زنان زامبی، گازگیر، شکنجهگر و جهادیهای داعش

زنانِ داعشی همه را از کشیدنِ سیگار منع میکردند، اما خودشان سیگار میکشیدند. مشروب را منع میکردند، اما خودشان مشروب میخوردند. برای آنها اشکالی نداشت، اما برای بقیه گناه محسوب میشد. آنهایی که جرمشان سنگین نبود را به به اصطلاح «زامبیها یا گازگیرندگان» میسپردند. یکی از آخرین چیزهایی که آنها از زنان میخواستند، پوشیدنِ کمربند انتحاری بود؛ و بسیاری از زنان برای آن داوطلب میشدند. همسرم از من و همسر دیگرش نیز درخواست کرد کمربند انتحاری ببندیم. همه اینها فقط به این خاطر بود که داعش بتواند لباسهای وارداتی خودش را بفروشد.
کد خبر :
۷۵۲۲۰
بازدید :
۲۵۸۶۳

فرادید | خبرگزاری الجزیره با چند زن که تحتِ حکومتِ داعش زندگی کردهاند، مصاحبههایی انجام داده و روایتهای آنها از داعش را ترسیم کرده است. بعضی از داستانها حاوی مطالبی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.
عایشه
اسم من عایشه است. در زمانِ داعش به من میگفتند اُم کاکا. من در رقه زندگی میکردم. من نزد داعش رفتم تا موقعیتم را برایشان شرح دهم. پدر من یک شهید [از نظر داعش]بود. پولی نداشتم. چارهای جز کار کردن برای داعش نداشتم. کاغذبازیها برای استخدام در داعش شروع شده بود که آنها به من گفتند ابتدا باید بر اساس قانونِ شریعت آموزش ببینم. در طول دورانِ آموزش مسجد پر میشد. در طی این مدت باید قرآن میخواندیم. سه ماه طول کشید تا من توانستم از عهده آزمون بربیایم و قبول شوم.
به گزارش فرادید به نقل از الجزیره ، بعضی زنان بیسواد بودند. آنها نمیتوانستند بخوانند یا بنویسند. زنانِ مسئولِ آموزش که ۳۰ یا ۴۰ نفر میشدند آنقدر این زنان را کتک میزدند تا خواندن را یاد بگیرند. برخی هیچگاه موفق نشدند و زندانی شدند.
یک روز دو مرد از داعش به خانه ما آمدند و گفتند: «از فردا کارت را شروع میکنی.»
به ما تفنگ دادند. واحد ما متشکل از ۱۰ زن بود. سه نفر در یک وَن مشغول شدند و بقیه به اتاق شکنجه فرستاده شدند. آنها زنانِ بلندقد و بزرگ را برای واحد شکنجه انتخاب میکردند تا مردم را بترسانند. آنها بیرحمترین زنان را انتخاب میکردند. زنانی که هیچ رحمی نسبت به هیچکسی نداشتند. اگر زنی بدونِ همراه در خیابان قدم میزد، دستگیرش میکردند. او باید با شوهر یا برادرش همراهی میشد. اگر تنها قدم میزد یا سوار تاکسی میشد، دستگیر میشد.
از ما خواسته شده بود که در شهر، در بازارها و مغازهها گشت بزنیم و به دنبال زنانی باشیم که لباسهایشان با قوانینِ داعش مطابقت نداشت. همه اینها فقط به این خاطر بود که داعش بتواند لباسهای وارداتی خودش را بفروشد. آنها زنان را دستگیر و مجبور به پرداخت جریمههایی بین ۱۲ تا ۱۴ دلار میکردند. فقط بعد از دریافت جریمه نقدی بود که آنها را آزاد میکردند.
از ما خواسته میشد هر بار با یک وَن پر از زن به پایگاه پلیس بازگردیم. بعضی اوقات بین ۳۰ تا ۴۰ و برخی اوقات بین ۱۰ تا ۲۰ زن را دستگیر میکردیم. بستگی به تعدادِ مواردِ نقض قانون داشت. ولی هرگز با وَنِ خالی باز نمیگشتیم.

یکبار آنها[داعش] به پایگاهِ پلیس آمدند و زنان را کتک زدند. آنها را چند روز در زندان نگه داشتند. سپس زنان را مجبور کردند قبل از آزاد شدن لباسهایشان را خریداری کنند. یک روز زنی را دستگیر کردیم که لاک زده بود. آنها ناخنهایش را کشیدند.
بدترین خاطرهام مربوط به زنی است که روبنده نداشت. مشخص شد که کرولال است و نمیتواند صحبت کند. او را شکنجه کردند. خیلی حالم بد شد. آنها میدانستند او کرولال است با این حال شکنجهاش میدادند. بعضی زنان در ماههای نخستِ بارداری بودند. شکنجهها باعث سقطِ جنینشان شد. یکی از زنان در مقرِ پلیس وضع حمل کرد. او داشت با مادرش به بیمارستان میرفت و چون چشمهایش را نپوشانده بود، دستگیر شده بود. او درحالی در مقر پلیس وضع حمل کرد که داشتند شکنجهاش میدادند. خیلی از زنان سقط جنین کردند. آنها هیچ رحمی نداشتند.
شکنجه مردم، شغل ما بود. ما تعداد زیادی از مردم را شکنجه دادیم. نمیتوانم بگویم چند نفر را. ما تحتِ نظارت بودیم. یکی از همکاران وظیفهاش نظارت بر ما بود. اگر در دستگیری زنی تعلل میکردم او به سرعت گزارش میداد. یک روز یکی از زنانِ پلیس یکی از عموزادهها یا همسایههایش را دیده بود. از ما خواست که این موضوع را نادیده بگیریم، اما پلیسِ زنی که مراقب ما بود این مسئله را گزارش کرد. آن زن اخراج، شکنجه و زندانی شد.
زنانِ داعشی همه را از کشیدنِ سیگار منع میکردند، اما خودشان سیگار میکشیدند. من خودم برایشان سیگار میخریدم. مشروب را منع میکردند، اما خودشان مشروب میخوردند. برای آنها اشکالی نداشت، اما برای بقیه گناه محسوب میشد.
یکی از معمولترین شکنجهها شلاق بود.
رئیس پلیس از زنانِ دستگیر شده بازدید میکرد اگر از آنها خوشش میآمد به آنها پیشنهاد ازدواج میداد؛ اگر قبول میکردند، برگهها امضا میشد و آن زن به خانه رئیس پلیس میرفت. اگر قبول نمیکردند، آن زن در زندان میماند و شکنجه میشد.
در زندان شستشوی مغزی رخ میداد. زندانیان تا زمانی که نمیتوانستند داعشیها را متقاعد کنند، آزاد نمیشدند. زنانی بودند که در کنار مردان داعشی اسلحه به دست میگرفتند و میجنگیدند. آنها اغلب در کنار شوهرانشان میجنگیدند. بیوههای شهدا هم بودند. آنها اسلحه به دست میگرفتند تا انتقامِ مردانشان را بگیرند. زنانِ دیگر نیز متقاعد شده بودند که جنگیدن برای داعش باعث میشود به بهشت بروند.
وقتی رقه را بمباران کردند من دست از کار کشیدم. بقیه زنان ایستادند و کار کردند، اما من بچههایم را برداشتم و خارج شدم. به مردم میگویم اشتباهی که من کردم را مرتکب نشوند. من مردم را شکنجه کردم. این اشتباه را نکنید.
ام فاروق
نام من ام فاروق است. من در دیرالزور، «استانِ فراوانی»، زندگی میکنم. من ۴۵ ساله هستم. وقتی داعش وارد شد، من بیعت کردم و به عنوانِ پلیس مذهبی شروع به کار کردم. وقتی آنها رسیدند ما بسیار خوشحال بودیم. امیدوار بودیم مذهب وضعیت کشور را بهبود ببخشد. امیدوار بودیم همه چیز به روزهای خوب گذشته برگردد. آنها با مردم خوب رفتار میکردند. برای همین ماندیم و برای مدتی برای آنها کار کردیم.
بیعت قسمی است که برای همپیمانی میخورید. اینطوری شما یکی از آنها میشوید. اینکه فقط میگفتید حامی داعش هستید، باعث نمیشد بخشی از گروه باشید. آنها میترسیدند که به آنها خیانت شود. برای همین آنهایی که بیعت میکردند، اعضای داعش در نظر گرفته میشدند.
من فراخوانده شدم و در دادگاه قسم خوردم. ابو عمر مسئولِ بیعت بود. گفتم: «من با تو هستم، برادر. هر کاری که لازم باشد انجام میدهم.» من اینگونه قسم خوردم. به همین سادگی. ما باید عبای گشاد میپوشیدیم. اوایل اجازه میدادند که چشمها پوشیده نباشد. اما بعد نظرشان تغییر کرد. باید کاملاً پوشیده بودیم و حتی دستکش دست میکردیم. اینها قوانین آنها بود. اگر کسی بر طبق این قوانین لباس نمیپوشید و مثلاً عبایی میپوشید که قدری تنگ بود یا چیزهایی رویش بود که برق میزد، قانونشکن محسوب میشد.
یک روز، یک دختر ۱۰ ساله پیژامه و لباسِ نماز پوشیده بود و با همان لباس به مغازه برای خرید رفته بود. به محضِ آنکه دختر را دیدند، ماشین پلیس مذهبی را متوقف کردند. آنها دیدند که او شلوار و کت کلاهدار و چادر نماز پوشیده است. یک مرد از ماشین پیاده شد. او کویتی یا سعودی بود. من از لحجهاش متوجه شدم. او گفت: «چرا با این لباسها بیرون آمدهای؟ فاحشه؟» دختربچه آنقدر ترسیده بود که لباسش را خیس کرد.
آنهایی که جرمشان سنگین نبود را به به اصطلاح «زامبیها یا گازگیرندگان» میسپردند. او زنان را گاز میگرفت. یکبار او سینه زنی را گاز گرفت و آنقدر ادامه داد که زن زیر شکنجه جان داد. یکبار هم زنی تازه وضع حمل کرده بود. پسرش تب داشت. با ترس به داروخانه رفته بود تا دارو بخرد. یک ماشین پلیس مذهبی جلوی پایش توقف کرد و او را دستگیر کردند. آنها گفتند: «چرا بیرون آمدی فاحشه؟». همیشه از این عبارات استفاده میکردند. «چرا با این پوشش بیرون آمدی؟» زن یک عبای لایکرا پوشیده بود. زن توضیح داد: «به تازگی صاحب فرزند شدهام.» پس زامبی فقط از دندانهایش برای شکنجه استفاده کرد. زامبی بعضی اوقات از دندان استفاده میکرد و بعضی اوقات از شلاقهای الکتریکی.
زنان تحت حکومت داعش در زندان بودند. فرقی نداشت که در خانه باشند یا بیرون از خانه. همواره تحقیر و سرکوب میشدند. نفسکشیدن هم مشکل بود. در خانه باید مراقب حرف زندنشان بودند. حتی در پلیس مذهبی هم ما خودمان را نمیشناختیم. من اجازه نداشتم چیز زیادی درباره همکارانم بدانم؛ و آنها هم اجازه نداشتند در مورد من چیزی بدانند. کار همه مخفیانه بود.
بیشتر بخوانید:
در طول مدتی که برای داعش خدمت میکردم چیزهای عجیب زیادی دیدم. یکبار به من گفتند که ماما قرار است بیاید. با آنها رفتم تا از ماما استقبال کنم. قرار بود که به همسرانِ [داعشی]کمک کند وضع حمل کنند. بعدا فهمیدم که او برای به دنیا آوردنِ نوزاد نیامده بود. او برای زنانِ زندانیِ جنگی آمده بود؛ آنها احتمالاً همسران یا دختران اعضای ارتشِ آزاد سوریه یا همسران «خیانتکاران» بودند. مردان به آنها تجاوز کرده بودند و آنها حامله شده بودند. ماما آمده بود تا بچهها را سقط کند.
وقتی از این موضوع مطلع شدم، گفتم دیگر دیوانه خواهم شد. هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم. این مردان هیچ دین و انسانیتی نداشتند. من فقط به لحاظ ذهنی و روانی خسته نیستم. آنها قلب ما را پاره پاره کردند. ما را مجبور به این کار کردند. فقط خدا میتواند قضاوت کند. به آنها گفتم که همسرم بیمار است و باید برای جراحی به عراق برویم و از این طریق از دستشان فرار کردم.
به تمام زنانِ آزادی که به خدا ایمان دارند میگویم: به این سازمان نپیوندید. آنها بیرحم و ناعادلاند. آنها هیچ ترسی از خدا ندارند. اصلاً ارتباطی با اسلام ندارند. آنها مجرماند.
یاسمین
اسم من یاسمین است. من در زمانِ حکومتِ داعش، پرستار بخش مادران در بیمارستانی در رقه در سوریه بودم. وقتی داعش این شهر را گرفت و بیمارستان را تحتِ کنترل خودش درآورد، به ما گفتند، چه بخواهیم و چه نه، باید به بیمارستان برگردیم و برای داعش کار کنیم. آنها آدرس خانههایمان را داشتند و اگر نمیخواستیم، به زور ما را به بیمارستان میبردند.

آنها محدودیتهایی برای لباس پوشیدن برایمان گذاشتند که جلوی دست و پایمان را میگرفت. من نمیتوانستم درست کار کنم. نمیتوانستیم خوب حرکت کنیم. من نمیتوانستم برای یک کودک تزریق وریدی انجام دهم. تصورش را بکنید، با چشمانی پوشیده بخواهید تزریقِ داخل رگ برای یک بچه انجام دهید. من هیچ چیزی نمیدیدم.
ما باید دستورات را موبهمو اجرا میکردیم. آرایش کردن ممنوع بود. کیف، کفش و جوراب فقط میتوانستند مشکی باشند. همه چیز باید مشکی بود.
ما باید دستورات را موبهمو اجرا میکردیم. آرایش کردن ممنوع بود. کیف، کفش و جوراب فقط میتوانستند مشکی باشند. همه چیز باید مشکی بود.
یک روز، وقتی دخترم را ۹ ماهه باردار بودم برای خرید بیرون رفتم. آنها من را دستگیر کردند. به من دستور دادند سوار اتوبوس شوم تا به مقرِ پلیس مذهبی برویم. آنها من را ۷ دلار برای یک عبا جریمه کردند. این درحالی بود که من همان موقع یک عبای بلند و گشاد به تن داشتم. آنها از جنسِ عبا خوششان نیامده بود. مسئله این بود که آنها تأمینکنندگانِ انحصاریِ بودند. ما مجبور بودیم فقط از آنها خرید کنیم. آنها حتی فروش روبنده را در مغازههای معمولی ممنوع کردند تا همه مجبور شوند از خودشان خرید کنند.
ما کمکم اجازه بیرون رفتن و خرید کردن را هم دیگر نداشتیم. چند بار، فروشندگان از فروختن کالا به من خودداری کردند و گفتند: «نه خواهر، لطفا اینجا نیا. اگر پلیس مذهبی شما را تنها ببیند، ما را هم دستگیر میکند.» حتی وقتی هم که با همسرتان بیرون میرفتید، به دنبال هر بهانهای بودند تا او را به تله بیندازند: «ریشات کوتاه است. لباست خیلی بلند است. مدل کوتاهیِ مویت با استانداردها جور درنمیآید.»
حتی زمانیکه به چیزی به شدت نیاز داشتیم هم سعی میکردیم برای خرید بیرون نرویم.
یک روز، از پلههای بخش پایین رفتم تا غذا سفارش دهم که به یکی از عموزادههایم برخوردم. از او پرسیدم در بیمارستان چه کار میکند. او به من گفت: برای ملاقات با یکی از دوستانش آمده که قرار است بزودی جراحی شود. چند دقیقهای که منتظر آماده شدنِ غذایم بودم با او صحبت کردم. پلیس مذهبی من را دید و پرسید: «او کیست؟»
گفتم: «عموزادهام است.»
«پس برادر یا شوهرت نیست؟ چرا در کنارش ایستادهای؟».
چون در بیمارستان کار میکردم اجازه دادند که بروم، اما عموزادهام را دستگیر و ۱۰ روز زندانی کردند. آنها او را به خاطر اینکه با من صحبت کرده بود شکنجه کردند.
یک روز روی بالکن خانه رفتم تا دنبال چیزی بگردم. لباس پوشیده بودم که نماز بخوانم. یکی از اعضای داعش من را دیده بود و بعد به سراغ خانه آمده بود. او در میزد. من در خانه تنها بودم. او از پشت در فریاد میزد: «در را باز کن، زنِ جادوگر، تو یک کافری. چرا بدونِ روبنده روی بالکن آمدی؟ در را باز کن وگرنه به پلیس مذهبی خبر میدهم. شوهرت کجاست؟»

او مدت طولانی پشت در بود. به او گفتم نمیتوانم در را باز کنم، چون در خانه تنها هستم. قسم خوردم که دیگر چنین کاری را تکرار نمیکنم؛ و توضیح دادم که اصلاً متوجه نبودم صورتم پوشیده نیست. آنها دوربینهای کنترلی را در همه جا نصب کرده بودند؛ و میدانستند در هر گوشهای از بیمارستان چه میگذرد. آنها مخبرهای زنِ خود را در هر بخشی از بیمارستان به خدمت گماشته بودند.
در بخشی که من کار میکردم، نام خبرچین زن اُم طلا و اهلِ ادلب بود. او کوچکترین اشتباهات را به رئیس بیمارستان خبر میداد؛ و بعد پلیس مذهبی برای دستگیریمان از راه میرسید. اگر به چیزی مشکوک میشدند، دوربینها را ساعتها کنترل میکردند. بیمارستان دولتی بود و تا پیش از داعش خدمات برای مراجعهکنندگان رایگان بود. اما تحتِ حکومتِ داعش، شهروندان باید پول پرداخت میکردند. بیمارستان فقط برای جنگجوهای داعش رایگان بود.
تحتِ حکومتِ داعش زنانِ غیرنظامی زندگی نداشتند. اما اوضاع برای زنان داعش، متفاوت بود. آنها پول زیادی داشتند. آنها همیشه در رستوران و در حال خرید بودند و هرجایی میرفتند مانند شهروندانِ درجه ۱ با آنها رفتار میشد. آنها زندگی خوبی داشتند.
صادقانه بگویم، هنوز هم از آنها میترسم. معلوم نیست که در سلولهای سری مخفی نشده باشند تا در فرصت مناسب سروکلهشان پیدا شود. هر چیزی امکان دارد؛ و اگر بخواهم کاملاً صادق باشم، بعد از داعش دیگر نمیتوانم به هیچ کسی اعتماد کنم.
آیه
نام من آیه است. من ۲۷ سال دارم و معلم مدرسه ابتدایی هستم. داعش مدارس را تعطیل و آنها را تبدیل به مراکز تعلیم جنگجوها کرد. انها از ما میخواستند تا درباره «جهاد»، جنگ و قتل آموزش دهیم. ما دوست نداشتیم بچهها این چیزها را یاد بگیرند. برای همین در خانه به آنها آموزش میدادیم. با بعضی والدین هماهنگ کرده بودم و گروهی کوچک از بچهها را جمع کرده بودیم تا به خانه من بیایند و درس بخوانند.
اما مادر یکی از دانشآموزانم زیادی حرف میزد. خبرها دهان به دهان چرخید. داعش فهمید که یک معلم در خانهاش به بچهها درس میدهد و از دستورات او پیروی نمیکند. آنها به همسرم گفتند: «بهتر است که او بر اساس قوانین داعش و در مسجد و آنگونه که ما میخواهیم به کودکان آموزش دهد... وگرنه..». این حرف یک تهدید بود و من چاره دیگری نداشتم.

در طول آموزشها به ما مرتب یادآوری میشد که ما هم یکی از آنها هستیم و باید از قوانین پیروی کنیم. آنها اسامی ما را داشتند و بطور دقیق ما را کنترل میکردند. اکنون ما بخشی از آنها شده بودیم. بعد از آنکه آموزشهای ما تمام شد، به طور خصوصی و یکی یکی ما را فراخواندند و خواستند قسم یاد کنیم. ما این کار را در حضور همسرِ امیر داعش انجام دادیم. او مسئول این برنامهها بود.
حتی در خانه هم راحت نبودیم. زنان اجازه نداشتند از پنجره بیرون را نگاه کنند یا پرده را کنار بزنند. حتی اگر یک از همسایگان زن به دیدارمان میآمد باید کاملاً پوشیده از او استقبال میکردیم. میترسیدیم یکی از زنان خبرچین باشد و اطلاعاتمان را به پلیس بدهد.
ناظران هر از گاهی سر زده به کلاسهای درس میآمدند تا مطمئن شوند همه قوانین رعایت میشود.
دوستی داشتم به اسم فاتن که برخلاف قوانینِ داعش به شاگردانش آواز خواندن و نقاشی کشیدن یاد میداد. داعش او را دستگیر و متهم به زناکاری کرد. تنبیه زناکار نیز سنگسار بود. خدا فاتن را رحمت کند.
یک زن بسیار قدرتمند را میشناختم. او همسر یکی از امیران داعش بود. او از خارج آمده بود، از یک کشورِ بیگانه. او رئیسمآب و بداخلاق بود. او به خودش اجازه میداد هر کاری را که ما از آن منع شده بودیم، انجام دهد. او یکبار ما را به خانهاش دعوت کرد. نمیتوانستیم دعوتش را رد کنیم. ما آنجا رفتیم و دیدیم او واقعاً چطور زندگی میکند. او لباسهای عادی پوشیده بود. او سرتاپا پوشیده نبود. او قلیان میکشد، عطر زده و آرایش کرده بود.
وظیفه اصلی زنان از نظر اعضای داعش این بود که نیازهای جنسی آنها را پاسخ بدهند؛ و این راهی بود برای اینکه بچههای بیشتری متولد شوند و تعداد آنها افزایش یابد. انواعی از ازدواجها در داعش مرسوم بود. مانند آمیزِ جنسیِ «جهادی» یا ازدواجهایی که با زندانیانِ جنگی صورت میگرفت. زنانِ اسیر جنگی به مردانِ بیشماری فروخته میشدند - از امیران تا سربازان. آمیزشِ جنسیِ «جهادی»، در واقع نوعی ازدواج بود که زنان با امیران یا سربازان به امیدِ دریافت پاداش از خداوند آمیزش میکردند. ارزش این رابطه در حد شرکت در جنگ بود.
زنی بود به اسمِ اُم الیامین. او بر تمام ازدواجها نظارت داشت. او نام دختران، سن آنها و ویژگیهای ظاهریشان را میدانست. او این مسائل را با امیران و سربازان در میان میگذاشت و ازدواجها را هماهنگ میکرد. امیران دختران باکره را ترجیح میدادند. وقتی داعش اعلام کرد میخواهد یک تیپ جدید ایجاد کند، از زنانی در سن و سال ما خواست که برای مشارکت در این تیپ ثبت نام کنیم. آنها از هر وسیلهای برای تطمیع زنان استفاده میکردند. به زنان قولِ مقام و ثروت و قدرتی مانند مردان میدادند. اما من به آنها گفتم که بیمارم تا فکر نکنند برای سرپیچی از دستورات آنهاست که نمیخواهم به این تیپ بپیوندم.
ناشناس
میخواهم نامم فاش نشود. از من به عنوان فردی ناشناس نام ببرید. داعش مانند یک بیماری بود، یک بیماریِ واگیردار مانند آنفولانزا که همه را آلوده میکند. متأسفانه این بیماری به خانه من هم آمد. این بیماری مرا از طریق همسرم آلوده کرد.
او فردی روشنفکر بود. او عاشقِ زندگیاش بود. کتاب میخواند، منطقی و بسیار تحصیلکرده بود. همه به او احترام میگذاشتند. به تدریج او متعصبتر و وفادارتر شد؛ و بعد متوجه شدم که نظراتش تغییر کرده است. نمیدانم چطور توضیح دهم. این اتفاق بسیار تدریجی رخ داد.
یک روز او برای دیدار با والدینش به روستا رفت.
روز بعد، مادرش به من تلفن زد و گفت: «او رفته است. همین. او را فراموش کن. او دیگر شوهر تو نیست.»
۴۰ روز در خانه یکی از خویشاوندانم ماندم و به خانه بازنگشتم. یکی از آنها به من گفت که وقتی از کنار خانهام عبور میکرده همسرم را در آنجا دیده است. خوشحال شدم و به استقبالشم رفتم. اما او دیگر او نبود. چهرهاش تغییری نکرده بود، اما خودش نبود. گویی یک غریبه در خانهمان بود. او به من گفت: «من تصمیمم را گرفتهام و تو باید بپذیری. این اکنون زندگی توست و تو چه بخواهی چه نه یک داعشی هستی.»
نور محمد
من نورمحمد هستم و در سال ۱۹۹۱ متولد شدم. شوهرم یک سرباز ساده بود. وقتی داعش آمد، او به آنها پیوست. او مرا از دیدنِ خانوادهام منع کرد. صادق باشم، او نمیتوانست مرا ترک کند. او نیمه دیگر من بود. در ضمن، ما دو بچه داشتیم و من بچه سوممان را ۶ ماهه باردار بودم. نمیدانم چرا همسرم به داعش پیوست، اما دوستانش او را متقاعد کردند. سعی کردم نظرش را تغییر دهم، اما موفق نشدم.
وقتی در موصل بودیم، تهدید کردم که از او جدا میشوم و به خانه والدینم میروم. او گفت: «برو، اما بچهها را نمیبری. آنها بچههای من هستند.»

این کار به خاطر داعش و ارتش عراق بسیار خطرناک بود. رفتار شوهرم با من خیلی بهتر شده بود. او فکر میکرد هر روز ممکن است آخرین روز زندگیاش باشد برای همین وقتی خرید میرفت هر چه میتوانست برای ما میخرید. هر چیزی میخواستم برایم میخرید. حتی یکبار مادرش گفت: زیادی برایمان خرج میکند. او گفت: «تا زمانیکه زنده هستم میخواهم هر چیزی خانوادهام احتیاج دارند را بخرم. فرقی ندارد گران باشد یه نه، من میخرم. نمیخواهم تا زمانیکه زندهام از چیزی محروم باشند.»
هنوز دوستش داشتم. وقتی خبر مرگش را به من دادند، از هوش رفتم.
هنوز دوستش داشتم. وقتی خبر مرگش را به من دادند، از هوش رفتم.
خدیجه
اسم من خدیجه است. ۳۳ سال دارم و با یکی از اعضای داعش ازدواج کردم. او اهل بلژیک بود. شوهرم را وقتی ملاقات کردم که من را از برادرم خواستگاری کرده بود. او همان زمان دو همسر دیگر داشت. یکی از آنها در بلژیک مانده بود، چون نمیخواست همراه او به سوریه بیایند. خانواده من به دلایل مالی و مذهبی از این ازدواج استقابل کردند. اما وقتی او را دیدم، گفتم نمیخواهمش. او ریش و موهای بلندی داشت. اما من را مجبور کردند با او ازدواج کنم.
وقتی من را به خانه برد، همسرش در خانه نبود. او بسیار خشن بود. او شب عروسی من را کتک زد. تحقیر شدم. او فقط با من خشن نبود. من را جلوی همسر دیگر و او را جلوی من کتک میزد؛ و ما جرأت نداشتیم چیزی بگوییم. او ما را میبرد تا تنبیهات داعش را ببنیم. یک روز در ماشین بودیم که گفت: میخواهد چیزی به ما نشان دهد. مردی بود که به او اتهام رابطه نامشروع با مرد دیگری زده بودند. او را از یک ساختمان بلند به پایین پرت کردند. مورد دیگر زنی بود که در میدان شهر سنگسارش کردند.
یکی از آخرین چیزهایی که آنها از زنان میخواستند، پوشیدنِ کمربند انتحاری بود؛ و بسیاری از زنان برای آن داوطلب میشدند. همسرم از من و همسر دیگرش نیز درخواست کرد که این کار را بکنیم، اما ما میترسیدیم. برای همین میترسید کاری کنیم که عملیات خوب پیش نرود. ۴ زن از بلژیک برای بستن کمربند داوطلب شدند. ما به آنها کمک کردیم آماده شوند. این کار را با تماشای دیگران یاد گرفته بودیم. مردان نمیتوانستند در کار گذاشتنِ کمربندِ زنان دخالت کنند برای همین این کار برعهده زنان بود.
مهمترین چیزی که باید نشان داده شود این است که مردان نباید با زنان خشونتآمیز رفتار کنند. خشونت علیه زنان باید متوقف شود. ما باید برابری جنسیتی داشته باشم؛ و برتر از همه آنها، ما باید صلح داشته باشیم.
۰