آرزوهای واقعی، آرزوهای الکی!
دوسالی است که ازدواج کرده و در خانه کوچکی که مال خودشان نیست زندگی میکند، صبور و خجالتی است. از او میپرسم: «مهمترین آرزوی عمرت چیست؟» میخندد و میگوید: «آرزوهای الکی یا واقعی؟» میپرسم: «مگر آرزوی الکی هم داریم؟»
کد خبر :
۵۵۴۵۰
بازدید :
۱۴۶۷
بهاره رهنما | میدانم دوسالی است که ازدواج کرده و در خانه کوچکی که مال خودشان نیست زندگی میکند، صبور و خجالتی است. از او میپرسم: «مهمترین آرزوی عمرت چیست؟» میخندد و میگوید: «آرزوهای الکی یا واقعی؟» میپرسم: «مگر آرزوی الکی هم داریم؟»
باز میخندد و میگوید: «آره دیگه مثلا اینکه ما خونه بخریم آرزوی الکیه خب، با حقوقی که من و شوهرم میگیریم، ۳۰ سال دیگه هم پولمون به خرید خونه نمیرسه!» میگویم: «خب پس با این استدلال آرزوی واقعی چهجور آرزوییه؟» میگوید: «اینکه سلامت باشیم، خب اگر اتفاق خاصی نیفته، سلامتیم؛ یعنی، چون سلامتی احتمالش هست، واقعیه! اما، چون خونهخریدن احتمالش نیست آرزوی الکیه!» میگویم: «اما به گمان من آرزوی نشدنی وجود نداره»، میخندد و احتمالا رویش نمیشود که بگوید چقدر از این حرفهای زیبا شنیده، اما آنچه آرزویش بوده هرگز اتفاق نیفتاده! شاید هم برای همین مرز آرزوها را به آرزوهای الکی و واقعی تقسیم کرده.
میپرسم: «چه تصویری از خانه آرزوهایت داری؟»، مکثی میکند و بعد میگوید: «دوست دارم پنجره داشته باشد، ما در دو اتاق کنار موتورخانه زندگی میکنیم، اغلب دوست دارم توی کوچهمان باشم، حتی تا صبح، بس که آن پایین حس خفگی میکنم، دوست دارم حیاط داشته باشد، حتی یک حیاط کوچولو، برای خودم که درش توی خانه خودم باز شود که بشود در باغچهاش سبزیخوردن بکارم»
و من ادامه میدهم: «و شاید یک درخت بید!» و او حرف من را تصحیح میکند که «نه کاج، کاج دوست دارم که همیشه سبز باشد.
درختهایی را که برگهایشان میریزد دوست ندارم، از آنها میترسم» و ادامه میدهد: «آشپزخونه هم داشته باشد؛ آشپزخونهای که فقط مال خودم باشد و شریکی نباشد!» بعد مکثی میکند و با احساس گناهی مشهود در چشمهایش به من نگاه میکند و میگوید: «اما نه اینا که گفتم زیاد شد، اگر قراره خدا بده بهمون، همون یک خونه ۴۰ متری هم باشه، اما فقط مال خودمون باشه، برای من حکم بهشت رو داره فقط یک جایی که بدونم اختیارشو دارم که شبا صدای موتورخونه تا صبح توی گوشم نباشه و پنجره داشته باشه؛ پنجرهای حتی خیلی کوچیک، حتی رو به خونه روبهرویی، اما جلوت دیوار نباشه، همین از سرمم زیاده!»
به چشمهای نگران و مضطربش نگاه میکنم، انگار جواب را از من میخواهد! طاقت نمیآورد و میگوید: «میدونم تا جوونیم نمیشه، اگرم بشه دیگه من پیر شدم، وقتی گوشام انقدر سنگین شده که دیگه صدای هیچ موتورخونهای اذیتم نمیکنه و چشمام انقدر ضعیفه که هیچ پنجرهای به دردم نمیخوره!» نگاهی به دستان ظریفش میکنم و تکرار میکنم: هیچ آرزویی غیرممکن نیست!
۰