عکاسی که پیکاسو و محمدعلی کلی را افسون کرد
جان استوارت، عکاس بریتانیایی، در سن 95 سالگی هم هنوز دست از فعالیت نکشیده است. او زندگی پرماجرایی داشته و از نزدیک اردوگاههای اسرای جنگی در ژاپن را دیده است. جان همچنین با پیکاسو و ماتیس...
کد خبر :
۶۷۲۹
بازدید :
۱۲۳۸۰
فرادید | جان استوارت، عکاس بریتانیایی، در سن 95 سالگی هم هنوز دست از فعالیت نکشیده است. او زندگی پرماجرایی داشته و از نزدیک اردوگاههای اسرای جنگی در ژاپن را دیده است. جان همچنین با پیکاسو و ماتیس (نقاش فرانسوی) دیدار داشته و در نیویورک هم فعالیت کرده است. از او به عنوان یکی از بهترین عکاسهای طبیعت بیجان یاد میشود. هیو اسکوفیلد برای دیدار جان استوارت به منزلش در جنوب فرانسه رفته است.
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، تعداد کسانی که قدم زدن در خیابان فوشِ پاریس در دهه 30 میلادی و آویزان کردن نشانهای راستیها از لباسهایشان را به یاد میآورند، از انگشتان یک دست هم کمتر است. آن نشانها در دوران تنشهای سیاسی آن روزها کاملا رواج پیدا کرده بود.
جالبتر اینکه این خاطرات و داستانها را از زبان یک مرد انگلیسی میشنویم!
«آن روزها همه چیز کاملا سیاسی بود و تمام کسانی که از طریق دبیرستان شیک و مدرن میشناختم، به یکی از انجمنهای راستی وابسته بودند... من در "کروا دو فو" فعالیت میکردم که در مقایسه با انجمنهای دیگر که سلطنتطلب بودند، گرایش چپی داشت... اما وقتی بیرون میرفتیم هر جفت نشانها را به لباسمان وصل میکردیم و یکی از آنها را به عمد وارونه متصل میکردیم. در این صورت، زمانی که به سلطنتطلبها میرسیدیم، نشانها را عوض میکردیم و وانمود میکردیم که ما هم طرفدار آنها هستیم.»
عابرین پیاده در خیابان فوشِ پاریس - سال 1931 میلادی
جان استوارت وقایع تاریخی را به تمام جزئیات و شور و حسی خاص تعریف میکند، به طوری که مدام باید به خودتان یادآوری کنید که این وقایع 80 سال پیش رخ داده است.
زبان انگلیسی او کمی با لهجه فرانسوی آمیخته شده که خود گواه بر تاثیر زندگی در پاریس و حومه بر زندگی و جوانیِ جان استوارت دارد. او البته کمی هم شوخ طبعی خود را حفظ کرده و همیشه با آرامش معناداری راه میرود.
جان استوارت در سال 1919 میلادی به دنیا آمد. پدر مادرش بنیانگذار دستگاه کپی گِستتنر (نخستین دستگاه کپی) بود و پدر جان نیز نمایندگی این شرکت در فرانسه را اداره میکرد. از همان ابتدا همه فکر میکردند که جان نیز وارد همین حرفه خواهد شد، اما او ایدههای دیگری در سر داشت.
خاطرات او در سر ناهار گل انداخته بود. او مدرک لیسانسش را در سال 1937 میلادی گرفت و سپس راهی انگلستان شد و در آنجا به عنوان دلال سهام شركتها در بانک روتشیلد شروع به کار کرد.
او همراه با دیگر اعضای گروه «ژونس دوری» (جوانان مطلا) لندن به سیصد و سی و دومین شرکت پدافند هواییِ مهندسین رویال پیوست. این شرکت وظایف تجسس با نورافكن را به شکلی جذابتر در شهرستانهای اطراف لندن انجام میداد.
با شروع جنگ، اوضاع وخیمتر و جدیتر شد. تسلط به زبان فرانسه باعث شد تا استوارت در آن سالها به عنوان مامور مخفی برای کمک در نبرد علیه ویشی به سوریه فرستاده شود. اما کشتی حامل او در بدترین ساعات ممکن به سمت سنگاپور تغییر جهت داد. در فوریه 1942، سنگاپور به دست ژاپنیها افتاد و استوارت به اسارت آنها درآمد.
«قبل از آن خواب دیده بودم که سه سال و نیم اسیر خواهم شد. خوابم تعبیر شد و همین مقدار اسیر جنگی بودم... آن خواب پیام تلاش برای زنده ماندن را به من القا کرده بود. از خودم پرسیدم که در اینجا از همه بیشتر به چه چیزی نیاز هست؟ بعد متوجه شدم که از 100 هزار اسیر فقط هفت نفر میتوانستند به زبان ژاپنی تکلم کنند. بنابراین تلاش کردم تا ژاپنی یاد بگیرم. من مترجم ژاپنی شدم و همین مسئله جانم را نجات داد.»
استورات میگوید که در حال حاضر او آخرین باقیماندهی یکی از مخوفترین اردوگاهها در راهآهن برمه به نام «سونکرای» است.
«شیوع وبا واقعا دردناک بود. وقتی که شب سرت را روی بالش میگذاشتی، معلوم نبود که فرد کناریات صبح از خواب بیدار میشود یا خیر؛ تو حتی نمیتوانستی حدس بزنی که آیا روز بعد جزو اجساد هستی یا زندهها... هیچ کس نمیتواند واکنش افراد در چنین شرایطی را پیشبینی کند، اما یک مسئله کاملا برای من روشن بود: اگر تحصیلات و پیش زمینهی خوبی داشته باشی، میتوانی خودت را از دیگران جدا کنی و خودت را درگیر عواقب بیماریها نکنی.»
تسلیم شدن نیروهای بریتانیایی در سنگاپور - سال 1942 میلادی
از این بحث بگذریم.
1951 میلادی، متاهل، ساکن نیویورک و نیازمند هدایت دیگران. او و همسرش تصمیم گرفتند تا چند هفتهای را در «سن پال دو ونس» در «فرنچ ریویرا» [ناحیه ساحلی فرانسه] سپری کنند.
او با خودش یک دوربین لایکا آورده بود و به غیر از گرفتن چند عکس برای تعطیلات قصد دیگری نداشت. اما جان در کافه با یک شاعر کمونیست آشنا شد و قرار شد به پیشنهاد او به دیدار پابلو پیکاسو بروند.
«روز بعد او تصمیم گرفت که به شهر ولوری برود. پیکاسو معمولا از کسانی که برای جاسوسی سمتش میرفتند خوشش نمیآمد، اما با من خوب بود. نزدیک غروب بود که با جسارت از او پرسیدم: آیا ممکن است همراه با بوم نقاشیاش با من به مزرعه گندم بیاید و وانمود کند که دارد نقاشی میکند؟ او پاسخش مثبت بود.»
«پس از آن به دیدار آنری ماتیس رفتم. او بر روی تختش بود و بر روی طرحهای کلیسایش کار میکرد. در آنجا یک گربه بود که مرتب خس خس میکرد. بنابراین من و همسرم تصمیم گرفتیم که زیاد آنجا نمانیم.»
پیکاسو، ماتیس و ژرژ براک: این اسامی جزو اولین اسامی پرونده جان استورات است. او اما از بخت کافی برای ملاقات یک فرد دیگر برخوردار بود.
«من در زمان افتتاح کلیسای ماتیس در ونس در جلوی آن ایستاده بودم. یک عکاس دیگر هم آنجا بود. صحبتمان گرم گرفت و او از من پرسید که عکسهایم را کجا ظاهر میکنم. به او گفتم در داروخانهای در نیویورک. او گفت که ایدهی بدی به نظر نمیرسد. این بار عکسهایت را به این محل در پاریس ببر و بگو که من تو را فرستادهام.»
به او گفتم: «اسم شما چیست؟»
«او گفت: آنری کارتیه برسون؛ مشهورترین عکاس فرانسه. بعد از آن چارهی دیگری نداشتم: یا عکاسی یا هیچ.»
آنری کارتیه برسون مشغول کار - 1974 میلادی
«پس از آن مدتی را در نیویورک زیر نظر الکسی برودوویچ روس آموزش عکاسی دیدم. از آدمهای مشهوری عکاسی کردم که یکی از آنها متعلق به محمد علی کلی بود. او با چهرهی به یاد ماندنی و شیرینش یک پروانه را به دست گرفته بود که آن عکس از شهرت جهانی برخوردار شد.»
صحبتهایی مبنی بر مشاوره دادن جان استورات به دیوید لین بر سر فیلم پل رودخانه کوای شنیده شد که جان میگوید او اصلا به کمکهای من نیازی نداشت. علاوه بر آن، ایندیرا گاندی به او اجازه اقامت یک ساله در منطقه لَداخ در شمال هند را داده بود.
دوران اسارت جان استوارت در اردوگاههای اسارت ژاپن باعث آشنایی او با فرهنگ و فلسفه مشرق زمین شد. جان بارها به این مناطق سفر کرده و موسسه نیکوکاری IRIS را نیز راه انداخته است. این موسسه تاکنون توانسته مانع نابینا شدن هزاران نفر در نپال، سریلانکا، کامبوج و لائوس شود.
او در طول 30 سال گذشته، زندگیاش را صرف عکاسی از طبیعت بیجان کرده است. منتقدان عکسهای او را با بزرگانی چون سورابان و شاردن مقایسه میکنند.
او پس از ناهار ماجراهای زیادی برای من تعریف کرد؛ داستانهایی از فرانسهی قبل از جنگ، مدرسههای جاسوسی، سرنیزههای ژاپنی، پروانههایی که روی اجساد اسرا بودند، محلهی منهتن نیویورک و مدیترانه، روتشیلد و محمد علی کلی.
خورشید در حال غروب کردن است. جان استوارت هم کم کم میخواهد چرت بزند. من هم باید بروم.
منبع: BBC world
ترجمه: وبسایت فرادید
مترجم: سبحان شکری
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، تعداد کسانی که قدم زدن در خیابان فوشِ پاریس در دهه 30 میلادی و آویزان کردن نشانهای راستیها از لباسهایشان را به یاد میآورند، از انگشتان یک دست هم کمتر است. آن نشانها در دوران تنشهای سیاسی آن روزها کاملا رواج پیدا کرده بود.
جالبتر اینکه این خاطرات و داستانها را از زبان یک مرد انگلیسی میشنویم!
«آن روزها همه چیز کاملا سیاسی بود و تمام کسانی که از طریق دبیرستان شیک و مدرن میشناختم، به یکی از انجمنهای راستی وابسته بودند... من در "کروا دو فو" فعالیت میکردم که در مقایسه با انجمنهای دیگر که سلطنتطلب بودند، گرایش چپی داشت... اما وقتی بیرون میرفتیم هر جفت نشانها را به لباسمان وصل میکردیم و یکی از آنها را به عمد وارونه متصل میکردیم. در این صورت، زمانی که به سلطنتطلبها میرسیدیم، نشانها را عوض میکردیم و وانمود میکردیم که ما هم طرفدار آنها هستیم.»
عابرین پیاده در خیابان فوشِ پاریس - سال 1931 میلادی
جان استوارت وقایع تاریخی را به تمام جزئیات و شور و حسی خاص تعریف میکند، به طوری که مدام باید به خودتان یادآوری کنید که این وقایع 80 سال پیش رخ داده است.
زبان انگلیسی او کمی با لهجه فرانسوی آمیخته شده که خود گواه بر تاثیر زندگی در پاریس و حومه بر زندگی و جوانیِ جان استوارت دارد. او البته کمی هم شوخ طبعی خود را حفظ کرده و همیشه با آرامش معناداری راه میرود.
جان استوارت در سال 1919 میلادی به دنیا آمد. پدر مادرش بنیانگذار دستگاه کپی گِستتنر (نخستین دستگاه کپی) بود و پدر جان نیز نمایندگی این شرکت در فرانسه را اداره میکرد. از همان ابتدا همه فکر میکردند که جان نیز وارد همین حرفه خواهد شد، اما او ایدههای دیگری در سر داشت.
خاطرات او در سر ناهار گل انداخته بود. او مدرک لیسانسش را در سال 1937 میلادی گرفت و سپس راهی انگلستان شد و در آنجا به عنوان دلال سهام شركتها در بانک روتشیلد شروع به کار کرد.
او همراه با دیگر اعضای گروه «ژونس دوری» (جوانان مطلا) لندن به سیصد و سی و دومین شرکت پدافند هواییِ مهندسین رویال پیوست. این شرکت وظایف تجسس با نورافكن را به شکلی جذابتر در شهرستانهای اطراف لندن انجام میداد.
«یادم بینداز که در مورد وان حمام جان گلیگلد (کارگردان و بازیگر انگلیسی) برای شما خاطرهای را تعریف کنم.»
با شروع جنگ، اوضاع وخیمتر و جدیتر شد. تسلط به زبان فرانسه باعث شد تا استوارت در آن سالها به عنوان مامور مخفی برای کمک در نبرد علیه ویشی به سوریه فرستاده شود. اما کشتی حامل او در بدترین ساعات ممکن به سمت سنگاپور تغییر جهت داد. در فوریه 1942، سنگاپور به دست ژاپنیها افتاد و استوارت به اسارت آنها درآمد.
«قبل از آن خواب دیده بودم که سه سال و نیم اسیر خواهم شد. خوابم تعبیر شد و همین مقدار اسیر جنگی بودم... آن خواب پیام تلاش برای زنده ماندن را به من القا کرده بود. از خودم پرسیدم که در اینجا از همه بیشتر به چه چیزی نیاز هست؟ بعد متوجه شدم که از 100 هزار اسیر فقط هفت نفر میتوانستند به زبان ژاپنی تکلم کنند. بنابراین تلاش کردم تا ژاپنی یاد بگیرم. من مترجم ژاپنی شدم و همین مسئله جانم را نجات داد.»
استورات میگوید که در حال حاضر او آخرین باقیماندهی یکی از مخوفترین اردوگاهها در راهآهن برمه به نام «سونکرای» است.
«شیوع وبا واقعا دردناک بود. وقتی که شب سرت را روی بالش میگذاشتی، معلوم نبود که فرد کناریات صبح از خواب بیدار میشود یا خیر؛ تو حتی نمیتوانستی حدس بزنی که آیا روز بعد جزو اجساد هستی یا زندهها... هیچ کس نمیتواند واکنش افراد در چنین شرایطی را پیشبینی کند، اما یک مسئله کاملا برای من روشن بود: اگر تحصیلات و پیش زمینهی خوبی داشته باشی، میتوانی خودت را از دیگران جدا کنی و خودت را درگیر عواقب بیماریها نکنی.»
تسلیم شدن نیروهای بریتانیایی در سنگاپور - سال 1942 میلادی
از این بحث بگذریم.
1951 میلادی، متاهل، ساکن نیویورک و نیازمند هدایت دیگران. او و همسرش تصمیم گرفتند تا چند هفتهای را در «سن پال دو ونس» در «فرنچ ریویرا» [ناحیه ساحلی فرانسه] سپری کنند.
او با خودش یک دوربین لایکا آورده بود و به غیر از گرفتن چند عکس برای تعطیلات قصد دیگری نداشت. اما جان در کافه با یک شاعر کمونیست آشنا شد و قرار شد به پیشنهاد او به دیدار پابلو پیکاسو بروند.
«روز بعد او تصمیم گرفت که به شهر ولوری برود. پیکاسو معمولا از کسانی که برای جاسوسی سمتش میرفتند خوشش نمیآمد، اما با من خوب بود. نزدیک غروب بود که با جسارت از او پرسیدم: آیا ممکن است همراه با بوم نقاشیاش با من به مزرعه گندم بیاید و وانمود کند که دارد نقاشی میکند؟ او پاسخش مثبت بود.»
«پس از آن به دیدار آنری ماتیس رفتم. او بر روی تختش بود و بر روی طرحهای کلیسایش کار میکرد. در آنجا یک گربه بود که مرتب خس خس میکرد. بنابراین من و همسرم تصمیم گرفتیم که زیاد آنجا نمانیم.»
پیکاسو، ماتیس و ژرژ براک: این اسامی جزو اولین اسامی پرونده جان استورات است. او اما از بخت کافی برای ملاقات یک فرد دیگر برخوردار بود.
«من در زمان افتتاح کلیسای ماتیس در ونس در جلوی آن ایستاده بودم. یک عکاس دیگر هم آنجا بود. صحبتمان گرم گرفت و او از من پرسید که عکسهایم را کجا ظاهر میکنم. به او گفتم در داروخانهای در نیویورک. او گفت که ایدهی بدی به نظر نمیرسد. این بار عکسهایت را به این محل در پاریس ببر و بگو که من تو را فرستادهام.»
به او گفتم: «اسم شما چیست؟»
«او گفت: آنری کارتیه برسون؛ مشهورترین عکاس فرانسه. بعد از آن چارهی دیگری نداشتم: یا عکاسی یا هیچ.»
آنری کارتیه برسون مشغول کار - 1974 میلادی
«پس از آن مدتی را در نیویورک زیر نظر الکسی برودوویچ روس آموزش عکاسی دیدم. از آدمهای مشهوری عکاسی کردم که یکی از آنها متعلق به محمد علی کلی بود. او با چهرهی به یاد ماندنی و شیرینش یک پروانه را به دست گرفته بود که آن عکس از شهرت جهانی برخوردار شد.»
صحبتهایی مبنی بر مشاوره دادن جان استورات به دیوید لین بر سر فیلم پل رودخانه کوای شنیده شد که جان میگوید او اصلا به کمکهای من نیازی نداشت. علاوه بر آن، ایندیرا گاندی به او اجازه اقامت یک ساله در منطقه لَداخ در شمال هند را داده بود.
دوران اسارت جان استوارت در اردوگاههای اسارت ژاپن باعث آشنایی او با فرهنگ و فلسفه مشرق زمین شد. جان بارها به این مناطق سفر کرده و موسسه نیکوکاری IRIS را نیز راه انداخته است. این موسسه تاکنون توانسته مانع نابینا شدن هزاران نفر در نپال، سریلانکا، کامبوج و لائوس شود.
عکس در نگاه اول شبیه نقاشی با زغال به نظر میرسد
او در طول 30 سال گذشته، زندگیاش را صرف عکاسی از طبیعت بیجان کرده است. منتقدان عکسهای او را با بزرگانی چون سورابان و شاردن مقایسه میکنند.
او پس از ناهار ماجراهای زیادی برای من تعریف کرد؛ داستانهایی از فرانسهی قبل از جنگ، مدرسههای جاسوسی، سرنیزههای ژاپنی، پروانههایی که روی اجساد اسرا بودند، محلهی منهتن نیویورک و مدیترانه، روتشیلد و محمد علی کلی.
خورشید در حال غروب کردن است. جان استوارت هم کم کم میخواهد چرت بزند. من هم باید بروم.
منبع: BBC world
ترجمه: وبسایت فرادید
مترجم: سبحان شکری
۰