(تصاویر) ناگفتههای زندگی ریزعلی خواجوی؛ دهقان فداکاری که از کتب درسی حذف شد
ازبرعلی حاجوی گفته آنچه در نهایت موجب توقف قطار شد نه شعلههای آتش که صدای گلولههایی بود که وی به هوا شلیک میکند: «وقتی دیدم که راننده متوجه نمیشود، با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ایستاد…»
این «دهقان فداکار» ریزعلی خواجوی بود که از روز نخست شاید به خاطر خطای سهوی خبرنگار اطلاعات، به اشتباه نوشته، خوانده و معروف شد. ریزعلی خواجوی در واقع «ازبرعلی حاجوی» نام داشت؛ قهرمانی که اکثر ما برای نخستین بار در کتاب فارسی سوم دبستان با او و ماجرایش مواجه شدیم؛ با تصویر جوانی برهنه بر روی ریل راهآهن که لباس خود را آتش زده و بر سر چوبی گرفته بود تا راننده قطار را متوجه خطر ریزش کوه کند.
داستان آن شب
روزنامه اطلاعات در گزارشی که سه روز پس از این ماجرا منتشر کرد، ماجرای ریزش کوه را اینگونه روایت میکند: «در آن شب که قطار مسافربری تبریز – تهران به طرف میانه میرفت، هوا سخت طوفانی بود و منطقه کوهستانی قرنقو از شدت وزش باد و ریزش باران به لرزه درآمده بود و در همین لحظه بود که یک دهقان باشرف ایرانی فانوس به دست از بیابان به طرف قریه خود که به «قلاچوک» معروف است میرفت. قطار مسافری از تونل هجده گذشت و مسافرین آن کوچکترین اطلاعی از سرنوشتی که لحظهای بعد در انتظار آنان بود نداشتند.
در این موقع دهقان فداکار که نام وی ریزعلی خواجوی است هنگام عبور از روی خط صدای غرش مهیبی شنید که از کوه مجاور «ترانشه» و تونل راهآهن برخاست و لحظهای بعد که روی خود را برگرداند متوجه شد که کوه ریزش کرده و راه را مسدود ساخته است… دهقان مزبور فرا رسیدن لحظه عبور قطار از آن نقطه را به خاطر آورد و به سرنوشت شومی که در انتظار مسافرین قطار و همنوعان وی بود اندیشید… ابتدا به طرف تونل دوید و فتیله فانوس خود را بالا کشید و سپس برای آنکه راننده قطار کاملا از وقوع حادثه باخبر گردد…
لباس خود را درآورد و با نفت چراغ دستی خود آغشته کرد و با شعله چراغ آن را آتش زد و به وسیله این فانوس مشتعل به راننده قطار مسافری اعلام خطر کرد. خوشبختانه راننده و رئیس قطار متوجه این علامت خطر شدند… راننده بلافاصله دست بر روی شیر ترمز گذاشت و رئیس قطار دستگیره ترمز خطر را باز کرد و بالاخره قطار مسافربری پس از تکانهای شدیدی که به خود داد از حرکت بازماند.»
ازبرعلی حاجوی در گفتوگو با خبرگزاری مهر در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ ماجرای آن شب را اینگونه روایت میکند: «این واقعه به حدود ۵۰ سال پیش و زمانی که حدود ۳۱ الی ۳۲ ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمیگردد… اواخر پاییز بود که یک شب باجناغم میهمان من شده بود؛ ساعت ۸ شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران میروند و من هم باید بروم و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود ۷ کیلومتری منزلمان برسانم. هرچه به او اصرار کردم که هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان، قبول نکرد. در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم. در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خطآهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه میافتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است. با خودم گفتم هرچه بادا باد. راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چارهای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دواندوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم…»
دهقان فداکار برهنه نشد
آنچه تاکنون از این رویداد خوانده و شنیدهایم، حکایت ایستادن قطار پس از دیدن پیراهن مشتعلشده ریزعلی است؛ تصویری که اتفاقا در داستان دهقان فداکار نیز روایت از برهنه شدن او و آتش زدن پیراهنش دارد و در نهایت اینکه راننده قطار با دیدن شعلههای آتش، قطار را متوقف کرد؛ روایتی که روزنامه اطلاعات نیز به همین شکل آن را بیان میکند. در حالی که روایت قهرمان اصلی داستان، با آنچه تاکنون شنیدهایم متفاوت است. ازبرعلی حاجوی گفته آنچه در نهایت موجب توقف قطار شد نه شعلههای آتش که صدای گلولههایی بود که وی به هوا شلیک میکند: «وقتی دیدم که راننده متوجه نمیشود، با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ایستاد…»
دهقان فداکار چهارم آذر ۱۳۹۳ در جمع دانشآموزان کلاس سوم دبستان امام حسن مجتبی(ع) در گوهردشت کرج، دو نکته درس «دهقان فداکار» را اشتباه دانست و گفت: «نام اصلی من ازبرعلی حاجوی است اما در کتاب درسی دبستان «ریزعلی خواجوی» ذکر شده و نکته دیگر آنکه من برهنه نشدم و تنها کت خودم را درآوردم و آتش زدم اما لباس بر تن داشتم!»
پاداش و تشویق یا کتک و توهین؟!
آنچه همه ما شنیدهایم این است که با توقف قطار، راننده، رئیس قطار و مسافران از ریزعلی تشکر کردند. روایت روزنامه اطلاعات نیز همینگونه است: «مامورین قطار پیاده شدند و در این موقع بود که تازه متوجه شدند خطر عظیمی سر راه آنها قرار گرفته بود. دهقان مزبور از طرف رئیس قطار مسافری در همان محل مورد تقدیر قرار گرفت و پاداشی به وی پرداخت شد و بلافاصله این خبر به تهران رسید و از نظر اهمیت موضوع، هیاتمدیره راهآهن تشکیل جلسه داد و ضمن تایید تقدیر از اقدامات دهقان مزبور و رئیس قطار و راننده مجددا پاداش قابل توجهی در حق دهقان تصویب کرد و به ناحیه شمال غرب راهآهن دستور داده شد که فورا مامورین به قریه قلاچوک رفته و این دهقان را پیدا کنند و تبریک و تقدیر و پاداش هیاتمدیره راهآهن را به وی تسلیم کنند.»
شاید باورش سخت باشد اما واقعیت ماجرا در ساعات نخستین چیز دیگری بود؛ دهقانی که در آن شب طوفانی پاییزی قطار را به خاطر برخورد نکردن با سنگهای سرازیرشده از کوه، متوقف کرده بود، اتفاقا به محض توقف قطار نه تنها مورد تقدیر قرار نگرفت که کتک مفصلی از مسافران و ماموران قطار خورد: «وقتی که راننده متوجه شد و وقتی قطار کمکم توقف کرد، همه ماموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر میکردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشتهام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیبهایش را گشت و ۵۰ تومان به من انعام داد.»
دهقان فداکار سالهای بعد را چگونه گذراند؟
ماجرای دهقان فداکار هرچند از سال بعد از آن به عنوان ماجرایی که درس ازخودگذشتگی میداد در کتابهای فارسی دبستان گنجانده شد؛ اما تا سال ۷۰ -۶۹ هیچ کس ریزعلی خواجوی واقعی را نشناخت؛ مردی که پس از آن حادثه راهی بیمارستان شد و مجبور شد برای مخارج درمان گوسفندانش را بفروشد: «چون لباسهایم را درآورده و لُخت شده بودم و عرقریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و ۱۵ روز در یکی از درمانگاههای میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام داراییام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتابهای درسی بچهها شد، اما تا سال ۶۹ یا ۷۰ هیچ کس جز اهالی روستایمان نمیدانست که دهقان فداکار منم تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستانهای تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.»
هرچند این شناخت نیز کمک شایانی به زندگی دهقان فداکار نکرد؛ چند سال بعد خبرنگاران ریزعلی و همسرش را در حوالی کرج یافتند. دهقان فداکار به علت ابتلا به بیماری به این دلیل که فرزندانش در تهران زندگی میکردند مجبور شده بود خانهای را که در زنجان به او هدیه داده بودند، بفروشد و خانهای در حصارک کرج بخرد تا نزدیک محل زندگی فرزندانش سکونت کند: «ریزعلی خواجوی به همراه همسر پیر و ترکزبانش چهار سالی است که در خانه کوچکی زندگی و روزگارشان را سپری میکنند. زندگیشان ساده به اندازه یک خانه کوچک در طبقه همکف یک آپارتمان است.»
دهقان فداکار که چند سال پیش در یک اقدام خیرخواهانه دیگر ضامن یک جوان ۳۷ ساله شده بود، به دلیل فوت آن جوان و عدم همکاری خانوادهاش همچنان اقساط وی را میپرداخت: «چند سال پیش ضامن یکی از جوانهای روستایمان شدم که او فوت کرد، گویا خیلی از اقساط را هم نپرداخته بود، بعد از آن بانک شروع به کم کردن آن از حقوق من کرد، وقتی به خانوادهاش که وضع مالی خوبی هم دارند، مراجعه کردم همسرش گفت که این وام را نمیپردازد و بهانه آورد و از آن به بعد ماهی ۱۰۰ هزار تومان از حقوق ۳۰۰ هزار تومانی من کم میشد تا اینکه این ماه (آذر ۱۳۹۰) سه برابر کم کردهاند و چیزی از حقوقم برای زندگی نمانده است. تا حالا نزدیک ۵ میلیون از وام را پرداخت کردیم و بیشتر از ۶ میلیون مانده است.»
مصائب زندگی تا آنجا این اسطوره کودکان چند نسل این مرز و بوم را در تنگنا قرار داد که در آذر ۹۰ در گفتوگو با خبرگزاری فارس، سخنانش را با این جمله به پایان برد: «اگر الان میتوانستم برای گذران زندگی حتی نگهبانی هم میکردم، اما توان بدنی ندارم.»
ماجرای ورود به کتابهای درسی و حذف از آنها
دهقان فداکار یک سال پس از متوقف کردن قطار، وارد کتابهای درسی شد. او ماجرا را اینگونه روایت کرده است: «یک روز در خانه بودم که در را زدند و گفتند رئیس آموزشوپرورش زنجان تو را خواسته، آخر آن موقع مدارس میانه زیر نظر آن ناحیه بود. گویا ماجرا را شنیده بود، من هم رفتم و آنجا از من خواست همه واقعه را برایش تعریف کنم، وقتی توضیح دادم آن را نوشت و سال بعد معلم روستا آمد در خانهمان که ازبرعلی مژده بده! تو رفتی توی کتابهای درسی! اسمم را گذاشته بودند دهقان فداکار.»
روایت نوستالژیکی که حالا چند سالی است از کتابهای درسی حذف شده است و حتی گله صریح ریزعلی نیز نتوانست آن را به کتابهای درسی بازگرداند: «من نمیدانم چرا درس دهقان فداکار از کتابهای درسی حذف شده است؛ به جای آنکه حمایت کنند، نام و آن ماجرا را از کتب درسی برداشتهاند. پتروس (اشاره به داستان پتروس فداکار) انگشت خود را در یک سد نگه داشته و کم مانده همه آن را طلاکوب کنند.»
حذف درس «دهقان فداکار» حالا با خاموش شدن فانوس زندگی او بر تعداد منتقدان این ماجرا افزوده است تا جایی که امام جمعه تبریز و استاندار آذربایجان شرقی با صدور پیام تسلیت مشترک این حذف را مورد انتقاد قرار دادهاند: «خبر درگذشت ریزعلی خواجوی، معروف به دهقان فداکار باعث تاسف و تالم گردید، هرچند داستان دهقان فداکار از کتاب درسی حذف و فانوس اسطوره چندین نسل از مردم ایران و آذربایجان که به دلیل عارضه شدید ریوی در بیمارستان امام رضا(ع) تبریز بستری بود، با لبیک به دعوت حق خاموش شد، اما همواره در خاطرات ما باقی است.»
هرچند حذف این درس در فروردینماه سال جاری توسط رضوان حکیمزاده، معاون وقت وزیر آموزشوپرورش که برای عیادت ازبرعلی حاجوی به منزل او در روستای قهرمانلوی میانه رفته بود، تکذیب شد و او به خبرنگار صداوسیمای مرکزی آذربایجان شرقی در این باره گفت: «چنین اتفاقی نیفتاده بلکه این داستان به بخش فداکاران کتاب بخوانیم پایه سوم ابتدایی منتقل شده است.»
پس از انتشار خبر درگذشت ریزعلی خواجوی، سید محمد بطحایی وزیر آموزشوپرورش در پاسخ به انتقادهای صورت گرفته در این زمینه گفت: «موضوعات کتب درسی هر چند سال یک بار تغییر میکند؛ درس دهقان فداکار در کتاب فارسی سوم دبستان نیز جای خود را به نمادهای دیگری داده است.»
حال باید دید این نمادهای بهروزشده تا چه حد میتواند در ذهن کودکان دبستانی جای باز کند و زنده بماند، همانگونه که «دهقان فداکار» در ذهن سلفشان برای همیشه ضبط و ثبت شد؟
منبع: روزیاتو