آنچه یک آمریکایی در استانبول آموخت
یک روز در زیرزمین کتابخانۀ دانشگاه پنسیلوانیا، دختر سفیدپوستی که در شهرکی کوچک در نزدیکی نیویورک بزرگ شده بود، شروع به خواندن کتابی از جیمز بالدوین کرد. نوشتههای این نویسندۀ پرشور سیاهپوست، چون صاعقهای جهانِ او را در هم شکست. آنجا برای اولین بار فکر کرد شاید آمریکایی و سفیدپوست بودن، آنقدرها هم بدیهی و معصومانه نباشد. او به دنبال معنیِ آمریکا به ترکیه رفت و آنجا همهچیز شکل دیگری پیدا کرد.
کد خبر :
۴۷۱۲۱
بازدید :
۲۵۱۱
گاردین | ترجمۀ: علیرضا شفیعینسب؛ مادرم اخیراً کوهی از دفترچه یادداشتهای دوران کودکیام را پیدا کرد که پر از نقشههایم برای آینده بود. خیلی بلندپرواز بودم. نوشته بودم که در هر سنی چه کاره خواهم شد: کی ازدواج میکنم، کی بچهدار میشوم و کی سالن رقصم را راه میاندازم.
وقتی شهرک زادگاهم را ترک کردم و به دانشگاه رفتم، این نوع برنامهریزیها متوقف شد. تجربۀ رفتن به جایی کاملاً جدید مثل دانشگاه، درک مرا از دنیا و قابلیتهای آن زیر و رو کرد. وقتی پس از دانشگاه به نیویورک رفتم هم دوباره همین اتفاق افتاد، و نیز چند سال بعد، وقتی به استانبول مهاجرت کردم. برای شهرستانیها، هر تغییری چشمگیر است. اما این آخرین حرکت، واقعاً دشوارتر از همه بود. در ترکیه، دگرگونیِ صورتگرفته بسیار تشویشبرانگیزتر بود: پس از مدتی حس کردم که کل بنیان آگاهیام بر یک دروغ استوار بوده است.
آمریکاییها با تمام میهنپرستیشان، به ندرت دربارۀ ارتباط هویت ملی با هویت شخصیشان فکر میکنند. این بیتفاوتی بهخصوص در روانشناسی سفیدپوستان آمریکا قابلتوجه است و پیشینۀ آن مختص آمریکاست. البته در سالهای اخیر، چشمپوشی از این هویت ملی سختتر شده است. ما آمریکاییها دیگر نمیتوانیم به کشورهای خارجی سفر کنیم بدون اینکه متوجه بارِ عجیبی باشیم که بر دوش میکشیم. در سالهای پس از جنگِ عراق و افغانستان و آن همه جنگهای بعدی، دیگر نمیتوان مثل گذشته به راحتی دور تا دور دنیا گشت زد و هوش و منابع کشورها را برای استفادۀ شخصی خود مصادره کرد. آمریکاییهایی که در خارج از کشور زندگی میکنند، امروزه دیگر آن حس سربلندی و لبخندهای راحت و ملیح را ندارند. دیگر علاقه ندارند بلند صحبت کنند. همیشه خطر مبهمِ شکستن چیزی وجود دارد.
چند سال پس از رفتنم به استانبول، دفترچه یادداشتی خریدم و برخلاف آن کودکِ دلگرم، نه نقشههایم، بلکه یک سؤال نوشتم: اگر آمریکایی نباشیم، چه میشویم؟ اگر بفهمیم هویتی که تاکنون داشتیم، افسانهای بیش نبوده، آنگاه تکلیف چیست؟ این سؤال را پرسیدم چون سالهای دور از آمریکا، در قرن بیستویکم، برایم هیاهویی سرخوشانه از خودشناسی و خیالپردازی نبود. برای من همهچیزْ نابودیِ تصورات بود و حس شرمساری. حتی حالا هم هنوز خودم را نمیشناسم.
من در وال بزرگ شدم، شهرکی در کنار ساحل جرزی که با ماشین حدوداً دوساعتی تا نیویورک فاصله دارد. بیشتر چشمانداز این شهرکْ بتون بود و پارکینگ، تابلوهای پلاستیکی و کافه قنادیهای دانکن دوناتس. برخلاف اکثر شهرکهای دلنشین ساحلی در آن اطراف، نه مرکز شهری وجود داشت، نه خیابان اصلیای، نه سینمای قدیمی و کوچکی و نه هیچگونه معماریای که از نوعی تاریخ یا خاطره حکایت کند.
والدینِ اکثرِ دوستانم معلم، پرستار، پلیس یا برقکار بودند، بهجز پدر یکی از آنها که «در شهر» کار میکرد و نیز خانوادههای ایتالیایی که کارهای نهچندان قانونی داشتند. پدرم از نسل کارگران مهاجر دانمارکی، ایتالیایی و ایرلندی بود و خاطرات چندانی از اصالت اروپاییاش نداشت. خانوادۀ گستردهام دارای یک زمین گلف ارزان و عمومی بود. تابستانها در آنجا هاتداگ میفروختم. چیزهایی که از کودکی دربارۀ سیاست شنیده بودم مربوط به مالیات و مهاجران بود، فقط در همین حد. بیل کلینتون در خانهمان چندان محبوب نبود (در سال ۲۰۱۶ هم بیشتر مردم وال به ترامپ رأی دادند).
همۀ ما میهنپرست بودیم، حتی به فکرم هم نمیرسد که چه چیز دیگری میتوانستیم باشیم، چون کل تجربهمان خانگی، داخلی و آمریکایی بود. یکشنبهها کلیسا میرفتیم، تا اینکه بازیهای فوتبالْ زمان کلیسا رفتن را غصب کرد. چیزی بهعنوان حس قوی مشارکت مدنی را به خاطر نمیآورم. درعوض این حس را داشتم که اگر هشیار نباشم، ممکن است مردم چیزهایم را از چنگم درآورند. اهدافمان هم همه محلی بودند: نقش ملکه در مراسم بازگشت به خانه۱، قهرمان منطقهای، کالج ایالتی ترنتون، کبابدرستکردن در حیاط پشتی. بچۀ بیکسِ آسیایی که در کلاسمان بود، سخت مطالعه کرد و به برکلی رفت؛ دانشآموز هندی هم به ییل رفت. سیاهپوستان هیچگاه به وال نمیآمدند. کل دنیا سفید و مسیحی بود. کل دنیا ما بودیم.
نقشههای جهان را مطالعه نمیکردیم، چون درس جغرافیای بینالملل مدتها قبلْ از برنامۀ درسی بسیاری از ایالتها حذف شده بود. اصلاً چنین حسی وجود نداشت که در این سیاره، آمریکا فقط یکی از آن همه کشور دیگر است. حتی شوروی بیشتر به یک ستارۀ مرگ میماند (که بالای سرمان پرواز میکند و کمین کرده تا ما را با لیزر تکهتکه کند)، نه کشوری که در آن مردمی زندگی میکنند.
خاطراتی تلویزیونی از وقایع دنیا دارم. حتی در ذهنم هم این خاطرات در صفحۀ تلویزیون هستند: الیور نورث که در محاکمههای ایران-کُنترا شهادت میدهد، صورت زخمی و شرورانۀ مانوئل نوریگا، دیکتاتور پاناما؛ تکهویدیوهای بسیار کوتاه و شبیه به فیلمهای سینمایی از بمباران بغداد در جنگ اول خلیج فارس. تنها چیزی که از آن جنگ با عراق به یاد دارم این است که سرود «درود خداوند بر آمریکا» را در اتوبوس مدرسه میخواندیم. منِ ۱۳ ساله ربانهای زرد و کوچک به لباسم میزدم و وقتی ویدیوی این سرود را در شبکۀ ام.تی.وی به یاد میآوردم، اشک در چشمانم جمع میشد:
و من افتخار میکنم که آمریکاییامجایی که دستِکم میدانم آزادم
این «دستکم» خیلی خندهدار است. ما آزاد بودیم، حداقلِ حداقل آزاد بودیم. بقیه همه کودن بودند، چون حتی این چیزِ بدیهی و مسلم را هم نداشتند. نمیدانستم آزادی چیست، اما چیزی بود که ما داشتیم و هیچکس دیگر نداشت. آزادی هدیهای خدادادی بود و قدرت برتر ما.
اما نژادپرستی، یهودستیزی و پیشداوری؛ اینها را حتماً در سطحی از ناخودآگاهم میشناختم. اینها همه در جاهای مختلف نمود مییافت: در ترس از شهر آسبری پارک که اهالی آن سیاهپوست بود، در نفرت از شهرکهای مارلبرو و دیل که به یهودیانشان معروف بودند، در اینکه اهالی آمریکای جنوبی بیگانه بهنظر میرسیدند. بیشترِ ساحل جرزی طوری تفکیک نژادی بود که انگار هنوز دهۀ ۱۹۵۰ است. این پیشداوری در ترس از هر چیزِ بیرون از وال نمود مییافت، هر چیزِ بیرون از دنیای کوچک و سفیدپوستی که در آن زندگی میکردیم. تنها چیزی که شاید بتوان گفت ما را از نژادپرستی مستقیم حفظ میکرد، این بود که در شهرکهای کوچکی همچون وال، بخصوص از دختران انتظار میرفت که مهربان یا خوب باشند. این انتظار، در آن سنین کم، تمایلاتمان را نسبت به مردمآزاری در روز روشن تعدیل میکرد.
خوشبختانه مادرم از همان سنین کم اعتیادم را به کتابخوانی پرورش داد، برادر بزرگترم هم به طور عجیبی سیاستهای مترقی دارد و و پدرم شبها را با مطالعۀ عتیقهجاتِ عجیبِ گلف سپری میکرد و غرق در لذتهای گذشته میشد. در این روزهای تقسیم نابرابر ثروت، دلم برای محجوبیت طبقۀ متوسط وال و هوای نمکیِ ساحلِ جرزی تنگ میشود. اما در روزهای نوجوانی میدانستم که تنها چیزی که میتواند مرا از دیوار ترس برهاند، یک دانشگاه خوب است.
سرانجام در دانشگاه پنسیلوانیا قبول شدم. در آنجا نیز مانند وال، بیعلاقگی به دنیای بزرگتر مشهود بود، اما به شکلی دیگر؛ و این در حالی بود که در پنسیلوانیا، بچهها ثروتمند، فرهیخته و غیرسیاسی بودند. در مراسم معارفه، به دانشجویان دانشکدۀ بازرگانی میگفتند که آنها «باهوشترین افراد کشور» هستند، چنین چیزی شنیدم. (پسر دونالد ترامپ هم در آن مراسم حضور داشت). در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، در دانشگاه پنسیلوانیا همه میخواستند بانکدارِ سرمایهگذاری شوند و بسیاری از همانها بعدها به کسانی تبدیل شدند که در دهۀ بعدی اقتصاد دنیا را ویران کردند. اما آنها باسوادتر از من بودند؛ در کلاس ادبیات آمریکایی، حتی پیش آمده بود که نام ویلیام فاکنر را هم بشنوند.
وقتی صمیمیترین دوستم در وال یک شب اعتراف کرد که اسم جان مکانرو و جری گارسیا را نشنیده، چندتا از پسرها در سالن خوابگاهْ ما را احمق و آشغالهای سفیدپوست خواندند و بهخاطر مجلهنخواندن سرزنشمان کردند. احساساتمان جریحهدار شد، اما شگفتزده هم شدیم. آشغال سفید چیزی بود که ما در مورد مردم دیگر در ساحل جرزی میگفتیم. دوستپسرم در وال من را متهم میکرد که به آن دانشگاه رفتهام فقط برای اینکه دوستپسری پیدا کنم که فِراری داشته باشد، و گفت که پسرهای دانشگاه پنسیلوانیا کاماروهایی را که ما در دبیرستان میراندیم مسخره میکنند. طبقه در آمریکا چیزی نبود که بهشکلی ساختاری یا متفکرانه درکش کنیم، بلکه مجموعهای از میلیونها دال فرهنگی، مادی و کوچک بود که توهین، ازدستدادن یا بدستآوردنِ هریک از آنها میتوانست آیندۀ هر کس را به طور کامل متحول کند.
سرانجام تصمیم گرفتم که زندگی جدیدی را دنبال کنم که دانشگاه در اختیارم گذاشته بود. پدر و مادر بچههایی که با آنها آشنا شده بودم، پزشک و استاد دانشگاه بودند؛ بسیاری از آنها قبلاً به اروپا هم رفته بودند! آن دانشگاه با تمام بیمایگیاش، انگار به دنیای بزرگتر یک گام نزدیکتر بود.
بااینحال، در چهار سال کالج به یاد ندارم هیچیک از ما از رویدادهای خارجی آگاه بوده باشد. جنگ در اریتره، نپال، افغانستان، کوزوو، تیمور شرقی، کشمیر؛ بمباران سفارتهای آمریکا در نایروبی و دارالسلام؛ پاناما، نیکاراگوئه (همیشه کشورهای آمریکای لاتین را با هم قاتی میکردم)، اسامه بنلادن، بمباران عراق به دستور کلینتون... نچ، اصلاً.
صدام حسین را میشناختم، چون مثل «کمونیسم»، از نامش شرارت میبارید. فیلم «سگ را بجنبان»۲ را به یاد میآورم، طنزی که در آن سیاستمدارهای آمریکایی جنگی تصنعی را علیه «تروریستهای» خارجی شروع میکنند تا حواس رأیدهندگان را از یک رسوایی داخلی پرت کنند؛ در آن زمان بسیاری کلینتون را متهم به همین کار میکردند. او طی ماجرای رسوایی مونیکا لوینسکی، دستور حملۀ موشکی به افغانستان را داده بود. من هیچگاه دربارۀ افغانستان فکر نمیکردم. چه کشوری در «سگ را بجنبان» بود؟ آلبانی. همۀ ما همان بیتفاوتیِ نوعیِ آمریکایی را نسبت به کشوری که برای فیلم انتخاب کرده بودند، داشتیم، جوری که میتوان آن را در این جملات خلاصه کرد: «یه کشور که رو نقشه هم نیست. مهم نیست چه کشوری رو انتخاب کنن».
من دهۀ نودی بودم، دههای که به گفتۀ روشنفکران برجستۀ آمریکا، در آن «تاریخ» به پایان رسیده بود، آمریکا سرافراز بود و جنگ سرد را قاطعانه برده بود. دیوید اشمیتسِ مورخ مینویسد که در آن زمان، در «صفحۀ نقدونظرِ مجلات، نشریات عامهپسند و لیستِ پرفروشها» همهجا حرف از این ایده بود که آمریکا بهخاطر «ارزشها و پایبندی راسخ آن به ترویج لیبرالیسم و دموکراسی» پیروز شده است. این تفکراتْ سروصدای محیطی و موسیقی آسانسوریِ سالهای سرنوشتساز زندگیام بود.
اما برای من، قضیهای دیگر هم پیش آمد، تجربهای تصادفی در زیرزمین کتابخانۀ دانشگاه. به جملهای در یک کتاب برخوردم که نویسندۀ مورخ در آن میگفت که مدتها قبل در دوران بردهداری، سیاهپوستان و سفیدپوستان هویت خود را در تضاد با یکدیگر تعریف کرده بودند. چراغی که برایم روشن شد این نبود که سیاهپوستان هویت خود را در واکنش به ما ایجاد کرده بودند؛ این بود که هویت ما سفیدپوستان در اعتراض آگاهانه به هویت آنها شکل گرفته بود. تا آنوقت حتی به فکرم هم نرسیده بود که ما اصلاً هویتمان را تعریف کرده باشیم، چون فکر میکردم که سفیدپوستان آمریکایی کاملاً شکلگرفته و رهای از هرگونه گذشتۀ پیچیده به دنیا میآیند. حتی حالا هم یادم هست که آن آگاهی چطور تنم را لرزاند، از آن لرزههایی که وقتی بهتان دست میدهد که به چیزی پی میبرید که درکتان را از واقعیت گسترش میدهد، حالا هر چقدر هم کم. چیزی که خشمم را برانگیخت آن بود که این آگاهی دربارۀ کیستی خودم بود. چقدر چیزها وجود داشت که راجع به خودم نمیدانستم؟
بهخاطر همین متن بود که سراغ کتابهای جیمز بالدوین رفتم. حس کردم با کسی آشنا شدهام که مرا بهتر از خودم میشناسد و نقطهنظر انتقادی بسیار پیچیدهتری نسبت به من دارد. به این نوشتهها برخوردم:
اما من همیشه در آمریکا با چنان فقر عاطفی بیانتهایی روبهرو شدهام و شاهد چنان هراس عمیقی از زندگی انسانی و در ارتباطبودن با انسانها بودهام که خیال میکنم هیچ آمریکاییای نمیتواند ارتباطی زنده و بادوام میان جایگاه اجتماعی و زندگی خصوصیاش داشته باشد.
و این یکی:
تمام ملتهای غربی گرفتار یک دروغ شدهاند: دروغِ تظاهرِ به انساندوستی. این بدین معناست که تاریخ آنها هیچ توجیه اخلاقیای ندارد و غرب دارای هیچ مرجعیت اخلاقیای نیست.
و نیز این یکی:
سفیدپوستان آمریکایی احتمالاً بیمارترین مردم، و قطعاً خطرناکترین مردمِ دنیای امروزند، از هر رنگ و نژاد دیگری که بگیرید.
اکنون میدانم که چرا این سخن در آن بیستودو سالگی برایم شوکهآور بود. البته دلیل اصلیاش این نبود که به گفتۀ این نویسنده، من بیمار هستم، هرچند این هم بخشی از آن بود. دلیل اصلی این بود که او دائماً مرا اینطوری خطاب میکرد: «سفیدپوست آمریکایی». در واکنش، تهمت او را توجیه کردم. میدانستم که هم سفیدپوستم و هم آمریکایی، اما درک من از هویتم چنین نبود. فکر میکردم که خودشناسی یعنی جنسیت، شخصیت، دین، تحصیلات و آرزوها. تماماً به فکر این بودم که خودم را پیدا کنم، خودم شوم، خودم را کشف کنم. اما چیزی که نمیدانستم این بود که همین کار مهمترین نشانۀ یک سفیدپوست آمریکایی است.
در آن زمان هنوز هم دربارۀ جایگاهم در دنیای بزرگتر فکر نمیکردم، یا دربارۀ اینکه شاید تاریخی پهناور (یعنی تاریخ سفیدپوستان آمریکایی) با کیستی من در ارتباط باشد. ناآگاهی باعث میشد فکر کنم بیگناهم، و سفیدپوست آمریکایی مثل مسلمان یا ترک یکجور هویت نیست.
بالدوین دربارۀ این نوع بیاعتنایی مینویسد «بچههای سفیدپوست بهطور کلی و صرفنظر از فقیر یا غنیبودنشان چنان درک سستی از واقعیت به دست میآورند که میتوان آنها را دقیقاً فریبخورده خواند».
جوانان سفیدپوستِ آمریکایی هم البته دچار درد، ناامنی و اندوه میشوند. اما واقعاً به ندرت پیش میآید که با کسی مواجه شوند که با لحنی تند و بیامان به آنها بگوید که شاید فقط برندگان خوششانسِ یک بازی کثیفِ باشند و نیز اینکه بهدلیلِ نادانی و قدرت نابجایشان، شاید در دنیای بزرگترِ اخلاقیات بازنده باشند.
در سال ۲۰۰۷، پس از شش سال کار ژورنالیستی در نیویورک، کمکهزینۀ تحصیلی نویسندگیای دریافت کردم که مرا ملزم مینمود دو سال به ترکیه بروم. همینطور برای تنوع درخواست آن را داده بودم. حتی فکرش را هم نمیکردم که پذیرفته شوم. حتی وقتی دوستانم به من تبریک میگفتند، نگرانی را در چهرهشان میدیدیم، گویی که دیوانهام که این زندگی را رها میکنم، گویی که ۲۹ سالگی برای اینکه خود را بیابم، خیلی دیر است. قبلاً حتی به ترکیه سفر هم نکرده بودم.
چند هفته قبل از رفتنم، ساعتها دربارۀ اهمیت بینالمللی ترکیه برای عزیزانم توضیح میدادم، و البته آنها هم از این کلیشهها که استانبول پل میان غرب و شرق است، حوصلهشان سر میرفت. به همه میگفتم که دلیل انتخاب ترکیه این بوده که میخواهم بیشتر دربارۀ دنیای اسلام بدانم. اما دلیل مخفیام این بود که بالدوین در دهۀ ۱۹۶۰ حدود یک دهه در استانبول زندگی کرده بود. مستندی دربارۀ بالدوین دیده بودم که میگفت در مقامِ یک سیاهپوست همجنسگرا، در استانبول بیشتر از پاریس یا نیویورک احساس راحتی میکرده است.
در آپارتمانم در بروکلین بودم که این حرف را شنیدم؛ چنان برایم بیمعنا و عجیب بود که گویی حفرهای در عالم باز شد. باورم نمیشد که نیویورک نسبت به جایی مثل ترکیه آزادی کمتری داشته باشد، چون نمیدانستم نیویورک و پاریس در آن دوران چقدر پیشداوری داشتهاند، و البته اینکه فکر میکردم با رفتن به شرق، زندگی به سوی گذشته متمایل میشود، یعنی در سمت مقابل پیشرفت. تصور بالدوین در ترکیه باعث میشد تا مشکل نژادپرستی در آمریکا و نیز خود آمریکا به نوعی در بستری بینالمللی، مرموز و عذابآور قرار گیرد. شانسم را امتحان کردم، شاید استانبول همان جایی باشد که سازوکار مخفی تاریخ آشکار گردد.
در واقع در ترکیه و دیگر جاها، میخواستم واقعیتی را درک کنم که هیچ درک تاریخی یا فرهنگیای از آن نداشتم و همین قضیه باعث میشد تا حسی تقریباً فیزیکی از رنجش فکری و عاطفی داشته باشم. در جایگاه ژورنالیستیام، تصمیم میگرفتم مطلبی دربارۀ ترکیه یا یونان یا مصر یا افغانستان بنویسم و حتماً کسی پیدا میشد که بخشی از تاریخ مشترکمان (تاریخ مشترک آنها با آمریکا) را برایم بازگو کند. همیشه هم چیزهایی میگفتند که من نمیدانستم. اگر چنین تاریخی را نمیدانستم، پس چه مطلبی میخواستم بنویسم؟
فرایند یادگیریام در خارج از آمریکا سهلایه بود: هم دربارۀ کشورهای خارجی میآموختم، هم دربارۀ نقش آمریکا در دنیا یاد میگرفتم و هم رفتهرفته روان، سرشت و پیشداوریهای خودم را درک میکردم. هرچقدر هم که ابعاد غارتگرانۀ کاپیتالیسم را بهخوبی میشناختم، باز هم پیشرفتهای اقتصادی ترکیه و یونان را واقعاً ترقی و نوعی بلوغ میدانستم. هرچقدر هم که درکی عمیق از توطئهها و دخالتهای آمریکا در مصر بهخاطر اهداف سیاست خارجی خودش بدست میآوردم، باز هم هیچگاه به این فکر نکرده بودم و (نمیتوانستم درک کنم) که سیاستهای آمریکا بهجز ایجاد نفرت و آمریکاستیزی چه تأثیری میتواند بر زندگی فرد فرد مصریها داشته باشد. هرچقدر هم که باور داشتم هیچ آمریکاییای برای ملتسازی گزینۀ مناسبی نیست، اما هنوز فکر میکردم که حضور آمریکاییها در افغانستان اهداف خیرخواهانهای دارد. هرگز نمیخواستم قبول کنم یا به فکر گفتنش بیافتم، اما با نگاهی به عقب، میدانم که در آن زمان ته دلم باور داشتم که آمریکا پایان زنجیرۀ تکاملیِ تمدن است و بقیه فقط سعی میکنند به آمریکا برسند.
استثناگرایی آمریکایی فقط آمریکا را بهعنوان ملتی خاص در میان ملتهای فرودست تعریف نمیکرد؛ بلکه مستلزم این نیز بود که تمام آمریکاییها هم باور کنند نسبت به دیگران برتر هستند. چطور منِ آمریکایی میتوانستم ملتی خارجی را درک کنم، درحالیکه ناخودآگاه حتی اساسیترین باوری را هم که دربارۀ خودم داشتم برای آنها قائل نبودم؟ این محدودیتی بود فراتر از نژادپرستی، پیشداوری و نادانی. این نوعی ملیگرایی بود، اما چنان حیلهگرانه که حتی یاد نگرفته بودم آن را ملیگرایی بنامم. این نوعی خودفریبی تمامعیار بود که نمیتوانستم ببینم کجا آغاز میشود و کجا به پایان میرسد، نمیتوانستم ریشهکنش کنم، نمیتوانستم از بین ببرمش.
چند ماه اول در استانبول، زندگی بیدر و پیکری داشتم، روزها در شبها حل میشد. نه ادارهای بود که به آنجا بروم، نه شغلی داشتم که مشغولش باشم؛ سیسال هم سن داشتم، سنی که در آن باید مسیر را مشخص کرد: یا باید بزرگ شد یا در حالت کاوشگرانه و فارغ بالِ اواخر جوانی ماند. شروعی دوباره در کشوری بیگانه (یافتن دوستان جدید، یادگیری زبانی جدید، مسیریابی در شهر) مرا مجبور میکرد گزینۀ دوم را انتخاب کنم. خیلی وقتها تا پاسی از شب بیرون میماندم، مثلاً آن شبی که با مرد جوان ترکی به نام امره نوشیدنی خوردیم. او همدانشگاهیِ یکی از دوستان آمریکاییام بود.
یکی از دوستانم گفته بود که امره یکی از باهوشترین افرادیست که تاکنون دیده. آن شب چیزهای زیادی از تحلیلهایش دربارۀ سیاست ترکیه آموختم، بخصوص وقتی از او پرسیدم که آیا به حزب عدالت و توسعۀ اردوغان رأی داده است یا نه. او تفی انداخت و عصبانی شد: «مگه تو به جورج دبلیو بوش رأی دادی؟» تا آن لحظه هیچگاه فکر نکرده بودم شاید این دو مثل هم باشند.
پس از سه دور نوشیدنی، امره گفت حملات ۱۱سپتامبر را آمریکا طرحریزی کرده است. این را قبلاً شنیده بودم. تئوریهای توطئه در ترکیه بسیار متداول بود؛ مثلاً وقتی ارتش ادعا کرده بود که پ.ک.ک (گروه ستیزهطلب کُرد) به یک پاسگاه پلیس حمله کرده است، برخی ترکها معتقد بودند که خود ارتش این حمله را ترتیب داده است. آنها درحالی چنین باوری داشتند که غیرنظامیان ترکیهای هم کشته شده بودند. یعنی به عبارتی، تفکرشان این بود که نیروهای راستگرا همچون ارتشْ اهداف بیطرف یا حتی راستگرا را هم بمبگذاری میکنند تا بتوانند آن را به گردن گروههای چپگرا همچون پ.ک.ک بیاندازند. برای ترکها، بمبگذاری در کشورِ خودشان احتمالی واقعی به شمار میرفت.
گفتم «بیخیال. تو که واقعاً همچین اعتقادی نداری؟»
فوراً گفت «چرا که نه؟ باور دارم.»
«اما این که یه تئوری توطئهاس».
خندید. «آمریکاییها همیشه به این چیزا میگن تئوری توطئه. عزیزم، بقیۀ دنیا هستن که باید توطئههای شما را تحمل کنن».
توجهی به او نکردم. گفتم «فک کنم به ژورنالیسم آمریکایی ایمان دارم. اگه واقعاً اینطور بود، بالاخره کسی میفهمید».
لبخندی زد. «متأسفم. غیرممکنه که هیچ ارتباطی با اون اتفاق نداشته باشن. حالا این جنگ چی؟» این را در رابطه با جنگ در عراق میگفت. «غیرممکنه آمریکا نتونه جلوشو بگیره. امکان هم نداره مسلمونا بتونن پیروز بشن».
چند هفته بعد، بمبی در محلۀ گونگورن در استانبول منفجر شد. بمب دوم هم پس از ساعت ۱۰ شب، در یک سطل آشغال در همان نزدیکی منفجر شد و ۱۷ نفر را کشت و ۱۵۰ نفر را زخمی کرد. هیچکس نمیدانست چه کسی این کار را کرده است. تمام هفته ترکها بحث میکردند: القاعده بوده؟ پ.ک.ک؟ جبهۀ آزادیبخش انقلابی خلق (یک گروه رادیکال چپگرا)؟ یا شاید هم دولت پنهان۳؟
دولت پنهان (سیستمی متشکل از سازمانهای شبهنظامی مافیاوار که خارج از چارچوب قانون و گاهی هم به دستور ارتش قانونی فعالیت میکنند) داستانی کاملاً مجزا بود. ترکها توضیح میدادند که دولت پنهان در طول جنگ سرد ایجاد شده تا با کمونیسم مقابله کند، اما بعداً تغییر ماهیت داده است به نیرویی برای نابودی تمام خطراتِ متوجهِ دولت ترکیه. قدرتی که برخی ترکها برای این نهاد قائل بودند گاهی از زودباوری هم فراتر میرفت. اما مسئله این بود که ترکها طی سالها با این تفکر زندگی کرده بودند که نیرویی مخفی سرنوشت ملتشان را کنترل میکند.
حتی شایعاتی وجود داشت که برخی عناصر دولت پنهان طی جنگ سرد ارتباطاتی با سیا داشتهاند و این هم هرچند شبیه به یک تئوری توطئه بود، اما واقعیتی بود که مردمان ترک با آن زندگی میکردند. آنهمه مداخلههای نظامی و بینالمللی آمریکا در آن چند دهه حیرتآور است، بخصوص مداخلات مربوط به سالهایی که قدرت نظامی آمریکا را نسبتاً معصوم و بیطرف میدانستند. ترورهای موفقی هم صورت گرفت: پاتریس لومومبا، نخستوزیر جمهوری دموکراتیک کنگو در سال ۱۹۶۱؛ ژنرال رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن باز هم در ۱۹۶۱؛ نگو دین دیم، رئیسجمهور ویتنام جنوبی در ۱۹۶۳. ترورهای ناموفقی هم بود: کاسترو، کاسترو و کاسترو. ترورهایی بود که خیلیها انتظار و امیدش را داشتند: ناصر، ناصر، ناصر. و البته تغییر برخی رژیمها با حمایت مالی و پشتیبانی و طرحریزی آمریکا: ایران، گواتمالا، عراق، کنگو، سوریه، جمهوری دومینیکن، ویتنام جنوبی، اندونزی، برزیل، شیلی، بولیوی، اوروگوئه و آرژانتین. آمریکاییها نیروهای مخفی پلیس را در همهجا از کامبوج تا کلمبیا، فیلیپین تا پرو و ایران تا ویتنام یا آموزش میدهند و یا پشتیبانی میکنند. بسیاری از ترکها معتقد بودند که آمریکا در کودتاهای نظامی ۱۹۷۱ و ۱۹۸۰ در ترکیه، حداقل در حد ترغیبْ نقش داشته است، اما کمتر چیزی دربارۀ این وقایع در کتابهای معمول تاریخ پیدا کردم.
ولی چیزی که بعینه میدیدم این بود که اثرات این مداخلهها با اثرات ۱۱ سپتامبر قابل مقایسه بود، یعنی به همان اندازه عظیم، سرنوشتساز و مخل کشور و زندگی مردم بود. شاید امره به این دلیل باور نداشت ۱۱ سپتامبر اتفاقی سرراست و دارای شواهد و قابل اثبات باشد که تجربهاش (واقعیتش) به او آموخته بود چنین اتفاقاتِ تاریخیای خیلی بهندرت با فراواقعیت قابل تبیین هستند. نه اینکه فکر کنم نظریۀ امره دربارۀ حملاتْ باورپذیر باشد، اما به نظر رسید که شاید تفاوت چندانی میان این دو دیدگاه نباشد: پارانویای یک خارجی که میگفت آمریکاییها ۱۱ سپتامبر را طرحریزی کردهاند و پارانویای آمریکا که تمام دنیا باید بهای ۱۱ سپتامبر را با جنگی سراسری و بیپایان علیه تروریسم بپردازند.
دفعۀ بعدی که یک ترک به من گفت آمریکا در ۱۱ سپتامبر مردم کشور خود را کشته است (این را مرتباً میشنیدم؛ این بار از یک دانشجوی جوان دانشگاه بغازیچی استانبول)، ادعایم را دربارۀ اعتقاد به صداقتِ ژورنالیسم آمریکایی تکرار کردم. او با حالتی نسبتاً خوابآلود پاسخ داد «خب، درست، ما نمیتوانیم به ژورنالیسممان اعتماد کنیم. نمیتوانیم آن را کورکورانه بپذیریم».
این «کورکورانه پذیرفتن» باعث شد مکث کنم. بیشتر از یک سال بود که در ترکیه زندگی میکردم و میدیدم که چگونه پروپاگاندای ناسیونالیستی دیدگاه مردم را نسبت به دنیا و خودشان شکل میدهد. حال این سؤال برایم مطرح شد که باور ما به بیطرفی و دقت ژورنالیسم از کجا نشأت میگیرد؟ اصلاً چرا آمریکاییها بیطرف و همه غرضورز باشند؟
فکر میکردم چون ترکیه نهادهایی ضعیف دارد (مثلاً در مقایسه با نظام دادگستری آمریکا که به نظرم قوی است، دادگستری قابلاعتمادی نداشتند)، گویی این حس وجود داشت که حقیقتی وجود ندارد. ترکها علیالخصوص نسبت به روایتهای رسمی تاریخ مشکوک بودند و خیلی راحت روایتهای دولت را رد میکردند. اما آیا ترکها با آن شکگرایی زیبا، کمتر از من ملیگرا بودند؟
بنا به استثناگرایی آمریکایی، کشور من در دنیا بیهمتا و تنها کشور واقعاً مدرن و آزاد بود. به جای اینکه به فکرم برسد که این استثناگرایی هیچ فرقی با پروپاگاندای ناسیونالیستی دیگر کشورها ندارد، این باور را در خود نهادینه کرده بودم. هیچگاه نهاد ژورنالیسم آمریکایی را بیرون از استانداردهایی که برای خود تعریف کرده بود، زیر سؤال نبرده بودم، که البته فقط با همین کار میتوان ایرادات و پیشداوریهای آن را تشخیص داد. بلکه این را پذیرفته بودم که این استانداردها بهترین استانداردهایی هستند که میتوان در هر کشوری یافت.
در آخرین سالی که خارج زندگی کردم، دید متفاوتی هنگام خواندن روزنامههای آمریکایی داشتم. حالا میتوانستم ببینم که آنها خارجیها را بسیار بیگانه به شمار میآورند، مقالات همیشه از موضع قدرت آمریکا سخن میگفت و طوری دربارۀ بقیۀ کشورها سخن میگفت که گویی بچههای ناخلف آمریکا هستند. با نگرشی انتقادی به سخنان هموطنانم گوش میکردم: بحثهایمان دربارۀ سیاست خارجی، بعد از ۱۱ سپتامبر با این واژگان مداخلهگرانه و رسمی و زبان نظامی، بروکراتیک و شرکتی درهم آمیخته شده بود: تلفات جانبی، خطر قریبالوقوع، آزادی، آزادی، آزادی.
بااینحال، آگاه بودم که اگر مدتها قبل تسلیم پیامدهای ناسیونالیسم آمریکایی میشدم، روحم هم از چنین چیزی خبردار نمیشد، حتی اگر تاریخ بیعدالتی در آمریکا را درک میکردم، حتی اگر نسبت به حمله به عراق خشمگین بودم. من یک سفیدپوست آمریکایی بودم. هنوز هم طوری این باور بنیادین را نسبت به کشورم داشتم که ناگهان در مقایسه با ترکها حس کردم ناپخته و ساده هستم.
خبردار شدم که جماعتی از فعالان و روشنفکران (لیبرال) در ترکیه حتی معنای «ترکبودن» را به طرق جدیدی زیر سؤال میبرند. بسیاری از آنها در مدرسه دربارۀ تاریخشان، دربارۀ آتاتورک اولین رئیسجمهور ترکیه، دربارۀ شرارت فرضی ارمنیها، کردها و عربها، دربارۀ شکنندگی مرزهایشان، حرص و طمع تمام خارجیها و البته دربارۀ نیکیِ تاریخی و ازلی جمهوری ترک شستشوی مغزی شده بودند.
«قضیۀ آمریکا فرق دارد». روزی این حرف را گفتم، اما تا وقتی کلمات از زبانم بیرون نمیآمد، دقیق متوجه نمیشدم چه میگویم. هیچگاه کسی از من نخواسته بود این را توضیح دهم. «به ما میگویند که برترین کشور دنیا هستیم. اما مسئله این است که ما هرگز این روایت را مثل الانِ شما نمیبینیم، چون برای ما، این پروپاگاندا نیست، حقیقت است؛ ناسیونالیسم نیست، میهنپرستی است. مسئله این است که ما آن را زیر سؤال نمیبریم چون در عین حال به ما هم میگویند که چقدر آزاداندیش هستیم، چقدر آزاد هستیم. بهمین خاطر خبر نداریم که باور به اینکه کشورمان برترین کشور دنیاست، مشکل دارد. همهچیز دست به دست هم میدهد تا متقاعدتان میکند که یک آگاهی جمعی در دنیا به این نتیجه رسیده است».
یکی از دوستان روزی پاسخ داد «وای، چقدر عجیب. این نوعی بسیار خاموش از فاشیسم است، نه؟»
این نوعی خاموش از فاشیسم بود که باعث میشد ترکیه را مادونِ وطن خودم ببینم، و نیز باور داشته باشم که کشور بسیار بسیار خیرخواهم نیاتی بسیار خیرخواهانه نسبت به ملتهای دنیا دارد.
در آن شبِ تئوریهای توطئه، امره مثل بسیاری از خارجیهای دیگر به این نتیجه رسید که من جاسوس هستم. میگفت اطلاعاتی را که تحت عنوان ژورنالیست جمعآوری میکنم، برای مقاصد دیگری به کار میبرم. من نمایندۀ آمریکا در دنیایی بزرگتر بودم و دربارۀ خارجیها، دولتها و اقتصادهای دخیل در سیستم و نظمی بزرگتر مینوشتم. پس به نوعی یک مأمور بودم. امره بهمثابۀ یک بیگانه در آمریکا زندگی کرده بود، کسی که قدرت کمتری داشت، کسی که یک مقاله در روزنامه میتوانست برایش دردسری بزرگ شود، یا یک نظر نابجایش به دخالت صندوق بینالمللی پول بیانجامد. نگرش، پیشداوری و کملطفی من میتوانست غلط، غیردقیق و مخرب باشد، اما روزنامهها و مجلاتی که برایشان مینوشتم، آن را بهعنوان حقیقت قبول میکردند و همین امر، برای همیشه درک خوانندگان را از ترکیه شکل میداد.
سالها بعد، یک ژورنالیست آمریکایی به من گفت که عاشق کار در یک روزنامۀ بزرگ است، چون کاخ سفید آن را میخواند، چون از این طریق «میتواند بر سیاست تأثیر بگذارد». امره به من گفته بود که من در چنین جایگاهی به احتمال زیاد گند بزنم. او درواقع به من میگفت: جاسوس، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان.
اطلاعات کتابشناختی:
Hansen, Suzy. Notes on a Foreign Country: An American Abroad in a Post-American World. Farrar, Straus and Giroux, 2017پینوشتها:
* این مطلب را سوزی هنسن نوشته است و در تاریخ ۸ آگوست ۲۰۱۷ با عنوان «Unlearning the myth of American innocence» در وبسایت گاردین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «آنچه یک آمریکایی در استانبول آموخت» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
** سوزی هنسن (Suzy Hansen) نویسندۀ مجلۀ نیویورک تایمز است که برای نشریات دیگری نظیر ووگ، بوکفروم و بافلر نیز مینویسد. او درحال حاضر ساکن استانبول است.
*** این متن برگرفته است از کتاب یادداشتهایی از یک کشور خارجی: یک آمریکایی در خارج از کشور در دنیایی پساآمریکایی نوشتۀ سوزی هنسن.
[۱] homecoming queen: نوعی مراسم گردهمایی فارغالتحصیلان در آمریکا [مترجم].
[۲] Wag the Dog
[۳] Deep state
۰