آیا جامعه در حال فروپاشی است؟
مطابق دیدگاه ریگان و تاچر چیزی بهعنوان جامعه وجود ندارد. تنها خانوادهها هستند که از یکدیگر مراقبت میکنند، و افراد که وارد بازارها میشوند. جیل لپور، استاد تاریخ هاروارد، میگوید: بهرغم همۀ تلاشهای تاچر و ریگان، هنوز چیزی به نام جامعه وجود دارد، همانطور که پیشتر نیز وجود داشته است. مسئله این نیست که آیا جامعهای وجود دارد یا خیر، بلکه باید دید در جهان پساکرونا چه شکلی به خود میگیرد.
گاردین، جیل لپور، | بوریس جانسون در ماه مارس سال ۲۰۲۰ با چهرهای رنگپریده و خسته فیلمی از خود منتشر کرد، درحالیکه در قرنطینۀ خانگیاش در آپارتمان خیابان داونینگ به سر میبرد -فیلم را خودش گرفته بود- و در آن به مردم بریتانیا اطمینان میداد که با هم همهگیری کرونا را پشت سر خواهند گذاشت.
نخستوزیر که تنها در اتاقی با تلفن همراهش حرف میزد وجود جامعه را مورد تأیید قرار داد و اعلام کرد که «تصور میکنم بحران کرونا تا امروز یک چیز را بهخوبی نشان داده و آن این است که، حقیقتاً، چیزی بهعنوان جامعه وجود دارد».
ماجرا خیلی عجیب بود. جانسون به نظر هراسان و ضعیف میرسید (وی چندی بعد به بیمارستان مراجعه کرد و در بخش مراقبتهای ویژه بستری شد). آیا او در وضعیت تبآلودی که داشت دچار نوکیشیِ سیاسی شده بود؟ آخر جانسون، با اعلام موجودیت جامعه، ظاهراً داشت بهطور علنی آنچه را مارگارت تاچر در مصاحبهای به سال ۱۹۸۷ بیان کرده بود -و امروز معمولاً بهعنوان تعریف محافظهکاری جدید تلقی میگردد- انکار میکرد.
تاچر گفته بود «به بسیاری از خردسالان و مردم قبولاندهاند که اگر من مشکلی دارم، وظیفۀ دولت است آن را حل کند! آنها مشکلاتشان را بر گُردۀ دولت میگذارند، ولی کدام دولت؟ اصلاً چیزی با این عنوان وجود ندارد!». با این وصف، تاچر مبتلا به کرونا نبوده است.
البته که جامعهای هست. امروز مسئله این است که همهگیری کرونا چطور آن را متحول کرده. صحبتِ بیشتر دربارۀ این موضوع مستلزم آن است که، نخست، معنی اظهارات فوق را کشف کنیم و ببینیم از کدام سرچشمه آب میخورند. جانسون نهتنها نظر تاچر، بلکه عقاید رونالد ریگان را نیز رد کرد. هشدار تاچر دربارۀ عدم وجود جامعه و امکان دولت برای حل مشکلات افراد ما را به یاد سخنرانی معارفۀ ریگان در سال ۱۹۸۱ میاندازد که گفت «دولت راهحل مشکل ما نیست، خودِ مشکل است». تاچر و ریگان معمولاً دولت و جامعه را یکی میکردند -تا هر دو را ضعیف کنند-، اما اینها دو چیزِ متفاوتاند.
جامعه عموماً به معنی روابط شخصیِ حاصل از تعهد و دوستیِ متقابل است که افراد مختلف را با تجربیات، تحصیلات، منابع و امکانات مالی متفاوتشان گِرد هم میآورد. دولت عبارت است از ادارۀ عمومیِ امور افرادی که، در قالب ملتی واحد، شهروند و دارای حقوق مساوی تلقی میشوند. جامعه اجتماع و دولتْ حکومت را به ذهن متبادر میکند.
مطابق دیدگاه ریگان-تاچر جامعه وجود ندارد. تنها خانوادهها هستند که از یکدیگر مراقبت میکنند، و افراد که وارد بازارها میشوند. تصور اینکه دولت راهحل مشکلات مردم است از عقیدۀ باطلِ وجودِ جامعه نشئت میگیرد. این عقیدۀ باطل سبب میشود برای حل مشکلاتی، چون بیماری به برنامههای دولتی، نظیر خدمات بهداشتی و درمانی رایگان، متوسل شویم، گویی اینها مشکلات جامعهاند نه افراد. برنامههای دولتی اینچنینی پا در کفش بازار آزاد نیز میکنند که تنها راهحل واقعی مشکلات آنجا پیدا میشود.
نگرش خیلیها تأثیری در اوضاع جهان ندارد، ولی دیدگاه ریگان-تاچر، در روزگاری بسیار پیش از دوران کرونا، آثار فراوانی داشت. نهتنها باعث شد در آمریکا و بریتانیا حمایتهای اجتماعی برچیده شوند، بلکه پیِ ساختمان اینترنت را نیز محکم کرد و خصایص آن را، که عبارت از لجامگسیختگی، معافیت از نظارت دولت، واگذاری به بخش خصوصی و اتکا به بازار هستند، نیز قوت بخشید -بیابانی دور و بیآبوعلف که انسانها را به «کاربران» و افرادی تنها، آواتارهای اشخاص واقعی، تقلیل میدهد.
بعد، کرونا از راه رسید. دوری بهجای نزدیکی نشست، ماسک صورتها را پوشاند و صفحۀ نمایش جای اتاق را گرفت. حکومتها «فاصلهگذاری اجتماعی» را اِعمال کردند: بر سنگفرش پیادهروها برچسب زدند و صندلیها خالی ماندند. خیلی چیزها به روال قبل، فقط کمی جدیتر، ادامه یافت. شرکتها از «شبکههای اجتماعی» درآمدزایی کردند: الگوریتمهای پیشگویانه، «مخاطبان شما»، «فالوئرها». همهگیری کرونا بسیاری از مردم را مجبور کرد که نهفقط از جهان واقعی کناره بگیرند، بلکه یکهوتنها، محبوس و ازپاافتاده، در جهان ضددولت و ضدجامعۀ مجازی، تقلبی و بیروح عمر بگذرانند.
بیگمان فعالیتهایی که برای توقف انتشار بیماری صورت پذیرفتهاند، بارها و بارها، استحکام پیوندهای حاصل از تعهد متقابل را نشان دادهاند، ازجمله فداکاریهایی که برای نجات افراد بیمار و آسیبپذیر شده و، بهویژه، تعداد روبهافزایش گروههای همیاری که هرکدام نمودی دیگر از عشق، حمایت، مراقبت و احساس همدردی و گواهی بر وجود جامعه است. با همۀ این احوال وقتی، در هواپیماها و کلاسهای درس، از آمریکاییهای خشمگینِ مخالفِ ماسک خواسته میشود که ماسک بزنند به جان مهمانداران و معلمها میافتند و فضای کلی حکایت از آن دارد که تنشِ هنجارهای اجتماعی در سطحی مشابه زمان جنگ قرار دارد، جز آنکه خبری از همبستگی دوران جنگ نیست.
جنگ جهانی دوم را مجسم کنید که مردم، بهجای ایستادن در صف جیرۀ غذایی، دارند یکدیگر را لتوپار میکنند. حتی در میان آنها که آرامترند، علاوهبر اندوه، خستگی و وحشت، تنهایی و احساس بیگانگی نیز بهعنوان آثار ماندنی این بیماری همهگیر باقی میماند. اینکه آیا فاصلۀ اجتماعیِ محتوم هرگز پایان خواهد یافت یا خیر به اثرات تخریبی ویروس، اشتیاق وافر ما به یکدیگر و همچنین یک عامل دیگر بستگی دارد: تصمیمات سیاسی دربارۀ خیر و صلاح عموم.
امسال که جهان خود را از نو میسازد و هر یک از ما، همچون خرچنگهای گوشهگیر که در امتداد شنزاری کورکننده میخزند، میکوشیم موقعیتمان را پیدا کنیم، چهبسا آیندۀ جامعه را در گذشتۀ آن بیابیم. حتی پیش از دوران کرونا، روشنفکران و سیاستگذارانِ هر دو جناح چپ و راست دربارۀ آیندۀ جامعه زنگ خطر را به صدا درآورده و اقداماتی را بهمنظور وصلهکردن، دوختن و رفوی «بافت اجتماعیِ» پارهپارۀ جهان آغاز کرده بودند.
دیوید بروکس، روزنامهنگار محافظهکار آمریکایی، در سال ۲۰۱۸ «ویوْ: پروژۀ بافت اجتماعی» ۱را بنیان گذاشت که «زندگی برای اجتماع بهجای زندگی برای خود» را تبلیغ میکرد. سال گذشته، اندیشکدۀ محافظهکاری در بریتانیا به نام «آنوارد» برنامۀ «ترمیم بافت اجتماعیمان» را دایر کرد که هدفش عرضۀ «برداشتی همهجانبه از وضعیت اجتماع در بریتانیا» بود. ولی این صداها تنها از جانب جناح محافظهکار برنخاسته. سازمان پژوهشیِ فراجناحی و چندملیتی «مور این کامِن» پروژههایی را به انجام میرساند که، بهعنوان نمونه، برای «تقویتِ بخشهایی از بافت اجتماعی آلمان که سالم مانده» طراحی شده است.
در این اواخر، برابری نژادی هم بهعنوان یکی از مسائل بافت اجتماعی مطرح شده است. هیتر مکگی در کتابی با عنوان حاصلجمع ما: نژادپرستی چه عواقبی به دنبال دارد و چطور میتوانیم با هم به موفقیت برسیم۲ (۲۰۲۱) میگوید «جامعۀ سالم بر رشتههای درهمتنیدۀ اشتراک استوار است؛ گونهای تمایل به بدهبستان میان افراد جامعه برای انجام کاری که هیچیک بهتنهایی قادر به انجام آن نیستند». «بهتعبیری، دولت اصلاً همین است. ما که نمیتوانیم برای خودمان شبکۀ برق، نظام آموزشی، اینترنت یا نظام سلامت به وجود آوریم -و بهترین راه برای اینکه مطمئن شویم همۀ افراد بهطور عادلانه و آزاد به این امکانات دسترسی دارند تأمین بودجه و عرضۀ عمومی آنهاست».
مکگی معتقد است مشکل از آنجا برمیخیزد که، در بیشتر ادوار تاریخ، چه در آمریکا و چه در بسیاری از نقاط دیگر جهان، این امکانات «فقط برای سفیدپوستها» بوده است. ادی گلاد، صاحب کرسی برنامۀ مطالعات آمریکاییهای آفریقاییتبارِ دانشگاه پرینستون، در اواخر دوران ریاستجمهوری ترامپ گفت که به دلیل دودستگی، قبیلهگرایی و تجزیهگرایی «بافت اجتماعی کشور تکهتکه شده است». «باید شکل دیگری از باهمبودن را متصور شویم».
گاهی مردم میگویند کرونا این مشکلات را بدتر کرده؛ گاهی هم بر این نظرند که کرونا پرده از مشکلات برداشته و باعث شده بالاخره فکری به حالشان شود. به هر ترتیب، اندیشکدهها مشغول تخصیص بودجه برای این منظور هستند: بنیاد راسل سیج از طرحی پژوهشی دربارۀ اثرات کرونا بر بافت اجتماعی خبر داد؛ و این موضوع جالب توجه است، چراکه راسل سیج اندیشکدهای است واقع در نیویورک که در سال ۱۹۰۷ توسط بیوۀ یکی از غولهای صنعت خطآهن تأسیس شد، کسی که ناراحت بود نظام صنعتی -که از قضا اندیشۀ بافت اجتماعی هم از آنجا آمد- بافت اجتماعی را از هم گسیخته است.
تعبیر «بافت اجتماعی» در زبان انگلیسی [the social fabric]حوالی سال ۱۷۹۰ ساخته شد، عصر ماشین پارچهبافی، زمانی که ناظران نگران بودند رشد کارخانهها و شهرها و مهاجرت مردم از مزارع و شهرهای کوچک موجب تنهایی و انزوای آنها شود. در خلال سدۀ بعد از آن، همۀ متفکران، از رمانتیکها، دو توکویل و مارکس گرفته تا هگل و سوسیالیستهای آرمانشهری موافقت داشتند که چیزی با عنوان «جامعه» در حال فروپاشی است. آنها دربارۀ راهحل این مشکل اتفاق نظر نداشتند، ولی لیبرالهای بخش اعظم اواخر سدۀ نوزدهم و اوایل قرن بیستم، در کل، به لیبرالدمکراسی امید بستند.
در آمریکا اعتقاد به جامعه، بهخصوص در جریان رکود بزرگ، صفت بارز لیبرالیسمِ مترقی و لیبرالیسم عصر نیو دیل بود. فرانکلین دی روزولت در سال ۱۹۳۵ گفت «لیبرالها نهفقط به توانایی فرد فردِ مردان و زنان، بلکه به اثربخشی مردمی که به یکدیگر کمک میکنند نیز ایمان قلبی دارند».
ولی دیگر تا آن موقع تودههای گرفتار در نابرابریهای اقتصادیِ کمرشکن، در بیشترِ کشورهای جهان صنعتی، چنان فقیر، تنها و منزوی شده بودند که در برابر حکام مستبد سر تعظیم فرود آوردند. هراس از فروپاشی اقتصادی، اضمحلال تمدنی و سقوط اجتماعی به دوران باستان بازمیگردد. مردم همواره هشدار میدهند که «آسمان دارد میافتد». ولی در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ آسمان واقعاً افتاد.
پس از جنگ جهانی دوم، بررسیهای رنجآلود دربارۀ علل ظهور نظامهای خودکامه اعتقاد لیبرالها به جامعه را زایل کرد و، به گفتۀ داروتی راس، تاریخنگار اندیشه، «موجب پدیدآمدن نظریهای از جامعۀ تودهای شد که ریشۀ نظامهای خودکامه را در خودِ مدرنیته جستوجو میکرد». به اعتقاد راس «تهدید آلمان نازی و اتحاد شوروی این وحشتها را برای لیبرالدمکراسی در مرکز توجه قرار داد: افرادِ تکهپارهشدۀ جامعۀ تودهای حامیانِ بالقوۀ جنبشهای خودکامه و همبستگی دروغین آنها بودند».
بررسیهایی که در میانۀ قرن دربارۀ این حوادث انجام شدند غالباً مسئلۀ مرزبندی میان «جامعه» و «دولت» یا «امر اجتماعی» و «امر سیاسی» را به میان کشیدند. به این منظور هانا آرنت، فیلسوف سیاسی، انقلابها را به دو دسته تقسیم کرد: انقلابهایی که میکوشند «بافت جامعه را دگرگون کنند»، و آنهایی که میخواهند «بنیان قلمرو سیاست را تغییر دهند». او انقلاب نوع دوم را تحسین میکرد، ولی از دستۀ اول میهراسید، چراکه معتقد بود انقلابها هرگز نمیتوانند «مسئلۀ اجتماعی» -یا همان فقر- را حل کنند و بهتر است تلاش هم نکنند، زیرا «سابقۀ انقلابهای گذشته جای تردید باقی نمیگذارد که هرگونه تلاش برای حل مسئلۀ اجتماعی از طریق تمهیدات سیاسی به وحشت و هراس منجر خواهد شد».
او معتقد بود انقلابهایی که میکوشند بافت جامعه را تغییر دهند تحتتأثیر شدید استیصال بیچارگان قرار میگیرند و به ازدسترفتن نظم، نابودی اموال و اعدام دستهجمعی روشنفکران ختم میشوند. او نگفت حکومتهایی که مسئلۀ فقر را طرف توجه قرار میدهند محکوم به شکستاند، بلکه مرادش تنها انقلابهایی بودند که چنین هدفی را دنبال میکردند.
اما متفکرین محافظهکار گناهِ بافت پوسیدۀ جامعه -و ضعف تودهها در برابر نظامهای خودکامه- را نه بر گردن نابسامانیها و نابرابریِ حاصل از سرمایهداری صنعتی، بلکه بر عهدۀ قدرت فزایندۀ دولتها میگذارند. رابرت نیزبت، جامعهشناس آمریکایی، در کتابی تحت عنوان در جستوجوی اجتماع۳ (۱۹۵۳) بابت «نفوذ دائم دولتهای جدید در اقتصاد، مذهب، خویشی و وفاداری محلی مردم» اظهار تأسف میکند.
او معتقد بود که نه سرمایهداری، بلکه سکولاریسم و دولتگرایی (بهویژه، در آمریکا، نیو دیل) رشتههای پیوند اجتماعی را سست کرده و «انزوای فردی و فروپاشی فرهنگی» را به بار آورده است. او آسیبهای زندگی مدرن را در برابر «روزگار گذشته» قرار داد (زمانی که «خانواده، کلیسا و جوامع محلی، وفاداری افراد را برمیانگیختند و نگاه میداشتند»). مردم، در روزگار گذشته، درک درستی از مسئولیتهای خود داشتند و از یکدیگر مراقبت میکردند و وقتی مشکلات روی مینمود، از دولت انتظار کمک نداشتند.
نیزبت، مردی که به جستوجوی اجتماع برخاست، تا حدودی مردمگریز بود. در خانه دوست میداشت سریال «دود اسلحه» ۴ را در تلویزیون سیاهوسفیدشان تماشا کند، با کودکانش «گوی و حلقه» بازی کند و در باغ رُزش بگردد. فقط به اصرار همسرش به کلیسا میرفت. جامعه را دوست نداشت. همیشه وارونۀ جملۀ معروف داستایوفسکی را تکرار میکرد، همان جملهای که میگفت «مردم را نمیتوانم تحمل کنم!» و شخصیت لینوس، در یکی از شمارههای سال ۱۹۵۹ داستان مصور بادامزمینیها ساختۀ چارلز شولتس، آن را سر زبانها انداخت؛ نیزبت میگفت «من عاشق افرادم». تاچر بعدها گفت که چیزی بهعنوان جامعه وجود ندارد و فقط افراد وجود دارند. دستآخر باید گفت چارلی براون تاچریسم را ابداع کرد.
محافظهکاران، مدتهای مدید، نه به جامعه که به بازار آزاد اتکا کرده بودند. ولی وقتی روشنفکران لیبرال در دهۀ ۱۹۵۰ از ترس اینکه کشورهای لیبرالدمکرات در دامان حکومتهای خودکامه بیفتند دلبستگیشان به جامعه را از دست دادند و اعتقادشان به سوسیالدمکراسی را کنار گذاشتند، شکاف میان لیبرالیسم و محافظهکاری از میان رفت.
راس میگوید این لیبرالها دیگر گمان نمیکردند که باید با دفاع از اجتماع، وظایف متقابل، کنش جمعی و شمولِ برابر از جامعه مراقبت کنند. درعوض، میکوشیدند از فرد و توانایی فرد برای انتخابکردن محافظت کنند، انگار که عمل انتخابکردن و شعار بازاریِ «انتخاب» میتوانست تودهها را در برابر تودهشدن مایهکوبی کند. ظاهراً لیبرالها، در دهۀ ۱۹۶۰، با اقداماتی، چون جنبش حقوق مدنی و «جامعۀ بزرگِ» لیندون جانسون، وفاداری خود به ایدۀ جامعه را از سر گرفتند ولی، به نظر راس، این برنامهها چیزی جز تغییری زودگذر و انحرافی جزئی در مسیر چنددهسالۀ لیبرالها بهسوی رهاکردن کامل امر اجتماعی نبود. راس مینویسد «احیای سیاسیِ لیبرالیسم اجتماعی در دهۀ ۱۹۶۰ دیری نپایید، چراکه موجب نوعی بازگشت سیاسی و فکریِ محافظهکاری و تجزیۀ سیاست لیبرال و اندیشۀ اجتماعی شد».
پژوهشگرانِ دیگر قائل به پیوستگی منسجمتری هستند، گونهای سنت لیبرال و سوسیالدمکراسیِ بیوقفه در جناح چپ، از ترقیخواهی اوایل قرن بیستم تا همین روایت قرن بیستویکمی آن. ولی هیچیک تردیدی ندارند که انقلابهای سیاسی دهۀ ۱۹۶۰ نوعی شورش ضدانقلابی محافظهکارانه به وجود آورد که تا اندازهای بهواسطۀ مخالفت شدید با حقوق مدنی برانگیخته شد. به نظر مکگی، ظاهراً درست زمانی که سیاهپوستان قدرت سیاسی کافی به دست آوردند تا اعلام کنند دیگر ممکن نیست جامعه «فقط سفیدپوستان» باشد، خیل عظیمی از سفیدپوستان اعتقاد خود به وجود جامعه را از دست دادند.
در دهۀ ۱۹۶۰ کتاب نیزبت مشتریهای جدیدی پیدا کرد، اما نه در بین لیبرالها، بلکه میان «چپ نو» نوخاسته و طرفدار جامعۀ کمونیستی. در جناح چپ، امر اجتماعیْ شکل تازهای به خود گرفت: لیبرالها از سوسیالدمکراسی قطع امید کردند و چپِ نو بر آن شد به دفاع از «عدالت اجتماعی» برخیزد.
کتاب در جستوجوی اجتماع بلافاصله پس از انتشار نایاب شده بود، ولی مجدد در دهۀ ۱۹۶۰ چاپ شد، چراکه در میان چپ نو بهطرزی افراطی محبوبیت یافته بود. نیزبت عنوان کتاب را در چاپ سال ۱۹۶۲ به اجتماع و قدرت۵ تغییر داد. این عنوان در ظاهر چپیتر بود، ولی کتاب همان بود، بیانیهای دربارۀ تنهایی و بیگانگی در زندگی مدرن.
دههها پیش از قرنطینه و کارزارِ در خانه بمانیم، همهگیری تنهایی، فاصلهگذاری اجتماعی و منع کامل عبور و مرور در شهرها، نیزبت در پیشگفتاری که برای چاپ آن سال نوشت گفت:
«مقصودم از بیگانگی گونهای حالت روحی است که فردْ نظام اجتماعی را نامربوط، غیرقابلدرک یا فریبکارانه میبیند؛ ورای امید یا خواست واقعی میرود و موجب بیتفاوتی، ملال یا حتی خصومت میشود. فرد نهتنها خود را پارهای از نظام اجتماعی نمیبیند، بلکه اشتیاقی هم به مشارکت در آن ندارد. این حالت از بیگانگی بهنحو چشمگیری در رفتار و طرز فکر بسیاری از افراد، بهخصوص جوانانِ سنین دبیرستان و دانشگاه، مؤثر افتاده است (در نظر بگیرید که رمان ناطور دشت اثر جی. دی. سالینجر به چه محبوبیتی در میان آنها رسیده است). نمادهای بازاریِ اتحاد، برنامههای دمدستیِ روابط انسانی، مهمانیهای خارج از شهر و مبارزههای چهارسالیکبارمان برای نامزدهای انتخاباتی نمیتوانند این حقیقت را کتمان کنند که میلیونها نفر عقیده دارند نهادهایی، چون حکومت، حزب سیاسی، بنگاههای تجاری، کلیسا، اتحادیههای کارگری و حتی خانواده جذابیت خود را از دست دادهاند و دیگر دشوار بتوان خود را وقف آنها کرد».
گرایش چپهای نو به کتاب نیزبت نشانۀ محافظهکارشدنشان نبود؛ آنها میخواستند لیبرالیسم را با سوسیالیسم و دیگر سنتها، ازجمله اندیشۀ اجتماعی مسیحی و نوشتههای جان دیویی، فیلسوف آمریکایی، در هم آمیزند. بیانیۀ آنها - «اعلامیۀ پورت هارون» که در سال ۱۹۶۲ «دانشجویان طرفدارِ جامعۀ دمکراتیک» منتشر کردند- برای «تنهایی، بیگانگی و انزوا» اظهار تأسف میکرد، اما «وابستگی متقابل انسانها» و «اخوت انسانی» را بهعنوان «شایستهترین شکل روابط اجتماعی» میستود (در این سند، کلمۀ «اجتماعی» ۳۸ مرتبه تکرار شد). این بیانیه وعده داد که «چپِ نو باید هم لیبرالها و هم سوسیالیستها را در خود بگنجاند، اولی بهخاطر ارتباطشان با جنبش، دومی به دلیل اعتقادشان به اصلاحات واقعی در نظام».
در دهههای میانی سدۀ بیستم، ظاهراً، همۀ طرفها بر سر مشکل اتفاقنظر داشتند: آسیبپذیریِ جامعۀ تودهایِ سرگردان و ناآگاه در برابر اقناع و پروپاگاندای سیاسی. اما دربارۀ علل بروز مشکل و راهحل آن نظرات متفاوتی عرضه میکردند. نیزبت و خویشاوندان محافظهکارش دولت را مقصر میدانستند و تکیۀ خود را بر بازار آزادِ رها از دخالت دولت و نوعی بازگشت به نهادهایی که در «روزگار گذشته» نفوذ بیشتری داشتند قرار میدادند: خانواده و کلیسا. فعالان حقوق مدنیِ سیاهان به سراغ سنتهای محلی کلیسای سیاه و «امت اسلام» رفتند.
چپ نو، که در قالب جنبش دانشجویی آغاز شد، بیشتر به دانشگاه و دگرگونیهای فرهنگی دل بست تا تحولات اجتماعی یا سیاسی؛ و لیبرالهای سفیدپوست به مفهومی گنگ از انتخاب متوسل شدند -انتخابهای سیاسیِ خردمندانه از سوی رأیدهندگان و انتخابهای آگاهانه در خرید از جانب مصرفکنندگان. حتی سقط جنین نیز در قالب «حق انتخاب» صورتبندی شد. ولی جملگی بر این نظر بودند که پیوندهای اجتماعی، بهرغم تلاش آنها، ضعیف و ضعیفتر میشد.
ایتییل دی سولا پول، استاد علوم سیاسی دانشگاه امآیتی، در سال، ۱۹۵۷ با تأسیس رشتهای که او خود مطالعات «دنیای کوچک» مینامید، اصطلاح «شبکۀ اجتماعی» را به وجود آورد. او، دو سال بعد، مؤسسۀ «سیمیلمتیکز کورپوریشن» را بنیان گذاشت. واژۀ «سیمیلمتیکز»، در عنوان، کلمهای ترکیبی بود و هدف مؤسسه شبیهسازی رایانهایِ رفتار انسان بود تا پیشبینیهایی ارائۀ کند که بتواند به شرکتها و دولتها بفروشد؛ خلاصه اینکه مؤسسۀ مذکور نخستین شرکت خدمات دادهای بر مبنای هوش مصنوعی بود. دی سولا پول، در دهۀ ۱۹۶۰، پیشبینیهایی از نگرانیهای مردمِ روزگار ما، در ارتباط با جامعه، ارائه کرد. او در سال ۱۹۶۸ گفت «همان منتقدانی که امروز همصدایی در جامعه را مورد نکوهش قرار میدهند، در قرن بیستویک، از جامعۀ فروپاشیده شکایت میکنند. آنها خواهند گفت که فناوری مدرن شالودۀ فرهنگی مشترکمان را به نابودی کشانده و ما را در دنیای کوچک خودش رها کرده است».
دی سولا پول، که به آرمانشهر فناوری ایمان داشت، معتقد بود فناوریهای نوظهور ارتباطات -او پیشگام فناوریای بود که بعدها به اینترنت تبدیل شد- اتفاقاً، با نزدیککردن مردم به هم، دنیا را کوچکتر میکنند. او در آغاز لیبرال بود، ولی بعداً نومحافظهکار و مدافع آزادی فناوری شد. دی سولا پول در کتاب فناوریهای بدون مرز: در باب ارتباطات راه دور در عصر جهانی۶، که پس از مرگش در سال ۱۹۹۰ منتشر شد، پیشبینی کرد شبکههای رایانهایِ متصلبههم «جوامعی بدون مرز» را به وجود خواهند آورد. رؤیای سازندگان اینترنت نیز همین بود.
شبکۀ جهانی اینترنت ماشین بافندگی قرن بیستویکم است. چامات پالیهاپیتیا، سرمایهگذار خطرپذیر و مدیر اجرایی سابق فیسبوک، در سال ۲۰۱۷ گفت «به گمان من، ابزارهایی که ساختهایم بافت اجتماعی را متلاشی میکند». اخیراً منتقدان میگویند شبکههای اجتماعی بافت اجتماعی را نابود میکنند، ولی سازندگان آنها گمان میکردند بافت اجتماعی را ترمیم خواهند کرد. هدفنامۀ اصلی فیسبوک -که بخشی از «شرایط و مقررات استفاده از خدمات» آن است- میگوید که غرضش «ایجاد امکان برای ساخت جامعه و نزدیکترکردن مردم جهان به یکدیگر» است.
مدافعان آرمانشهرِ فناوری همواره بر این عقیده بودهاند که اگر ماشینهای نظام صنعتی بافتِ اجتماعی را از هم گسیختهاند، دستگاهی دیگر میتواند آن را ترمیم کند. مخصوصاً فناوریهای حملونقل و ارتباطات همواره نویدبخش به نظر میآمدند: که سریعتر مردم را به هم نزدیکتر کنند و رشتههای نازک تلگراف، تلفن، رادیو، تلویزیون، تلویزیون کابلی، اینترنت و بهاصطلاح وبِ جهانگستر همۀ ما را گرد هم آورد.
این دیدگاه، به میزان زیادی، مرهون دی سولا پول است که میگفت اینترنت «فناوری آزادی» است. همچنین مدیون نیزبت و اندیشههای اوست که در نظر دوستانِ ناهمگنِ مسببِ ایجاد هرجومرجِ اینترنت جذابیت داشت: چپیهای نوِ طرفدار جامعۀ کمونیستی و محافظهکاران ضددولت. نیزبت در دهۀ ۱۹۷۰ در دانشگاه کلمبیا تدریس کرد. در نیویورک با روشنفکران محافظهکار، ازجمله ویلیام اف باکلی، نشستوبرخاست فراوان داشت. سپس در ۶۴سالگی به مؤسسۀ امریکن انترپرایز، اندیشکدهای پیشرو با مشی محافظهکاری، رفت.
نیزبت از تغییر رویۀ محافظهکاری در دورۀ ریگان خوشش نمیآمد. او با عصبانیت گفته بود «من از نفوذی که اکثریتِ اخلاقیِ راست افراطی بر او دارند متنفرم. وای خدای بزرگ! که من چقدر از این افراطیهای مذهبیسیاسی بیزارم». ولی در دهۀ ۱۹۹۰، و حتی پس از مرگ نیزبت در سال ۱۹۹۶، کتاب او حتی تأثیرگذارتر از قبل نیز شد.
ایجی دیون، روزنامهنگار لیبرال، در سال ۱۹۹۶ نوشت «احیای مجدد نیزبت اینبار در جناح راست و بهواسطۀ محافظهکارانی است که به دنبال نظریهای منسجم هستند تا از تلاشهایشان برای ویرانکردن دولت رفاه جدید و جایگزینی آن با اقدامات محلی و داوطلبانه برای نجات فقرا حمایت کند».
اما رواج مجدد نیزبت تنها بهواسطۀ محافظهکاران صورت نگرفت، بلکه دمکراتهای نو، ازجمله خودِ بیل کلینتون، نیز مؤثر بودند و بارزترین نمودش را در نگرش ضددولت اینترنت یافت، نگرشی که توسط ائتلاف چپیها و محافظهکاران، به رهبری نوت گینگریچ، بیان شد که خود را «آیندهگرای محافظهکار» میخواند و معمار «قانون ارتباطات راه دور» (۱۹۹۶) بود، قانونی که اینترنتی رها از هرگونه دخالت و نظارت دولت ایجاد کرد.
جان پری بارلو، مدافع آزادی اینترنت، به سال ۱۹۹۶ در «اعلامیۀ استقلال جهان اینترنت» نوشت «دولتهای جهان صنعتی!ای عفریتهای فرسودۀ انسانگون و پولادسرشت؛ من ساکن جهان اینترنت هستم، ساکن منزل تازۀ ذهن. من اعلام میکنم که این فضای اجتماعیِ جهانیِ نوبنیاد از خودکامگیهایی که میکوشید بر ما تحمیل کنید مستقل است».
خطابۀ بارلو ضددولت بود («جهان اینترنت در محدودۀ مرزهای شما نیست»)، ولی مدافع جامعه بود («ما قرارداد اجتماعی خودمان را به وجود میآوریم»). او پیشبینی کرد که اینترنت جامعۀ بیدولت خواهد بود. تا اندازهای حق با او بود. اینترنت جز در مواردی قابلملاحظه -از همه مهمتر، چین- تحت نظارت هیچ دولتی نیست.
مجلۀ وایرد در سال ۲۰۰۰ پیشبینی کرد که اینترنت اختلافهای موجود در آمریکا، و سراسر جهان، را برطرف خواهد کرد. «ما بهعنوان یک ملت، بهخاطر -نه بهرغم- نزدیکی اینترنت و زندگی اجتماعی، از دانش، رواداری و ارتباط بیشتری برخورداریم. تعصب، مذهب، جغرافیا، نژاد، جنسیت و دیگر بخشبندهای سیاسیِ سنتی جای خود را به معیاری تازه -اتصال به اینترنت- بهمنزلۀ اصل سازماندهیکنندۀ نگرشهای سیاسی و اجتماعی میدهد». کمتر پیشگوییهایی پیدا میشوند که تا این میزان به خطا رفته باشند.
تبدیل اینترنت به رسانۀ اجتماعی، با ظهور «رسانههای گروهی» در دهههای نخست قرن بیستویک، پیوندهای اجتماعی را حتی ضعیفتر نیز کرد. این امر ظاهراً اظهار تأسفهای بیپایان به بار آورده، ولی درعینحال موجب احیای دوبارۀ نیزبت هم شده است.
جُرج پکر در سال ۲۰۱۳ کتاب گسیختگی: تاریخ داخلی آمریکای جدید۷ را منتشر کرد که شرح او از بحران تنهایی، بیگانگی و انزوا در آمریکا بود و برندۀ جایزۀ ملی کتاب شد. پکر میگوید «کسی نمیداند گسیختگی از کِی آغاز شد -چه زمانی بود که نخستینبار کلافی که آمریکاییها را در چنگال ایمن و گاه خفهکنندۀ خود متحد نگاه میداشت پاره شد. این گسیختگی، مثل هر تغییر بزرگ دیگری، در بیشمار دفعه و به بینهایت روش آغاز شد و کشور، همان کشور همیشگی، در لحظهای از خط تاریخ عبور کرد و برای همیشه دگرگون شد».
در نظر پکر، گسیختگی «بیشمار دفعه» آغاز شد -انعکاسی ضعیف از تعبیر «روزگار گذشتۀ» نیزبت که به همین میزان مبهم بود-، اما برداشت خوانندگان از گسیختگی اظهار تأسف بهخاطر دستکشیدن ابتدا چپ نو، بعد راست نو و، درنهایت، نودمکراتها از نیو دیل بود. پکر معتقد بود که افت قدرت دولت باعث شد اجتماع ضعیف شود: هرچه دولت ضعیفتر، جامعه بیرمقتر. نیزبت خلاف این را باور داشت و میگفت افزایش قدرت دولت است که اجتماع را تحلیل برده است: هرچه دولت قدرتمندتر، جامعه ضعیفتر.
راس دوتت، روزنامهنگار محافظهکار نیویورک تایمز که مقدمۀ چاپ جدید کتاب در جستوجوی اجتماع را نوشت، در سال ۲۰۲۰ و در بحبوحۀ همهگیری کرونا، کتاب جامعۀ منحط۸ را منتشر کرد. مباحث کتاب حولوحوش مقالهای از نیزبت دور میزند؛ این مقاله میگوید وقتی توازن میان فرد و اجتماع به نفع فردگرایی عنانگسیخته -و آنچه دوتت انحطاط مینامد- به هم میخورد، اعصار طلایی به پایان خود میرسند.
یووال لوین، مدیرمسئول مجلۀ محافظهکار نشنال افرز، در کتاب زمان سازندگی۹، که این نیز در سال ۲۰۲۰ منتشر شد، بهتفصیل از کتاب نیزبت نقلقول کرد. نیزبت از «دورهای برزخی» سخن گفت که مشخصهاش «زوال و افول نهادها» و «احساس مقاومتناپذیر بیگانگی از اجتماع» بود. منظور لوین نیز وقتی که میگوید «ما در دوران خلأ وفاداری زندگی میکنیم» همین است.
او ضمن توصیف بحران «تنهایی و انزوا، بیاعتمادی و سوءظن، بیگانگی و جدایی» مینویسد که «ما آمریکاییها بحرانی اجتماعی را پشت سر میگذاریم». ما دیگر اعتقادی به نهادها نداریم: «از شرکتهای عظیم، بانکها و مشاغل گرفته تا قوههای حکومت فدرال، رسانههای خبری، اتحادیههای کارگری، نظام سلامت، مدارس دولتی و دانشگاهها؛ اعتماد به نهادها روزبهروز کمتر شده است».
به عقیدۀ لوین، این سقوط، که با نظرسنجیهای عمومی قابل اندازهگیری است، در دهۀ ۱۹۷۰ آغاز شد. در نظر دوتت، که بیش از موضوع تنهایی به انحطاط فرهنگی علاقهمند است، فروپاشی در سال ۱۹۶۹ آغاز شد، زمانی که بشر پا بر کُرۀ ماه گذاشت، و در بخشهای مختلف ازجمله سینمای آمریکا، با برداشتهای تازۀ بیپایانی که از فیلمهای قدیمی میکند، قابل رهگیری است (چه تعداد «جنگ ستارگان» و فیلم ابرقهرمان دیگر مانده که ساخته نشده است؟). این نگرش مستقیماً از نیزبت نشئت میگیرد و دوتت نیز به این دِین معترف است. نیزبت گفته بود «فوران آفرینش عمری بسیار کوتاه دارد و پس از آن همهچیز یکنواخت، تقلیدی و قراردادی میشود و فرم جای محتوا را میگیرد».
حقیقتاً نمیشود سند محکومیتی را که در سال ۱۹۵۳ صادر شده مجدداً در سال ۲۰۲۰، بهعنوان تشخیص چیزی که حوالی ۱۹۷۰ آغاز شده، منتشر کرد. در جستوجوی اجتماع نیزبت، که در دورۀ ریاستجمهوری هری اس ترومن به رشتۀ تحریر درآمد، مشکل را در لیبرالیسمِ نیو دیل دید، چراکه نیزبت خود در دورۀ نیو دیل زندگی میکرد. لوین و دوتت میخواهند تقصیر را متوجه لیبرالیسم کنند، ولی همان دهههایی که آنها میپندارند جامعه رو به زوال نهاده است درست همان زمانی است که محافظهکاری تاچر و ریگان به ظهور رسید. همچنین این ایام مصادف بود با لیبرالیسم فزایندۀ چپ نو که تهدیدی جدی برای نهادهای اجتماعیِ دانشمحور، بهویژه آموزش و روزنامهنگاری، محسوب میشود. اگر بافت اجتماعی واقعاً فرسوده است، مثل همیشه، بهقدر کافی سرزنش و تقصیر هست که به همه برسد.
استدلالهایی که زیر سایۀ هیتلر، موسیلینی و استالین عرضه شده بالاخره منسوخ میشوند. اکنون، وقت آن رسیده که کتاب در جستوجوی اجتماع نیزبت را به قفسۀ کتابخانۀ عمومی بازگردانید. در بسیاری از نقاط دنیا خطر حکومتهای خودکامه همچنان بر قوت خود باقی است، ولی این مشکل متوجه دولتها نیست بلکه به شرکتها و مؤسساتی بازمیگردد که دادهها، دانش و اطلاعات را تحت نظارت خود دارند. هیچ راه گریزی نیست. همهچیز را دربارۀ شما میدانند. مشکل بتوانید بدون آنها دست به فعالیتی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی یا اجتماعی بزنید. مسئله این نیست که بافت اجتماعیْ نخنما و کنارههای آن ریشریش شده، بلکه مشکلْ آن بهاصطلاح بافت اجتماعی است که امروز شرکتهای انحصاری برای سود مالی خود تولید میکنند، بدلی بیارزش و دورریختنی.
پیش از شیوع کرونا یک جهانِ واقعی داشتیم، یک جهان دروغین؛ یک رفاقتِ واقعی بود، یک «مخاطبان شما»؛ گروههای سیاسی بود و «فالوئر»؛ اظهارنظرهای سیاسی حقیقی بود و «لایک». حال، وقتی تعامل با انسانهای دیگر محدود به همین بدهبستانهای -یا شبیهسازیهای- سرد، تلویحی و غالباً پرخاشگرانه میشود، خطر آن وجود دارد که وقتی محدودیتها برداشته میشوند مردم همین فرهنگِ مجازی را به دنیای واقعی بیاورند و جوامعی خشمگینتر، ناشکیباتر، سطحیتر و تجاریتر پدید آورند که کمتر از پیش دمکراتیک هستند.
ایجاد پیوندهای محکمتر در دنیای پساکرونا، اگر اساساً چنین دنیایی وجود داشته باشد، مستلزم تجسم اخلاقی است، تجسمی اخلاقی که ارتباطی با ایدئولوژیهای سیاسی یا هدفنامههای شرکتها ندارد، بلکه تابعی از شرایط انسانی است: مهربانی، دلسوزی، آرزو، سخاوت، وفاداری و دلبستگی. همچنین اینها تنها راهحل حقیقی برای مشکل تنهایی، بیگانگی، آشفتگی و فروپاشی هستند.
ولی نمود کامل این توابع در همهجا، که ویروس و سیلاب مثل کابلهای باندپهن و فیلمهای تیکتاک منتشر میشود، هم مستلزم وجود جامعه است و هم دولت. آنچه نیاز است چیزی شبیه یک قرارداد اجتماعی تازه برای کالاهای عمومی، حفاظت محیط زیست، کشاورزی پایدار، خدمات بهداشتی دولتی، مراکز اجتماعات محلی، تحصیل همگانی، کمکهای بلاعوض برای کسبوکارهای کوچک و کمکهای مالی دولتی برای حمایت از هنرهاست.
البته این قرارداد اجتماعی جدید نیو دیل تازه نخواهد بود. امروز خطرها بزرگترند چراکه، به لطف دههها مدیریت ریگانی و تاچریِ جهانِ واقعی و مجازی، آب دریاها دور تا دور ما بالا آمده و جنگلها در آتش میسوزند. دولتها به نوعی قرارداد یا توافق اجتماعی برای همراهی نیاز دارند. آن قرارداد نیازمند تغییر است. ولی دستِآخر باید بگوییم که مشکل از جامعه یا بافت اجتماعی نیست. مشکل از دولتهاست که وظایف سرپرستی خود را رها کردهاند.
نه لیبرالیسم جامعه را کُشت نه محافظهکاری. چون جامعه نمُرده است. فقط رنگپریده و بیقرار است، مثل آدمی زمینگیر که روز و شب به چیزی جز صفحۀ نمایش نگاه نمیکند و آیینه را با پنجره اشتباه میگیرد. در خانه و در اینترنت جامعۀ واقعی وجود ندارد، شبیهسازیِ آن هست. ولی بیرون، روی چمنها و پیادهرو، در جنگل و خیابان، در زمین بازی و حیاط مدرسه و زمین بیسبال، در آپارتمانهای سازمانی و فروشگاهها و بارها و نمایشگاههای عرضۀ محصولات کشاورزی و کتابخانهها و ساختمانهای اتحادیهها، جامعه مثل ماشین کار میکند، هرچند تاپتاپهای کرکنندۀ ماشین بخار را ندارد، ولی دستکم، مثل دستگاههای پارچهبافیِ دربوداغانِ قدیمی، ترقتوروقی میکند.
پینوشتها:
• این مطلب را جیل لپور نوشته و در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۲۱ با عنوان «Is Society Coming Apart?» در وبسایت گاردین منتشر شده است؛ و برای نخستینبار با عنوان «آیا جامعه در حال فروپاشی است؟» در بیستودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• جیل لپور (Jill Lepore) نویسندۀ نیویورکر و استاد تاریخ دانشگاه هاروارد است. او تاکنون ۱۴ کتاب نوشته که نام آخرینشان اگر آنگاه (If Then: How the Simulmatics Corporation Invented the Future) است.
Weave: The Social Fabric Project [۱]The Sum of Us: What Racism Costs Everyone and How We Can Prosper Together [۲]The Quest for Community [۳]Gunsmoke [۴]Community and Power [۵]Technologies Without Boundaries: On [۶]Telecommunications in a Global Age
The Unwinding: An Inner History of the New America [۷]Decadent Society [۸]A Time to Build [۹]