کمونیسم و مسئله ترور

از طرف دیگر، خشونت دولت انقلابی ممکن است در ابتدا گزینشی و تابع نزاعهای داخلی حزبها و جناحهای صاحب قدرت باشد و در مراحل بعدی به صورت خشونت مهارگسیخته تودهای درآید.
کد خبر :
۷۷۲۶۸
بازدید :
۲۸۰۱

در قرن نوزدهم ایده کمونیسم ۱ به چهار طریق متفاوت با خشونت پیوند خورد. اول از همه، ایده کمونیسم پیوندی تنگاتنگ با مسئله بنیادین انقلاب داشت.
انقلاب - دستکم از انقلاب فرانسه به بعد - عملی خشونتبار تصور میشد که یک گروه اجتماعی، یک طبقه، از طریق آن سلطه گروه یا طبقهای دیگر را سرنگون میکند. خشونتی که گروهی مسلح از مردم به یاری آن مساند قدرت را تسخیر میکنند.
دوم، ایده کمونیسم در ضمن پیوندی تنگاتنگ داشت با سرکوبی که قدرت خلقی جدید علیه تلاشهای نیروهای ضد انقلاب به رهبری طبقات حاکم سابق به کار میگرفت. این تلاشها استوار بود بر آنچه از دمودستگاه قدیمی دولت بهجا میماند. بدین اعتبار خود مارکس میگفت که یک دوره گذار یا انتقالی لازم است که طی آن قدرت خلقی جدیدِ طبقه کارگر بهواقع هر چیز بهجامانده از دستگاههای مقوم دولت ستمگران را نابود کند.
مارکس این دوره را «دیکتاتوری پرولتاریا» میخواند. البته مارکس آن را دورهای کوتاه تصور میکرد، اما بدون شک دورهای خشونتبار، حقیقتی که از کلمه «دیکتاتوری» پیداست. بدینسان، واژه «کمونیسم» در ضمن مستلزم مشروعیتبخشی به خشونت ویرانگری بود که قدرت جدید مرتکب میشد.
سوم، ایده کمونیسم پیوندی تنگاتنگ و در این مورد درازمدت با انواع متفاوتی از خشونت داشت که به تغییر ریشهای برمیگشتند، نه تغییر ریشهای دولت فعلی بلکه تغییر کل جامعه.
اشتراکیسازی زمین در قلمرو کشاورزی؛ توسعه متمرکز صنعت؛ شکلگیری یک دستگاه نظامی جدید؛ مبارزه علیه خرافات و تاریکاندیشی؛ خلق قالبهای جدید فرهنگی و هنری - و در یک کلام، انتقال کامل به یک «جهان نو»ی جمعی در تمام سطوح زندگی اجتماعی نزاعهایی نیرومند خلق میکرد.
مقدار زیادی خشونت - در قالب محدودیتهایی که در مقیاسی تودهای اعمال میشد، غالباً مشابه با جنگهای داخلی واقعی، بهویژه در نواحی روستایی - میبایستی پذیرفته میشد. «کمونیسم» غالباً نام چیزی بود که برای ساختنش گریزی از این خشونت نبود.
چهارم و آخر از همه: تمام نزاعها و تردیدها درخصوص تولد جامعهای سراپا نو و بیسابقه در تاریخ به صورت «پیکار میان دو شیوه زندگی» صورتبندی شد - شیوه زندگی پرولتاریا و شیوه زندگی بورژوازی، یا شیوه زندگی کمونیستی و شیوه زندگی سرمایهسالار.
این پیکار بیشک تمام بخشهای جامعه را دربرمیگرفت، اما درضمن درون خود حزبهای کمونیستی هم درگرفت. بدینسان تصفیهحسابهایی فراوان درون قالبهای تازه قدرت پدید آمد. درنتیجه واژه «کمونیسم» متضمن خشونتی شد که با قبضه قدرت در دست گروهی متحد و باثبات پیوند داشت و از همینرو متضمن «تصفیه» یا تصفیهحساب طولانی با دشمنان واقعی یا خیالی بود
پس میتوان گفت: واژه «کمونیسم» چهار معنای متفاوت در نسبت با خشونت دارد: خشونت انقلابی که با تسخیر قدرت پیوند دارد؛ خشونت دیکتاتورانه که با تخریب بازمانده رژیم قدیم پیوند دارد؛ خشونت مبدل که با تولد کموبیش قهرآمیز روابط نوی اجتماعی مرتبط است؛ و خشونت سیاسی که با نزاعهای درون دستگاه حزب و دولت پیوند دارد.
پس میتوان گفت: واژه «کمونیسم» چهار معنای متفاوت در نسبت با خشونت دارد: خشونت انقلابی که با تسخیر قدرت پیوند دارد؛ خشونت دیکتاتورانه که با تخریب بازمانده رژیم قدیم پیوند دارد؛ خشونت مبدل که با تولد کموبیش قهرآمیز روابط نوی اجتماعی مرتبط است؛ و خشونت سیاسی که با نزاعهای درون دستگاه حزب و دولت پیوند دارد.
در تاریخ واقعی انقلابهای قرن نوزدهم و قرن بیستم، این چهار تمثال خشونت بیگمان به طور کامل درهمتنیدهاند، با هم تداخل داشتهاند و تقریباً از هم تمییزندادنی بودهاند- حقیقتی که از انقلاب فرانسه به بعد هماره مصداق داشته است. برای مثال، بنگرید به واقعه فجیع و مخوف موسوم به «کشتارهای سپتامبر» ۲.
جماعتی خشمگین، با رهبری رادیکالها، نیمی از زندانیان پاریس را قتل عام کردند. این واقعه مخوف، به یک معنی، شبیه برههای در جنگهای داخلی خونین بود. اما، چون مردمی که قتل عام شدند زندانی بودند. وانگهی، برای جلوگیری از وقوع مجدد این حوادث تراژیک «خودجوش» ، خود رژیم مسئولیت تشدید بیسابقه اقدامات سرکوبگرانه نیروهای پلیس و مقامات قضایی را پذیرفت. و تشدید آن اقدامات باعث بروز خشونت حقیقتاً سیاسی بارزی نظیر اعدام ژاک اِبِر ۳و دانتون و احزاب هر یک از آن دو شد.
بدین قرار، کشتارهای سپتامبر بیتردید واکنشی خشونتبار بود زیر سایه ترس از خیانت، اما دولت هم در علل و هم در نتایج آن کشتارها دخیل بود. بنابراین میتوان گفت، در این مورد، خشونت دیکتاتورانه و خشونت خونبار جماعت خشمگین درهمتنیده شد، اما رژیم و در حقیقت سیاست انقلابی، کوشید حرف آخر را بزند و تصمیم نهایی را بگیرد.
از طرف دیگر، خشونت دولت انقلابی ممکن است در ابتدا گزینشی و تابع نزاعهای داخلی حزبها و جناحهای صاحب قدرت باشد و در مراحل بعدی به صورت خشونت مهارگسیخته تودهای درآید. این احساسی است که از تاریخ ترور استالینیِ عظیمی که بین سالهای ۱۹۳۶ و ۱۹۳۹ روی داد به آدم دست میدهد.
در قالب دادگاههای علنی نمایشی، این ترور نمایش تصفیهحساب میان گروه استالین و رهبران مشهور بلشویک نظیر زینوویف ۴، کامنف، بوخارین و بسیاری دیگر بود. ولی در نهایت بدل شد به یک تصفیه غولآسا در سرتاسر کشور که صدها هزار نفر از مردم را درگیر کرد، انسانهایی که اعدام شدند یا در اردوگاهها جان باختند.
این تصفیه بیسابقه سرآخر اکثر کسانی را که مسئول آن بودند قربانی کرد - خصوصاً یژوف ۵، یعنی سرکرده دستگاه سرکوب. در این مورد، دولت مرکزی از قرار معلوم فرایند سرکوبی را به راه میاندازد که از نوع چهارم است (خشونت سیاسی که با نزاعهای درون دمودستگاه مرکزی قدرت پیوند دارد) و بهتدریج بدل به تصفیه سراسری کاملی میشود که سرآخر شبیه قلعوقمع وحشیانهای از سنخ جنگ داخلی میشود.
بااینحال باید تمایز نهاد میان خشونت خودجوش جماعت خشمگینی از مردم که شبیه انتقام گرفتنهای طبقاتی بود، شبیه نمادهای سبعانه توازن جدید قدرت در جامعه مدنی و، در مقابل، خشونت دولتی که سران رژیم جدید دربارهاش بحث میکردند و آن را به وجهی منتظم سازمان میدادند، خشونتی که هم بر پیکره سیاسی اثر گذاشت هم بر کل جامعه.
بهعلاوه، باید یادآور شویم که خشونت اول هرقدر هم نامتمدنانه باشد، همواره خشونت دوم بوده که از روبسپیر تا استالین به صورت استدلالی بس مؤثر برای بیاعتبارخواندن انقلابها به کار رفته است.
پس بیایید «ترور» بخوانیم آن لحظه از فرایندهایی را که در آن رژیم نوپا دست به اقدامهای پلیسی و قضایی میزند، اقدامهایی که هم از حیث خشونت هم از حیث گسترهشان استثناییاند. و بیایید با مسئله ذیل رودررو شویم: آیا، در تاریخ واقعی، رابطهای ضروری وجود دارد میان ایده کمونیسم و ترور؟
خوب میدانیم که این مسئله مهمی است که دستگاه تبلیغات ضدکمونیسم تقریباً به طور کامل به آن وابسته است. مقوله «توتالیتاریسم» [تمامیتخواهی]، بنا به دلالت معمولش، دقیقاً ترور را نتیجه ناگزیر جنبشهایی میداند که اصل صریحشان کمونیسم است.
استدلال زیربنایی این گفتار آن است که ساختن جامعهای استوار بر اصل برابری کاری چنان غیرطبیعی است و چنان مغایر با تمام غریزههای حیوان ناطقی که انسان نام دارد که نمیتوان بدون دستیازیدن به خشونتی خوفناک در راه تأسیس آن گام برداشت. در نهایت، فلسفهای که زیربنای این تبلیغات را شکل میدهد به ارسطو برمیگردد.
ارسطو تمایز میگذارد میان حرکتهای قهری و طبیعی در طبیعت. دستگاه تبلیغات لیبرالی این تمایز را به همه حوزهها تسری میدهد: اقتصاد، سیاست، و تاریخ. در مورد جامعه بشری، تمایز میگذارد میان حرکتهای طبیعی و حرکتهای خشونتبار. تصرف خصوصی منابع و ثروت، رقابت، و در نهایت سرمایهداری پدیدههایی طبیعی قلمداد میشوند، پدیدههایی که محصولِ منعطف و قابل انطباق طبیعت افراد بشر قلمداد میشود.
اقدام جمعی، برچیدن بساط مالکیت خصوصی و بناکردن اقتصادی متمرکز، فرایندهایی سراپا ایدئولوژیکی تلقی میشوند، تجریدهایی که فقط با مفرطترین شکل خشونت میتوان به آدمها قالب کرد. و خود آن خشونت هم فقط از آن روی وجود دارد که دولتی تأسیس شده که خودش به دلایلی نامعلوم از طبیعت یا سرشت واقعی جامعه متمایز است - دولتی کاملاً مجزا که فقط به ضرب ترور یا ارعاب میتوان حفظش کرد.
به این استدلال باید واکنشی واضح نشان دهیم. میدانیم که با رجوع به ایده کمونیسم و اهمیت فرایندهای سیاسیِ مؤید این ایده از چهار طریق میتوان استدلال مذکور را رد کرد. یا میتوان وسعت و خشونت سرکوب، یعنی نفس وجود ترور، را انکار کرد، یا میتوان وجود آن را علیالاصول پذیرفت و هم وسعت هم ضرورت آن را تصدیق کرد. یا میتوان گفت: ترور فقط به خاطر اوضاع و احوالی وجود داشته که دیگر از میان رفته و دیگر پیوندی طبیعی با ایده کمونیسم ندارد.
یا، در نهایت، میتوان وجود ترور را نشانه انحراف از مسیر صحیح سیاست کمونیستی یا خطایی عملی در آن دانست و یادآور شد که میشد و، از آن مهمتر، «میبایستی» از ترور پرهیز کرد.
خلاصه کنیم: یا ترور جزو جعلیات دستگاه تبلیغات سرمایهداری است؛ یا بهایی است که باید برای پیروزی ایده کمونیسم پرداخت؛ یا باید آن را به عنوان قسمی نارس و شتابزدگی انقلابی توجیه کرد که دیگر موضوعیت ندارد؛ یا باید گفت: هیچ پیوند ضروری با فرایند سیاسیِ ایده کمونیسم ندارد، خواه علیالاصول خواه بسته به شرایط حادث.
این روشهای متفاوت برای ابطال تبلیغات لیبرالی جملگی مستظهر به استدلالهایی ضدونقیضاند. در سرتاسر دورهای که دولتهای سوسیالیستی و بهویژه اتحاد جماهیر شوروی در قید حیات بودند، دو نظریه اول از این نظریهها با هم سرشاخ شدند.
در کشورهای عضو ناتو، تبلیغات ضدکمونیسم حداکثر استفاده را از معلومات مربوط به روشهای سرکوب نظام استالین بردند. این تبلیغات قدرت شوروی دهه ۱۹۳۰ را با دادگاههای مسکو مساوی گرفتند، دادگاههایی که مشغول تصفیه اعضای قدیم و اولیه حزب بلشویک بودند.
این دستگاه تبلیغاتی در دهه ۱۹۵۰ تمرکز خود را بر وجود اردوگاههای کار اجباری در سیبریا نهاد. حزبهای کمونیست هم همه چیز را دربست انکار کردند. و وقتی حکمهای اعدام آفتابی شدند (مانند محاکمههای نمایشی دادگاههای مسکو)، حزبهای کمونیست بیهیچ دودلی تأکید کردند مسئله صرفاً حذف مشتی خائن و جاسوس مزدور و جیرهخوار دول خارجه بوده.
فرایند بسیار متفاوتی در انتهای دهه ۱۹۵۰ در پی گزارش خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی آغاز شد. اولاً رهبران شوروی به منظور تأکید بر آغاز گسست از دوره استالین اقرار کردند که ترور در دهه ۱۹۳۰ وجود داشته، هرچند کلانبودن ابعاد آن را تصدیق نکردند.
در ثانی، تبلیغات دموکراتیک در غرب رفتهرفته ترور را ضرورتی درونی در جهانبینی کمونیسم جلوه میدادند - بهای گزافی که باید برای مدینه فاضلهای پرداخت که هیچ پایهای در واقعیت ندارد.
شگفت اینکه تفسیر غربی از این ماجرا که دارودسته «فیلسوفان جدید» در فرانسه اشاعه دادند عملا اجماع یافت، بهویژه در دو دهه پایانی قرن بیستم. «سوسیالیسم واقعا موجود» فروپاشیده بود و چنانکه میدانیم به تشکیل روسیهای انجامید که نسخهای از سرمایهداری دولتی را در پیش گرفت و به توسعه پرشتاب چین با رهبری خارق اجماع حزبی منجر شد که هنوز که هنوز است اسم «کمونیست» را یدک میکشد - سرمایهداری سنگدلی که شباهت فراوانی به سرمایهداری قرن نوزدهم در انگلستان دارد.
این دو کشور که در قسمی همگرایی جهانگستر بر مدار وحشیانهترین شکل سرمایهداری مشارکت دارند هیچ دلیل بیواسطهای برای بحث درباره تبلیغات ضدکمونیستی ندارند، تبلیغاتی مبتنیبر شواهد مربوط به ترور یا حکومت وحشت.
درنتیجه، نظریه موسوم به «نظریه ضد تمامیتخواهی» که ترور را نتیجه ناگزیر به قدرترسیدن ایده کمونیسم میخواند هیچ مخالفی در هیچیک از کشورهای جهان ندارد، چون هیچ کشوری دیگر از این ایده دفاع نمیکند، انگار که ایده کمونیسم که بیبروبرگرد ترور را تداعی میکند با شتابی باورنکردنی به سیارهای مرده در آسمان تاریخ بدل شده است.
به عقیده من، حقیقت اصلاً این نیست که افشای ترور (بهویژه در کتابهای سولژنیتسین ۶) موجب مرگ ایده کمونیسم شد. برعکس، تضعیف مستمر ایده کمونیسم بود که اجماع ضدیت با تمامیتخواهی را حول این تصور ممکن ساخت که پیوندی ضروری میان آن ایده و ترور (حکومت وحشت) وجود دارد.
لحظه کلیدی در این بحران موقت ایده کمونیسم شکست انقلاب فرهنگی چین بود، انقلابی که کوشیده بود ایده کمونیسم را برون از محدوده حزب و دولت احیاء کند؛ یعنی از طریق بسیج سراسری دانشجویان و جوانان طبقه کارگر. بازگرداندن قدرت به دولت به رهبری دنگ شیائوپینگ [در دسامبر ۱۹۷۸]ناقوس مرگ کل دنبالهای از هستی تاریخی ایده کمونیسم را به صدا درآورد - دنبالهای که میتوان آن را دنباله حزب-دولت [یا دولت تکحزبی]نامید.
وظیفه اصلی ما امروز این نیست که شواهد ترور و خشونت زیاده از حد آن را به رسمیت بشناسیم. در این باره کارهای برجستهای صورت گرفته که مو لای درزشان نمیرود و رتبه اول را در آنها من به کتاب عالی جان آرچیبالد گتی [مورخ آمریکایی و متخصص تاریخ روسیه و تاریخ شوروی]میدهم: «راه منتهی ترور: خودکشی بلشویکها ۱۹۳۲-۱۹۳۹». امروز باید به بررسی و در صورت امکان زیر سؤالبردن یا باطلکردن اجماعی نظری بپردازیم که مسئولیت ترور را به تمامی متوجه ایده کمونیسم میسازد.
راستش را بخواهید، من روش فکری ذیل را پیش مینهم: به جای مناقشه میان نظریه یک و نظریه دو باید مناقشهای میان نظریههای سه و چهار مطرح کنیم. به عبارت دیگر: پس از دنباله تاریخی اولی که در آن ایده کمونیسم، به روایت نیروهای مرتجع بورژوایی، ایدهای جنایتبار تلقی شد و وجود هرگونه ترور از جانب کمونیستها انکار شد؛ پس از دنباله تاریخی دومی که در آن جریان ضد تمامیتخواهی ادعا میکرد پیوندی طبیعی و انداموار میان ایده کمونیسم که ایدهای خیالآبادی و مرگآور است و ترور یا ارعاب دولتی وجود دارد؛ حال باید دنباله سومی آغاز شود که در آن چهار چیز همزمان اظهار خواهد شد:
۱) ضرورت مطلق ایده کمونیسم در تقابل با بربریت افسارگسیخته سرمایهداری؛ ۲) ماهیت قطعاً ارعابیِ اولین تلاش برای جسمبخشیدن به این ایده در قالب دولت؛ ۳) تصادفیبودن ریشههای این ترور؛ ۴) امکان صفآرایی سیاسی ایده کمونیسم بهنحوی که دقیقاً در جهت محدودکردن ریشهای تخاصم ترورمدار پیش رود.
کل مسئله، به عقیده من، بر مدار این نکته میگردد که گرچه رخداد انقلابی بهراستی، در صورتها و قالبهایی بس متنوع، «ریشه»، تمام تجسدهای سیاسی ایده کمونیسم است، با این وصف قاعده آن یا الگوی آن نیست. به چشم من ترور در واقع تداوم قیام مسلحانه یا جنگ با وسایل دولتی است.
اما حتی اگر سیاست مبتنی بر ایده کمونیسم همواره ناگزیر از تجربه فراز و فرود قیام مسلحانه و جنگ بوده، بههیچ وجه نمیتوان و نباید هرگز این سیاست را در قیام مسلحانه یا جنگ خلاصه کرد. چراکه ذات حقیقی آن، که ریشه هر زمان سیاسیِ نویی است که به وسیله آن ساخته میشود، اصل راهنمای خود را نه نابودکردن یک دشمن بلکه حل مثبت و قاطع تناقضها در میان مردم قرار میدهد - فرایند سیاسی ساختن یک پیکر جمعی نو.
برای محکمتر کردن شالودههای این معنی، بالطبع باید باز از دو فرضیه آخر در خصوص ترور آغاز کنیم. حتی اگر اعداد و ارقامی که تبلیغات جدید و اجماعیافته ضد کمونیسم نقل میکنند غالباً بیمعنی باشند، باید خشونت و وسعت ترور نظام استالین را بیچونوچرا تصدیق کنیم. باید آن را در پیوند با شرایطی لحاظ کنیم که کوشش بیسابقه در تاریخ برای برپاکردن رژیمی ملهم از ایده کمونیسم، رژیم دولتهای سوسیالیستی، در متن آنها به عمل آمد.
این شرایط عبارت بود از کشتوکشتار جنگهای میان قوای امپریالیستی، جنگهای خانمانسوز داخلی، و کمکهای بیدریغ قدرتهای خارجی به باندهای ضدانقلاب: کمبود کادرهای سیاسی صبور و مجرب در آن دوره که بهترینهاشان در همان اوان گردباد حوادث از میدان به در شدند. همه اینها ذهنیتی سیاسی خلق کرد مرکب از فرمان سوپراگویی و اضطرابی مزمن.
عدم قطعیت، غفلت، و ترس از خیانت عوامل تعیینکننده وضعیتی بودند که بنا به دانستههای ما رهبران در آن تصمیم میگرفتند. این ذهنیت موجب شد اصل اساسی عمل این باشد که با هر تناقض چنان رفتار کنند که گویی تخاصمزاست که گویی نمایانگر خطری مهلک است.
عادتی که در جنگ داخلی پا گرفت و ریشه دوانید، عادت کشتن هر کسی که با شما نیست، در دولتی سوسیالیستی تثبیت شد، دولتی که پیوسته از اینکه با موفقیت پیروز گشته و غلبه یافته متحیر بود.
اینها هیچ ارتباطی با ایده کمونیسم ندارند. به فرایند خاص اولین آزمون ایده کمونیسم در تاریخ مربوط میشوند. حال باید از اول آغاز کنیم، حال که از نتایج بالقوه آن آزمون مطلعیم. یادمان نرود که هیچ رابطه اصولی میان ایده کمونیسم و ارعاب دولتی وجود ندارد.
حتی میخواهم خطر کنم و دست به قیاسی بزنم که بابت آن حتما بر من خرده خواهند گرفت: آیا پیوندی اصولی میان ایده مسیحیت و تفتیش عقاید وجود داشت؟ یا نه، ایده مسیحیت پیوندی اصولی با دیدگاه فرانچسکوی قدیس آسیزی داشت؟
به این سؤال باید از درون فرایند واقعی فاعلیتیابی در پیوند با ایده کمونیسم پاسخ گفت. بااینحال، فقط یک راه برای رهاشدن از تقدیر تصادفی و غیرضروری ایده کمونیسم در لباس ارعاب حزب-دولت وجود دارد، سازمانی که نگاهش به امور تابع استعاره جنگ بود. آن تقدیر وابسته به اوضاع و شرایط تاریخی خاص بود. تنها راه ممکن این است که این ایده را دیگربار در اوضاع و شرایط امروز به میدان آوریم.
با همه این اوصاف، این پروژه از پشتوانهای تاریخی برخوردار است که مایلم بدان اشاره کنم - تفاوتهای چشمگیر میان آزمونهای شوروی و چین درون الگویی واحد: الگوی حزب-دولت. ویژگی مشترک این دو آزمون واضحاند. در هر دو مورد، پیروزی انقلاب در کشوری پهناور روی داد که همچنان عمدتاً روستایی بود. در هر دو کشور، فرایند صنعتگستری تازه آغاز شده بود.
در هر دو کشور، انقلاب در گرماگرم جنگی جهانی پا گرفت که دولت ارتجاعی را به شدت ضعیف کرده بود. در هر دو مورد، مسئولیت رهبری این فرایند بر عهده حزب کمونیست منضبطی بود که با خیل عظیم قوای مسلح مرتبط بود. در هر دو مورد، رهبری حزب و در نتیجه رهبری کل فرایند متشکل از روشنفکرانی آموزشدیده در مکتب ماتریالیسم دیالکتیکی و سنت مارکسیسم بود.
البته این دو آزمون تفاوتهایی عظیم داشتند. اولاً، پایگاه مردمی بلشویکها از کارگران کارخانهها و سربازانی تشکیل شده بود که از دمودستگاه رسمی نیروهای مسلح جدا شده بودند. پایگاه مردمی حزب کمونیست چین یقیناً کارگران را دربرمیگرفت، اما عمدتاً زیر سلطه دهقانان بود، خاصه در ارتش - ارتش سرخی که مائو با بیانی عالی آن را مسئول «پیشبرد تکالیف سیاسی انقلاب» میدانست.
درثانی، پیروزی انقلاب در روسیه به شکل قیام مسلحانهای کوتاه روی داد که در پایتخت و شهرها متمرکز بود و به دنبال آن جنگ داخلی مخوف و پرآشوبی در شهرستانها و نواحی خارج از پایتخت درگرفت که قوای مسلح خارجی نیز در آن مداخله کردند.
در مقابل، در چین ابتدا قیامهای مسلحانه شهری که با الگوگرفتن از انقلاب شوروی برپا شدند به خاک و خون کشیده شدند و بعداً، در گیرودار تجاوز ژاپنیها به خاک چین، زنجیره بس درازی از جنگهای خلقی با حمایت استحکامات شهرستانهای دورافتاده که در آنها صورتهای جدید قدرت و سازماندهی آزمایش میشد.
فقط در پایان این فرایند بود که جنگ کلاسیک کوتاهی، با نبردهایی عظیم در فضاهای بیرون شهرها، تشکیلات نظامی و حکومتی حزب مرتجع را نابود کرد.
نکتهای که بهویژه توجه مرا جلب میکند این است که سرشاخشدن تخاصمآمیز با قدرت و آزمونورزی در سیاست به هیچوجه در این دو کشور همسان نیستند و معیار اساسی برای سنجش این تفاوت نگاه متفاوت نیروهای انقلابی آنها به مسئله زمان است.
ویژگی بنیادی انقلاب شوروی این اعتقاد رهبران آن بود که جمیع مسائل فوری و فوتیاند و این اضطرار اتخاذ تصمیمهای خشونتبار بنیادبرانداز را در تمام عرصهها ضروری میساخت. قیام مسلحانه و فجایع جنگ داخلی بودند که بر زمان سیاست فرمان میراندند، حتی هنگامی که دولت دیگر با تهدید عاجلی مواجه نبود.
در مقابل، انقلاب چین با مفهوم «جنگ طولانی» پیوند خورده بود. همه چیز بر مدار فرایندی ممتد میگشت، نه تصرف مسلحانه و ناگهانی مراکز قدرت به سیاق کودتای نظامی. مهمترین مسئله روندهای درازمدت بود. و بالاتر از همه اینکه تخاصم را میبایستی با حداکثر دقت ممکن محاسبه میکردند. در جنگ خلقی، حفظ قوای خودی بر حملههای باشکوه، اما بیفایده تقدم دارد.
و این حفظ نیروها در عین حال میبایست قابلیت تحرک و جابهجایی داشته باشد؛ خاصه زمانیکه فشار دشمن بیش از اندازه زیاد میشد. در اینجا، به اعتقاد من، با نگاهی استراتژیک سروکار داریم: رخداد امکانی نو میآفریند، نه الگویی برای صیرورت و سیر تحول واقعی آن امکان. در آغاز به احتمال زیاد اضطرار و خشونت در کار بوده، اما نیروهایی که از این شوک منتج شدند، برعکس، احتمالا محصول قسمی شکیبایی پویا بودند - پیشرفتی درازمدت که میتوانست سیر تحولات را شتاب بخشد، اما بدون استقرار دوباره حاکمیت مطلق اضطرارِ ناشی از قیام مسلحانه یا خشونت بیامان.
اما از نظر سیاسی، حفظ نیروهای انقلابی در مقابل قوای مسلط چه شکلی به خود میگیرد. ترور یقیناً نمیتواند این مسئله را حل کند. ترور بیگمان نوعی خاص از وحدت را تحمیل میکند، اما وحدتی ضعیف، وحدتی برخاسته از انفعال و ترس.
حفظ نیروهای خودی و بنابراین وحدت آن نیروها همواره در تحلیل نهایی باید مسائل درونی را درون اردوگاه سیاسی مورد نظر حل کند. و تجربه نشان میدهد که در درازمدت، نه کنش تخاصممحور علیه دشمنان، کنشی مبتنی بر الگوی نظامی یا پلیسی، میتواند مسائلی را که هستی سیاسی خودتان آفریده حل کند نه ترور در درون اردوگاه خودتان.
این مسائل را باید به یاری روشهایی حل کرد که با آنچه مائو «اداره کردن صحیح تناقضها در میان مردم» میخواند پیوند داشته باشد. و او در سراسر عمرش بر این نکته پای میفشرد که این روشها به کلی با روشهای اداره تناقضهای تخاصمی متفاوتاند.
ذکر این نکته هم ضروری است که سیاست کمونیستی راههایی برای حل مسائل سیاسی میجوید. سیاست کمونیستی فعالیتی درونماندگار است، فعالیتی تحت نشان ایدهای به اشتراکنهاده، نه فعالیتی تحت فرمان محدودیتهایی بیرونی نظیر اقتصاد یا دعاوی قانونی دولت.
در نهایت هر مسئله سیاسی به یک مسئله منتهی میشود: مسئله وحدت رویه درباره موضوع حساسی که به صورت جمعی بهعنوان موضوع اصلی یک برهه خاص یا یک وضعیت مشخص تعریف شده است. حتی پیروزی بر دشمن در گرو وحدت عقیدتی فاتحان نبرد است. در درازمدت، کلید اداره پیروزمندانه تخاصمها در ادارهکردن صحیح تناقضها در میان مردم قرار دارد - و از قضا این تعریف واقعی دموکراسی هم به حساب میآید.
ترور مبتنی بر این فرض است که زور و قهر دولتی تنها نیرویی است که از پس خطرهایی برمیآید که در دوره انقلاب وحدت مردم را تهدید میکنند. این طرز فکر بالطبع هر زمان که خطر عظیم و خیانتها وسیع باشد از حمایت ذهنی بسیاری از مردم برخوردار میشود. ولی درک این مهم واجب است که ترور هرگز راهحل یک مسئله نیست، زیرا ترور در حکم کتمان و سرکوب مسئله است.
ترور همواره فرسنگها با ایده رهایی فاصله دارد، زیرا جای بحث درباره مسئلهای سیاسی را که در مرز میان ایده و وضعیت جای دارد به تحمیل سبعانه ایده بر وضعیت میدهد، روند قهر و اجباری که علاوه بر خود مسئله، نسبت جمعی مردم را با ایده نیز در خود محو میکند.
حکومت وحشت چنین القا میکند که با تغییر ظاهری آنچه خود «توازن قدرت» مینامد، پارامترهای مسئله هم تغییر خواهند کرد و بدینسان حل مسئله ممکن خواهد شد. اما در نهایت هر مسئلهای، حتی مسئله خائنان، وقتی با زور و قوه قهر کتمان و سرکوب شود لاجرم برخواهد گشت.
خود صاحبمنصبان دولتی، خوکرده به راهحلهایی که فقط اسماً مسئلهها را حل میکنند، از درون خیانت به ایده را بازتولید خواهند کرد، خیانتی که برحسب ظاهر کوشیدهاند آن را طرد کنند. چراکه وقتی ایده کمونیسم، به جای قرار گرفتن در متن مسائلی که وضعیت پیش میآورد، در خدمت توجیه پاککردن توأم با ارعابِ صورت این مسائل قرار گیرد، خود آن ایده به یک معنی حتی ضعیفتر از زمانی میشود که با حملههای مستقیم نیروهای متخاصم درگیر است.
پس به راحتی میتوان دید که همه چیز بستگی دارد به اینکه بتوانیم زمان لازم را برای صورتبندی و حل مسائل صرف کنیم تا حتیالامکان از میانبرزدن مبتنی بر ارعاب بپرهیزیم، یعنی برای اینکه مسائل را از طریق وحشت و ارعاب دور نزنیم و صورت مسئله را پاک نکنیم باید بکوشیم زمانی را که برای تدوین و حل مسائل لازم است در نظر بگیریم و صبوری کنیم.
درس اصلی انقلابهای قرن گذشته را میتوان به قرار ذیل بیان کرد: زمان سیاسی ایده کمونیسم هرگز نباید درگیر رقابت با زمان تعریفشده سلطه و اضطرارهای آن شود. رقابتکردن با خصم همواره فقط به صورت ظاهریِ نیرو راه میبرد و نه به هسته واقعی آن. آخر، ایده کمونیسم با سرمایهداری رقابت نمیکند؛ رابطهای کاملاً نامتقارن با آن دارد.
برنامههای پنجساله شوروی و برنامه «جهش بزرگ به پیش» مائو، همانطور که اوضاع و شرایط نمایشی ملازم آن برنامهها به وضوح نشان داد، سازههایی زورکی و قهرآمیز بودند.
شعارهایی، چون «در عرض پانزده سال میرسیم به انگلستان» مستلزم نوعی زورکردن و منحرفساختن ایده کمونیسم بود و در نهایت بانیان این شعارها را به استفاده از وحشت و ارعاب ملزم ساخت. قسمی آهستگی ضروری در کار است که سرشتی هم دموکراتیک و هم مردمی دارد که مختص زمان لازم برای ادارهکردن صحیح تناقضها در میان مردم است.
از همین روی اینکه مردم در کارخانههای سوسیالیستی آهسته کار میکردند و گاهی چندان زیاد هم کار نمیکردند، همانطور که امروزه هم در کوبا مردم آهسته کار میکنند و بیشتر وقتها زیاد کار نمیکنند، به خودی خود مسئله وحشتناکی نیست. این رویه به چشم جهان سرمایه صورتی از اعتراض بود - و هست.
زمان کار را نمیتوان به شیوهای واحد اندازه گرفت: فرق میکند که آن را در پیوند با تولید ارزش اضافی- یعنی، سود الیگارشی یعنی اقلیتی که زمام امور را به دست دارند - بسنجیم یا هماهنگ با نگاهی نو به چند و، چون زندگی شایسته انسانها. برای کمونیستها هیچ چیز به اندازه اعلام این موضع اهمیت ندارد که زمان ایشان با زمان سرمایه یکی نیست.
در پایان میتوان گفت: ترور [یعنی توسل نیروها به سلاح وحشت]به هیچ وجه پیامد ایده کمونیسم نیست بلکه در واقع معلول نوعی شیفتگی به دشمن است، نوعی رقابت تقلیدآمیز با دشمن. و این معلول دو وجه دارد. اولاً، دو وضعیت را با هم خلط میکند: شرایط سرشاخشدن نظامی با دشمن - قیام مسلحانه یا جنگ - که شرایط رخداد رهایی از قید سلطه است؛ و شرایط فرایند ایجابی بناکردن یک نظم جدید جمعی تحت نشان قدرت ایده کمونیسم.
میتوان گفت: ترور معلول یکیدانستن رخداد و پیامدهای رخداد است، پیامدهایی که کل هستی واقعی فرایند یک حقیقت به شمار میآیند و این هستی واقعی خود را با کالبدی فاعلانه [=سوبژکتیو]وفق میدهد، یعنی با بدنهای متشکل از کسانی که به رخداد آغازگر آن فرایند اعلام وفاداری میکنند. در یک کلام، خواهیم گفت: ترور حاصل آمیزش رخداد و سوژه در دولت است.
درثانی، رقابت با سرمایهداری رفتهرفته موجب میشود خود ایده کمونیسم فقط و فقط به نفع نوعی خشونت خارق اجماع کنار گذاشته شود: خشونتی که هدفش رسیدن به همان نتایجی است که در سرمایهداری حاصل شده - آنهم در حالیکه میخواسته همه شرایط لازم را برای نرسیدن به آن نتایج خلق کند و تا حدودی هم آن شرایط را خلق کرد.
چیزی که به دست این قسم خشونت نابود میشود مشخصاً زمان رهایی است، زمانی که با مقیاس حیات نوع بشر سنجیده میشود و نه با مقیاس چرخه سود بازار. و آخر سر کارمان به آدمهایی از قماش گورباچف و رهبران کنونی چین میافتد که یک هدف بیشتر ندارند: راهیافتن به جرگه کوچکی که نماینده الیگارشی بینالمللی سرمایهداری است، آدمهایی که بیش از هر چیز میخواهند دشمنان فرضیشان ایشان را به رسمیت بشناسند، آدمهایی که هدفشان از هرگونه تفاوتگذاری تسخیر قدرتی همسان با دشمن بوده است.
ترور فرجامی جز طرد نیرو نداشته است، زیرا مجالی برای حفظ نیروها و جابهجایی آنها نگذاشته است؛ زیرا بخش اعظم زمان خود را وقف حفظ نیروهای انقلابی نکرده است، کاری که هر تفکر سیاسی موظف است انجام دهد؛ زیرا مردم را از طریق به کارگیری قدرتهای مرکزی محلی گسترده و شور و مشورت مؤثر، پیوسته درگیر سیاست نکرده است.
فقط جنبش «تسخیر قدرت» یا جنبش «اشغال» در مه ۱۹۶۸ - همانند جنبشهای اخیر در مصر یا در والاستریت - اولین قدمها را در جهت این قسم سیاسیسازی مردم برداشتهاند، فرایندی که هم مکانهای خاص خود را خلق میکند هم زمان خودش را.
نوسازی ایده کمونیسم، یعنی رسالت اصلی قرنی که اینک آغاز شده، فرایندی است که در آن اضطرار انقلابی جایش را به چیزی خواهد داد که میتوان آن را زیباشناسی انقلاب، به مفهوم کانتی کلمه، نامید. مسئله تغییری، حتی خشونتآمیز، نیست که میخواهیم در وضع موجود خلق کنیم؛ نه، میخواهیم تمام چیزهای موجود به شکلی در فضایی نو، با ابعادی نو، قالب گیرند.
برای ایده کمونیسم چیزی را خواهیم یافت که فاقد آن بوده - فقدانی که ناشکیبایی دیوانهوار ترور هم علت آن بود و هم بهای آن: ما استقلال مطلق مکانهای ایده کمونیسم و نیز زمانِ آن را خواهیم یافت.
منبع:
The Idea of Communism Vol ۲, Verso ۲۰۱۳, pp. ۱-۱۱
پینوشتها:
۱- در فلسفه بدیو «ایده» روایتی مدرن است از آنچه افلاطون تحت عنوان ایده خیر مطلق معرفی میکند. بدیو «ایده» را با سه ساحت سوژه در روانکاوی لکانی تشریح میکند و نشان میدهد عملکردن «ایده کمونیسم» به سه عنصر اساسی نیاز دارد: یک عنصر سیاسی، یک عنصر تاریخی و یک عنصر سوبژکتیو.
بدیو تمامیتبخشیدن انتزاعی به این سه عنصر اساسی را یک «ایده» مینامد، یعنی سه عنصر رویه حقیقت، تعلق به تاریخ و سوژهشدن فرد. یک ایده چیزی نیست جز این امکان برای یک فرد که دریابد مشارکتش در یک فرایند سیاسی تکین در عین حال یک تصمیم تاریخی است. پس به لطف «ایده»، فرد در مقام عنصری از سوژه جدید متوجه میشود به حرکت تاریخ تعلق دارد.
بدیو بر این باور است که واژه «کمونیسم» منزلت یک «ایده» را دارد. چراکه «ایده کمونیسم» همان عاملی است که تبدیلشدن فرد به سوژه سیاسی را شکل میبخشد و در همان حال نشان میدهد این فرایند چیزی نیست جز فراافکندهشدن فرد به درون تاریخ. برای مطالعه بیشتر بنگرید به «فرضیه کمونیسم»، نشر مرکز، چاپ اول: ۱۳۹۶، صص ۱۵۵-۱۷۵.
۲- «کشتارهای سپتامبر» نقطه اوج نخستین دوره ترور یا حکومت وحشت بود. دفع خطر خارجی چندان رضایتبخش نبود. در بیستوششم اوت ۱۷۹۲ خبر رسید که لونوی، شهر کوچکی مرزی در شمال شرق فرانسه، سقوط کرده. تهاجم قوای خارجی ادامه یافت و به عرق میهنپرستی فرانسویان دامن زد.
در همان حال معلوم شد که قرار است در شهرستان وانده، غرب فرانسه، شورشی درگیرد. چنین مینمود که دشمن از هر سو در کمین جمهوری است. این وقایع و وقایع نامترقب بعدی به کشتارهای سپتامبر انجامید. بنگرید به کتاب «انقلاب فرانسه» نوشته آلبر سوبول ترجمه عباس مخبر و نصرالله کسرائیان: فصل» پایان عمر مجلس قانونگذاری. میزان تحرک انقلابی و دفاع از ملت».
۳- ژاک رابِر (۱۷۹۴-۱۷۵۷) روزنامهنگاری فرانسوی، مؤسس و سردبیر روزنامه تندروی رادیکال لو پِژ دوشِن (=پدر دوشن) بود.
۴- گریگوری زینوویف از انقلابیون بلشویک بود که همراه با لنین در دولت شوروی نیز حضور داشت. او پس از مرگ لنین همراه با کامنف، علیه تروتسکی، به استالین کمک کردند تا به قدرت برسد و نیز در بیرونکردن تروتسکی از حزب و سپس تبعید او نقش داشتند.
بعدها و پس از اینکه استالین به قدرتی بیحدوحصر رسید، او و کامنف با تروتسکی علیه استالین متحد شدند. اما دیگر دیر شده بود و در نهایت زینوویف و کامنف به دست استالین اعدام شدند.
۵- نیکولای یژوف یکی از مسئولان پلیس مخفی شوروی در دوره حکمرانی استالین بود. او از فوریه ۱۹۳۵ تا مارس ۱۹۳۹ رئیس کمیسیون مرکزی کنترل حزب بود.
۶- آلکساندر سولژنیتسین نویسنده سرشناس روسی و برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۰ بود که بهخاطر افشای جنایات استالین در رمانهایش ۲۰ سال در تبعید بود.
در باب ترور و تروریسم
پیش از حملههای تروریستی در ۱۱ سپتامبر در ایالات متحده آمریکا در سال ۲۰۰۱، موضوع تروریسم چندان در بحثهای فلسفی مطرح نبود. نوشتههای فلسفی در این زمینه در زبان انگلیسی محدود میشد به چند تکنگاری معدود و یک مجموعه از مقالههایی که منحصرا یا عمدتا به پرسشهای مربوط به این قضیه میپرداختند که با تروریسم باید چهکار کرد.
مقالههایی راجع به این موضوع در نشریههای فلسفی، انگشتشمار بود و در هیچیک از دو دایرهالمعارف بزرگ فلسفه، مدخلی با عنوان «تروریسم» وجود نداشت. حملههای ۱۱ سپتامبر و پیامدهای آنها تروریسم را در دستور کار بحثهای فلسفی جای داد: تروریسم هماینک دستمایه شمار فراوانی از کتابها، مقالهها، ویژهنامهها و همایشهاست.
علوم اجتماعی درباره علتها، شکلهای اصلی و پیامدهای تاریخی پژوهش میکند و مطالعات تاریخی میکوشند چندوچون تحول تروریسم را در گذر زمان شرح دهند، اما فلسفه بر دو پرسش بنیادین - و مرتبط با هم - تمرکز میکند؛ پرسش نخست مفهومی است: تروریسم چیست؟ و پرسش دوم اخلاقی است: آیا هیچگاه میتوان برای تروریسم توجیهی اخلاقی یافت؟
فیلسوفان در باب هر دو پرسش مواضع رنگ و وارنگی اتخاذ کردهاند. درباره مسئله تعریف تروریسم، رهیافت مسلط میکوشد اصل معنایی را شناسایی کند که واژه «تروریسم» در تداول عام دارد. تروریسم بهمنزله شکلی از خشونت فهم میشود. بسیاری از تعریفها تجربه «ترور» یا وحشت و ارعاب را به عنوان هدف بلافصل آن خشونت برجسته میکنند.
خشونت و ترور هیچکدام غایتی فینفسه نیست، بلکه در راه هدفی دیگر به کار گرفته میشود، مانند اعمال زور یا قسمی هدف سیاسی مشخصتر. ولی تعریفهایی هم هستند که پیوند مفهومی تروریسم را با خشونت و حتی با ترور قطع میکنند. درباره شأن اخلاقی تروریسم، فیلسوفان با هم اختلافنظر دارند؛ هم بر سر چگونگی تعیین حدود آن و هم بر سر تعریف و تعیّن آن. پیامدگرایان پیشنهاد میکنند درباره تروریسم، همچون هر چیز دیگری، بر مبنای پیامدهایش داوری کنیم.
به اعتقاد مخالفان پیامدگرایی، شأن اخلاقی تروریسم صرفا تابع ملاحظه جمیع پیامدهای تروریسم نیست، بلکه منحصرا یا عمدتا به وسیله چیستی آن تعیین میشود. موضعگیریها درباره شأن اخلاقی تروریسم طیفی را تشکیل میدهد که در یک سر آن میگویند تروریسم زمانی موجه میشود که پیامدهایش در مجموع خوب و مطلوب باشد یا بعضی اقتضائات و ملزومات اخلاقی برآورده شود و در سر دیگر آن تروریسم را علیالاطلاق یا تقریبا علیالاطلاق مردود میشمارند.
در یک دهه گذشته، فیلسوفانی که در حوزه فلسفه کاربردی کار میکنند، در ضمن کوشیدهاند بحثهای مربوط به تروریسم را با مطالعه موارد مشخص تکمیل کنند؛ مطالعه در زمینه نقش تروریسم و محاسن و معایب آن در منازعات خاصی همچون درگیریهای ایرلند شمالی و مبارزه فلسطینیها با اشغالگران صهیونیست.
از لحاظ تاریخی، شاید بتوان گفت: تروریسم قدمتی به اندازه خود تاریخ خشونتهای سیاسی دارد. اما واژه «تروریسم» عمر چندانی ندارد: این واژه از سالهای پایانی قرن هجدهم رواج یافته و کاربرد آن بارها از برخی جهات مهم تغییر کرده است. از این گذشته، در گفتارهای سیاسی معاصر، واژه «تروریسم» غالبا اصطلاحی جدلانگیز بوده که بار عاطفی نیرومندش توصیف معنای کموبیش مبهم آن را دشوار کرده است.
همه اینها باعث شده بحث پیگیر عقلانی درباره ماهیت تروریسم، شأن اخلاقی آن و راههای مناسب برخورد با آن بسیار مشکل شود. نخستینبار که کلمه «تروریسم» وارد حیطه گفتار عمومی در مغربزمین شد، به معنای حکومت وحشت یا ارعابی بود که ژاکوبنها از پاییز ۱۷۹۳ تا تابستان ۱۷۹۴ بر فرانسه تحمیل کردند.
هدف غایی و غایت قصوای آن این بود که هم جامعه و هم سرشت آدمیان را از سر نو شکل دهند. بنا بود با تخریب رژیم قدیم و سرکوبی همه دشمنان و تلقین و تنفیذ فضایل مدنی به آن هدف بزرگ نائل شوند. در راه نیل به این هدفها، محکمهها و دادگاههای انقلاب نقشی محوری داشتند؛ دادگاههایی دارای قدرت و اختیار وسیع که قواعد بس معدودی بر روال کار آنها حد میگذاشت.
دادگاهها و اعدامها همه برای آن بود که در قلب هر کس که از فضیلت مدنی بیبهره بود، رعب و وحشت (terror) برانگیزند؛ ژاکوبنها معتقد بودند ترور، به این معنا، یکی از وسایل ضروری برای تحکیم رژیم نوپاست. این ضرورت هم مبنای عقلانی حکومت وحشت بود و هم توجیه اخلاقی آن به شمار میرفت. به تعبیر روبسپیر، ترور چیزی به غیر از «فیضان فضیلت» نبود و بدون آن، فضیلت ناتوان و سترون میماند.
بر این اساس، ژاکوبنها واژه ترور را برای اطلاق به کارها و سیاستهای خویش به کار میبستند، بدون هیچ احساس خجالتی، بدون هیچگونه بار منفی.
منبع: از مدخل استنفورد با عنوان «تروریسم»
۰