روایت زنی از ورزشگاه

روایت زنی از ورزشگاه

یک دختر جوان گفت که کاش ورود به ورزشگاه را آزاد کنند، اوایلش همه هیجان دارند، بعد عادی می‌شود. یک مادر و دختر می‌گفتند: همین CIP هم کافی است، باور کنید بیشتر نمی‌آیند. این جو صمیمی در کنار هم بودن خانواده‌ها در بسیاری از شهر‌های ایران تکرار شده است؛ مردم سنندج در سینمای روباز کوه آبیدر و تهرانی‌ها در پردیس‌های سینمایی یک میلیارد تومان خرج کردند، شیرازی‌ها در میدان‌های شهرشان.

کد خبر : ۵۹۱۷۸
بازدید : ۱۰۲۳
روایت زنی از ورزشگاه گیسو فغفوری | تجربه دیدن بازی فوتبال را در سال ۸۴ در ورزشگاه آزادی داشته‌ام. ما زنان توانستیم با فعالیت مدنی در میانه تبلیغات انتخاباتی وارد شویم و در بخش Cip شاهد مسابقه تیم ملی ایران باشیم. غیر از ما تعدادی از بازیگران و ورزشکاران زن هم بودند، آن‌ها با احترام آمده بودند، ما با اصرار.
هرگز فکر نمی‌کردم این یک خواسته غیرممکن باشد و هر تلاشی برای رسیدن به آن جرم تلقی شود. حالا دوباره این اتفاق افتاد و من در کنار خانواده‌ام، در کنار شاید هفت، هشت هزار زن و مرد به ورزشگاه آزادی -همان استادیوم صدهزارنفری- رفتیم و روی نمایشگر پرچین‌وچروک، اما بزرگ بازی فوتبال تیم ملی ایران و اسپانیا در جام جهانی ۲۰۱۸ را دیدیم.

ما -زنان و مردان- یعنی همه آن افرادی که آمدند، فرقی با آدم‌های دیگری که هر روز و هر لحظه در کنار هم در ایران بزرگ زندگی می‌کنند، نداشتند. بعضی‌ها زودتر رفته بودند، همان ساعت شش که قرار بود برنامه‌های پیش از آغاز مسابقه انجام شود، موتورسواری باشد و قرعه‌کشی توپ طلایی، اما با در بسته روبه‌رو شده بودند، همان‌جا نشسته بودند، نماینده‌های مجلس هم در کنارشان.
رایزنی‌ها آغاز شده بود؛ حتی پلمب‌کردن در‌ها توسط مأموران هم ناامیدشان نکرده بود تا سرانجام آن‌طور که معصومه ابتکار نوشت، رئیس‌جمهور دستور مستقیم داد تا استادیوم باز شود و یک‌عده دیگر هم که غمگنانه در خانه نشسته بودند، بعد از فهمیدن خبر بازگشایی آزادی، کمی دیرتر به استادیوم رسیدند.

برخی از آن‌ها که زودتر رسیده بودند، بعد از گل اسپانیا در حال خارج‌شدن بودند. ما که دیر‌تر رسیده بودیم، نه بازرسی شدیم، نه حتی بلیتمان چک شد. مأموران و آتش‌نشانان از روی تلویزیون‌های کوچک ماشین‌ها و اتاقک‌های نگهبانی، مشغول تماشای بازی بودند. انگار خیالشان از همه چیز راحت بود.
ما که دیرتر رسیدیم، از گیت‌ها رد می‌شدیم و صدا را دنبال می‌کردیم تا سرانجام رسیدیم به جایی که نوشته بود استادیوم فوتبال و یک مجسمه بزرگ طلایی جلویش قرار داشت. یک ماشین سیاه آنجا بود که خانم ابتکار سوار شد و بیرون رفت.
مأموریت با موفقیت انجام شده بود. وارد شدیم و همان‌جا نشستیم و چشممان به تاریکی و بزرگی استادیوم عادت کرد. ما با هم فریاد زدیم، اشک ریختیم و تشویق کردیم.
ما وقتی توپ از دروازه اسپانیا رد شد، به هوا برخاستیم، فشفشه‌هایی که به آسمان رفت را تماشا کردیم و وقتی ویدئوچک قبول نکرد، بر سر خودمان زدیم. اگر هم تا آن دقیقه ته دلمان باور نمی‌کردیم ایران بتواند گل بزند، اما از آن لحظه تا پایان امیدوار بودیم، امیدوار و منتظر تا این اتفاق بیفتد.

ما حاضران در ورزشگاه با هم شاد بودیم که در کنار هم در این بازی افتخارآمیز به یک تلویزیون نگاه می‌کردیم. صفحه نمایشگر بزرگ شفاف نبود، نمایشگر کوچک‌تر را تعقیب می‌کردیم. ما همدل شده بودیم، ما شده بودیم بخشی از ۸۰ میلیون‌نفری که برای یک تیم داشت قلبمان می‌زد. در بین ما مردم عادی، چهار نماینده مجلس هم بود، هرچند پلیس و مأمور انتظامی در ورزشگاه خیلی کم دیدیم. ما مردم عادی بودیم.
این را باید چند بار نوشت و مرور کرد. بین ما مردم، کودک بود، مادربزرگ و نوه بود، پدر که نوزادش در بغلش خوابیده بود، چادری بود، پیرمرد بود، جوان بود. دختربچه و پسربچه بود. اصلا شب همه ایرانی‌ها بود. بیشتر حاضران در ورزشگاه آزادی صورتشان را با پرچم ایران نقاشی کرده بودند. پرچم ایران بر دوش یا کلاه‌های پرچم ایران را بر سر داشتند. ما عادی بودیم.
همان مردم عادی که اگر نمازشان دیر می‌شود، روی پاره‌ای مقوا نماز می‌خوانند. اما نفهمیدیم چرا ورزشگاه نمازخانه ندارد. ما مردم عادی شاید رفتار بهتری از تماشاگران ثابت ورزشگاه داشتیم، تمام آشغال‌هایمان را جمع کردیم، چه بطری‌های آب، چه خوراکی‌های دیگر. اما نفهمیدیم چرا ورزشگاهی به آن عظمت همه آبخوری‌هایش در حال تعمیر بود. ما سعی کردیم ورزشگاه تمیز بماند، سعی کردیم خاطره خوشی از این حضور به جا بگذاریم.

مدام چشم چرخاندیم تا ببینیم این زیرساخت‌ها که کمبودش باعث حذف زنان می‌شود، چه چیز‌هایی است؟ شاید همین دستشویی‌ها یا آبخوری‌ها یا نمازخانه‌ها؟ شاید راه ورود که زنانه و مردانه نبود؟ شاید، چون امکان بازرسی از خانم‌ها نبود؟ وقتی بازی تمام شد، پشت بلندگو ما حاضران را تشویق کردند و گفتند: «خیلی خوب بودید».
خوشحال شدیم، برای خودمان کف هم زدیم. سرخوشانه فکر کردیم شاید این خوب‌بودن باعث شود بار دیگری هم در کار باشد. اما مدام از خودمان و خانواده‌مان عکس سلفی گرفتیم، آن هم در روز جهانی سلفی. می‌ترسیدیم دیگر امکان بودن در کنار هم را در جوی صمیمی نداشته باشیم.
ته دلمان می‌گفت: شاید این آخرین‌بار است. ما مردم عادی که آرزو می‌کنیم این بار آخر نباشد و حداقل بازی ایران و پرتغال و شاید هم بازی‌های بعد هم برای تماشا به ورزشگاه برویم، شاید مثل دیگر ورزشگاه‌روندگان حرفه‌ای، اهل فحش و بدوبیراه و کری‌خواندن و... نباشیم.
شاید اصلا این مدل فوتبال‌دیدن را بلد نباشیم. ما مردم عادی ذوق داشتیم که امکان ورود به ورزشگاه‌ها فراهم شد. از دور که نگاه می‌کردید، دختران و زنان حاضر در ورزشگاه با حسرت چشم می‌گرداندند. دختری به همراهش می‌گفت: مگر اینجا چه جایی است که حضور ما باعث دردسر است؟ چرا نباید وارد شویم؟
وقتی از آن‌ها سؤال می‌کردم چه حسی دارید، غیر از خوشحالی و هیجان، می‌گفتند نمی‌دانیم اینجا چه فرقی با سینما، تاکسی یا دانشگاه دارد که ما حذف شده‌ایم؟ یکی، دو نفر عصبانی بودند و می‌گفتند چرا یک خواسته کوچک باید تبدیل به یک عقده و مایه تحقیر شود؟
یک دختر جوان گفت که کاش ورود به ورزشگاه را آزاد کنند، اوایلش همه هیجان دارند، بعد عادی می‌شود. یک مادر و دختر می‌گفتند: همین CIP هم کافی است، باور کنید بیشتر نمی‌آیند. این جو صمیمی در کنار هم بودن خانواده‌ها در بسیاری از شهر‌های ایران تکرار شده است؛ مردم سنندج در سینمای روباز کوه آبیدر و تهرانی‌ها در پردیس‌های سینمایی یک میلیارد تومان خرج کردند، شیرازی‌ها در میدان‌های شهرشان.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید