شوالیههای تئاتر در «شبهای آوینیون»
جیغ بلندگوهای اتوبوس در سرم پیچید و صدای بلند راننده نگذاشت تا خوابم دَم بکشد. انگار استکان کمرباریک خوابم ترکی برداشته بود. با گردنی کشیده و دهانی نیمهباز، چشمان خستهام را با بیمیلی باز کردم، نگاه کردم، مسافران در حال بیدارشدن بودند.
کد خبر :
۴۱۵۴۵
بازدید :
۱۳۵۸
مجید موثقی | جیغ بلندگوهای اتوبوس در سرم پیچید و صدای بلند راننده نگذاشت تا خوابم دَم بکشد. انگار استکان کمرباریک خوابم ترکی برداشته بود. با گردنی کشیده و دهانی نیمهباز، چشمان خستهام را با بیمیلی باز کردم، نگاه کردم، مسافران در حال بیدارشدن بودند.
با شنیدن کلمه «آوینیون» فهمیدم که در حال رسیدن به این شهر هستیم. ساعت نزدیک هفت صبح بود؛ از پنجره اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم، وقتی تابلو آوینیون را دیدم، خاطرجمع شدم که تا دقایقی دیگر در ترمینال خواهم بود. سفری که ١٣ ساعت طول کشید و با عوضکردن دو اتوبوس همراه بود.
نگاهی به صندلی کنارم انداختم که خالی بود؛ یاد جوانی افتادم که دیشب در همین صندلی با او همصحبت شده بودم. هشت ساعت پیش وقتی وارد این اتوبوس شدم، دنبال یک جای خالی میگشتم و به انگلیسی از پسر جوانی پرسیدم «ببخشید میتونم اینجا بشینم»، اما او جوابم را به آلمانی داد! تشکر کردم و کنارش نشستم، اما پیش خودم فکر کردم ما در فرانسهایم و این آدم از کجا میداند که من آلمانی بلد هستم!»
زیرچشمی نیمنگاهی در تاریکی به او انداختم و به آلمانی از او پرسیدم: «شما از کجا اومدید؟» ایندفعه از تهلهجهای که داشت، فهمیدم که زبان تازه یاد گرفته است! پرسیدم «ببخشید زبان مادری شما چیه؟» علی، اهل افغانستان بود، اما بزرگشده مشهد! دو سالی میشد که در آلمان پناهنده شده بود و این اولین سفر او بعد از گرفتن کارت اقامتش بود. من هم خودم رو معرفی کردم و گفتم در زوریخ زندگی میکنم و مشغول فعالیتهای هنری هستم. پرسیدم «چرا با من آلمانی صحبت کردی؟» کمی سکوت کرد و گفت: «این تنها زبان خارجیاي است که تو این مدت یاد گرفتم».
گرم صحبت شدیم و وقتی متوجه شد، سفر من مربوط به یک جشنواره هنری است با تعجب گفت: «اولینبار هست که با کسی راجع به هنر صحبت میکنم». علی مثل یک لوح پاک و ساده بود و آرزوی بزرگ او یادگرفتن آشپزی بود. سعی کردم از تجربیاتم برای او توضیح دهم که پیاز نقش مهمی در آشپزی ایرانی دارد. یکدفعه گفت: «اتفاقا مادرم خوب خورش قیمه درست میکرد». سکوت کردم و فکر کردم که دستپخت مادر را دیگر نمیتواند امتحان کند.
گاهی اوقات غم بدون اینکه در بزند، وارد روح آدم میشود و نمیدانم چرا یکدفعه خاموش شدم و در خود فرورفتم. یک شب شده بود، من لباسی از کوله برداشتم و مثل بالش زیر سر گذاشتم تا چرتی بزنم. خواب در اتوبوس با اینکه با گردندرد همراه است، ولی نسبت به قطار برایم راحتتر است. این اتوبوسهای جدید، هم دستشویی دارند و هم اینترنت که برای سفرهای طولانی بسیار بهدردبخور هستند.
چهار صبح بود که علی در شهر «لیون» از اتوبوس خارج شد و من حالا با همان اتوبوس به آوینیون رسیدهام. از ٢٢ سال پیش وقتی که دانشجوی تئاتر بودم، اسم این شهر را که «قبله تئاتریها» بود، در ذهن داشتم و به میمنت این زیارت، موها را نیز تراشیدم. البته با یک تیر دو نشان بر سر زدم، گرمای هوا نیز این امر را برای موهای زودچرب من میطلبید. درحالیکه از اتوبوس پیاده میشدم آخرین قطرات اینترنت را از مودم اتوبوس گرفتم و به خاک خشک گوگل رسانده تا آدرس اتاقی را که رزرو کرده بودم، پیدا کنم. موبایلبهدست از ذوق رسیدن به تختخوابی که تا یک ساعت دیگر در آن غرق خواهم شد، گامهایم را مصمم کرد تا هرچهسریعتر مسیر را طی کنم.
آوینیون یک شهر تاریخی با معماری دستنخورده از «قرون وسطا» است که دیوارهای بلند و طویلی دورتادور این شهر را احاطه کرده است. انگار وسط تاریخ در حال قدمزدن بودم و خانههایی را میدیدم که چندصدسال دست نخورده بودند. همهجا خلوت بود، ولی مطمئن بودم که در «شبهای آوینیون» یک تکه زمین خالی برای نشستن پیدا نخواهد شد! نقشه مرا به سمت پل طویلی هدایت کرد که در زیر آن رود دوشاخه «رون» جاری بود.
صبح دلانگیزی بود و «سیبِ تازهزردشده آسمان» مرا وسوسه کرد تا گازی با دوربینی که همراه داشتم بر آن بزنم، یک دوربین کوچک که چند ماهی از جنوب آسیا تا غرب اروپا همراه و یاور من است. اتاق من خیلی دور از مرکز شهر نبود. آنه و همسر مهربانش با لبخندی شیرین و قهوهای تلخ من را به اتاقی راهنمایی کردند که یک هفته مال من خواهد بود. قبل از خواب، ایمیلی به برنامهریز جشنواره زدم تا خبر رسیدنم را اعلام کنم.
هوا دمدار بود، اما خنکی روبالشی، چشمان نیمهباز مرا آرام روی هم گذاشت. آخرین صدایی که قبل از خواب به یاد دارم، غرش پرههای پنکهای بود که بالهایش را برای پرواز به «دیار پادشاه هفتم» بهسویم باز کرده بود.
حالا دم غروب است و دیگر خوابم دم کشیده و من سرحال و قبراق در حال قدمزدن در بافت قدیمی آوینیون هستم. فضای شهر شگفتانگیز و مثالنزدنی است؛ تمام مسیری که صبح پرنده در آن پر نمیزد حالا از پوسترهای تبلیغاتی مثل دوران انتخابات پر شده است. صدای رقص و پایکوبی به گوش میرسد. به قلب شهر نزدیک میشوم. در هر گوشهوکناری گروهی را میبینم که در حال بازی یا پایکوبی هستند. گاهی سازی در دست کسی نواخته یا شکسته میشود و گاهی دلقکی دماغی را میسوزاند تا دماغ خودش سرختر و چاقتر شود.
اگر در جلو صف ایستاده باشی باید کلاه چروکیده نوازندهای یا شعبدهبازی را با سکهای پر کنی! دیوارهای مرکز شهر، کاغذی و رنگارنگ بودند. اگر یک جای خالی روی دیواری وجود داشت فردای آن روز پوستری از آن آویزان بود. کنار یک مکدونالد به اینترنت وصل شدم تا آدرس «کاخهای پاپ» را پیدا کنم. امشب قرار است تا نمایش «آنتیگون»، نوشته «سوفوکل» را در حیاط قصر که گنجایش دو هزار تماشاچی دارد، تماشا کنم. این نمایش به کارگردانی«ساتاشی میاگی» از ژاپن است که جشنواره خیلی به حضور آن میبالد.
ساعت یک شب این نمایش به پایان رسید. در مسیر بازگشت با خودم فکر کردم که اگر اسم نمایش «ادیپ شهریار» بود چه فرقی در اجرای آن میتوانست داشته باشد. کاری آشفته و قوام نیافته که از لحاظ دراماتورژی چیز تازهای بهجز ژاپنیبودن به همراه نداشت؛ اما گروه کُر و نوازندگان با سازهای بادی و کوبهای، ریتم ظاهری و خوبی را به وجود آورده بودند که بیشتر زحمت آهنگساز و بازیگران کار بود تا کارگردان آن! روز دوم پای پیاده یک ماراتن ١٥کیلومتری برای رسیدن به یک سالن تئاتر خارج از شهر انجام دادم. تمام روزم برای دیدن این اجرا هدر رفت.
نمایشی به کارگردانی «فرانک کاستروف» آلمانی که همین چند وقت پیش در برلین با قهر از تئاتر «صحنه مردم - Volksbühne» بیرون رفت و حالا با کار جدیدی در «هفتادویکمین جشنواره آوینیون»، با توجه رسانهها مواجه شده است. کار جدید او، اقتباسی است از «میخائیل بولگاکف» راجع به زندگی پرافتوخیز نمایشنامهنویس فرانسوی مولیر. اجرای این نمایش شش ساعت طول کشید.
سالها پیش با کارهای قبلی این «کارگردان شیفته دوربین» در برلین آشنا شده بودم که علاقه شدیدی به «ادبیات غنی روسی» دارد و تنها کاری که انجام میدهد، این است که چند فیلمبردار را دنبال بازیگران راه میاندازد. حضور دوربین و میزانسنهای دادهشده این نمایش، با توجه به بازیهای درخشان، نورپردازی و صحنهآرایی خوب، شبیه همان کارهای پیشین او خستهکننده بود. بعد از اجرای نمایش، یاد جمله کوتاهی از کارگردان بزرگ آلمان «پیتر اشتاین- Peter Stein» افتادم که میگفت: «تئاتر قرار نیست ویدئو باشد».
٢٠ نمایشی که در روزهای اقامتم در آوینیون دیدم، چنگی به دل نزدند؛ اما تعداد انگشتشماری نمایش بودند که با اتکا بر زبان بدن، از قوام خوبی در اجرا برخوردار بودند که از میان آنها نمایشهای «جشن» از اسپانیا و «جانوران صحنه» از ایتالیا را میتوان نام برد. یک نمایش کودک نیز به نام «غم و شادی در زندگی زرافهها»، نوشته نمایشنامهنویس مدرن پرتغالی «تیاگو رودریگوئز»، یکی از کارهای خوب جشنواره بود که البته با چاشنی سیاسی، بیشتر به درد مخاطبان بزرگسال میخورد تا کودکان! فرانسویها عاشق زبان مادری خود هستند؛ طوری که گاهی اوقات فراموش میکنند که سالهاست زبان رسمی جهان، انگلیسی شده است.
به همین علت، تمام نمایشهای اجراشده یا فرانسویزبان بود یا زیرنویس فرانسوی داشت. البته گفته میشود این یکی از سیاستهای پنهان فرانسویها برای احیای بیشتر زبان مادری خود است که این تصمیم برای یک جشنواره بینالمللی، کمی ناپخته به نظر میرسد. اگر واقعا وسوسه رفتن به جشنواره آوینیون به سرتان زده، بهتر است زبان فرانسوی یاد بگیرید وگرنه دیگران ناظر نمایشی از شما در برنامه جشنواره خواهند بود که ترکیبی از حرکات ایمایی و زبان بدنی شماست که گاه برای ارتباط برقرارکردن مجبور میشوید پیچوتاب عجیبی به بدنتان بدهید؛ اما آنچه که این رویداد هنری را زیبا و بیهمتا کرده است، همان سرزندهبودن شهر است که به همراه تئاترهای خیابانی و برنامههای گوناگون، ریتمی نو و نشاطی عجیب به زندگی مردم و میهمانان جشنواره میدهد.
غروبهای آوینیون زمانی که آفتاب، شبکلاهِ نارنجی خود را بر سر میگذارد و به دیدار مهتاب میرود؛ شوالیههای تئاتر از خواب بیدار شده و مشعل به دست، به استقبال تماشاچیان و میهمانان خود میروند.
۰