گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «در باب خساست!»

گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «در باب خساست!»

انسان‌های خسیس هرگز از مال و منال خودشان لذت نخواهند برد.

کد خبر : ۲۵۱۴۹۶
بازدید : ۱۴

فرادید| سعدی گلستان را در اردیبهشت‌ماه سال 655 و 656 هجری سرود و دو تا از حکمت‌آموزترین و در عین حال شیرین‌ترین آثار ادبیات فارسی را به وجود آورد. شاید همین شیرینی و پندآموزی این دو اثر سعدی است که باعث شده است که استاد اصغر دادبه معتقد باشند که مدخل آشنایی با ادبیات فارسی باید بوستان و گلستان سعدی باشد.

به گزارش فرادید، گلستان، هشت باب دارد که هر باب آن موضوع خاصی دارد. سعدی آنچنان حکمت را با شیرین‌سخنی پیوند داده است که مخاطب از هر سطر  آن لذت خواهد برد. تا پیش از سعدی نثر مسجع فارسی، با وجود این که هرگز از شیرینی تهی نبود، اما سرشار از تکلف و زیاده‌روی بود. نمونه بارز چنین متنی را می‌توان مقامات حمیدی دانست که با وجود این که مورد پسند بسیاری از شعرا و ادیبان زمان خود و پس از خود واقع شد، اما به دلیل همین زیاده‌روی‌ها در نهایت به مقامی که گلستان در ادامه یافت، حتی نزدیک هم نشد.

باب سوم: در فضیلت قناعت

انسان‌های خسیس هرگز از مال و منال خودشان لذت نخواهند برد.

مال‌داری را شنیدم که به بُخْلْ چنان معروف بود که حاتمِ طایی در کَرَم. ظاهرِ حالش به نعمتِ دنیا آراسته و خِسَّتِ نفسِ جِبِلّی در وی همچنان مُتَمَکِّن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بُوهُرَیْرَه را به لقمه‌ای ننواختی و سگِ اصحابِ الکَهف را استخوانی نینداختی. فی‌الجمله، خانهٔ او را کس ندیدی در گشاده و سفرهٔ او را سر گشاده.

درویش به جز بویِ طعامش نشنیدی

مرغ از پسِ نان خوردن او، ریزه نچیدی

شنیدم که به دریایِ مغرب اندر، راهِ مصر بر‌گرفته بود و خیالِ فرعونی در سر؛ حَتّیٰ اِذا اَدْرَکَهُ الْغَرَقُ، بادی مخالفِ کِشتی برآمد.

با طبعِ ملولت چه کند، هر‌که نسازد؟

شُرْطه همه وقتی نبوَد لایقِ کَشتی

دستِ دعا برآورد و فریادِ بی‌فایده خواندن گرفت. وَ اِذا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُ اللهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ.

دستِ تضرّع چه سود بندهٔ محتاج را

وقتِ دعا بر خدای، وقتِ کَرَم در بغل؟

از زر و سیم، راحتی برسان

خویشتن هم تمتّعی بر‌گیر

وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند

خشتی از سیم و خشتی از زر گیر

آورده‌اند که در مصر اَقاربِ درویش داشت. به بقیّتِ مالِ او توانگر شدند و جامه‌های کهن به مرگِ او بدریدند و خَزّ و دِمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.

وه که گر مرده باز‌گردیدی

به میانِ قبیله و پیوند

ردِّ میراث سخت‌تر بودی

وارثان را ز مرگِ خویشاوند

به سابقهٔ معرفتی که میانِ ما بود، آستینش گرفتم و گفتم:

بخور، ای نیک‌سیرتِ سَره‌مَرد

کان نگون‌بخت گِرد کرد و نخوَرد

۱
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید