چه میشود اگر هیچ چیز را فراموش نکنیم

چه میشود اگر هیچ چیز را فراموش نکنیم

فرض ما این است که مردم در انتخابات به کسی رأی می‌دهند که او را شبیه خودشان می‌دانند یا فکر می‌کنند برنامه‌های او به نفع آن‌ها عمل خواهد کرد. اگر چنین باشد، پس چرا بخش قابل توجهی از اقلیت‌ها و فقرا در آمریکا، حامی ترامپ شدند که نه زندگی و افکارش شباهتی با آن‌ها داشت و نه در برنامه‌هایش حمایت از فقرا و اقلیت‌ها جایی داشت؟ آرلی هاکشاید، جامعه‌شناس برجستۀ آمریکایی، در کتاب جدید خود می‌گوید غرور جریحه‌دارشدۀ آن‌ها پاسخ این سوال است.

کد خبر : ۲۲۴۹۶۶
بازدید : ۲۳

بعد از پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۱۶، آرلی هاکشیلد، جامعه‌شناس آمریکایی، یکی از مهم‌ترین کتاب‌ها را دربارۀ چرایی رأی‌دادن آمریکایی‌ها به ترامپ نوشت. او در غریبه‌هایی در سرزمین خویش از سفیدپوستان فقیری گفت که احساس می‌کردند در جامعۀ آمریکا نادیده گرفته شده‌اند. آن کتاب حاصل پنج‌سال زندگی او در شهرستان‌های دورافتاده‌ای در لوئیزیانا بود که یکی از پایگاه‌های اصلی راست‌گرایی به شمار می‌رفت.

هاکشیلد در آستانۀ پیروزی دوبارۀ ترامپ، کتاب جدیدش غرورِ به یغما رفته را منتشر کرده است. کتابی که مثل قبلی، برآمده از زندگی در میان مردم پایک‌ویل، شهری کوچک در ایالت کنتاکی است. پایک‌ویل در دهه‌های قبل، یکی از مهم‌ترین مراکز تولید ذغال‌سنگ در آمریکا بوده است، اما پس از سیاست‌های زیست‌محیطی جدید و همچنین انتقال خطوط تولیدی صنعتی از منطقه، به دام فقر افتاده است. هاکشیلد در این کتاب، توصیفی عمیق و پرجزئیات از زندگی آدم‌هایی ارائه می‌کند که غرور آن‌ها جریحه‌دار شده است. نه فقط به خاطر فقر، بلکه همچنین به دلیلِ نگاه تحقیرآمیزی که ساکنان ثروتمندتر شهرهای بزرگ به آن‌ها دارند. نگاهی قالبی که ساکنان این منطقه را پابرهنه، بی‌فرهنگ، کثیف و عامل تخریب محیط زیست می‌شمارد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ترجمۀ مهم‌ترین فصل از این کتاب جدید است که در آن هاکشیلد توضیح می‌دهد چطور تغییر فرهنگ عمومی، باعث می‌شود گروه‌هایی از مردم، بدون آنکه تقصیری داشته باشند، از هویت خودشان شرمگین شوند. او از آدم‌هایی حرف می‌زند که بزرگترین افتخارشان استخراج ذغال‌سنگ است، در زمانه‌ای که ذغال‌سنگ منفور و کثیف و تاریخ‌مصرف‌گذشته است و سپس توضیح می‌دهد این غرور جریحه‌دار شده، چگونه در تمایلات سیاسی آن‌ها اثرگذاشته و مردمی که سنتاً طرفدار حزب دموکرات بوده‌اند را به طرفداران پرشور دونالد ترامپ تبدیل کرده است.

آرلی راسل هاکشیلد، کتاب غرور به‌یغما رفته، فصل پنجم—

طوری نیست،
عیبی نداره،
بالاخره می‌رسه یه روزی،
که شما برای ما کار کنید!

«سال اول تحصیلم در دبیرستان پایک‌ویل، تیم فوتبال دبیرستان لکسینگتون آمدند تا با ما بازی کنند. خیال می‌کردند از ما بهترند. آن‌ها شهری بودند و ما دهاتی. آن‌ها ثروتمند بودند و ما فقیر. مطمئن بودند حسابمان را می‌رسند. ولی ما دهاتی‌ها این شعر را برایشان می‌خواندیم، چون در دهۀ ۱۹۸۰ در بحبوحۀ شکوفایی صنعت زغال‌سنگ بودیم. خیلی از هم‌کلاسی‌هایمان ناگهان ثروتمند شده بودند، می‌شود گفت نوکیسه بودند. توی پارکینگ مدرسه‌مان مرسدس بنز بود. بله، زغال‌سنگ این‌طور بود!».

اندرو اسکات، شهردار محبوب دو دورۀ کُول ران، در اتاق چوب‌کاری‌شدۀ خانۀ بزرگش نشسته بود، خانه‌ای در ارتفاعات که دورتادورش چمنی سرسبز داشت. روی یکی از دیوارها، سر گوزن و واپیتی به چشم می‌خورد. در کنار شومینۀ سنگی، یک تکه زغال‌سنگ براق تزئینی به‌اندازۀ یک‌ونیم فوت‌ مربع قرار داشت، نزدیک محلی که قاعدتاً باید از آن استفاده می‌شد، اما به‌صورت دکوری. روی شومینه مجموعه‌ای از مجسمه‌های برنجیِ فیل قرار داشت که مادربزرگ پدری اندرو طی سال‌ها جمع‌آوری کرده بود و نشان‌دهندۀ گرایش سیاسی خانواده از همان دهۀ ۱۸۸۰ بود،1 زمانی که دمکرات‌ها در مجلس قانون‌گذاری کنتاکی دربرابر جمهوری‌خواهان برتری سه‌به‌یک داشتند.

اسکات از خانواده‌ای قدیمی در شهرستان پایک بود که در اواسط دهۀ ۱۸۸۰ قطعه‌های وسیعی از معادن را خریده بودند تا به شرکت‌های زغال‌سنگ بفروشند و این موضوع مایۀ رنجش کشاورزانی بود که حق استفاده از همان زمین‌ها به آن‌ها فروخته شده بود و گاهی شرکت‌های زغال‌سنگ را می‌دیدند که دارند باغچه‌ها و حتی قبرستان‌های آن‌ها را حفاری می‌کنند. در دهۀ ۱۹۸۰، پدر اسکات که قاضی دادگاه شهرستان پایک بود حکمی به نفع یک زمین‌دار محلی و به ضرر یکی از شرکت‌های تابعۀ بتلهم استیل2 صادر کرد، پرونده‌ای که در دیوان عالی برایش درخواست تجدیدنظر کردند و در نهایت در آن پیروز شدند.

اندرو اسکات، مردی چهل‌وچندساله، بلندقامت و موقهوه‌ای بود، عینک ته‌استکانی به چشم داشت و چهره‌اش به پسرهای درس‌خوان می‌مانست. اندرو، که جمهوری‌خواه و هوادار سرسخت مالیات پایین و خرج‌کردِ کمِ دولت بود، عمدتاً از‌طریق سنت موروثی خانواده طرف‌دار رئیس‌جمهور سابق، ترامپ، شده بود. او به کُول ران، که در مجاورت پایک‌ویل قرار داشت، بسیار علاقه‌مند بود و با افتخار می‌گفت «ما عملاً دو مرکز خرید در دو طرف جادۀ ۲۳ هستیم، اما به خودمان افتخار می‌کنیم که کمترین نرخ مالیات املاک را در ایالت داریم. حتی یک دلار هم هدر نمی‌رود».

در صفحۀ توئیتر اندرو، ویدئویی قدرشناسانه بود از برف‌روبی که در شب کریسمس جاده‌های باریک کوهستانی را برف‌روبی می‌کرد و چراغ‌هایش در برف شبانه می‌درخشید. اسکات می‌گفت «افزایش قیمت بنزین، تخم‌مرغ و چیزهای دیگر برای ما سخت است. ماه اوت، ما به بچه‌های کُول ران کوله‌پشتی و لوازم‌التحریر رایگان دادیم، به این وسایل واقعاً نیاز دارند». در هالووین، او به بچه‌ها شیرینی می‌داد و، در کریسمس، اسباب‌بازی. «به نظرم اینجا شهر کوچک و فوق‌العاده‌ای است. ما آمریکا را دوست داریم، اما کشورمان به‌شدت آسیب دیده و من هر کمکی از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم. رأی‌دادن به حزب جمهوری‌خواه اوضاعمان را در اینجا بهتر می‌کند».

غرور و شرم: نگاهی به این دو احساس

گفت‌وگوهای من با اندرو اسکات، مثل گفت‌و‌گو با دیگران، کمک می‌کرد بفهمم این رهبران شهری چه دیدی به نیازهای شهر دارند. اما مردم ساکن مناطق دورتر شهرستان پایک جایگاه خود را در جهان چگونه می‌دیدند و ممکن بود چه واکنشی به تبلیغات سیاسی مختلفی که به آن‌ها ارائه می‌شد نشان دهند؟

از زمان تحقیقات قبلی‌ام دربارۀ ساکنان راست‌گرای لوئیزیانا در سال‌های منتهی به پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶، حدس‌هایی در ذهن داشتم و سؤالاتی که در این گفت‌وگوها می‌پرسیدم از همان حدس‌ها ناشی می‌شد. با این انگاره شروع کردم که در پسِ جذابیت نامزدهای سیاسی تقریباً همیشه عوامل احساسی قرار دارد. احساسات متعددی، به‌عنوان تجربۀ بالقوه، در دل رأی‌دهندگان وجود دارد. یکی از مردانی که با آن‌ها مصاحبه کردم به من می‌گفت «اولین چیزی که رهبران سیاسی روی آن دست می‌گذارند ترس است، بعد غم و سپس غرور و شرم». ولی من در اینجا روی غرور و شرم تمرکز می‌کنم، به‌ویژه شرمِ بی‌مورد.

اجازه دهید قبل‌از ادامۀ بحث، چند مقدمه را مختصراً بیان کنم، چون این مقدمه‌ها زمینۀ داستان را تشکیل می‌دهند. غرور و شرم نقطۀ تلاقی‌ است میان هویتی که به دنیا نشان می‌دهیم و واکنشی که دنیا به هویت ما نشان می‌دهد. غرور، به‌ تعبیری، مثل نوعی«پوست» احساسی برای «خویشتن» است و نشان می‌دهد چه ‌زمانی هویت ما امن، مقبول و مورد تحسین است و چه ‌زمانی در معرض خطر طرد هستیم. غرور پاسخ درونی ما به ظاهر بیرونی‌مان است. شرم نیز مانند نوعی «پوست» است، پوستی که دوست داریم از آن خلاص شویم. همۀ ما به غرور تمایل داریم و از شرم می‌ترسیم. دیوید کین در کتاب شرم: سیاست و قدرتِ یک احساس(۲۰۲۳) 3این موضوع را به‌دقت بررسی می‌کند. تفکر کین با تحلیل من هم‌خوانی دارد (و از کتاب قبلی من با عنوان غریبه‌ها4 نیز الهام می‌گیرد، همان‌طور که من اکنون از بینش‌های موجود در کتاب او بهره می‌گیرم). طبیعتاً احساسات دیگری نیز در واکنش به غرور و شرم وارد عرصه می‌شوند. مثلاً ممکن است مشتاقِ غرور شویم و از شرمِ خود احساس عصبانیت کنیم.

ارسطو غرور را «گل سرسبد فضایل» توصیف می‌کند، احساسی که به‌دنبالِ دستاوردهای بزرگ تجربه می‌کنیم (در قرن سیزدهم، غرور را اغلب با تکبر، «اعتمادبه‌نفس نابجا» یا «خودخواهی» مربوط می‌دانستند، ولی در اینجا کاری به این برداشت‌ها نداریم). منظور من از غرور، بیشتر، احساس «مفیدبودن» است. اتفاقاً کلمۀ «pride» به معنی «غرور» از واژۀ لاتین «prode» گرفته شده است، که یعنی «مفیدبودن» یا به بیان دقیق‌تر مفیدبودن برای یک شخص، یک گروه یا هدفی مشترک. وقتی از اندرو پرسیدم چه‌چیز را مایۀ افتخار و غرور خود می‌داند، گفت علاوه‌بر خانواده‌دوستی‌اش «کمک به کول ران» هم مایۀ افتخار و غرورش است.

من از کلمۀ غرور به‌صورت شاه‌واژه‌ای استفاده می‌کنم که شرافت، احترام و جایگاه زیرمجموعه‌هایش هستند. شرم دقیقاً نقطۀ عکس غرور است؛ آن هم شاه‌واژه است و به مجموعه‌ای از احساسات مانند حقارت، خفت یا خجالت‌زدگی ارجاع دارد. شرم به‌صورت احساس ناخوشایند خودکم‌بینی تجربه می‌شود و معمولاً با پشیمانی، خودآزاری یا ترس از مجازات همراه است. به نظر من، شرم این احساس است که از نظر دیگران کار ناشایستی انجام داده‌ایم. عذاب‌وجدان احساسی است که از نظر خودمان کار ناشایستی انجام داده‌ایم. طبیعتاً این دو احساس را گاه با هم و گاه جداگانه تجربه می‌کنیم. آنچه اهمیت خاصی به شرم می‌دهد این است که می‌تواند باعث تحریک احساسات ازپیش‌موجودِ بی‌کفایتی شود که می‌خواهیم از آن‌ها رها شویم؛ همچنین می‌تواند مبنایی باشد برای جذابیت تبلیغات سیاسی.

ما، در کنار غرور و شرم، نگرش‌های ثانویه‌ای نیز نسبت به این احساسات داریم. اگر من شرمنده شدم، آیا مستحق احساس شرمندگی هستم؟ آیا سزاوار احساس غرور هستم؟ بر چه مبنایی؟ باآنکه مبناهای غرور بعضاً محل بحث هستند، این را نمی‌توان انکار کرد که ما در اقتصاد غرورِ ملی به سر می‌بریم. در مطالعۀ قبلی‌ام در لوئیزیانا نوعی غرور جریحه‌دارشده را کشف کرده بودم، بنابراین می‌توانم حدس‌هایی دربارۀ منطقۀ گسترده‌تری در جنوبِ کم‌وبیش راست‌گرا بزنم که آن‌ها هم رأی مشابهی دارند. اما برایم سؤال شد که مؤلفه‌های غرور چطور ممکن است ملتی را به دیدگاه سیاسی خاصی گرایش دهد؟

در دوران کودکی به ما جایگاهی در اقتصاد می‌دهند که در آن کار می‌کنیم و زندگی خود را پیش می‌بریم. جایگاه ما در اقتصاد غرور نیز همین‌گونه است. در منطقه، طبقۀ اجتماعی، نژاد و جنسیت خاصی متولد می‌شویم و تمام این‌ها ارزش ما را در اقتصاد غرور افزایش یا کاهش می‌دهند. هریک از این ویژگی‌ها با مفهوم به‌شدت بحث‌برانگیزِ امتیاز همراه است. مثلاً منطقۀ زغال‌سنگیِ آپالاشیا، که زمانی منبع اصلی تأمین برق کشور بود، امروزه دچار افول شده است. غرور بابت اشتغال در معدن زغال‌سنگ و اخلاق‌مداری و مهارت‌های موردنیاز این شغل؛ غرور بابت حضور در منطقه‌ای که چنین نقش مهمی در کشور دارد؛ تمام این‌ها تغییر کرده است.

در نتیجه، بسیاری از افرادی که با آن‌ها آشنا شدم حس می‌کردند آماج حمله‌ای اجتماعی شده‌اند، چون به‌نوعی غرور «ساختاری» خود را تا‌حدی از دست داده بودند. به سخن دیگر، بیشتر افراد به درجات مختلفی، غرور یا شرمِ یک واحد بزرگ‌تر (منطقه، کشور، تیم فوتبال، خانواده) را که جایگاهش در اقتصاد غرور ورای تسلط آن‌هاست (یعنی ساختاری است) «حمل می‌کنند». خیلی‌ها، مثل اندرو اسکاتِ شهردار و راب میوزیک، روحانی دانشگاه، طوری حرف می‌زدند انگار باید در دادگاه ملیِ افکار شهری‌ها که «هیل‌بیلی»ها5 را مشمول گوناگونی6 نمی‌داند از خود در برابر اتهام «هیل‌بیلی‌»بودن دفاع کنند. اشلی، دانشجوی تحصیلات تکمیلی، می‌گفت «اگر به شهری بزرگ‌تر بروی، خیال می‌کنند حرف‌زدنت اشتباه است و دیدگاه‌هایت منسوخ‌اند. ازت می‌خواهند حرفت را تکرار کنی، چون نمی‌فهمند».

یا مسخره می‌کنند. اشلی طی طرح آپوارد باوند7 (برنامۀ آماده‌سازی پیش‌دانشگاهی که با بودجۀ فدرال اجرا می‌شود) در اردویی به بوستون رفته بود و ماجرای بازدید از یک کتاب‌فروشی در این اردو را برایم تعریف می‌کرد: «وقتی با آقای فروشنده حرف زدم، پرسید بچۀ کجا هستم، وقتی گفتم شرق کنتاکی، خودش را از پشت کانتر بالا کشید و خم شد تا نگاه کند ببیند پابرهنه هستم یا نه. البته کارش شوخی و مسخره‌بازی بود، ولی به من فهماند که آن‌ها با من شوخی‌هایی می‌کنند که من نمی‌توانم همان را با آن‌ها کنم». قرارگرفتن در معرض این‌جور کلیشه‌ها حتی ممکن است باعث ایجاد حس هم‌بستگی میان افراد غریبه شود. مثلاً وقتی به مردی گفتم که پدرم لهجۀ شدید نیو اِنگلندی داشت و «یارد» را «یاااد» و اسمم، «آرلی»، را «آآلی» تلفظ می‌کرد، مرد با همدلی لبخندی زد و گفت «زنده باشند».

این ماجرا ما را یاد صحنه‌ای از رمان فوق‌العادۀ باربارا کینگ‌سالوِر به نام دیمن کاپرهد8 می‌اندازد. در این صحنه، شخصیت اصلی در یک حمام عمومی می‌گوید «اگر می‌توانستم، به همۀ آدم‌های باسواد دنیا که آن شوخی‌های مسخره را دربارۀ هیل‌بیلی‌ها می‌کنند این را می‌گفتم: ما هم همین‌جا توی این حمام هستیم. صدایتان را هم می‌شنویم».

ما، تقریباً به شکلی ناخودآگاه، از مبناهای مختلف غرور (ملی، منطقه‌ای، شغلی، فکری و اخلاقی) و نیز غرور مربوط به ارزش‌های فرهنگی منتسب به قومیت، جنسیت، گرایش جنسی و تیپ بدنی‌مان بهره می‌گیریم. طبیعتاً بعضی از این مبناهای غرور خارج از تسلط شخصی‌مان هستند. اما به‌هرروی این مبناهای جداگانه را یکجا می‌کنیم و حس کلی غرور شخصی را می‌سازیم، آن هم معمولاً بدون اینکه زیاد به این موضوع فکر کنیم. هرچه جایگاه فرد بالاتر باشد، معمولاً کمتر درباره‌اش فکر می‌کند.

ما هم در اقتصاد مادی زندگی می‌کنیم هم در اقتصاد غرور، و هرچند به تغییرات اقتصاد مادی توجه زیادی می‌کنیم، اغلب از اهمیت اقتصاد غرور و جایگاهش در اقتصاد مادی غفلت می‌کنیم یا آن را دست‌کم می‌گیریم. همان‌طور که اقبال مادی مناطق آپالاشیاییِ کنتاکی با اوج‌گیری و افول زغال‌سنگ اوج گرفت و افول کرد، جایگاه آن در اقتصاد غرور نیز سرگذشت مشابهی داشت. جایگاه ما در اقتصاد مادی و اقتصاد غرور اغلب به انحای مختلفی به هم مرتبط است، طوری که چندان متوجهش نمی‌شویم. حساب بانکیِ غرور ما ممکن است موجودی کافی داشته باشد، بنابراین می‌توانیم آن را صرف چیزهای اضافی کنیم. شاید هم حتی یک پنی نداشته باشیم که خرج کنیم.

ضمناً جایگاه ما در اقتصاد مادی معمولاً به جایگاهمان در اقتصاد غرور پیوند خورده است. اگر به فقر بیفتیم، دچار دو مشکل می‌شویم. اول اینکه فقیریم (مسئله‌ای مادی) و دوم اینکه بابت فقرمان احساس شرم می‌کنیم (مسئله‌ای مرتبط با غرور). اگر شغلمان را از دست بدهیم، بیکار می‌شویم (فقدانی مادی) و سپس از بابت بیکاری شرمنده می‌شویم (فقدانی احساسی). خیلی‌ها بابت کمکی که از دولت بابت جبران این فقدان دریافت می‌کنند هم احساس شرم دارند. اگر در منطقه‌ای زندگی می‌کنیم که زمانی مایۀ غرور و افتخار بوده و حالا به روزگار بدی افتاده، ابتدا دچار فقدان می‌شویم و سپس شرم بابت آن فقدان. چنان‌که خواهیم دید، معمولاً از دست عاملان واقعی یا واهیِ این شرم خشمگین هم می‌شویم.

اما اقتصاد غرور به جایگاه ما در سلسله‌مراتب فرهنگی نیز مرتبط است، سلسله‌مراتبی که مستقل از اقتصاد تغییر می‌کند. همان‌طور که اقتصاد مادی با توجه به تأثیرات تجارت جهانی یا رونق و رکود منطقه‌ای نوسان می‌کند، جایگاه ما در اقتصاد غرور نیز با تغییرات فرهنگی عوض می‌شود. در آپالاشیا، داستان‌هایی که دربارۀ غرور می‌شنیدم صرفاً به کسب ثروت مربوط نبود، بلکه بردباری و تدبیری که برای تحمل فقر نیاز است هم در میان بود.

ولی به این صورت خیلی کم متوجه می‌شویم که هریک از مبناهای حس شخصی غرورمان تا چه حد متأثر از عواملی است که از نیات و آرزوهای شخصی ما به ‌دور هستند. مثلاً غرور بابت نزدیکی به طبیعت یا زندگی روستایی تحت‌تأثیر اوج‌گیری یا افول دیدگاه فرهنگی مشترک نسبت به خود زندگی روستایی است، دیدگاهی که بسته به روندهای فرهنگیِ کلی تغییر می‌کند. زندگی روستایی، باآنکه در کارت‌پستال‌ها تصویری شاعرانه از آن ارائه می‌شود، در ذهن عموم با چیزهایی خسته‌کننده، عقب‌مانده و ازمُدافتاده عجین شده است، حال‌آنکه شهر با چیزهای تازه و هیجان‌انگیز گره خورده است. مثلاً طی «پاکسازی روستایی» سال ۱۹۷۱، شبکه‌های تلویزیونی بسیاری از برنامه‌های مربوط به زندگی روستایی مانند «جریب‌جریب سرسبزی»9، «هی هاو»10، «دخترک روستایی»11، «پتی‌کُت جانکشن»12 و «هیل‌بیلی‌های بِوِرلی»13 را لغو کردند و به‌جایشان برنامه‌هایی را برای مخاطبان شهری نمایش دادند. افتخار با روایت عمومی در هم تنیده است.

در مقطعی، مکان‌های استخراج زغال‌سنگ و نفت را دارایی‌های ملی مهم دانستند و در بوق‌وکرنا کردند (جایگاه بالا در اقتصاد غرور) و بعداً گفتند این‌ها مکان‌هایی‌اند با جویبار‌های آلوده و کوه‌های صاف‌شده (جایگاه پایین در اقتصاد افتخار). مرد جوانی مرا با ماشین خود به کوهی نزدیک خانه‌اش برد تا به افق صخره‌ای نگاه کنیم. «آن کوه را می‌بینی؟ آن یکی را چطور؟ این‌ها نباید صاف می‌بودند. قله‌هایشان منفجر شد، زمین آسیب دیده و خاک سطحی داخل جویبار ریخته شده. به نظر من هیچ‌چیزی زیباتر از کوه‌هایمان نیست. ولی انفجار کوه‌ها واقعاً شرم‌آور است. خیلی‌ها از ما می‌پرسند چطور اجازه می‌دهیم این اتفاق بیفتد».

مردم بابت بسیاری دیگر از جنبه‌های زندگی که در معرض تغییرند هم احساس غرور شخصی می‌کنند. حتی تیپ بدنی هم ویژگی‌هایی دارد که تابع مد روز است و گاهی مطلوب و بنابراین مایۀ غرور می‌شود. سینه‌ها و لگن بزرگ در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ نقطۀ قوت بود، حال‌آنکه در دهۀ ۱۹۶۰ سینه‌های کوچک‌تر و پاهای کشیده‌تر را می‌پسندیدند. یک دوره ممکن است لاغر و موطلایی مُد باشد و دوره‌ای دیگر توپُر و موسیاه. ایدئال زیبایی ممکن است زمانی سفید باشد و زمانی زرد یا سیاه. بدین‌ترتیب، بسیاری از مبناهای افتخار شخصی ما (و چه‌بسا تمامشان) بی‌آنکه متوجه باشیم با تغییرات فرهنگی جامعه مرتبط‌اند. بنابراین امکان دارد ما، علاوه‌بر تمام چیزهایی که در حیطۀ اختیار شخصی‌مان است، دچار شرم تحمیلی هم بشویم که ریشه در سرنوشت یک منطقه دارد (عواملی مانند تعطیلی شرکت‌ها یا مسائل مربوط به فعالیت شرکت‌های تولید و پخش دارو).

پارادوکس غرور

مهم‌ترین مبنای غرورْ میزان نزدیکی ما به رؤیای آمریکایی است. رؤیای آمریکایی، که اصطلاحش را اولین بار جیمز تراسلو آدامز نویسنده و مورخ در سال ۱۹۳۱ ابداع کرد، ایدۀ زندگی در طبقۀ متوسط (برخورداری از شغل مطمئن، خانه و خودرو) و تحرک روبه‌بالا را به ذهن متبادر می‌کرد، یعنی داشتن درآمدی بیشتر از پدرِ خود.

ولی پارادوکسی پنهان هم به این رؤیا متصل است که دنیاهای فرهنگی مختلفی می‌سازد: دنیایی در وضعیت قرمز، با فرصت‌های کمتر و انتظاراتی سفت‌وسخت، و دنیایی در وضعیت آبی، با فرصت‌های بیشتر و انتظاراتی نه‌چندان سفت‌وسخت. چنان‌که خواهیم دید، در دنیای وضعیت قرمز، کسانی که نمی‌توانند به رؤیای آمریکایی دست یابند در معرض شرم هستند.کسانی که گرفتار این مخمصه‌اند می‌توانند در واکنش به شرم یکی از این سه «حرکت» را در پیش بگیرند.

ولی ابتدا از خودِ پارادوکس بگوییم. پارادوکس غرور از دو بخش تشکیل شده است: حضورِ فرد در منطقه‌ای با فرصت‌های اقتصادیِ مشخص، و باور فرهنگیِ فرد دربارۀ مسئولیت دستیابی به آن فرصت‌ها. تقریباً از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد، ایالات‌ متحده رفته‌رفته به دو اقتصاد تقسیم شد: برندگان و بازندگانِ جهانی‌شدن. فرصت‌ها در شهرها و مناطقی افزایش یافته که اقتصادهای گوناگونی داشته‌اند و محل صنایع جدیدتر و مطمئن‌تر بوده‌اند، صنایعی که معمولاً افراد تحصیل‌کرده را برای حوزه‌های خدمات و فناوری استخدام می‌کردند. اما فرصت‌ها در مناطق روستایی و نیمه‌روستایی کاهش یافت، مناطقی با شغل‌های کارگری در صنایع تولیدی قدیمی‌تر که بیشتر در معرض دورسپاری و خودکارسازی‌اند، مثلاً مناطقی با مشاغل مربوط به استخراج نفت، زغال‌سنگ و دیگر مواد معدنی، مواردی که تقاضا برای آن‌ها برحسب تقاضای جهانی نوسان دارد.

طبقۀ متوسط شهری، که کم‌وبیش گرایش دمکراتیک دارد، اصطلاحاً گرمخانۀ تحرک اجتماعی شده است، حال‌آنکه بسیاری از مناطق روستاییِ کارگری، که کم‌وبیش گرایش جمهوری‌خواهی دارند، تلۀ تحرک شده‌اند. پژوهشی نشان داد که، در فاصلۀ سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۷، درآمد متوسط خانوار در مناطق دمکرات از ۵۴هزار دلار به ۶۱هزار دلار افزایش یافته است، حال‌آنکه درآمد در مناطق جمهوری‌خواه از ۵۵هزار دلار به ۵۳هزار دلار کاهش یافته است. در سال‌های اخیر، ساکنان مناطق جمهوری‌خواه آمار کرونای بالاتری نسبت به ساکنان مناطق دمکرات داشته‌اند.

پژوهش‌ها دربارۀ خوش‌بینی نشان می‌دهد که نزدیکی یا دوری فرد از فرصت دستیابی به رؤیای آمریکایی عامل تعیین‌کننده است: کمترین خوش‌بینی مربوط به سفیدپوستان فقیر روستایی است که نسبت به سیاه‌پوستان فقیر شهری بدبین‌ترند. همچنین، ساکنان شهرستان‌های جمهوری‌خواه، به‌ویژه مردان سفیدپوست این شهرستان‌ها، نسبت به ساکنان شهرستان‌های دمکرات مرگ‌ومیر بالاتری را تجربه کرده‌اند. در گذر زمان، نرخ مرگ‌ومیر در شهرستان‌های دمکرات کاهش بیشتری نسبت به شهرستان‌های جمهوری‌خواه داشته است. اختلاف بین این دو نرخ در فاصلۀ سال‌های ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۹ بیش از شش برابر شد. درست همان‌طور که ضعف اقتصاد به ازدست‌رفتن غرور در حوزۀ انتخابیۀ کنتاکی منجر شده، همین اتفاق در سایر مناطق سرخ در سراسر کشور نیز افتاده است.

بخش دوم این تناقض به انگاره‌های کلیدی دربارۀ سخت‌کوشی و مسئولیت فردی در قبال سرنوشت اقتصادی خود مربوط است. اکثر ما نوعی فردگرایی را به دیدگاهمان دربارۀ رؤیای آمریکایی پیوند زده‌ایم. این اساسی‌ترین باورِ نهفته در چیزی است که ماکس وبرِ جامعه‌شناس آن را اخلاق پروتستانی می‌نامید و موتور محرک سرمایه‌داری به حساب می‌آورد. سخت‌کوشی با انگارۀ مسئولیت فردی گره خورده است. اگر خود را موفق می‌دانید، باید از این بابت به خودتان ببالید. اگر خود را شکست‌خورده می‌دانید، آن هم تقصیر خودتان است. البته طبیعتاً لازم نیست پروتستان باشیم تا تأثیر اخلاق پروتستانی را احساس کنیم، چون تأثیرش به‌عنوان یکی از مبناهای غرور بسیار عمیق و گسترده است.

هرچقدر هم اعضای دو حزب سخت‌کوش باشند، جمهوری‌خواهان بیش از دمکرات‌ها به اخلاق پروتستان قدیمی قائل‌اند. در یک نظرسنجی ملی از مردم سؤال شد علت فقر برخی افراد چیست. از جمهوری‌خواهان (اعضای حزب یا افرادی که به این حزب تمایل دارند) فقط ۳۱ درصد گفتند دلیلش «شرایطی خارج از کنترل خودشان» است. این رقم برای دمکرات‌ها (اعضای حزب یا افرادی که به این حزب تمایل دارند) ۶۹ درصد بود. همچنین، ۷۱ درصد از جمهوری‌خواهان و فقط ۲۲ درصد از دمکرات‌ها معتقدند که «آدم‌ها به‌خاطر سخت‌کوشی‌شان ثروتمند می‌شوند».

برای آپالاشیایی‌ها (که بسیاری از اجدادشان از اسکاتلند و ایرلند آمده‌اند و وبر آن‌ها را نمونۀ بارز این اخلاق می‌دانست) بالیدن به خود یا سرزنش خود بابت موفقیت یا شکست ریشه در سنتی چندصدساله دارد. اندرو اسکات می‌گفت «ما از خیلی جهات سنتی هستیم و احتمالاً پذیرش مسئولیت شخصی برای موفقیت هم یکی از این موضوعات است». بنابراین، اصطکاک اخلاقی‌ای که بین شرایط فرهنگیِ تعیین‌شده برای کسب غرور و فرصت اقتصادی برای دستیابی به آن وجود دارد بر افرادی که در این دو نوع اقتصاد بزرگ می‌شوند به یک اندازه تأثیر نمی‌گذارد.

صرف‌نظر از حزب سیاسی، در ایالات متحده، فقرا نیز تقریباً به‌اندازۀ ثروتمندان معتقدند که افراد شخصاً مسئول سرنوشت اقتصادی خودشان هستند. در نظرسنجی انجام‌شده در سال ۲۰۲۰ توسط ان‌پی‌آر، بنیاد رابرت وود جانسون و دانشکدۀ بهداشت عمومی هاروارد، از نمونه‌ای تصادفی از آمریکایی‌های طبقات اجتماعی مختلف سؤال شد «به نظرتان در آمریکای امروز هریک از موارد زیر چقدر برای موفقیت اقتصادی مهم است». عواملی بودند همچون سخت‌کوشی، داشتن خانواده‌ای پردرآمد، بارآمدن در محله‌ای مرفه‌نشین و نژاد یا قومیت فرد.

از میان ۱ درصدِ ممتاز (درآمد خانوادگیِ ۵۰۰هزار دلار یا بیشتر)، ۹۳ درصدشان اعتقاد داشتند با سخت‌کوشی به اینجا رسیده‌اند. فقط حدود یک‌سوم یا کمتر معتقد بودند بارآمدن در خانواده یا محله یا نژاد پردرآمد تأثیری بر این امر داشته است. اما حتی از فقیرترین افراد (کسانی که درآمد خانوادگی‌شان ۳۵هزار دلار یا کمتر است) ۸۷ درصد «سخت‌کوشی» را عامل تعیین‌کننده می‌دانستند. کمتر از یک‌سوم معتقد بودند طبقۀ اجتماعی، نژاد یا قومیتْ تحرک روبه‌بالا را تسهیل می‌کند. باور غالب بر این است که، چه ثروتمند باشی چه فقیر، صعود یا سقوطت بستگی به خودت دارد.

چنان‌که قبلاً گفتیم، رؤیای آمریکایی تلویحاً اشاره به مردان جوانی دارد که نه‌تنها اوضاع شخصیِ خوبی دارند، که اوضاعشان از پدرانشان هم بهتر است و تحرک روبه‌بالایی داشته‌اند. مردی که در ادامه با او آشنا خواهیم شد عقاید پدرش دربارۀ سخت‌کوشی را بلیت موفقیت می‌دانست: «پدرم زندگی خیلی سختی داشت و باید در هر کاری تمام تلاشش را می‌کرد. آدمی نبود که برای کم‌کاری بهانه بیاورد. همیشه بهم می‌گفت “همۀ تلاشت را بکن”. ولی بعضی وقت‌ها آخرسر به خودش و من می‌گفت “همۀ تلاشت هم کافی نیست. به حد کافی تلاش نمی‌کنی”. دلیلش این بود که از سن کم مجبور شده بود حسابی زحمت بکشد». پسر با تأمل در زندگی‌اش می‌گفت «بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم اصلاً حق دارم احساس غرور و افتخار کنم یا نه، چون به نظرم به اندازۀ او زحمت نکشیده‌ام».

در سال‌های اخیر، نظرات جمهوری‌خواهان و دمکرات‌ها در موضوع مسئولیت فردی فاصلۀ بیشتر و بیشتری گرفته است. سال ۲۰۱۴، ۴۷ درصد از جمهوری‌خواهان معتقد بودند فرد عمدتاً «به‌دلیل کم‌کاری» فقیر می‌شود. این رقم در سال ۲۰۱۷ به ۵۶ درصد رسید. در طرف مقابل، سال ۲۰۱۴، ۲۹ درصد از دمکرات‌ها چنین نظری داشتند، اما این رقم در سال ۲۰۱۷ به ۱۹ درصد کاهش یافت و شکافی بزرگ و ۳۷درصدی میان این دو حزب به وجود آورد.

بنابراین، جمهوری‌خواهان ناخواسته شرایط سخت‌تری را برای داشتنِ شایستگی غرور بر خود تحمیل می‌کنند، آن هم در شرایطی که در مناطق به‌شدت آسیب‌دیده (که بیشتر در معرض تعطیلی کارخانه‌ها و کاهش دستمزد هستند) به‌زحمت امرار‌معاش می‌کنند. دمکرات‌ها اقبال بلندترِ خود را بیشتر به «شرایط کلی» نسبت می‌دهند.

بدین‌ترتیب، در سراسر کشور، پارادوکس مبهم و بی‌نامی در زمینۀ غرور شکل گرفته است: ما به دو اقتصاد و دو فرهنگ تقسیم شده‌ایم، یکی قرمز و آن‌یکی آبی. ایالت‌های قرمز هم با روزگار اقتصادی سخت‌تری طرف‌اند و هم با نوع قدیمی و سختگیرتری از فردگرایی که در آن هیچ کمک دولتی‌، هیچ امتیاز طبقاتی یا نژادی‌، نمی‌تواند تعیین‌کنندۀ سرنوشت باشد، عامل فقط و فقط سخت‌کوشی است. ساکنان ایالت‌های آبی روزگار اقتصادی بهتری دارند و همان را هم از دریچۀ فرهنگی تجربه می‌کنند که شرم کمتری در آن‌ها برمی‌انگیزد.

جالب اینکه جمهوری‌خواهان نسبت به دمکرات‌ها اعتقاد قوی‌تری هم به سرمایه‌داری بدون کمک یا مقررات دولتی دارند، یعنی سرمایه‌داری ناب. در ایالت‌های تحت کنترل جمهوری‌خواهان، سرمایه‌داری بدون مقرراتْ کار را برای آن‌ها سخت‌تر کرده است. آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل می‌گوید بازار آزاد و بی‌محدودیت، صرف‌نظر از بالاوپایین‌هایش، بهترین عملکرد را دارد، چون تنها راهنمایش «دست نامرئی» و قابل‌اعتماد خودش است. اما این دست در حق جمعیت‌هایی که بیش از همه به آن اعتقاد دارند اجحاف بیشتری کرده و برای جمعیت‌هایی که سیاست‌های رفاهی را نیز در این سیستم خواستارند ملاطفت بیشتری داشته است. باز هم، اگر منبع زغال‌سنگ مرغوب تمام شود یا گاز طبیعی به قیمتی کمتر از زغال‌سنگ به فروش برسد، بسیاری از جمهوری‌خواهان معتقدند که این فعالیت دست نامرئی سرمایه‌داری است و فرد وظیفه دارد با سخت‌کوشی بیشتر خود را با آن وفق دهد.

رؤیای آمریکاییِ فردی، به‌ویژه برای جمهوری‌خواهان، به رؤیای آمریکایی شرکتی (رؤیای سود بیشتر سهام‌داران) گره خورده است. در بخش اعظم قرن بیستم، این دو رؤیا به‌خوبی با هم جفت‌وجور بودند. اما از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد، تعارضی فزاینده میانشان به وجود آمد. بسیاری از شرکت‌ها، ازطریق دورسپاری، نیروی کار ارزان‌تری را در کشورهایی همچون مکزیک، چین و ویتنام استخدام کردند و، با کاهش هزینۀ نیروی کار، سودشان افزایش یافت. چنان‌که ویلیام گریدر در کتاب جهان می‌پذیرد یا نه14 می‌گوید، این همان رؤیای آمریکایی شرکتی است، رؤیایی رهاشده از محدودیت‌های پیشین که از یک طرف اتحادیه‌های کارگری و از طرف دیگر دولت فدرال پیش پایش می‌گذاشتند.

هر دو حزب سیاسی تعارض میان رؤیای آمریکایی فردی و رؤیای آمریکایی شرکتی را پذیرفتند. منتها دمکرات‌ها، برای مدیریت این جدایی دردناک، به کمک‌های دولت فدرال روی آوردند و جمهوری‌خواهان بیش از پیش رؤیای آمریکایی شرکتی را چسبیدند. در واقع، جمهوری‌خواهان عموماً مخالف مداخلۀ دولت در فعالیت ابرشرکت‌ها هستند، حتی شرکت‌هایی که به کسب‌وکارهای کوچک آسیب می‌زنند.

پس به فکر افتادم: چه اتفاقی می‌افتد وقتی کارگران به این باور سوق داده شوند که سرمایه‌داری به دخالت دولت نیاز ندارد و هر فردی که در آن کار می‌کند مسئول اوضاع خوب و بد خودش است، سپس شرکت‌ها تولید خود را به جای دیگر منتقل می‌کنند؟ افرادی که جا می‌مانند، چه می‌شوند؟ گرفتار پارادوکس غرور می‌شوند.

بیشتر از همه ساکنان مناطقی آسیب می‌بینند که از مشاغل خوب خالی شده‌اند و از آموزش لازم برای مشاغل خوب دیگر برخوردار نیستند. پس در این محرومیت دوگانه، در معرض شرم ساختاری قرار می‌گیرند.

از شرم ساختاری به شرم شخصی

اما فردی که (بی هیچ تقصیری) از محل کارش اخراج شده چگونه کارش به جایی می‌رسد که خود را بابت بی‌مسئولیتی سرزنش کند و شرمنده شود؟ سر میز ناهار، نوۀ چهل‌سالۀ یک معدنچی زغال‌سنگ پاسخ این سؤال را داد.

شرم به‌تدریج پیش می‌آید. بگذارید از مردان اطراف محل زندگی خودم مثالی بزنم. اول، مردی برگۀ اخراج خود را دریافت می‌کند و تقصیر را به گردن بازرس می‌اندازد، بعد سوپروایزر، بعد دولت اوباما که قانون هوای پاک را تصویب کرد، بعد از آن جو بایدن و حزب دمکرات و “دولت پنهان” را نیز اضافه می‌کند.

بعد که مدت بیمۀ بیکاری‌اش به پایان خود نزدیک می‌شود و همسرش برای خرید مایحتاج بچه‌ها از او پول می‌خواهد، با انتخاب سختی مواجه می‌شود: اگر به پول نیاز داری و مدرک تحصیلی نداری، باید بروی [جای دیگری دنبال کار بگردی]. اما خانوادۀ او اینجا هستند و او نمی‌خواهد ترکشان کند.

اینجاست که کم‌کم حس بدی به خود پیدا می‌کند. به مشاغلی که ساعتی ۹ یا ۱۰.۵ دلار دستمزد می‌دهند نگاهی می‌کند و بعد با نگاهی به مشاغل خدماتی که از نظرش زنانه‌اند منزجر می‌شود، چون با آن پول نمی‌تواند خانوادۀ خود را تأمین کند. اما همسرش می‌گوید “بچه‌ها گرسنه‌اند”. پس او شغل بدی می‌پذیرد و همسرش می‌گوید “هنوز هم پول کافی برای غذا، بنزین و تعمیر سقف نداریم”. آن‌وقت است که شرم قوی‌تر می‌شود، چون حالا احساس می‌کند مشکل تقصیر اوست. و اگر از آن منطقه در پی کار برود و دست‌خالی برگردد، شرم در خانه منتظرش خواهد بود.

سپس اگر به مواد‌مخدر هم معتاد شود، (باور کنید) دچار شرم می‌شود. این اتفاق ممکن است به طلاق و جدایی از بچه‌ها منجر شود و آن‌وقت تحت حمایت اجتماعی قرار می‌گیرد. همیشه نسبت به کسانی که تحت حمایت اجتماعی بودند احساس برتری داشته و حالا خودش هم تحت حمایت اجتماعی است. بنابراین از بابت این موضوع شرمگین می‌شود و از اینکه مجبور به شرمندگی است عصبانی می‌شود.

بعد ممکن است مقاله‌ای در روزنامۀ آپالاشیان نیوز-اکسپرس بخواند که او و امثال او را مفت‌خور می‌نامد، چون خرج خانواده‌شان را نمی‌دهند و مالیاتی را که شهرداری برای تعمیر فاضلاب به آن نیاز دارد پرداخت نمی‌کنند. او هیچ فایده‌ای برای جامعه ندارد.

علاوه‌بر تمام این‌ها، در اینترنت افرادی از مناطق دیگر را می‌بیند که به او توهین می‌کنند و می‌گویند نادان، نژادپرست، مردسالار یا هوموفوبیک است. حالا از کسانی که به او احساس شرم داده‌اند عصبانی می‌شود و در این مرحله دیگر شرم را از یاد برده است. فقط کارد بزنی خونش درنمی‌آید.

تزلزل غرور

برای ساکنان شرق کنتاکی، اوضاع اقتصادی از دیرباز فراز‌و‌نشیب داشته است، بیشتر هم نشیب. اندرو اسکات توضیح می‌دهد «قبل‌از زغال‌سنگ، ما اینجا زندگی سختِ ساکنان اولیه را داشتیم. فقیر بودیم و به‌خاطر فقرمان به ما احساس شرم القا می‌شد. زغال‌سنگ بود که ما را از فقر نجات داد». از همان سال ۱۹۰۵ که راه‌آهن چساپیک و اوهایو برای حمل زغال‌سنگ از معادن عظیم محلی به پایک‌ویل آمد، تولید مرتباً افزایش یافت. در سال ۱۹۷۷، شهرستان پایک در کل ایالت کنتاکی از نظر تولید تجمعی در صدر قرار داشت، رکوردی که هنوز هم متعلق به همین شهرستان است و بسیار بابتش احساس غرور و افتخار می‌کنند. تقریباً در همان زمان بود که اندرو اسکات می‌گوید خودروهای مرسدس بنز را در پارکینگ مدرسه‌اش می‌دید.

در محله‌ای حدوداً پنجاه‌خانه‌ای در پایک‌ویل به نام بولز اَدیشن (که فرماندار سابق، پل پاتون، اکنون آنجا زندگی می‌کند) عمارت‌هایی کلاسیک با ستون‌های سفید قرار دارند که زمانی خانۀ بالانشینانِ اقتصاد غرور بودند: سلاطین زغال‌سنگ. در یکی از مقالات نشنال جئوگرافیک به سال ۱۹۸۳ آمده است «در شعاع ده‌مایلی شهر، بیش از صد نفر با دارایی خالص یک میلیون دلار یا بیشتر زندگی می‌کنند، پس این منطقه دارای یکی از بالاترین جمعیت‌های میلیونر در کنتاکی است». البته فقط صاحبان شرکت‌های زغال‌سنگ نبودند که شکوفا شدند.

بسیاری از کامیون‌داران معدنچیِ مستقل (مردانی با یک کامیون، یک کلنگ و اطلاع از اینکه کجا ممکن است زغال‌سنگ سطحی پیدا شود) و معدنچیانی که در اعماق زمین کار می‌کردند نیز از فقر رها شدند. هری اِم. کاودیل، روزنامه‌نگار اهل کنتاکی، می‌نویسد که به‌لطف حقوق‌های جدید، «پرده‌های توری جلوی پنجرۀ خانه‌های معدنچیان نصب شد» و «فرش‌های شیک کف‌های چوبی خانه‌هایشان را پوشاند». معدنچیان بعضاً «لباس‌زیر و پیراهن ابریشمی و کلاه گران‌قیمت استتسون» نیز می‌پوشیدند.

البته زغال‌سنگ همه را از فقر نجات نداد، دست‌کم به‌صورت دائمی. وقتی اسکات بزرگ شد، به چشم خودش دید که آپالاشیا از مثال‌های همیشگیِ فقر مطلق شده است. یاد برنامۀ ویژۀ سی‌بی‌اس نیوز در سال ۱۹۶۴ به نام «کریسمس در آپالاشیا» (از یوتیوب در دسترس است) افتاد که دربارۀ زندگی در بیوِر کریک بود، جایی با فاصلۀ نیم ساعت رانندگی در شمال‌غرب پایک‌ویل. «این قبیل گزارش‌ها به خیلی از آدم‌های این اطراف برمی‌خورد. ما را افرادی فقیر و کثیف با موهای ژولیده و لباس‌های پاره‌پوره نشان می‌دهند، آدم‌هایی که باید به حالشان دل سوزاند».

در این برنامه، چارلز کورالت، خبرنگار سی‌بی‌سی، با لحنی نگران از پدری که ظاهرش بیشتر از سن واقعی‌اش می‌خورد می‌پرسد چرا بچه‌هایش را به مدرسه نمی‌فرستد. مرد جواب می‌دهد «چون بچه‌های دیگر لباس‌هایش را مسخره می‌کنند». بچه‌ها «با این وضعی که دارند خجالت می‌کشند بروند پیش بچه‌های دیگر، برای همین هیچ‌چیز یاد نمی‌گیرند». این خجالت باعث می‌شود پدر و مادر «دلیلی برای مدرسه‌فرستادن بچه‌ها نداشته باشند». این برنامه، مثل برنامه‌های دیگری که بعداً نمایش داده شد، به آپالاشیایی‌ها نشان داد که در نظر دیگران چقدر فقیر به نظر می‌رسند.

این فیلم‌های خوش‌نیتی که روزگار سخت آپالاشیا را به تصویر می‌کشیدند برای بسیاری از کسانی که با آن‌ها صحبت کردم تداعی‌گر شرم بود و بیزاری از این شرم. برداشتشان از این برنامه‌ها این بود که «دنیا دلش به حال ما می‌سوزد، ولی حتی به خودش زحمت نمی‌دهد ما را بشناسد، به‌خصوص از جهت همۀ کارهایی که کرده‌ایم و مایۀ غرور و افتخارمان هستند».

اسکات در ادامۀ صحبتش گفت «زندگی در پایتخت انرژیِ جهان برای شخصِ من مایۀ غرور و افتخار است و به همسایه‌هایم که معدنچی بوده‌اند هم افتخار می‌کنم». برای اکثر افراد، مشاغل از پدر به پسر و سپس به نوه منتقل می‌شد. مردی سی‌وچندساله می‌گفت «پدربزرگ و پدرم هر دو در معدن کار می‌کردند». او از این شغل مثل پیشه‌ای مشترک یاد می‌کرد که پیوند میان نسل‌ها را به وجود می‌آورد، مثل یک دستورپخت خاص یا میراث خانوادگی. حتی وقتی یک معدنچی پسرانش را از کار در معدن بر حذر می‌داشت که بسیار خطرناک است و باعث بیماری سیاه‌شُشی می‌شود، باز هم ممکن بود آن پسران بگویند در معدن کار نمی‌کنند، چون «پدرم به من گفت سمت این کار نروم». مردانی که با آن‌ها صحبت کردم ظاهراً این سنت پدربه‌پسر را مایۀ غرور و افتخار می‌دانستند، حتی اگر خودشان از آن خارج شده بودند.

معدنچیان بابت دانش و شایستگی‌شان مورد تحسین بودند، همین‌طور بابت ویژگی‌های شخصیتی مورد نیاز شغلشان ازجمله شجاعت، سرسختی و شکیبایی و نیز توانایی‌شان در مدیریت ملال، ناراحتی و، از همه مهم‌تر، ترس (از ریزش دیوارۀ معدن، بخارهای خطرناک محبوس‌شده، نقص تجهیزات و کوتاه‌شدن عمر). دختری که قدردان پدر معدنچی‌اش بود زندگی او را به‌ این ‌صورت روایت می‌کند: «پدرم وقتی به خانه می‌آمد، چراغ‌قوه‌اش را درمی‌آورد، جعبۀ ناهارش را زمین می‌گذاشت و سر میز آشپزخانه می‌نشست. مادرم برایش قهوه می‌آورد و من و خواهرم تکه‌های زغال‌سنگ را از ساق پای پدرم جدا می‌کردیم. در معدن، باید خم می‌شد و از یک دالان با سقف کوتاه به محل کارش می‌رفت، بعد دراز می‌کشید و زغال‌سنگ جمع می‌کرد. ناهارش را در‌حالی می‌خورد که به پهلو دراز کشیده بود. هر روزِ هفته، به‌جز یکشنبه‌ها، این کار را برای مادرم و ما هفت دخترش انجام می‌داد».

این دختر به عکس قاب‌شده روی دیوار اتاق نشیمنش اشاره می‌کند و در ادامۀ حرفش می‌گوید «این را می‌بینید؟ از صفحۀ اول مجلۀ کارگران معدن بریدمش و قابش گرفتم، چون من را یاد پدرم می‌اندازد». تصویرِ مردی لاغر با کلاه‌ایمنیِ چراغ‌دار بود، بسته‌ای باتری به کمربندش بسته بود، به جایی دور نگاه می‌کرد و چهره‌ای نگران داشت. در زیر تصویر نوشته شده بود «فردا کار نداریم». او می‌گوید «این اتفاق برای پدرم افتاد. اخراجش کردند. خودمان لوبیا و ذرت و شلغم و سیب‌زمینی می‌کاشتیم و خوک پرورش می‌دادیم، ولی در مدت اعتصاب‌ها محتاج کوپن غذا می‌شدیم. فکر نمی‌کردیم فقیر باشیم یا روزی به کمک دولت نیاز داشته باشیم. اینجا، این کار مایۀ شرم است. ولی محتاج کمک دولت شدیم. بنابراین، کوپن رفاهی را برمی‌داشتیم و برای خرید به مغازه‌ای دور از شهر می‌رفتیم تا ما را نشناسند. نمی‌خواستیم ببینندمان. پدرم خیلی سختی کشید».

شغل‌های ازدست‌رفته

همان‌طور که تقاضا برای زغال‌سنگ در این منطقۀ تک‌صنعتی (به‌ویژه در دهۀ ۱۹۹۰) بالا رفت، روزی هم رسید که تقاضا پایین آمد. در سال ۲۰۰۰، زغال‌سنگ ۵۲ درصد از برق کشور را تأمین می‌کرد، اما اوایل سال ۲۰۲۴، این رقم به ۱۶ درصد کاهش یافته بود. صنعت زغال‌سنگ خودکار هم شد. به‌ گفتۀ ماکس فریزر مورخ، در سال ۱۹۴۸، ماشین استخراج مداوم (نوعی تسمه‌نقالۀ دندانه‌دار) عملاً میانگین افراد شاغل در معدن را از «سیزده یا چهارده معدنچی به فقط شش یا هفت نفر کاهش داده بود، درحالی‌که زغال‌سنگ بیشتری هم تولید می‌کرد». سپس شکست هیدرولیکی15 وارد عرصه شد و عرضۀ گاز طبیعی را افزایش داد. بعد، در دهۀ ۱۹۹۰، تقاضا برای زغال‌سنگ کاهش یافت و مشاغل راننده‌های کامیون حمل زغال‌سنگ، متخصصان تعمیر ماشین‌آلات و کارگران رستوران نیز از بین رفت. اندرو توضیح می‌دهد «از دهۀ ۱۹۹۰، مشاغل مربوط به زغال‌سنگ رو به کاهش بوده، اما امروز ما در حال سقوط آزاد هستیم». در سال ۱۹۹۰، کنتاکی ۳۰هزار و ۴۹۸ شغل در صنعت زغال‌سنگ داشت. در سال ۲۰۰۰، این رقم به ۱۴هزار ۵۰۸ شغل و در سال ۲۰۲۰ به فقط ۳هزار و ۸۷۴ شغل کاهش یافت. پشت تعدادی از کامیون‌ها و اتومبیل‌ها، برچسب‌های محوشدۀ «I LOVE COAL» را می‌دیدم. مشاغل که از بین رفت، اتحادیه‌های کارگری (که زمانی کارگران را به حزب دمکرات متصل می‌کردند) نیز عمدتاً از بین رفتند.

اندرو توضیح می‌دهد «من در بالاترین نقطۀ دره‌مان زندگی می‌کنم. اینجا حدود سی خانۀ زیبا داریم که همه از هم فاصلۀ کافی دارند. ده سال پیش، همسایه‌های من معدنچیان و مدیران ثروتمند شرکت‌های زغال‌سنگ بودند. اما این مردان اخراج شده‌اند. یکی از معدنچیان سابق به مدرسۀ آرایشگری رفت. یکی دیگر آموزش پرستاری دید. بعضی از معدنچی‌های سابق بی‌خانمان شده‌اند و زیر پل‌ها زندگی می‌کنند، چون نمی‌خواهند در پناهگاه‌های دولتی باشند. همسایه‌ها و دوستان کمک می‌رسانند. مغازه‌های محلی روزی را برای تخفیف ویژۀ معدنچی‌ها در نظر می‌گیرند، ۲۰ درصد تخفیف. وقتی من مسئول کمیسیون شهر بودم، “روز بزرگداشت معدنچیان” داشتیم که در آن کوتاه‌کردن مو برایشان رایگان بود. حالا همسایه‌های ما پزشک‌هایی هستند که در درمانگاه پایک‌ویل کار می‌کنند».

یک ضرر وحشتناک دیگر هم بود که اندرو به آن اشاره نمی‌کرد. شرکت‌ها، برای یافتن زغال‌سنگ، با استفاده از ماشین‌هایی غول‌پیکر قلۀ کوه‌ها را منفجر می‌کردند، پانصد مورد در سراسر آپالاشیا که سیصد موردشان فقط در کنتاکی بود و برخی دیگر در شهرستان پایک در نزدیکیِ «بزرگراه هیل‌بیلی» یعنی همان جادۀ شمارۀ ۲۳. چندین تُن خاک به بستر نهرها ریخته بودند که آب را آلوده می‌کرد و به حیات‌وحش آسیب می‌رساند. بعضی شرکت‌ها، مثلاً بلک‌جوئل در شهرستان هارلن، قول داده بودند که آسیب‌های وارده را جبران کنند، اما قبل‌از تحقق این وعده اعلام ورشکستگی کردند. وِندل بِری، نویسندۀ ساکن کنتاکی و صریح‌اللهجه‌ترین مدافع زندگی روستایی در کشور، در اعتراض به تخریب قلۀ کوه‌ها در دفتر فرماندار حضور پیدا کرد. بِری بعدها، در دیداری که من و دیگران با او داشتیم، گفت «زغال‌سنگ را یک بار می‌سوزانید و تمام می‌شود. اما قلۀ کوه‌ها را منفجر می‌کنید، آب آلوده می‌شود، حیات‌وحش مختل می‌شود؛ این صدمات تا ابد باقی می‌مانند».

معدنچیان سابق، علاوه‌بر ازدست‌دادن شغل، از فقدان دیگری هم دل‌شکسته بودند که به‌اندازۀ شغلشان مهم بود: از ارزش افتادنِ شایستگی و دانششان. معدنچی‌ها بلد بودند چین‌های دیوارۀ معدن را بخوانند، انفجارها را زمان‌بندی کنند، تجهیزات خراب را تعمیر کنند و بوی خطر را بشنوند. معدنچی‌ها گنجینۀ وسیعی از دانش داشتند که مخصوص زمان و مکان و حرفۀ خاصی بود، ولی بیرون از آن شرایط خاص کارآیی چندانی نداشت. همچنان ‌که بعضی از سکنه از آنجا می‌رفتند، معدنچی‌ها بخشی از همان اجتماعی را از دست می‌دادند که قدر دانش و کارهایشان را می‌دانست.

خیلی‌ها متن ترانۀ «بهشت» اثر جان پراین، اسطورۀ موسیقی، را داستان زندگی خود می‌دانستند، مردی که والدینش متولد شهرستان مولنبرگِ کنتاکی بودند:

شرکت زغال‌سنگ اومد، با بزرگ‌ترین بیل دنیا،
چوب رو شکنجه دادن، تموم زمین رو لخت کردن،
زغال‌سنگ حفاری کردن، تا که زمین نابود شد،
همۀ این کارها رو کردن، به اسم پیشرفت انسان.

دوایت یوآکم، خوانندۀ موسیقی کانتری که متولد پایک‌ویل است، هم در یکی از ترانه‌هایش خبرهای بدی از آینده می‌دهد، چه معدنچی در معدن بماند و چه ول کند و برود:

تا حالا به گوشتون خورده
که یه آدم کوه‌نشین
اون‌قدر سرفه کنه تا بمیره؟
چون زغالِ سیاه حفاری کرده،
در اون روزگار سیاه،
در اون معدن‌های سیاه،
اگه شنیده باشین،
ممکنه که بفهمین
چرا ول کرده رفته.

یوآکم دربارۀ کسانی که از تپه‌زارهای کنتاکی مهاجرت کردند تا در سینسیناتی، تولدو، شیکاگو و جاهای دیگر شغل‌های صنعتی پیدا کنند هم این‌طور می‌گوید:

فکر می‌کردن خوندن، نوشتن، جادۀ شمارۀ ۲۳
می‌رسوندشون به یه زندگی خوب
که قبلاً هرگز ندیده بودن.
نمی‌دونستن که اون بزرگراه قدیمی
شاید ببردشون به دنیای پر از بدبختی.

مکس فریزر می‌نویسد «معادن زغال‌سنگ شرق کنتاکی و ویرجینیای غربی (جایی ‌که درآمد سرانه نصف میانگین کشور بود) در دهه‌های اول قرن بیستم رشد بسیار سریعی داشتند و از این لحاظ در منطقه کم‌نظیر بودند، اما جمعیت این مناطق پس‌از جنگ، یعنی بین سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۰، در حد ۱۰ الی ۱۵ درصد کاهش یافت». این مهاجران جزء حدود ۸ میلیون سفیدپوستی بودند که از ۱۹۰۰ تا ۱۹۷۵ به شهرهای پررونق صنعتی در غرب میانه رفتند.

آنجا در محلاتی نظیر آپ‌تاونِ شیکاگو (معروف به «بهشت هیل‌بیلی‌ها») و ایست‌اِندِ دیتون یا شهرِ ساوث لِبِنِن در اوهایو و شدتاون در مونسی یا استرینگ‌تاون در ایندیاناپلیس دور هم جمع می‌شدند. این مهاجرها در خانۀ جدیدشان که مستقر می‌شدند، سفیدپوستان شمالی معمولاً دیدی بالابه‌پایین به آن‌ها داشتند، همان‌طور که سیاه‌پوستان شمالی به سیاه‌پوستان جنوبی که مهاجرت می‌کردند دیدی بالابه‌پایین داشتند. مردی که از شرق کنتاکی به سینسیناتی نقل‌مکان کرده و دوباره به اینجا برگشته بود، می‌گفت «هیل‌بیلی‌ها آنجا هم اقلیت‌اند، چطور بگویم، شهروند درجه‌دو هستند».

برخی مردانِ بیکار پیش‌از ترک خانۀ خود در آپالاشیا وسوسۀ مشاغلی می‌شدند که در واقع فرصت شغلی نبود. مثلاً در دهه‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰، شرکت تایر و لاستیک گودیِر در اکرنِ اوهایو افرادی را برای جذب‌ نیرو به آپالاشیا می‌فرستاد تا کشاورزان فقیر سفیدپوست را ترغیب کنند به شمال، به اکرن، مهاجرت کنند. اما همان‌طور که یکی از این مهاجران می‌گفت، «به‌جای استخدام‌کردن، نیروها را اخراج می‌کردند». با توجه به نیروی کار مازاد، شرکت می‌توانست دستمزدها را پایین بیاورد و اتحادیه‌ها را تضعیف کند، دست‌کم تا مدتی، و همین امر باعث ایجاد بی‌اعتمادی بین مهاجران جدید و ساکنان قدیمی سفیدپوست می‌شد. ساکنان قدیمی هیل‌بیلی‌های تازه‌وارد را متهم به سرقت شغل و کاهش دستمزدها می‌کردند».

نکتۀ مهم اینکه آپالاشیایی‌ها، چه می‌ماندند و چه می‌رفتند، در معرض (خبرهای) زندگی در ایالت‌های آبی‌تر و ثروتمندتر قرار می‌گرفتند، جایی که ثروتمندانِ بهره‌برده از جهانی‌شدن زندگی می‌کردند. منطقی بود که این سؤال در ذهنشان شکل بگیرد: چرا اوضاع آن‌ها از ما بهتر است؟ اگر بناست ما شخصاً مسئول سرنوشت اقتصادی خود باشیم، چه اشتباهی انجام داده‌ایم؟

تقریباً همۀ افرادی که در شرق کنتاکی با آن‌ها صحبت کردم، وقتی پرسیدم آیا تابه‌حال به‌خاطر هیل‌بیلی‌بودن تحقیر شده‌اند، بلافاصله با سر جواب مثبت دادند. شهردار اندرو اسکات می‌گوید «وقتی سفر می‌کنم، می‌بینم که بسیاری از مردمِ خارج از این منطقه چه دیدی به ما، اهالی شرق کنتاکی، دارند. فقط بحث آن عکس‌هایی نیست که رئیس‌جمهور لیندون جانسون از بچه‌های پاپتی با لباس‌های کهنه و موهای ژولیده به جهان نشان داد. ما می‌دانیم که مردم چه دیدی به ما دارند، درحالی‌که اصلاً ما را نمی‌شناسند. خندیدن طعنه‌آمیز کمدین‌ها و مفسران لیبرال هم که جای خود دارد، که ما را مسخره می‌کنند و می‌گویند چاقیم، معتادیم، لهجه داریم، فقیریم و تعصب داریم. اصلاً چرا باید مجبور شوم از خودم در برابر چنین انتقادهایی دفاع کنم؟».

برای ساکنان منطقه، رؤیای آمریکایی در افق چشمکی زده بود، برای برخی حتی به مرکز صحنه آمده بود، و بعد دور شده بود و خیلی‌ها در شهرهای غرب میانه و آن‌سوتر به تعقیبش افتادند.

بسیاری از مردم شهرستان پایک از‌لحاظ اقتصادی آسیب دیده بودند، اما این همۀ ماجرا نبود. فرهنگشان نیز دچار تنزل ارزش شده بود و موقعیت اجتماعی‌شان با چالش روبه‌رو بود، اما این هم تمام ماجرا نبود. متوجه می‌شدند که دیگران در مناطق دیگر اوضاعی بهتر از آن‌ها دارند، اما حتی این هم تمام ماجرا نبود. فقدان و زیان باعث شده بود بسیاری از آن‌ها بار پارادوکس غرور را به دوش بکشند.

اندرو اسکات گوش‌های سگش، چیف، را نوازش می‌کرد. «لیبرال‌های شهری به این موضوع حتی فکر هم نمی‌کنند، ولی زندگی‌شان مایۀ غرور و افتخار است. از نظرشان، ما معدنچیان زغال‌سنگ با این صورت‌های کثیف که با فقر و بیماری ریه زندگی می‌کنیم مایۀ شرم هستیم. ما از این موضوع خوشمان نمی‌آید. برخی از اعضای حزب من (جمهوری‌خواه) دربارۀ جدایی از ایالات ‌متحده صحبت می‌کنند». یکی از نمایندگان جمهوری‌خواه کنتاکی در مجلس نمایندگان ایالات‌متحده واقعاً خواستار جدایی ایالتش از کشور شده است. اندرو می‌گوید «به نظرم او در مورد جدایی اشتباه می‌کند، ولی بابت این عصبانیت درکش می‌کنم».

این مطلب گزیده‌ای از فصل پنجم کتاب غرور به‌یغما رفته: فقدان، شرم و برآمدن راست (Stolen Pride: Loss, Shame, and the Rise of the Right) به قلم آرلی راسل هاکشیلد است

آرلی راسل هاکشیلد (Arlie Russell Hochschild) استاد بازنشستۀ جامعه‌شناسی در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی است. عمدۀ تحقیقات هاکشیلد بر مسئلۀ عواطف انسانی و تأثیر آن‌ها بر پدیدارهای سیاسی و اجتماعی متمرکز بوده است. کتاب قبلی او، غریبه‌هایی در سرزمین خویش (Strangers in Their Own Land)، به فهرست نهایی جایزۀ ملی کتاب در آمریکا راه یافت.

منبع: ترجمان

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید