چطور خودِ حقیقیمان را پیدا کنیم؟
ما، بهغلط، فهمِ خویشتن را با خودنوازی اشتباه میگیریم و بدونِ آنکه حتی یکبار به مهمترین پرسشها از قبیلِ اینکه: «من واقعاً کیستم؟» یا آنطور که ماری الیور پرسیده است؛ «میخواهم با این یگانه زندگیِ وحشی و ارزشمند خود چه کنم؟»، پاسخ داده باشیم، به زندگیمان ادامه میدهیم.
فرادید | عالیترین و مهمترین ماجراجویی در زندگی ما کشف کیستی و هویتمان است. بااینحال، بسیاری از ما زندگی را سپری میکنیم و در این مسیر یا واقعاً هرگز خودمان را نمیشناسیم یا فقط به آن ندای وحشتناک منتقد درون گوش میکنیم که به ما ایدههایی غلط درباره خودمان میدهد.
به گزارش فرادید، ما، بهغلط، فهمِ خویشتن را با خودنوازی اشتباه میگیریم و بدونِ آنکه حتی یکبار به مهمترین پرسشها از قبیلِ اینکه: «من واقعاً کیستم؟» یا آنطور که ماری الیور پرسیده است؛ «میخواهم با این یگانه زندگیِ وحشی و ارزشمند خود چه کنم؟»، پاسخ داده باشیم، به زندگیمان ادامه میدهیم.
پیدا کردنِ خویشتن ممکن است هدفی ذاتاً خودمحورانه به نظر بیاید، اما درحقیقت یک فرایندِ غیرخودخواهانه است که علتِ تمام کارهایی که در زندگی انجام میدهیم را توضیح میدهد.
ما برای آنکه ارزشمندترین فرد در جهانمان باشیم؛ بهترین شریک زندگیِ یک فرد باشیم؛ بهترین والد و. باشیم، میبایست نخست بدانیم کیستیم؛ چه چیزهایی برایمان ارزشمند است و در حقیقت چه چیزی برای عرضه کردن داریم.
این سفر شخصی، سفری است که هر فردی از آن منفعت خواهد برد. در این فرایند شما تجزیه میشوید - لایههایی که هیچ خدمتی به زندگیتان نمیکنند و هیچ نقشی در بازتاب دادنِ کیستی شما ندارند را دور میریزید. بااینحال، این فرایند شامل عمل هراسآور ساختن هم میشود - تشخیص اینکه میخواهیم چه کسی باشیم و با اشتیاق تمام سرنوشت منحصربهفرد خودمان را به تمامی زندگی کنیم.
مسئله آن است که ما باید قدرت شخصی خودمان را شناسایی کنیم و درعینِحال، باید آغوشمان را به روی تجربههایمان بگشاییم حتی اگر در مقابل این تجربهها آسیبپذیر باشیم. قرار نیست که بترسیم یا از چیزی دوری کنیم، یا در طول مسیر خودمان را سرزنش کنیم بلکه باید با کنجکاوی و دلسوزی با خودمان برخورد کنیم.
حالا که این اصول را در ذهنتان دارید، ادامه این مطلب میتواند شما را هدایت کند. این مطلب شامل ۸ گام از جهانیترین گامهایی است که میتواند شما را در سفر برای یافتنِ خویشتن، راهنمایی کند.
۱. معنا دادن به گذشته
برای آنکه از کیستیمان پرده برداریم و بدانیم چرا امروز چنین رفتارهایی داریم، باید گذشتهمان را بشناسیم. شجاع بودن و اشتیاق داشتن برای کشفِ گذشته جاپای مهمی در مسیر فهم خودمان و تبدیل شدن به کسی است که میخواهیم باشیم.
تحقیقات نشان میدهند که فقط اتفاقاتی که برایمان در گذشته رخ دادهاند نیستند که هویت فعلی ما را تعیین کردهاند بلکه اینکه ما چه معنایی به این اتفاقات دادهایم و چگونه آنها را برای خودمان معنا کردهایم، نقش بسیار مهمی در هویتِ فعلی ما ایفا کردهاند.
روانزخمهای (تروما) حلنشده که از گذشته با ما هستند، تعیین میکنند که ما امروز چگونه رفتار کنیم. تحقیقات نشان میدهند که انسجام داستانِ زندگی «به لحاظِ آماری رابطهای چشمگیر با وضعیتِ روانی ما دارد.» هر چه بیشتر، آنچه دکتر دنیل سیگل، «انسجام روایتِ زندگی» میداند را شکل دهیم، بهتر قادر خواهیم بود تصمیمهای آگاهانهای در زندگی فعلیمان اتخاذ کنیم که بتوانند به درستی کیستیِ ما را تعریف کنند.
نگرشها و فضایی که در کودکی در آن رشد کرده و بزرگ شدهایم، وزنِ سنگینی در تعیین رفتارهای ما به عنوان یک بزرگسال دارند.
دکتر رابرت فایراستون، نویسنده کتاب «خود در محاصره»، مینویسد: «افراد وقتی در سنین کودکی هستند، نهتنها با مقاومتِ والدینِ خود همذاتپنداری میکنند بلکه گرایش دارند تا نگرشها و انتقادهای منفیای که مستقیم به سمتِ آنها اشاره دارد را در درونِ خودشان بگنجانند.
این حملاتِ شخصیِ مخرب به بخشی از شخصیتِ درحالِ رشدِ کودک تبدیل میشود و یک سیستمِ بیگانه، ضدِ خود و متمایز از سیستمِ خود را تشکیل میدهد که مدام با شکل گرفتن و پدیدار شدنِ شخصیتِ حقیقیِ فرد مخالفت میکند و برای ایجاد یک خودِ حقیقی و درست مزاحمت ایجاد میکند.
تجربههای دردناک اولیه زندگی تعیین میکند که چگونه خودمان را تعریف و از خودمان دفاع کنیم. بهطور خلاصه، آنها شکلِ ما را تغییر میدهند و به طریقی بر رفتارهای ما اثر میگذارند که خودمان هم از آن آگاه نیستیم.
برای مثال، داشتنِ والدین سختگیر میتوانند علتِ اینکه ما تبدیل به بزرگسالانی معذب، بسیار محتاط و بیعلاقه به تجربههای جدید شدهایم، را شرح دهند. در چنین خانوادهای ما طوری بزرگ میشویم که همیشه در لاکِ دفاعی یا در مقامت برای تجربههای جدید هستیم، زیرا میترسیم که مبادا دیگران ما را قضاوت کنند یا موردِ تمسخر دیگران واقع شویم.
خیلی راحت میتوان مشاهده کرد که این عدمِ قطعیتی که از کودکی با ما تا بزرگسالی آمده است، میتواند تصور ما از هویتمان را تخریب کند و در حوزههای متفاوت ما را محدود سازد.
برای شکستنِ این الگوی رفتاری، بسیار ارزشمند خواهد بود اگر پی ببریم چه چیزی در پسِ چنین رفتاری نهفته است. ما همیشه باید مشتاقانه در پی کشفِ منبعی باشیم که باعث میشود گرایشها و تمایلاتِ خودتخریبگرایانه و خودمحدودکننده داشته باشیم.
وقتی تلاش میکنیم که تجربههای گذشته را مخفی کنیم یا بر آنها سرپوش بگذاریم، احساس سرگشتگی میکنیم و حس میکنیم که گویی خودمان را اصلاٌ نمیشناسیم.
ما ممکن است در چنین شرایطی به صورتِ خودکار و بدونِ اینکه بدانیم چرا فلان رفتار را داریم، دست به عمل بزنیم. دکتر سیگل، در کتابش با عنوان ذهنبینی: علمِ جدید تغییر شخصیت، درباره تعامل با پسرش مثالی میزند. او میگوید یکبار به شدت در مقابلِ فرزندش عصبانی شده است و بعد از آنکه مدتی درباره علت عصبانیت خودش فکر میکند [ذهنبینی]، به این نتیجه میرسد که عصبانیت او بیشتر از آنکه به درکِ او از پسرش مرتبط باشد، ریشه در احساس او نسبت به برادرش در گذشته و در زمانِ کودکیاش دارد.
او درباره تجربه خودش مینویسد: «من یکبار دیگر متوجه شدم که مغز ما چگونه میتواند چند لایه معنایی داشته باشد و چقدر سریع خاطراتِ بهاصطلاح فراموششده و قدیمی میتوانند ظاهر شوند و رفتار ما را شکل دهند. این ارتباطات میتوانند باعث شوند که ما در وضعیتِ خلبان خودکار [بدونِ خودآگاهی]رفتار کنیم.»
دکتر سیگل سپس روش خود را به عنوان تکنیکِ «ذهنبینی» معرفی میکند. او مینویسد: «ذهنبینی نوعی توجه متمرکز است که به ما اجازه میدهد به درونمان متمایل شویم و ببینیم که ذهنمان چگونه کار میکند.» او میگوید با کمکِ همین تکنیک توانسته است علت خشم خود در مقابلِ پسرش را متوجه شود و بعد با پسرش درباره آن صحبت و موقعیت را درست کند.
دکتر سیگل میگوید: «من به کمک بینشهایی که از تعارضم با فرزندم ایجاد شد، توانستم به بینشهای واضحتری درباره تجربههای دورانِ کودکی خودم دست پیدا کنم. اینگونه است که چالشبرانگیزترین لحظات زندگی ما میتوانند تبدیل به فرصتهایی برای عمیقتر کردنِ فهمِ ما از کیستیمان و رابطهمان با دیگران شوند.»
با درگیر شدن در این نوع تفکر و تمایل به رویارویی با خاطراتی که به واسطه آن به یاد میآید، ما بینشهای ارزشمندی را درباره چرایی رفتارمان به دست میآوریم. سپس میتوانیم آگاهانه خودمان را از تأثیرات مضرترِ گذشته رها کنیم و فعالانه رفتار خودمان را تغییر دهیم تا بازتاب درستی باشند، از کیستیمان و اینکه چگونه میاندیشیم، احساس میکنیم و چگونه میخواهیم در این جهان باشیم.
۲. متمایز کردن
تمایز به فرایند تلاش برای ایجاد حسی نسبت به خود به عنوان فرد مستقل ارجاع دارد. برای آنکه خودمان را پیدا کنیم و سرنوشتِ منحصربهفردمان را به تمامی زندگی کنیم، باید خودمان را از روابطِ بینفردی و تأثیرات اجتماعی و خانوادگی مخرب که هیچ خدمتی به ما نمیکنند، متمایز کنیم.
دکتر فایراستون میگوید: «یک فرد برای آنکه زندگیِ آزادی داشته باشد باید خودش را از نقشپذیریهای منفی جدا کند و گشاده و آسیبپذیر باقی بماند [در لاکِ دفاعی نباشد]. او در کتابش با صدها نفر که دقیقاً با چنین فرایندی دستوپنجه نرم میکردند، مصاحبه کرده است و به کمک این مصاحبهها ۴ گامِ ضروریِ تمایزگذاری را شناسایی کرده که شامل موارد زیر است:
گام اول: از فرایندهای تفکرات مضرِ درونی مثل نگرشهای انتقادی، منفی و خصمانه در قبال خود و دیگران خودتان را جدا کنید. برخی از این تفکرات ممکن است در وهله اول خیلی مثبت باشند (مثل آنهایی که به فرد آرامش میدهند)، اما برخی دیگر ممکن است خصمانه، باعثِ نفرتازخویشتن، ظنآفرین یا پارانوئید باشند. وقتی که از «صدای» درونتان آگاه شدید، میتوانید به بینشی دست پیدا کنید که به شما نشان دهد منبع این تفکراتِ مخرب چه هستند.
دستیابی به چنین بینشی میتواند از رهگذر تفکر درباره افراد یا تجربههایی که باعث شکلگیری این افکار منفی در ما شدهاند، فراهم شود. فکر کنید چه کسانی یا چه تجربههایی سبب شدهاند که شما نسبت به خودتان حسی منفی یا افکار خودتخریبگرایانه داشته باشید.
گام دوم: خودتان را از هر نوع ویژگیِ شخصیتیِ منفی که از یکی از والدینتان گرفتهاید، رها کنید. این کار را بدونِ اینکه احساس منفی نسبت به خودتان داشته باشید، انجام دهید. این ویژگیهای منفی میتواند شامل مواردی مثل اینها باشد: انواع اعتیاد، خودبزرگبینی، حس پوچی و بیهودگی، حقهبازی، در لاکِ قربانی فرو رفتن، احساس برتری داشتن نسبت به دیگران و ... باشد.
گام سوم: از الگوهای دفاعی که به عنوان انطباق خود با رویدادهای دردناک در دوران کودکی شکل دادهاید، خودتان را جدا کنید. باید بدانیم الگوهای دفاعیای که ما در دوران کودکی برای احساس آرامش و محافظت از خود ساختهایم، در بزرگسالی میتواند باعثِ محدودیتِ ما شود.
برای مثال، اگر در دورانِ کودکی حریم ما حفظ نشده باشد ما در دوران بزرگسالی ممکن است تبدیل به شخصیتهایی با لاکِ دفاعیِ محکم باشیم یا به اصطلاح در مقابل تجربهها و آدمهای تازه گاردمان بسته باشد. اگر در دورانِ کودکی مورد بیتوجهی قرار گرفته باشیم، ممکن است در بزرگسالی به کسی اعتماد نکنیم. افراد تمایل دارند که به این شیوههای دفاعی پاسخگویی به دیگران که در دوران کودکی در آنها شکل گرفته است بچسبند و در این چرخههای عاطفی که از گذشته با آنها مانده است، گیر کنند.
ما باید با «خودِ کودکیمان» خداحافظی کنیم و زندگیای را بسازیم که تماماً «خودِ بزرگسالمان» آن را زندگی میکند.
گام چهارم: به جای آنکه ارزشهایی که با آن بزرگ شدهاید را به شکلِ خودکار بپذیرید، ارزشها، ایدئالها و باورهای خودتان را شکل دهید. در مقابل محدودیتهایی که حقوق ما به عنوان یک انسان را سرکوب میکند، مقاومت کنید. همچنین مهم است اهدافی بلندمرتبه برای خودتان در نظر بگیرید که شما را از محدوده سطح خانوادگیتان فراتر ببرند. این اهداف هستند که به زندگی شما معنا میدهند.
۳. در جستجوی معنا بودن
ویکتور اف. فرانکل یک جمله معروف دارد که میگوید: «این شرایط نیستند که زندگی را تحملناپذیر میکنند بلکه فقط فقدان معنا و هدف است که آن را تحملناپذیر میکند.»
فرانکل از وحشتناکترین شرایط زندگی زنده بیرون آمد. او در اردوگاه نازیها زندگی میکرد. از بسیاری جهات، بقای او به حفظ این حسِ معنا بستگی داشت. همه ما برای آنکه بتوانیم خودمان را پیدا کنیم باید حسِ شخصی خودمان از هدف را جستجو کنیم.
این یعنی ما باید نگرشمان را از انتظاراتی که دیگران از ما دارند، جدا کنیم. این یعنی باید از خودمان بپرسیم که ارزشهایمان چیستند، چه چیزی حقیقتاً برای ما مهم است و سپس با اصولی که برایمان ارزشمند هستند، زندگی کنیم.
مطالعات نشان میدهند که خوشحالترین افراد بیشتر از احساس لذت، در جستجوی معنا هستند و اینکه چنین افرادی وقتی اهدافی دارند که فراتر از خودشان گسترش یافته است، بهطور کلی احساس خوشحالی بیشتری را تجربه میکنند؛ بنابراین میتوان گفت که پیدا کردنِ خودتان و شادیتان، یک سرمایهگذاریِ جسورانه است که بهطور جداییناپذیری با پیدا کردنِ معنا مرتبط است.
۴. فکر کردن به آنچه که میخواهیم
در زندگی تمایلی وجود دارد و آن تمرکز بر ابعاد منفی است. بسیاری از ما خیلی راحت غرق در تفکراتِ قربانیِ شرایط بودن میشویم و به جای آنکه سمتِ اهداف، استراتژیها و راهحلهای مثبت گرایش پیدا کنیم، شروع میکنیم به شکایت کردن از شرایط و محیطمان.
خیلی ساده بگوییم، ما به جای آنکه تمرکزمان را روی چیزهایی که میخواهیم بگذاریم، با فشار زیاد به چیزهایی که نمیخواهیم فکر میکنیم.
اینکه بدانیم چه چیزهایی میخواهیم در پیدا کردنِ خودمان بسیار ضروری و حیاتی است. تشخیص آرزوها و آن چیزهایی که میخواهیم به ما کمک میکند تا خودمان و چیزهایی که برایمان مهم هستند را شناسایی کنیم.
ممکن است خیلی ساده به نظر برسد، اما اغلب ما، با درجات متفاوت، در مقابلِ حسِ خواستن مقاومت میکنیم. ممکن است که در لاکِ دفاعی فرو برویم و گاردمان را ببندیم، زیرا دوست نداریم آسیب ببینیم. خواستن باعث میشود که در جهانی که زندگی میکنیم، حسِ سرزندگی و درعینِحال، آسیبپذیری داشته باشیم.
حقیقی زندگی کردن به معنای حقیقی از دست دادن است. تجربه لذت و رضایت میتواند با احساس اضطراب، و در سطحی عمیقتر، با احساسِ ژرفناکِ غم، همراه باشد.
خواستنِ چیزی که میخواهیم ممکن است به ما احساس معذب بودن هم بدهد، زیرا نشاندهندۀ گسستن از گذشته است. خواستنِ چیزی میتواند در ما احساس گناه ایجاد کند یا دریایی از تفکراتِ خودانتقادانه را در ذهن ما شکل دهد که به ما میگویند: «فکر میکنی که هستی؟ نمیتوانی موفق شوی/ نمیتوانی عاشق شوی و نمیتوانی احساس آرامش کنی».
برای آنکه حقیقتاً بفهمیم که در زندگیمان چه میخواهیم، باید این صدای منتقد درون را خاموش و سپرهای دفاعیمان را بیاندازیم.
به عنوان یک تمرین، وقتی تفکرات منفی مثلِ «این یا آن را نمیخواهم» به سراغتان میآید، تلاش کنید فکرتان را به سمتِ چیزهایی که میخواهید تغییر دهید.
اگر با شریک زندگی یا دوستمان دعوایمان شده و افکارِ درونمان میگویند: «تو هرگز صدای من را نمیشنوی. تو اصلاً به من اهمیت نمیدهی»؛ اندکی تأمل کنیم و به جای به زبان آوردن این افکار، از هدفِ نهایی و آنچه که دوست داریم در زندگی داشته باشیم، صحبت کنیم و بگوییم: «دوست دارم احساس کنم که حرفهایم شنیده میشود و دوست داشته میشوم.»
تغییر نگرشمان به این شکل، کمک میکند که با کیستیمان و کسی که هستیم، ارتباط بیشتری برقرار کنیم. این کار کمک میکند بدونِ لایههای غیرضروریِ دفاعی که ما را از هسته ارزشها و حقیقیترین شکلِ خودمان دور میکند، به اساسیترین نیازها و آرزوهایمان پی ببریم.
۵. شناساییِ قدرتِ شخصی
هنگامی که بدانیم چه میخواهیم، در زندگیمان قدرت پیدا میکنیم. ما دیگر در مارپیچ تفکرات منفی که به ما میگویند چیزهایی که در گردمان هستند اشتباهند یا در مارپیچ دلایلی که میگویند نمیتوانیم به خواستههایمان برسیم، گیر نمیکنیم.
درعوض، ما خودمان را به عنوان بازیگری قدرتمند در تعیین سرنوشتمان میشناسیم. بهره گرفتن از قدرتِ شخصی برای پیدا کردن و تبدیل شدن به خودمان بسیار ضروی است.
شناخت قدرت فردی به معنای تشخیص آن است که ما بیشترین اثر را بر زندگیمان داریم. ما هستیم که جهانی که در آن زندگی میکنیم را میسازیم. ساختنِ یک دنیای جدید به معنای تغییر چشمانداز، احساس توانمندی و طرد دیدگاهِ قربانی است.
دکتر رابرت فایراستون در همین رابطه ۶ بعدِ بزرگسال بودن را برشمرده است:
۱. احساسات خودتان را تجربه کنید، اما وقتی نوبت به عمل و رفتار کردن میرسد، تصمیمهای منطقی و منطبق بر خرد بگیرید.
۲. اهدافتان را تنظیم کنید و برای رسیدن به این اهداف اقدامهای درست بکنید.
۳. به جای آنکه منفعل و وابسته باشید، کنشگر و در بیان کردنِ خودتان جسور باشید.
۴. در روابطتان به دنبال برابری باشید.
۵. در پی کشف و پیدا کردنِ ایدههای جدید باشید و انتقادهای سازنده را با آغوش باز بپذیرید.
۶. بر تمام بخشهای وجود آگاهتان قدرتِ کامل داشته باشید.
۶. ساکت کردنِ صدای منتقد درون
برای آنکه تبدیل به یک بزرگسال شویم یا مثل یک بزرگسال رفتار کنیم، باید طریقی که مانند یک والدِ درونی با خودمان برخورد میکنیم را تغییر دهیم. والد درون ممکن است مدام از ما انتقاد کند یا در نقطه مقابل ما را به راحتطلبی فرا بخواند.
دکتر فایراستون میگوید ما دیگر نباید به شنیدنِ «صدای منتقد درون» ادامه دهیم. این فرایندِ مخرب اندیشیدن میتواند از یک نگرشِ قضاوتگر تشکیل شده باشد که به ما میگوید به قدر کافی خوب نیستیم که بتوانیم موفقیتی کسب کنیم یا شایستگی و لیاقت دستپیدا کردن به موفقیت را نداریم. در نقطه مقابل این نداری درونی ممکن است خیلی راحتطلب باشد و به ما بگوید که مجبور نیستیم زیاد تلاش کنیم و نیاز داریم که کسی از ما مراقبت یا ما را کنترل کند.
این ندا، یک دشمنِ درونی است که باید آن را شناسایی کنیم و در مقابلش قد علم کنیم. با این کار ما یاد میگیریم که در زندگیمان نه باید یک والد باشیم و نه یک کودک با رفتاری بچهگانه؛ بلکه باید خودِ واقعیمان را پیدا کنیم و تواناییها و قدرتمان را بشناسیم.
۷. تمرین سخاوت و شفقت
ماهاتما گاندی زمانی گفت: «بهترین راه برای پیدا کردنِ خودتان، گم کردنِ خودتان در راه خدمترسانی به دیگران است.» دستودلبازی، علاوهبرآنکه نقشِ مهمی در بهبود سلامت روانی و جسمی ما دارد و طول عمر را افزایش میدهد، میتواند حسِ هدفمند بودن را در ما تقویت کند و به زندگی ما ارزش و معنای بیشتری ببخشد.
حتی مطالعات نشان میدهد که لذتِ بخشیدن برای افراد بیشتر از لذتِ گرفتن است. اگر میخواهیم راه خودمان را در زندگی پیدا کنیم، برایمان بسیار سودمند است که دستودلبازی و سخاوت را به عنوان یکی از اصول بهداشت روانی، تمرین کنیم و نسبت به خودمان و دیگران شفقت و دلسوزی داشته باشیم.
افرادی که اهدافشان برای خدمت به فراتر از خودشان تنظیم شده است، شادی بیشتری را احساس میکنند. این افراد مراقب دیگران هستند، به دیگران توجه نشان میدهند و سخاوتمندی را پیشه میکنند. دکتر دنیل سیگل میگوید در زندگی کنجکاو، گشوده و پذیرنده باشید و به دیگران و خودتان عشق بورزید.
۸. دانستنِ قدر دوستی
ما خانوادهای که در آن متولد شدهایم را انتخاب نمیکنیم، اما اغلب، بر این باور هستیم که خانواده کیستیِ ما را تعیین میکند. درحالیکه در دوران کودکی، اغلب کمتر درباره اینکه کجا میخواهیم وقت بگذرانیم، نظری میدهیم؛ در تمامِ طول دوران زندگیمان میتوانیم انتخاب کنیم که با چه کسانی وقت بگذرانیم و از چه کسانی تقلید کنیم.
به عنوان بزرگسال، ما میتوانیم خانوادهای که دوست داریم را خلق کنیم. میتوانیم به دنبال آدمهایی باشیم که باعث میشوند احساس خوشحالی کنیم، کسانی که خوشحالی و پیشرفت ما خوشحالشان میکند و در زندگیمان مشوق و دلسوز ما هستند.
این خانواده میتواند شامل افرادی که ما با آنها نسبت خونی داریم نیز بشود، اما خانوادهایست که ما از طریق گزینش و دستچین کردنِ اعضایش آن را ساختهایم. این خانواده شامل یک هسته اصلی از افرادی است که ما دوستان و همپیمانانِ واقعی خودمان میدانیم.
تشکیل این خانواده نقشی بسیار کلیدی در پیدا کردنِ خودمان دارد، زیرا افرادی که ما انتخاب میکنیم تا در اطرافمان باشند، اثری عمیق بر رابطه ما با جهان دارند. برخورداری از یک سیستمِ حمایتی که به ما باور دارد، نقشی مهم در شناسایی اهداف و توسعه فردیمان ایفا میکند.
منبع: PsychAlive
ترجمه: سایت فرادید/عاطفه رضواننیا