در فکر خانههایی که توان خریدشان را ندارم!
اکثر روزهای زندگیام را در فکر خانههایی شب کردهام که توان خریدشان را ندارم. در آن خانۀ بزرگ و زیبای رؤیاهایم، بچههایم هنوز کنارم زندگی میکنند. تخیلات و خاطرات به ما هجوم میآورند. انگار ما رنگِ خانههایی را میگیریم که در آن زیستهایم.
گاردین، دبورا لِوی | نیویورک؛ رفتم سنترال پارک. داشتم از گرمیِ هوا و خستگیِ پرواز پس میافتادم. زیر درختی نزدیک ورودیِ پارک ولو شدم. همینطور که دراز کشیده بودم و از بین برگها آسمان وسیعِ آمریکا را تماشا میکردم، چشمم به چیزی افتاد که از درخت آویزان بود. کلید بود. با روبانی سرخرنگ به شاخهای آویزانش کرده بودند و همانجا مانده بود. با خودم گفتم شاید از قصد گذاشتهاند بماند، چون دیگر نمیخواهند به خانهای که این کلیدش بوده بازگردند. یا شاید میخواستهاند با این نشانه دورهای از زندگی خود را به پایان برسانند. همیشه هالهای از رمزوراز دور کلیدها هست. وسایلیاند برای ورود و خروج و باز و بسته کردن در خانههایی که بعضیهایشان را دوست داشتهایم و بعضی دیگر را نه.
همراه ارواح خیالپردازان دیگر، بیشتر عمرم پشت شیشۀ بنگاههای املاک صورت چسبانده بودم و چشم تیز کرده بودم تا خانۀ خودِ خودم را که نمیتوانستم بخرم پیدا کنم. ولی باور داشتم وقتی بزرگ شدم یک روز کلید خانۀ خودم را در دست خواهم داشت، خانهای با پیچ امینالدوله و چند بهارخواب. در همین حال، صدایی ضعیف موذیانه در گوشم زمزمه میکرد که «این خانه واقعی نیست، هیچوقت به دستش نمیآوری».
بله، مدتها تلاش کرده بودم زندگی مرفهی داشته باشم. آسان نبود. همکارانم نمیخواستند زیاد مرفه باشند، ولی من دلم میخواست برای زندگی به حومۀ شهر بروم.
روز بخیر، چه هوای دلچسبی! خانهباغهایمان با رُزهای بالاروندۀ صورتیشان را ببینید. میز ناهارخوری و صندلیهای دورش، تابلوهای نقاشیِ روی دیوار، آلاچیق، ظرف سالاد و شقایقهای آسیایی، ظروف چینی ویکتوریایی و مرتعِ گلهای وحشیمان را ببینید. نان برشتۀ کرهمالیده را کنار چراغ آلامد ببینید. ببین! خودت را ببین داری توی اینستاگرام میچرخی! خب، پیادهروی در روستا را شروع میکنیم با «مولی»، پیتونِ برمهایِ دوستداشتنیمان!
اگر ملکواملاک ما خودنگاره و تصویری از طبقۀ اجتماعیمان باشد، از طرفی هم شبیه بدنی است که اندامش را طوری حرکت میدهد که اغواگر باشد. راستش را بخواهید من نفهمیدم چرا ملکواملاک آنطور که باید برای من لوندی نکرد و چشمان خمارش پیشنهادی نکرد که نتوانم نپذیرم. آخر، بالاخره توانسته بودم با نویسندگی زندگیام را بگذرانم. ازآنجاکه در سنترال پارک زیر آن کلید رهاشده یا فراموششده خوابیده بودم و به این چیزها فکر میکردم، خیلی افسردهکننده بود که بیخود سر دلایل واقعیِ ماندن در آپارتمان خرابهام در لندن با خودم کلنجار بروم.
حدود بیستسالگی شروع به نوشتن کردم و تقریباً همانوقت نمایشنامههایم روی صحنه رفت، اما اولین کتابم بیستوهفتسالگی منتشر شد. نوشتن کلام بازیگران بسیار لذتبخش بود، ولی نان و آب نمیشد. به ربکا وست فکر میکردم که در چهلسالگی نویسندگی آنقدر برایش ثروت آورده بود که توانست اتومبیل رولزرویس و یک ملک اربابی بزرگ، یا خانه، در چیلترن هیلز بخرد. من در چهلسالگی مشغول یادگیری شیوههای مختلف پخت دالعدس هندی با انواع حبوبات برای دختر دومم بودم که آنموقع سهماهه بود.
موقعی که ربکا وست قدم بر رکاب اتومبیل شیک خود میگذاشت، من در این فکر بودم که ادویهها را چطور ترکیب کنم و نان تابهای و تافتون هندی را چطور بپزم و امتحان کنم ببینم دالعدس با برنج چطور میشود. بله، از حبابدادن و پفکردن خمیر در تابه و جوشاندن ملایم کره و صافکردنش لذت میبردم. بعد رفتم سراغ پخت نان پاراتا که خیلی سختتر بود، چون باید به خمیر پیلی میدادی. باورم نمیشد.
پختن دالعدس و نان تابهای و پاراتاهای خوشمزه برای خانواده و نوشتن در دلِ شب؛ صدای دزدگیر تکتکِ اتومبیلها تا ساعت چهار صبح برایم آشنا بود. ربکا وست در همین سنوسال رولز رویس جدیدش را در محوطۀ ملک اربابیاش پارک میکرد و آلبر کامو نوبل ادبیات میبرد.
تنها نیمی از انسان عاقل است: نیمی از او لذت و روز بلند شادکامی را دوست میدارد، میخواهد نودساله شود و در آرامش بمیرد، در خانهای که خود ساخته و سرپناه آیندگانش خواهد بود. نیم دیگر انسان دیوانه است. ناخوشایندها را بیش از خوشایندها میپسندد، درد و شبِ تاریکِ یأس را دوست میدارد و خوش دارد در فاجعهای چنان عظیم بمیرد که حیات را نابود کند و از خانهاش جز تلی خاکستر باقی نگذارد.
-ربکا وست، برۀ سیاه و باز خاکستری۱ (۱۹۴۱).
تقریباً با حرف ربکا وست موافق بودم، البته بهجز آن بخش تل خاکستر. اگر ثروتمند نباشید، دلتان فاجعهای نمیخواهد که خانهتان را بسوزاند و با خاک یکسان کند. تابۀ چینیام! چراغ کوچک منگولهکاریام! باوجوداین، سالهایی که به بزرگکردن بچه و گرفتنِ لِم پخت پاراتا گذشت مفیدترین سالهای عمرم بود. آنموقع متوجه نبودم، ولی داشتم نویسندهای میشدم که دلم میخواست باشم.
به دلِ خطر زدن و ناگهان چیزی را کشفکردن، چیزی که چهبسا دهان باز کند و بغرد و نویسنده را به زانو درآورد، یک بخش از ماجرای پرمخاطرۀ زبان بود. کسانی که عمیق، رها و جدی فکر میکنند به زندگی و مرگ و هرآنچه در این مسیر از سر میگذرانیم نزدیکتر میشوند. نظافتچیهایی که سحر از خواب بلند میشوند تا ادارهها، ایستگاههای قطار، مدرسهها یا بیمارستانها را جارو کنند با این نوع تفکر آشنا هستند.
نویسنده میداند که باید قویتر از خستگی و ترسناکترین افکارش باشد. ممکن است خیلیها صدای او را بشنوند و او را ببینند، اما در اینستاگرام معروف نباشد؛ این مسئله مانع پرورش افکار بلند او نمیشود. تفکر زبان است. پرهیز از تفکر زبان است. یکبار در کلاس نویسندگی به بچهها گفتم فقط به کلمههای «مجاز» و «ممنوع» دقت کنید.
همگی موافق بودیم تابلوی سردر ورودیِ ساختمانها که نوشته «ورود سیاهپوستان ممنوع»، «ورود یهودیان ممنوع» یا «ورود کولیها ممنوع» بیمایهترین نوع زبان ممکن است. تابلوهای استخرهای مختلط دهۀ هفتاد هم جالب بودند. «شیرجه ممنوع»، «معاشقه ممنوع»، «خوردن ممنوع»، «آب پاشیدن ممنوع». چرا یک تابلو نزنیم که فقط بگوید ممنوع. ممنوع. ممنوع. حالا اگر تابلو را بگردانیم چه؟ مجاز. مجاز. مجاز.
بله، من خانه میخواستم؛ و یک باغچه. من سرزمین میخواستم.
لندن؛ باران، ساکت و نرم، بر درختان پارکینگ ساختمان مخروبۀ روی تپه میبارید. آن پائیز که به دخترم کمک میکردم وسایلش را جمع کند میدانستم که دوران طولانی و پرمشقتِ مادری وارد مرحلۀ تازهای می٬شود. با خودم فکر میکردم آیا میشود در خانواده صاحبِ قدرت باشی و دیگران را اسیر نیازها، منیتها، دلواپسیها و حالات روحی خود نکنی؟ زنی قوی در مرکز خانواده و دوستان که ضعفهایش را پنهان نمیکند یا برای جلبتوجه و همدردی به پروپای همه نمیپیچد؟ من که چنین کسی را ندیدهام. قطعاً خودم که اینطور نیستم. چطور بچهها را تشویق، مراقبت و بزرگ میکنیم و بعد اجازه میدهیم آزاد باشند؟
والدین به بچههایشان آزادی نمیدهند. بچهها مجبور به مطالبۀ آزادی نیستند. آنها هر طور شده آزادی خود را به دست میآورند، چون حقشان است. آنها اسیر ما نیستند؛ هرچند که خاطرم هست مجبور بودم در ازای آزادی خودم به مادرم نوعی باج بدهم. اگر مادری فرزندانش را دوست داشته باشد، درون او جای دارند، همان جایی که زندگیشان آغاز شده. آنقدر این موضوع برایم مبهم است که حتی نمیتوانم دربارهاش بنویسم، چه برسد به اینکه فکر کنم. حقیقت هم دارد. ولی در خانۀ خیالی رؤیاهای من بچههایم هنوز نرفته بودند.
بههرحال، دیوارها از هم باز شده بودند. خانۀ واقعی من بزرگتر شده بود، اتاقها زیاد بودند، از همۀ پنجرهها باد ملایم میوزید، همۀ درها باز بودند و درِ حیاط قفل نبود. در محوطۀ خیالیِ بیرون خانه، پروانهها بر بوتههای اسطوخودوس بنفش نشسته بودند، قایق پاروییام پر از چیزهایی بود که مردم جا گذاشته بودند: یک لنگه سندل، کلاه، کتاب و تور ماهیگیری. چندوقت پیش به پنجرههای خانه پشت پنجرهایهای چوبی زدم، سبزِ روشن. بهترین دوستم میگفت باید مخزن فاضلاب هم نصب کنی، ولی خداحافظی با دختر جوانم آنقدر برایم سخت بود که نشد.
پاریس؛ از آپارتمان جدیدم تا کلیسای سکرهکر پیاده پنج دقیقه راه بود. از جهتی شبیه آپارتمانم در لندن بود، چون هم روی تپه بود، هم روزگاری ساختمان زیبایی بود که رها شده بود. وقتی داشتم چمدانهایم را باز میکردم صدای ناقوس سکرهکر میآمد. در محوطۀ جلوی ساختمان صنوبری کاشته بودند که سایهاش روی اتاق پذیرایی من میافتاد. نور را میبلعید. نمیدانم چرا آنجا درخت همیشهبهار کاشته بودند. اصلاً نمیگذاشت نور داخل بیاید. با خودم گفتم روزهای آفتابی میتوانم بروم زیر شاخههای بزرگ آن، در آن محوطۀ همیشهسایه، بنویسم. یعنی باید یک میزِ تاشو میخریدم که جمع بشود (مثل گُل) تا بتوانم از راهپلۀ مارپیچ ساختمان ببرمش پایین. اگر سرایدار نبود، سخت میشد چمدانهای بزرگم را از این راهپله ببرم بالا.
سرایدار صورت وسایل آپارتمان را که بابتش ودیعۀ مالی گذاشته بودم مرور میکرد: فنجان دوتا، چاقو دوتا، چنگال دوتا، قابلمه و تختۀ نانبری هم یکی. یک میز تحریر و یک صندلی هم بود بهعلاوۀ دو تخت یکنفره در اتاق خواب که از حمام بزرگ کنارش کوچکتر بود. حمام وان نداشت، فقط یک دوش کوچک و پنجرههایی بزرگ داشت که به چشماندازهای وسیع شهر پاریس باز میشد. با وجود آنکه که مورد خاصی نبود که وقتگیر باشد، مرور صورتِ وسایل خیلی طول کشید.
سرایدار روی صندلیِ میز تحریر نشسته بود و چون جای دیگری صندلی نبود، من روی زمین نشسته بودم. سرایدار، خودکار به دست، چنان به دیوارهای لُخت خیره شده بود که انگار چیز خیلی مهمی را فراموش کرده است، چیزی مثل یک کاناپه یا میزی با بیش از یک صندلی. از آپارتمان طبقۀ پایین صدای ووروورِ ارهبرقی آمد. یکهو گفت: آها. فراموش کرده بود رختآویز پلاستیکی را در صورت بیاورد. بالاخره کار تمام شد. وقتی رفت، تختخوابهای تکنفره را بهم چسباندم و شروع کردم به ساختن اریکۀ سلطنت شبانگاهی. نگاهی به آپارتمان برهنه انداختم. خب ... پس تنهاییِ والدین یعنی این.
نمیدانم باید بگویم آپارتمانم سرد و سوتوکور بود یا اینکه فقط خلوت و پُرنور و دلباز بود؟ حتی در سال ۱۹۴۹ سیمون دوبوار عقیده داشت -همانوقت که جنس دوم۲ را مینوشت- زنها باید خودشان را از شر زندگی وابسته به خانه و فرزند خلاص کنند. کار خانگی، که، چون با مادربودن همخوانی داشته در دامن زنان گذارده شده، آنها را اسیر تکرار کرده؛ به همان صورتی که قرنها تکرار شده، هر روز تکرار میشود و برای زنان چیز جدیدی به ارمغان نیاورده است.
با همۀ این حرفها، تصمیم گرفتم برخلاف نظر دوبوار عمل کنم و بروم شعبۀ نزدیکِ مونوپریکس را پیدا کنم و چند دست بشقاب و قاشقچنگال بخرم. من میگفتم شگون ندارد خانۀ آدم خالی باشد و نتواند دوستان جدیدش را دور میز جمع کند.
یک ماه بعد، اولین سوپ بویاس عمرم را پختم و از همسایۀ مجسمهساز طبقۀ پایین دعوت کردم بیاید بالا. او خمیر را با دستانش گلوله میکرد و بعد با نُک انگشتش حالت میداد و اینطوری از نان آدمکهای کوچک میساخت و وقتی کامل میشدند، آنها را میخورد.
دیگر هرگز نمیخواهم با هیچ زوج زن و مردی پشت میزی بنشینم و ببینم که زن میخواهد فضایی برای خودش قرض کند. در چنین حالتی مردها صاحبخانه میشوند و زنها میشوند مستأجر آنها.
اطلاعات کتابشناختی:
Levy, Deborah. Real Estate. Penguin, ۲۰۲۱
پینوشتها:
• این مطلب را دبورا لِوی نوشته و در تاریخ ۸ می ۲۰۲۱ با عنوان «I've spent so much of my life dreaming of homes I cannot afford» در وبسایت گاردین منتشر شده است؛ و برای نخستینبار با عنوان «اکثر روزهای زندگیام را در فکر خانههایی شب کردهام که توان خریدشان را ندارم» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱آذر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• دبورا لِوی (Deborah Levy) شاعر، نمایشنامهنویس و رماننویس بریتانیایی است. شیر داغ (Hot Milk) و هزینۀ زیستن (The Cost of Living) از آثار اوست.
••• این مطلب برشی است از کتاب املاک، آخرین بخش از مجموعۀ زندگینامۀ خودنوشت جاری (living autobiography)، نوشتۀ دبورا لِوی.
[۱]Black Lamb and Grey Falcon
[۲] The Second Sex