مقایسه بازسازی فیلم «کلاغ» با نسخهی اصلی برندون لی؛ کدام بهتر است؟
«کلاغ» ریشهای کاملاً شخصی و تراژیک دارد. در سال ۱۹۷۸، یک رانندهی مست، نامزد جیمز اوبار (James O’Barr)، خالق کمیک را زیر گرفت و باعث مرگ او شد. این اتفاق روانزخمی عمیق به اوبار وارد کرد و باعث شد او سالها در سوگواری مطلق به سر ببرد.
«کلاغ» یکی از خاصترین ابرقهرمانهاست. خاص بودن او از نخستین کمیکی که این شخصیت در آن حضور پیدا کرد هویدا بود و تا به امروز هیچ اثری شبیه به آن به وجود نیامده است. فیلم «کلاغ» که در سال ۲۰۲۴ منتشر شده، بهانهای فراهم کرده تا مردم دوباره یادی از این شخصیت کنند. از آن مهمتر، این فیلم بهانهای فراهم کرد تا مردم فیلم «کلاغ» را که در سال ۱۹۹۴ منتشر شد بازنگری کنند، خصوصاً با توجه به بازخورد بهشدت منفی از اقتباس ۲۰۲۴ که نشان داد اقتباس سال ۱۹۹۴ واقعاً غنیمت بود.
منتها سوال اینجاست که آیا واقعاً فیلم «کلاغ» (۲۰۲۴) به آن اندازه که امتیازات آن نشان میدهند بد است؟ آیا فیلم «کلاغ» (۱۹۹۴) موفق شده بود حق مطلب را دربارهی کمیکی که از آن اقتباس شده بود ادا کند؟ در این مطلب میخواهیم به پاسخ این سوالها بپردازیم.
پیش از هر چیزی، لازم است دربارهی ریشهی «کلاغ» صحبت کنیم. برخلاف بیشتر کمیکهای ابرقهرمانی که ریشهای تجاری دارند، «کلاغ» ریشهای کاملاً شخصی و تراژیک دارد. در سال ۱۹۷۸، یک رانندهی مست، نامزد جیمز اوبار (James O’Barr)، خالق کمیک را زیر گرفت و باعث مرگ او شد. این اتفاق روانزخمی عمیق به اوبار وارد کرد و باعث شد او سالها در سوگواری مطلق به سر ببرد. کمی بعد از این اتفاق، خبر حادثهای ناگوار به گوش اوبار رسید: زوجی جوان، بهخاطر حلقهی نامزدی ۲۰ دلاری زن، به قتل رسیدند. این دو واقعه، در ذهن اوبار یکی شدند و از دل این گرهی فکری، «کلاغ» زاده شد.
در نگاه اول، «کلاغ» کلیشهایترین و سرراستترین داستان ممکن را دارد:
- گروهی خلافکار سر هیچوپوچ به یک زوج جوان حمله میکنند؛ مرد را میکشند و به زن تجاوز میکنند
- مرد کشتهشده بهلطف یک کلاغ اساطیری و ماوراءطبیعه (که در کمیک اصلی ماهیتش مشخص نیست) در قالب یک موجود رویینتن به زندگی برگردانده میشود
- او دنبال قاتلین خودش و معشوقهاش میافتد و با استفاده از قدرت ماوراءطبیعهاش، همهی آنها را بهشکلی خشونتبار میکشد و انتقام عزیزش را میگیرد
این فرمول در دنبالههای دیگری که برای کمیک نوشته شد نیز کموبیش بدون تغییر باقی ماند. بدین صورت که هرکدام از دنبالهها دربارهی شخصیتی متفاوت است که بهخاطر ظلمی که در حق او شده، به زندگی برمیگردد تا حساب ظالمان را برسد.
اصولاً داستانهای انتقاممحور پتانسیل زیادی برای سانتیمانتال بودن دارند و آنقدر هم اثر مختلف در این بستر داستانی تعریف شده که نویسندگان تلاش میکنند به شکلهای مختلف مفهوم انتقام را ساختارشکننی کنند: مثلاً اینکه شخص انتقامجو خودش هم در مسیر انتقام به شخصی پلید تبدیل میشود و حقانیت اخلاقیاش را از دست میدهد؛ یا در مسیر انتقام افراد بیگناه کشته میشوند و برای همین انتقام کار خوبی نیست و ساختارشکنیهایی از این قبیل.
منتها «کلاغ» چنین رویکردی ندارد. این داستان دربارهی انتقام است؛ دربارهی رساندن آدمهای بد به سزای اعمالشان؛ دربارهی تخلیهی روانی فوقالعاده لذتبخش سلاخی کردن آدمهای پلید، در حالیکه هیچ چیز جلودارتان نیست.
این نگاه احساسی به مفهوم انتقام بهنوعی بخشی از دیانای «کلاغ» شده و در کل اقتباسها و برداشتهای مختلف انجامشده از آن بیچونوچرا وجود دارد. عاملی که باعث شده این ایدهی کلیشهای دستمایهی ساخت اثری خاص شود، پرداخت بصری و روایتی منحصربفرد اوبار به مفهوم انتقام است.
Screenshot
اگر کمیک «کلاغ» را ورق بزنید، نخستین چیزی که توجهتان را جلب خواهد کرد، طراحیهای هنری سیاهوسفید چشمگیر آن است. از همه چشمگیرتر خود شخصیت کلاغ است که انگار یکی از اعضای گروه موسیقی د کیور (The Cure) است که تبدیل به یک خدا شده. «کلاغ» بهنوعی ترکیبی از عناصر گوتیک و نئونوآر است و ترکیب این دو جنبش فرهنگی/هنری متفاوت سرچشمهی اتمسفر خاص کمیک است؛ کلاغ شخصیتی است که دائماً در حال بیان نقلقولهای شاعرانه است، آن هم در حالیکه در حال سلاخی کردن خلافکارها و اراذلی است که حتی بلد نیستند انگلیسی درست حرف بزنند و دیالوگهایشان از شدت لهجهی خلافکاری داشتن شکسته نوشته شده است.
این یکی از اصلیترین عناصر کمیک است که متاسفانه در هیچکدام از فیلمهای کلاغ چه نسخهی ۱۹۹۴ و چه بازسازی ۲۰۲۴ وجود ندارد و از بین رفته است. «کلاغ» (۱۹۹۴) اقتباسی بسیار وفادارانه به کمیک اصلی است؛ یعنی داستان همان است و شخصیتها هم همان؛ فقط یک سری جزییات فرق کردهاند. مثلاً دوتا از شخصیتهای پلیس داخل کمیک، داخل فیلم با هم ترکیب و به یک شخصیت تبدیل شدهاند و شیوهی مرگ اریک و شِلی (یا همان کلاغ و نامزد نگونبختش) هم فرق دارد؛ در کمیک آنها وسط جاده و در میانهی رانندگی کشته میشوند و در فیلم داخل آپارتمان خودشان.
منتها این فیلم شاعرانگی غلیظ کمیک را پیاده نکرده است. عنصری که فیلم روی آن تمرکز کرده و در کمیک بهمراتب کمرنگتر و زیرپوستیتر است، تضاد بصری/مفهومی بین کلاغ بهعنوان یک عنصر ماوراءطبیعه با یک سری اراذل و الوات سطحپایین است. اراذل در این فیلم بسیار بامزه حرف میزنند و دیالوگهایشان پر از تکهکلامهای خیابانی بهیادماندنی است. مثلاً یکی از بامزهترین دیالوگهای فیلم جایی است که در آن تنتن، یکی از خلافکارها، به گیدئون، صاحب یک مغازهی گروفروشی میگوید: «You cheap-ass, chrome-dome, child-molesting, saprophyte motherf***er!»
این دیالوگهای بزرگنمایانه و مضحک در کمیک هم وجود داشتند، ولی نه با این غلظت. حضور سنگین و روحانی شخصیت کلاغ هم همیشه آنها را زیر سایه قرار میداد. منتها در این فیلم کلاغ بهاندازهی کلاغ کمیک ماهیتی شاعرانه ندارد. او خشمگین، بزنبهادر و آسیبپذیر است، ولی نمیتوان او را در حال بیان چنین مونولوگی تصور کرد:
Pain? I know pain at the molecular level… It pulls at my atoms… Sings to me in an alphabet of fear… I am the boiling man… come to break the bones of your sins, meat puppet…
(درد؟ من درد رو در مقیاسی مولکولی درک کردم… درد اتمهای من رو تسخیر کرده… با الفبای ترس برای من آواز میخونه… من مرد جوشانم… اومدم تا استخونهای گناهان تو رو بشکونم عروسک گوشتی…)
دیالوگهای کلاغ در این فیلم کمی زمینیتر و واقعگرایانهتر هستند. این لزوماً نکتهی بدی نیست. اصولاً آن دیالوگی که روی صفحهی کمیک بهلطف طراحیهای هنری و پنلبندی حسابشده خوب به نظر میرسد، شاید در بستر یک فیلم شبیه وصلهی ناجور باشد. مثلاً همین دیالوگ نقلقولشده اگر با بازی و فیلمبرداری درست بیان نشود، ممکن است بسیار معذبکننده و مضحک به نظر برسد.
برای همین با وجود اینکه فیلم «کلاغ» (۱۹۹۴) از لحاظ پیرنگ به کمیک اصلی وفادار است، لزوماً تمام ریزهکاریهای آن را که باعث شدهاند به اثری خاص تبدیل شود منتقل نکرده است. اصولاً برای اقتباس درست و کاملاً وفادارانه از کمیک اصلی، باید فیلمی کاملاً متفاوت ساخت؛ فیلمی که بیشتر به آثار معناگرایانه و هنری شباهت دارد تا آثار ابرقهرمانی. در سال ۱۹۹۴ کمیکها در حدی اعتبار نداشتند که به متن آنها به چشم کتابی مقدس نگاه شود که باید مو به مو تمام حالوهواها و حسهای آن را انتقال داد.
بنابراین در پاسخ به این سوال که آیا فیلم «کلاغ» ۱۹۹۴ اقتباسی درست از کمیک جیم اوبار بود یا نه، میتوان گفت که کمی تا قسمتی بله. این فیلم مثل کمیک یک داستان انتقاممحور در ستایش از عشقی پاک است و شخصیت کلاغ در آن نمونهی بارز یک ضدقهرمان جذاب و نمادین است که بهنوعی آمده تا سیفون شهری کثیف را بکشد و برود.
دیالوگهای بامزهی فیلم باعث شدهاند که فیلم کمی از حالوهوای سنگین کمیک فاصله بگیرد، ولی این را نمیتوان نقطهضعف در نظر گرفت، چون برای انتقال حالوهوای کمیک، لازم بود که یک اقتباس پنل به پنل، دیالوگ به دیالوگ و سیاهوسفید (مثل کمیک اصلی) – به سبک اقتباس رابرت رودریگز از «شهر گناه» (Sin City) – ساخته شود که برای سال ۱۹۹۴ واقعاً نمیشد انتظار ساخته شدن چنین فیلمی را داشت.
همچنین این فیلم مشخصاً با الهامگیری از بتمنهای تیم برتون ساخته شده و از لحاظ طراحی صحنه، گریم و انتخابهای کارگردانی تا حد زیادی یادآور آن فیلم است. با توجه به اینکه تیم برتون در افسردهترین حالتش (!) میتوانست انتخاب بسیار خوبی برای ساختن اقتباسی از «کلاغ» باشد، این الهامگیری بهجا بوده است و باعث شده تماشای فیلم از لحاظ بصری تجربهی لذتبخشی باشد.
اما میرسیم به نقد فیلم «کلاغ» (۲۰۲۴). این فیلم بازخورد بسیار بدی دریافت کرده و بهشخصه پیش از تماشای آن انتظار یک فاجعه را داشتم. فیلم در حدی که انتظار داشتم بد نبود؛ یعنی حداقل به هستهی اصلی کمیک (انتقام از آدمهای بد بهخاطر عشقی پاک) خیانت نکرده بود. با این حال این فیلم برخلاف فیلم سال ۱۹۹۴ تلاش نمیکند داستان کمیک اصلی را بهطور مستقیم اقتباس کند، اما یک داستان کاملاً جدید هم نیست و صرفاً بازگویی داستانی آشنا به شکلی متفاوت است. در راستای تعریف کردن داستانی آشنا بهشکلی متفاوت هم یک سری تصمیمات انجام شده که بعضیهایشان خنثی و بعضیهایشان سوالبرانگیز هستند.
بزرگترین مشکل فیلم بیمایه و متوسط بودن آن از لحاظ بصری و روایی است و این برای اثری چون «کلاغ» که تا حد زیادی به استیل بصری و روایی خاصاش پایبند است، ایرادی بس بزرگ است. تنها قسمتی در فیلم که در آن تلاش شده کمی انرژی خلاقانه به کار رود، نقطهی اوج آن است؛ قسمتی که در آن همزمان با اجرای یک اپرا، کلاغ در حال قلع و قمع کردن آدمبدها با خشونتی افسارگسیخته. البته حتی این قسمت هم در یک فیلم بهتر شاید کلیشهای و گلدرشت جلوه میکرد، ولی در این فیلم فقیر از لحاظ بصری و روایی، همین تلاش ناچیز هم غنیمت است.
دومین مشکل فیلم این است که در آن اراذل و اوباش معمولی بهعنوان عنصر پلید، با یک مرد میانسال که او هم قابلیتهای ماوراءطبیعه و شیطانی دارد جایگزین شده است. این شرور وینسنت روگ (Vincent Roeg) است، یک رییس باند خلافکاری که از چند قرن پیش زنده بوده و با شیطان پیمان بسته تا در ازای گول زدن و فرستادن انسانهای معصوم و بیگناه به جهنم، عمر جاودان پیدا کند.
او در گوش آدمها با زبانی شیطانی حرفهایی زمزمه میکند و باعث میشود تاریکترین صدای درونی آنها، کنترلشان را بر عهده بگیرد و آنها را مجاب به انجام کارهای پلید (کشتن آدمهای دیگر یا خودشان) بکند. در این فیلم شلی، معشوقهی کلاغ، یکی از قربانیهای اوست.
ماهیت روگ بهعنوان یک شرور، «کلاغ» را از هویت مرکزی خود دور کرده است. یکی از نکات اصلی کمیک «کلاغ» و متعاقباً فیلم سال ۱۹۹۴ این بود که شرورهای اصلی صرفاً یک سری آدم مزخرف بودند که بدون هیچ دلیل و برهانی، کاری بسیار پلید انجام دادند. پلیدی پیشپاافتاده و زمینی این افراد باعث خاص شدن «کلاغ» شده بود.
اگر کلاغ صرفاً یک ضدقهرمان ماوراءطبیعه بود که با نیروهای پلید ماوراءطبیعهی دیگر میجنگید و درگیر توطئههای شیطانی فرازمانی و فرامکانی میشد، صرفاً تبدیل میشد به یک «هلبوی» یا «هلبلیزر» یا «بافی قاتل خونآشام» دیگر. البته اگر خدای نکرده قرار بود «کلاغ» به یک مجموعهی سینمایی تبدیل شود، میشد در دنبالههای بعدی به عناصر ماوراءطبیعه بیشتر پرداخت، ولی بهعنوان فیلمی که قرار بود ریبوت مجموعه با بازیگر و فضایی جدید باشد، بهتر بود که سازندگان از همان ابتدا سراغ شروری ماوراءطبیعه نمیرفتند.
با این حال، این فیلم در مقایسه با فیلم سال ۱۹۹۴ یک برتری دارد و آن هم این است که مقدار زمان قابلتوجهی از نیمهی اولش، به رابطهی رمانتیک بین اریک و شلی اختصاص داده شده است. در کمیک اصلی، ما شاهد یک سری پنل بسیار احساسی از رابطهی عاشقانهی بینقص بین اریک و شلی هستیم؛ رابطهای که آنقدر آرمانی به نظر میرسد که در ادامه خشم و کینهتوزی خشونتبار کلاغ را توضیح میدهد. در فیلم «کلاغ» (۱۹۹۴) رابطهی بین اریک و شلی در قالب یک سری فلشبک کوتاه و گذرا نمایش داده میشود و بیننده هیچگاه فرصت پیدا نمیکند با این دو شخصیت و رابطهیشان پیوند احساسی برقرار کند.
«کلاغ» (۲۰۲۴) این مشکل را ندارد و آرمانی بودن رابطهی این دو به قدر کافی نمایش داده میشود. منتها مشکل اینجاست که فیلم باز هم یک عنصر کلیدی را حذف کرده و آن هم دردناک بودن و خشونتبار بودن شرایط مرگ اریک و شلی است. در کمیک اصلی، پشت شنیع بودن شیوهی کشته شدن این زوج دلیل وجود دارد؛ دلیلش هم رسیدن به لذت کاتارتیک انتقامگرفتن از جنایتکاران در انتهای داستان است.
این جنبه از داستان در اقتباس سال ۱۹۹۴ حفظ شده، ولی در فیلم سال ۲۰۲۴ کل اتفاقی که میافتد، گذاشتن کیسه روی صورت اریک و شلی از جانب شروران داستان و خفه کردن آنهاست.
البته میتوان درک کرد که چرا این تصمیم گرفته شده: سناریوی «تجاوز به شخصیت زن بهعنوان عنصر انگیزهبخش به شخصیت مرد» یک کلیشهی داستانی پراستفاده در کمیکها بود و از جایی به بعد بهخاطر ماهیت توهینآمیزش به زنان به باد انتقاد گرفته شد و بسیاری از نویسندهها از استفاده از آن دست برداشتند. از این نظر حذف عنصر تجاوز قابلدرک یا حتی قابلدفاع است؛ منتها برای اینکه چنین داستانی کار کند، لازم بود که حداقل صحنهی مرگ این دو بیرحمانه و سادیستیک باشد، ولی این صحنه بسیار سریع اتفاق میافتد و اثر احساسی لازم را ندارد.
همچنین فیلم یک عنصر دیگر به داستان اضافه کرده که متضاد با روح کمیک، ولی قابلدفاع است. در این فیلم خردهداستانی کوتاه دربارهی جنایتی که شلی تحتتاثیر شرور داستان انجام داده وجود دارد؛ قضیه از این قرار است که وینسنت روگ در گوش شلی با زبان شیطانیاش زمزمه میکند و باعث میشود او از خود بیخود شود و یک دختر دیگر را بکشد. وقتی کلاغ ویدیوی این قتل را میبیند، عشقش به شلی بهطور مقطعی با تردید همراه میشود، ولی بعد به این نتیجه میرسد که باید شلی را با وجود کار بدی که کرده بپذیرد.
در کمیک اصلی، شلی نماد یک عشق پاک و یک زن رویایی بود. در واقع شلی بیشتر از اینکه یک شخصیت باشد، یک کهنالگوست؛ نماد موجودی آنچنان پاک و دوستداشتنی که منطق و واقعیت زیرپا گذاشته میشوند تا انتقام بدیای که در حق او شده، گرفته شود. اینکه شلی ناخالصی داشته باشد و کلاغ یاد بگیرد با وجود این ناخالصی او را دوست داشته باشد، با حالوهوای کمیک اصلی جور نیست.
ولی با این حال نمیتوان آن را تغییری صد در صد اشتباه دانست. مسئله اینجاست که شلی در کمیک و فیلم سال ۱۹۹۴ یک کهنالگو با رنگوبویی افسانهای است؛ در فیلم سال ۲۰۲۴ او یک شخصیت زمینی است. اینکه شما کدام را ترجیح دهید، بستگی به خودتان دارد.
در نهایت جا دارد به بازی دو بازیگر در نقش کلاغ هم اشاره کرد. برندون لی (Brandon Lee)، پسر بروس لی، در فیلم «کلاغ» (۱۹۹۴) خوش درخشید، ولی متاسفانه بهخاطر خطای انسانی، سر صحنهی فیلمبرداری کشته شد و تا مدتها دلیل اصلی شهرت فیلم، وقوع این حادثهی ناگوار در بستر آن بود.
برندون لی از لحاظ ظاهری – و بهلطف گریم خوبی که روی صورتش انجام شد – به کلاغ کمیک بسیار نزدیک است و در نگاه او نوعی سادگی و صمیمیت موج میزند که برای نقش اریک ایدهآل است. اما همین سادگی و صمیمت باعث شده که در نقش کلاغ چندان تهدیدآمیز و ترسناک به نظر نرسد. بهعبارتی اگر بخواهیم برای بازی او در این نقش فقط یک ایراد در نظر بگیریم آن هم این است که او زیادی برای این نقش دوستداشتنی بود!
در «کلاغ» (۲۰۲۴)، بیل اسکاشگورد (Bill Skarsgård) بازیگر سوئدی نقش کلاغ را بازی میکند که بهخاطر چهرهی منحصربفردش، به یکی از انتخابهای اصلی برای بازی کردن در نقش شخصیتهای عجیبوغریب و با ماهیتی توضیحناپذیر تبدیل شده است. بازی اسکاشگورد در نقش کلاغ مشکلی ندارد؛ او در همهی صحنهها آن احساسی را که باید نشان دهد – عشق، خشم، تردید – به بهترین شکل نشان میدهد. مشکل نه بازی او، بلکه آن جهتی است که به بازی او داده شده است.
شخصیت کلاغ در این فیلم جذبه و جنون لازم را ندارد و بیشتر شبیه جوان خامی است که دست تقدیر در حال هدایت کردنش است و خودش هم نمیداند دارد چهکار میکند، تا اینکه یکهو در صحنههای آدمکشی فیلم – در راستای هرچه خفنتر به نظر رسیدن آنها – به اعتماد به نفسی جانانه دست پیدا میکند و بعد دوباره به همان جوان خام قبلی تغییر شخصیت میدهد. کلاغ این فیلم هم مثل کلاغ فیلم پیشین از جذبهی شاعرانه برخوردار نیست.
در کل، «کلاغ»، بهعنوان اثری که یکی از خاصترین نگاهها به مفهوم انتقام را داشته، پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به یک فیلم شاعرانه و جنونآمیز را داشته است. هردو فیلم، با وجود خوبیها و بدیهای خاص خود، موفق نشدهاند این پتانسیل را بهطور کامل شکوفا کنند. اما بدونشک، از لحاظ وفاداری به روح کمیک و جذابیت ذاتی بهعنوان یک فیلم، «کلاغ» سال ۱۹۹۴ یک سر و گردن از «کلاغ» سال ۲۰۲۴ بالاتر است.
منبع: خبرآنلاین