به اکبر نگاه می‌کرد و به داشتن همچین دوستی افتخار می‌کرد. حسین آن روز از یک حرکت انسانی اکبر، چنان برداشت عمیقی انجام داد که همواره، در زندگی به مددش آمد. موضوع از این قرار بود که اکبر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و هنگامی که درِ کابینت را باز کرد که قندان را بردارد، چشمش به یک حلب روغن افتاده که هنوز باز نشده بود و مشخص بود که تازه خریداری شده است چون اکبر آن را روز قبل ندیده بود.

اکبر درِ حلب روغن قبلی را باز کرد و مشاهده کرد که چیز زیادی از آن مصرف نشده است. این موضوع کاملاً او را برآشفته کرد به طور یکه با ناراحتی حلب روغن جدید را برداشته به سالن پذیرای آمده و به مادر گفت: «معنی یه این کار چیه مادر؟! از کی تا حالا ما شدیم تجملاتی؟ ما انقلاب نکردیم که این رفتار را داشته باشیم آن هم در زمان جنگ! »

بعد با حلب روغن باز نشده از در بیرون رفت و از حسین دلیر هم خواست که همراهش برود. خود را به انتهای کوچه رساند و از آنجا به خیابان بعدی رفت و بازهم به کوچه‌ای دیگر پیچید. در طول راه حسین لام تا کام حرف نمی‌زد و فقط حرکات اکبر را نظاره می‌کرد.

اکبر از حسین خواست که سر کوچه منتظر بایستد. سپس خود را به در خانه‌ای محقّر رساند و زنگ زد. منتظر ایستاد تا اینکه پیرزنی در را باز کرد. از دیدن اکبر خوشحال شد و معلوم بود که او را کاملاً می‌شناسد. اکبر حلب روغن را داخل حیاط گذاشت و به سمت حسین بازگشت. حسین خواست حرفی بزند اما اکبر به علامت سکوت، انگشتش را به سمت بینی‌اش برد و او را به سکوت دعوت کرد، شاید احساس کرد که گاهی نگفتن بعضی حرف‌ها زیباتر به نظر می‌رسد.»

منبع: ایسنا

۱
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید