مشکل همیشه هم افسردگی نیست!

مشکل همیشه هم افسردگی نیست!

چرا گاهی اوقات شخصی که تمام علائم افسردگی را دارد ولی نسبت به داروهای ضد افسردگی و روان‌درمانی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد؟ شاید دلیل اضطراب او چیز دیگری باشد.

کد خبر : ۶۲۳
بازدید : ۴۵۹۰
فرادید | چرا گاهی اوقات شخصی که تمام علائم افسردگی را دارد ولی نسبت به داروهای ضد افسردگی و روان‌درمانی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد؟ شاید دلیل اضطراب او چیز دیگری باشد.

به گزارش فرادید به نقل از نیویورک‌تایمز، چند سال پیش، بیماری به نام برایان نزد من آمد. او چندین سال از افسردگی رنج می‌برد و به همین دلیل نیز بستری شده بود. او از طریق روان‌پزشکی نیز سیر درمانی مجزایی را هم پیش گرفت. حتی چندین نوع درمانی دیگر را نیز دنبال می‌کرد که هر کدام توماری از عوارض جانبی را به همراه داشتند. تمام این راه‌ها برای او نتیجه‌ای نداشت. تنها یک راه مانده بود و آن نیز «الکتروشوک درمانی» بود که برایان زیر بار این مورد نرفت.

وقتی برایان اولین بار پیش من آمد، عملا در حالت اغما بود. او به ندرت صحبت می‌کرد و وقتی هم من او را وادار می‌کردم حرف بزند، صدایی آرام داشت. بدنی محکم داشت و حالت چهره خاصی هم نداشت. او نمی‌توانست به چشمان من نگاه کند. درست حدس زدید، به نظر می‌رسید او به شدت افسرده باشد. اما وقتی فهمیدم او چندین سال تحت معالجه قرار گرفته ولی به نتیجه نرسیده است، تصمیم گرفتم که اول بیماری او را تشخیص دهم.

برایان در اتاق من نشسته بود، با این حال حس می‌کردم که او جای دیگری است. به همین دلیل، از او پرسیدم که چند درصد او پیش من در اتاق است.

او گفت: «شاید 25 درصد.»

پرسیدم: «پس بقیه‌ی تو الان کجاست؟»

جواب داد: «نمی‌دانم. جایی که تاریک است و من در آن تنها هستم.»

پرسیدم: «آیا تو می‌خواهی که من به تو کمک کنم تا به جایی راحت‌تر بروی؟»

کمی شگفت‌زده شد، اما پاسخش مثبت بود. من یک کوسن کوچک از روی مبل راحتی برداشتم و به سمت او پرت کردم. او کوسن را گرفت و لبخندی زد.

می‌خواستم با او بازی کنم. به او گفتم: «بندازش بیاد.» او هم کوسن را به سمت من پرتاب کرد. بدن او کمی وا رفت و ما کمی بیشتر حرف زدیم. پس از چند دقیقه بازی از او پرسیدم که چند درصدش پیش من است؟ او لبخندی دیگر زد و جواب داد: «الان من کاملا اینجا هستم.»

این رویه تا چندین ماه به همین شکل پیش رفت. ما حین صحبت با کوسن بازی می‌کردیم. این بازی باعث می‌شد تا او حرکت کند، آرام شود و همین مسئله رابطه‌ای را بین ما ایجاد کرد. رابطه‌ای جالب.

مشکل همیشه هم افسردگی نیست!

در جلسات ابتدایی متوجه شدم که زندگی در خانه برایان به شکلی است. بر اساس آنچه او به من گفت، تصمیم گرفتم که اساس روش درمانی خودم را «بی‌توجهی به کودک» بگذارم، که البته خود نوعی آسیب است. هم پدر و هم مادر او زیر یک سقف با او زندگی می‌کردند و موارد ضروری مانند غذا، سرپناه و امنیت فیزیکی را برای او مهیا می‌کردند. با این حال، اگر والدین از نظر عاطفی به کودک نزدیک نشوند، کودک احساس بی‌توجهی می‌کند.

به نظر من همین مورد مشکل برایان بود. برایان به من گفت که والدین او به شدت مشغول کار هستند و در تامین مخارج بسیار زحمت می‌کشند، هرچند مشکلات مالی فراوانی دارند. مادر برایان هرگز خود را یک مصرف‌کننده مشروبات الکلی نمی‌داند، اما او گرایش زیادی به مشروبات الکلی دارد. پدرش نیز به مسائل احساسی تقریبا بی‌اهمیت بود. برایان جز مواردی معدود به یاد نداشت که او را در آغوش بگیرند، با او بازی کنند یا از او بپرسند که اوضاعش چطور است.

یکی از واکنش‌های طبیعی کودک به چنین شرایطی، گرایش به «خجالت یا شرمساری شدید» است. برایان اضطراب ناشی از تنهایی عاطفیِ خود را یک اختلال شخصیتی تعبیر می‌کرد. او خودش را به خاطر شرایطش سرزنش می‌کند و فکر می‌کند که مشکل از خودش است. در حالی که تمام این اتفاقات به صورت ناخودآگاه رخ می‌دهد. یک کودک اگر خود را سرزنش کند، شاید تا حدی طبیعی باشد. اما زمانی که سرپرستِ خود (والدین یا شخص دیگر) را متهم به عدم ایجاد آرامش و ارتباط عاطفی کند، خطر به مراتب بزرگتر می‌شود.

برای اینکه شرایط برایان را بهتر بفهمیم، باید بدانید که در مجموع دو دسته احساسات وجود دارد. «احساسات اصلی» که شامل خشم، لذت و ناراحتی است. اگر این دسته از احساسات را به موقع تجربه کنیم، حس رهایی و روشنی به ما دست می‌دهد، حتی اگر اساس آن احساس ناخوشایند باشد. دسته دیگر «احساسات بازدارنده» است مانند خجالت، گناه و اضطراب. کار این دسته از احساسات این است که اجازه نمی‌دهد شما احساسات دسته‌ی اول را تجربه کنید.

البته تمام این ممنوعیت‌ها بد نیستند. در مواردی مانند مورد برایان، آن «خجالت شدید یا مزمن» می‌تواند عامل تخریب بیان عاطفی کودک شود. کودکانی که در طول رشد بسیار خجالتی هستند، در بزرگسالی توانایی حسِ تجارب درونی خود را از دست می‌دهند. آن‌ها می‌آموزند که چیزی را احساس نکنند. علاوه بر آن، این دسته از کودکان فراموش می‌کنند که باید از «احساساتِ» خود مانند فانوسی در ادامه مسیر زندگی استفاده کنند. به عبارتی می‌توان گفت که آن‌ها باید خود را از نظر روانی «بازیابی» کنند.

تخصص من «روان‌درمانی پویا و تجربیِ شتاب‌یافته» است. در ابتدا من دوره‌های روانکاوی را گذارندم، سپس به این شاخه آمدم. این شاخه از روانشناسی برای افرادی کارایی دارد که پس از سال‌ها گفتاردرمانیِ سنتی به نتیجه‌ای نرسیدند.

اکثر روان‌درمانگران به جزئیات داستان افراد گوش می‌دهند تا ببیند برای مشکل آن‌ها سرنخی پیدا می‌کنند. روان‌درمانی پویا و تجربیِ شتاب‌یافته برخلاف این رویکرد به زندگی عاطفی بیمار دقت می‌کند. این فرآیند همزمان با تعاریف بیمار از زندگی واقعی خود صورت می‌گیرد. این روانشناس از نظر عاطفی حامیِ بیمار و موازی با او حرکت می‌کند. او از بیمار می‌خواهد که علاوه بر بازگویی اندیشه‌ها و عواطف، تجارب فیزیکی حاصل از آن اندیشه و احساسات را نیز به زبان می‌آورد.

مشکل همیشه هم افسردگی نیست!

در سال اول همکاری من با برایان، او تقریبا هر جلسه به یک حالت خاصی فرو می‌رفت. حالتی که من فقط می‌توانم آن را «رنج غیرقابل بیان» بنامم. من تمام تلاش خودم را کردم که با جملاتی او را با شرایط حاضر مطابقت دهم: «پایت را روی زمین بگذار... پایت را روی زمین فشار بده و خاک زیر پایت را حس کن.» گاهی اوقات، از او می‌خواستم که نام سه رنگی که در دفتر من می‌بیند یا سه صدایی که می‌شنود را بگوید. گاهی اوقات، نمی‌شد از نظر عاطفی با او کنار آمد. در آن موارد، وقتی که او مضطرب می‌شد من در کنارش می‌نشستم تا بداند که آنجا پیشش هستم و قرار نیست جایی بروم.

در سال دوم روند درمانی برایان، او ثبات بیشتری داشت. همین مسئله به ما اجازه می‌داد که بیشتر روی احساسات او تمرکز کنیم. زمانی که متوجه شدم اشک در چشمان او جمع شده است، او را تشویق کردم که نسبت به احساساتش کمی بازتر و کنجکاوتر رفتار کند. از این طریق، فرد می‌تواند دوباره خود را با احساساتش آشنا کند. اینکه فرد چگونه احساس را در جسمش تصور می‌کند یا واکنش عاطفی به یک عمل چگونه خواهد بود. مورد اندوه برایان نیز راه‌حلی دارد. او باید بیاموزد که بتواند گریه کند تا زمانی که گریه او به طور طبیعی متوقف شود. در این صورت، او احساس رهایی مطلوبی خواهد داشت.

همکاری من و برایان هفته‌ای دو جلسه به مدت چهار سال برگزار شد. در هر جلسه، او یاد می‌گرفت که بتواند احساساتش را بازگو کند و با دقت و علاقه به آن‌ها گوش دهد. آموخت زمانی که قرار است «در خودش فرو رود،» بتواند خود را مدیریت کند. برایان همچنین یاد گرفت که احساساتش را بازگو کند و خواسته‌ها و علایق خود را به زبان آورد. او ریسک کردن را یاد گرفت، دوستان بیشتری پیدا کرد و کارهای معنادار و هدفمند را انجام می‌داد. او دیگر در بیمارستان بستری نشد. احساس خجالت و شرمساری شدید را دیگر نداشت. از همه مهم‌تر، او زندگی دوباره‌ای یافت.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید