آیا بازسازی «طبیعت بکرِ وحشی» مسئولیت اخلاقی بشر است؟
در استرالیا سالانه صدها هزار گربه را میکشند تا پرندگان را نجات دهند، در استان آلبرتای کانادا تابهحال بیش از هزار گرگ را تلف کردهاند تا نسل گوزنها منقرض نشود، و در جزیرۀ فلورینا فعالان محیطزیست تلاش میکنند موشهای صحرایی را از بین ببرند تا تخم لاکپشتهای غولپیکر آن جزیره را نخورند. اینها نمونههایی از تلاش بشر برای مهار طبیعت و حفظ «طبیعت بکرِ وحشی» است که همواره آرمان دستنیافتنیِ هواداران محیطزیست بوده است. اما آیا بشر اساساً مجاز به چنین اقداماتی هست؟ آیا انسان میتواند خود را جدا از طبیعت بداند و دربارهٔ سرنوشت آن تصمیم بگیرد؟ اصلاً آیا آرمان «طبیعت بکرِ وحشی»، آنطور که تصور میشود، مطلوب است؟
ساموئل مَتْلَک، نیو آتلانتیس | در جزیرۀ فلورینا، یکی از جزایر مجمعالجزایر گالاپاگوس 1، در حدود ۱۵۰ سال پیش، بهدنبال سکونت انسان در این جزیره، گونهای از لاکپشتهای غولپیکر منقرض شد. اکنون هواداران محیطزیست میکوشند تا نوادگان این نوع لاکپشت را که در جزایر اطراف پیدا شده است به فلورینا بازگردانند.
اما، در این میان، با مسئلهای مواجه شدهاند: موشهای صحرایی. این موشها که بههمراه انسان وارد این جزیره شدهاند تخمها و نوزادهای لاکپشتها را میخورند و اکنون در این جزیره بیداد میکنند. تصور کنید که تنها راه ممکن برای بازگرداندن لاکپشت غولپیکر به فلورینا ازبینبردن همۀ موشهای این جزیره از طریق مسمومکردنشان باشد. آیا باید این کار را انجام داد؟
نکتۀ مهمی که در این روش وجود دارد این است که سم مورد نیاز سمی است به نام برادیفاکوم که با ایجاد خونریزی در اندامهای داخلی و چشمها و بینی و دهان باعث مرگ میشود. موشها بهتدریج قدرت حرکتشان را از دست میدهند اما تا زمانی که بمیرند هشیار باقی میمانند. این روند حدود یک هفته طول میکشد و این زمان بسیار مهم است، زیرا در غیر این صورت موشها به ارتباط دانههای غذای مسموم با بیماری و مرگ پیمیبرند.
این سناریو صرفاً دستورالعملی فرضی نیست، بلکه گروه هواداران محیطزیست جزیرۀ فلورینا در حال برنامهریزی برای اجرای آن هستند. بهعلاوه، این طرح فقط یکی از چندین طرحی است که اِما ماریس در کتابش، ذهنهای وحشی(۲۰۲۱) 2، ارائه کرده است.
استرالیا سالانه صدها هزار گربه را میکشد تا پرندگان را نجات دهد. آلبرتا 3تابهحال بیش از هزار گرگ را از درون هلیکوپتر نشانه گرفته و تلف کرده است تا گوزنهای کانادایی را نجات دهد.
همۀ این طرحها به نکتهای دلالت دارند که تاریخدانی به نام ویلیام کرونون در کتابش، زمینۀ غیرمعمول: بازاندیشی در باب جایگاه انسان در طبیعت (۱۹۹۵) 4، بهخوبی بیان میکند. او طبیعت وحشی را -برخلاف آنچه باور غالب است- «اختراعی انسانی» میداند. او معتقد است طبیعتِ آرمانی ساخته و پرداختۀ ذهن شهرنشینان غربیِ اواخر قرن نوزدهم و، در اصل، شخصیت مخالفِ مدرنیتۀ غربی بوده است.
طبیعت آرمانی طبیعتی است که پیش از دخالت انسان وجود داشته است -پیش از اینکه انسان برخی از گونهها را بهعنوان «گونههای مهاجم» شناسایی کند. بزرگترین دستاورد این رویکرد این بود که نوارههای وسیعی از سرزمین آمریکا بهعنوان پارکهای ملی و مناطق حفاظتشده معرفی شدند با این هدف که تا جای ممکن از گزند دخالتهای بشری در امان بمانند.
اما، برای پیادهسازی این طرح، لازم بود که مردم بومی این مناطق که سالیان زیادی بر روی این زمینها مشغول کشاورزی بودند از آنجا بیرون رانده شوند. کرونون این رویکرد را چنین توصیف میکند: «رویکردی دوگانهباور که بر اساس آن انسان کاملاً جدا و خارج از طبیعت قرار گرفته است».
هدف اصلی کرونون این است که نشان دهد چگونه این بینش همچنان در زیستبومگرایی معاصر رایج است و موانعی بر سر راه کنش مسئولانۀ انسان در برابر طبیعت -بهخصوص در زیستبومی که در آن زندگی میکند و، در عمل، زیاد با آن سروکار دارد- به وجود آورده است.
ماریس خود را دنبالهرو راه کرونون میداند: زیرا با اینکه بهتازگی عدۀ زیادی از متخصصان و هواداران حرفهای محیطزیست آرمان اسطورهای طبیعت وحشی زیبا را کنار گذاشتهاند، زیستبومگرایی عامه بههیچوجه آن را کنار نگذاشته است.
ماریس، در مقالهای با عنوان «طبیعتی که در فیلمهای مستند میبینید زیبا اما دروغین است» 5 که در سال ۲۰۲۱ در نشریۀ آتلانتیک منتشر شد، به این نکته اشاره میکند که در مستندهایی مانند پلانت ارث 6 گاه در روند تدوین، با دشواری بسیار، هر گونه ردپای تمدن بشری حذف میشود تا دیدگاههای زیباپندارانه دربارۀ طبیعت وحشی به تحقق بپیوندد.
ماریس معتقد است با اینکه متخصصین حوزۀ طبیعت و محیطزیست بهتدریج آگاهتر میشوند، همچنان درگیر همان مسئلۀ قدیمیاند. صحت این گفته او -بیش از هر جای دیگر- جایی مشخص میشود که این افراد بازسازی طبیعت پیشاتمدن بشری را مسئولیتی اخلاقی قلمداد میکنند.
طرح قتل عام موشهای صحرایی در جزیرۀ فلورینا که به منظور احیای گونۀ لاکپشت بومی این منطقه مطرح شده است، آشکارا، بیانگر دیدگاهی دربارۀ طبیعت وحشی است که انسان را تافتهای جدابافته از طبیعت میداند، زیرا در این سناریو نیز هدف اصلیْ بازسازی نسخهای از طبیعت است که قبل از ورود انسان (و موشسانان) به این جزیره وجود داشته است -طبیعتی پیشینتر و، از قرار معلوم، بهتر.
اما نکته اینجاست که لازمۀ این طرح، قماری اخلاقی است که نمیتوان آن را انکار کرد. لازمهاش جنگی خونین است. از صحنههای احساسی که بگذریم، مثلاً صحنهای از گرمدشتهای آفریقا که صدای دیوید آتنبرو روی آن سوار است، مشکل بتوان دربارۀ واقعیت چنان جایی اینچنین رؤیاپردازی کرد و آن را بهشتی دانست که با ظهور انسان به قهقرا رفته است.
در بینشی که انسان را جدا و بیرون از طبیعت میداند، طبیعت میدان جنگ است و انسان از این موهبت برخوردار است که برنده و بازندۀ این میدان را انتخاب کند. اگر تصمیم بگیرد که موشهای صحرایی را نکشد، یعنی انتخاب کرده است که لاکپشتهای درمانده و بیدفاع را به مسلخ بفرستد. پس، دفاع از طعمه برابر میشود با قتل عام موشها.
طبیعت بهمثابۀ میدان جنگ مفهومی بسیار خطرناک و پردردسر است، زیرا در دل این طرز فکر جملۀ معروف «طبیعت وحشی است» جای دارد. این دیدگاه، همچنین، انسان را ترغیب میکند تا دربارۀ طبیعت قضاوت کند و گروه قهرمانان را از گروه خبیثان متمایز کند -کاری که بهطرز اسفناکی انسانانگارانه 7 است.
آیا موشهای صحرایی خبیثاند؟ چنین پرسشی در زمرۀ ادبیات کودکان قرار میگیرد. بهعنوان مثال، داستان قدیمی کِنِت گراهام، باد در درختان بید 8، را در نظر بگیرید. در صحنهای از آن که از اودیسۀ هومر اقتباس شده است، وزغ و دوستانش دالان وزغها را که در اثر بیتوجهی و ولگردی وزغ به چنگ راسوها و سمورها افتاده پس میگیرند. برخلاف صحنهای که هومر ترسیم کرده است، در اینجا وقتی که وزغ برمیگردد هیچ خونی ریخته نمیشود و او تنها مورد مجازات و ضربوشتم بسیار قرار میگیرد. بلایی که بر سر وزغ میآید بهحق و باشکوه است و از قضا دوست وزغ، موش صحرایی کوچولو، قهرمان مسلّم داستان است.
شاید دیدگاه طبیعت بهمثابۀ میدان جنگ و حماسه را محدود در ادبیات کودکان بدانیم، چون از جدیگرفتن آن واهمه داریم. اگر این دیدگاه را جدی بگیریم، قضاوتهای انسانی دربارۀ طبیعت -دربارۀ اینکه چه کسی سزاوار بردن و چه کسی سزاوار باختن است- دوباره، از جایی که فکرش را هم نمیکنیم، وارد بهشت بکر و دستنخوردهای که ساختهایم میشود و آن تصویر رؤیایی را مخدوش میکند.
مار موشخوار در حیاط
سهرۀ کاکل قرمز آمریکایی گونهٔ در معرض انقراض نیست. سینهسرخ آمریکایی هم نیست. بااینحال، بهار پارسال، یک مار موشخوار که بومی شرق آمریکاست به حیاط خانهمان آمد و تمام جوجههای این دو نوع پرنده را کشت. همینکه از پنجرۀ اتاق کارم این صحنه را دیدم شک نداشتم که میخواهم آن مار را از بین ببرم. آلونکی که وسایل و ابزار باغبانی در آن بود آن سر حیاط بود. با عجله دویدم و بیل و تیشه برداشتم.
مار از جایش جُم نخورده بود. اما متأسفانه سر تیشهام کندتر از آن بود که بتواند سر مار را قطع کند. به گمانم، زدم و تعدادی از مهرههایش را شکستم. بههرحال، میخواستم مطمئن شوم که وظیفهام را انجام دادهام. هنوز تلوتلو میخورد و سمت من میآمد. اینجا بود که بیل را فرود آوردم و کار را تمام کردم.
تردیدی نیست که هدف من از دستزدن به چنین خشونتی دفاع از خود نبود. مارهای موشخوار ممکن است خیلی بزرگ و ترسناک به نظر برسند، اما برای انسان بیخطرند. هدفم از کشتن مار این هم نبود که مبادا فرزندانم را بترساند. هدفم، هر چه که بود، به پرندهها مربوط میشد.
اما نه مستقیماً به نجات آنها -مگر اینکه تصور کنیم لانههای دیگری هم در این اطراف بودند که من از وجودشان خبر نداشتم، یا اینکه به فکر لانههای آینده در بهار سال بعد بودم. نه، هیچکدام از اینها نبود. من فقط احساس میکردم مسئولیت دارم که عدالت را در جهان برقرار کنم. این دِین را باید به آن پرندهها ادا میکردم.
قبل از این ماجرا، در همان فصل بهار، سهرهای داشت از غذایی که برای پرندگان گذاشته بودم دانه میخورد که ناگهان پر کشید. وسط راه، در حال پرواز، ناگهان گیج شد و محکم به پنجرۀ کنار میز کارم خورد و سقوط کرد. اشتباه مهلکی کرده بود. به گمانم، مرا از پشت پنجره دید اما نتوانست بهموقع در هوا دور بزند. حالا بهپشت روی زمین افتاده بود، با بالهای باز، بیحرکت.
خودم را به او رساندم و دیدم همچنان بیحرکت مانده است، بلندش کردم و در جعبهای مقوایی گذاشتمش. عکسالعملی نشان نداد، فقط سرش را جنباند. چشمهای سیاه و بیروحش خیره مانده بود. یکی از دوستانم که پرندهباز بود به ما گفت که باید در جعبه را ببندیم، چند سوراخ هوا روی آن ایجاد کنیم و پرنده را چند ساعت به حال خودش بگذاریم.
اگر پر و بالش نشکسته باشد، به احتمال زیاد دوباره میتواند پرواز کند. نزدیک غروب که شد، دیگر میتوانست روی زمین بالبال بزند و جلو برود اما باز هم چند ساعت طول کشید تا توانست پرواز کند. بههرحال، به نظر میرسید شانش چندانی برای زندهماندن در طبیعت نداشته باشد.
اما، برخلاف تصور ما، او جفتی پیدا کرد. یقین داشتم او همان پرندهای است که ما نجاتش داده بودیم چون یادم بود که یکی از پرهای پشتش کج مانده بود و هرگز مثل روز اولش نشد. این زوج پرنده در بوتههای شمشاد حیاط خانۀ ما لانه ساختند. این اولین لانۀ سهره بود که تابهحال در حیاطمان دیده بودیم. منقارهای بزرگشان از پشت یکی از پنجرههای اتاقخوابمان معلوم بود. کمی بعد، آنطرفتر، یک خانوادۀ سینهسرخ هم لانه ساختند و مستقر شدند.
تا اینکه یک روز ناگهان جوجه سهرهها ناپدید شدند. ازآنجاکه هنوز خیلی مانده بود تا بتوانند پرواز کنند، شکی نبود که طعمۀ مار شده بودند.
چند روز بعد، صدای بلند جیغجیغ مادر سینهسرخها آمد. مار موشخوار، ماری پیچنده و خفهکننده، به جوجههایش نزدیک میشد تا یکی از آنها را خفه کند. همسرم در حیاط مشغول کار بود که گویی ناگهان غریزۀ مادری در درونش بیدار شد و بهدنبال صدا رفت. میخواست با یک تکه شاخه درخت -تنها وسیلهای که در دست داشت- دمار از روزگار آن مار درآورد.
بااینحال، سرانجام، مار که به شدت مقاومت میکرد موفق شد خودش را برهاند. به این ترتیب، همۀ تلاشمان برای پرپشتکردن بوتهها با بوتههای گل رز تیغدار -بهعنوان حفاظی در برابر مزاحمهای مهاجم- بیهوده از آب درآمد.
صبح روز بعد، جوجههای سینهسرخ نیز ناپدید شدند و، بعد از آن، چند بار مادرشان به لانه برگشت و عزاداری کرد.
به همین علت بود که من آن مار را کشتم. او قاتلی بیرحم، شکمبارهای حریص و هیولایی بدذات بود که بیاندازه جوجههای بیچاره را آزار میداد. و آن سهره، که به پنجرۀ اتاق کارم خورد و نیمهجان شد و من نجاتش دادم، دیگر جوجهای نداشت. دِین او را باید ادا میکردم.
ماجرای بیل
تصور واکنش تند شما به داستانی که نقل کردم چندان دشوار نیست. این داستان نمونهای از حکایت «انسان در مقابل طبیعت» است. ما انسانها تنها گونۀ منقرضکنندۀ روی زمین هستیم و، با جهل و غرور، سایر گونهها را از بین میبریم. شکی نیست که آن مار بیچاره فقط طبق غریزهاش عمل کرده بود، اما من او را کشته بودم و این کار من انگیزۀ حقیقی مرا آشکار میکرد: میل به سلطهگری. ما گمان میکنیم که ورای طبیعت قرار گرفتهایم و، درست به همین علت، تنها موجود غیرطبیعی جهان هستیم.
اما باید بدانیم که انسان همیشه اینگونه نبوده است. در زمانهای قدیم، انسان با طبیعت هماهنگ بوده و تنها به منظور دستیابی به غذا و دفاع از خودش سایر جانوارن را میکشته است، اما در برهۀ خاصی از تاریخ چیزی تغییر کرد: انسان به کمک ابزارهایی که توانست بسازد از طبیعت جدا شد، بیگانه و سرور طبیعت شد، بهجای اینکه جزئی از آن باشد.
لین تاونسند وایت در مقالهاش که در سال ۱۹۶۷ با عنوان «ریشههای تاریخی بحران زیستمحیطی امروز» 9در نشریۀ ساینس به چاپ رسید در روایتی تأثیرگذار، اختراع نوع خاصی از گاوآهن را مشخصاً علت پیدایش چنین تغییری در رابطۀ انسان با طبییعت دانسته است.
وایت که تاریخدانی متخصص قرونوسطاست توضیح میدهد که گاوآهنهای معمولی تنها سطح خاک را میشکافت. سپس «در اواخر قرن هفتم … عدۀ خاصی از دهقانان مناطق شمالی گاوآهن کاملاً جدیدی را به کار گرفتند که تیغهای عمودی داشت که زمین را شخم میزد و شیاربندی میکرد، بخشی افقی داشت که تا زیر کلوخها فرو میرفت و یک تیغۀ خاکبرگردان که خاک را هم بزند».
این گاوآهن جدید را، بهجای چهار گاو، هشت گاو باید میکشیدند و، ازآنجاکه هیچ کشاورزی بهتنهایی هشت گاو نداشت، نحوۀ سازماندهی و سیاستهای زمین طوری چرخید که با نیازهای این «ماشین قَدَرقدرت شخمزنندۀ زمین» سازگار شود. وایت میگوید که این برهه از زمان همان لحظۀ تعیینکننده بود: «تا قبل از آن، انسان جزئی از طبیعت بود. حالا به استثمارگر طبیعت تبدیل شده بود».
روایتهای دیگر از تاریخچۀ ارتباط انسان با طبیعت این تغییر -یعنی تبدیل انسان از موجودی همسان و هماهنگ با طبیعت به موجودی استثمارگر- را به آغاز دورۀ علم مدرن، به فرانسیس بیکن و رنه دکارت، مربوط میدانند یا به انقلاب صنعتی و ماشین بخار. بااینحال، برای کسی که دنبال تاریخهای دقیق باشد، روایت مربوط به کشاورزی از همه قابلقبولتر است. ویلیام کرونون از دِیو فورمن، بنیانگذار گروه مدافعۀ «اولْ زمین»، نقل قول میکند. فورمن نوشته است:
تا پیش از اینکه مردم خاورمیانه کشاورزی را پایهگذاری کنند و گسترش دهند، انسانها در طبیعت وحشی به سر میبردند. اصلاً مفهمومی به نام «طبیعت وحشی» وجود نداشت، زیرا هر چه که بود طبیعت وحشی بود و ما هم جزئی از آن بودیم.
اما با پیدایش آبیاری شیاری، مازاد مواد غذایی (محصولات کشاورزی) و روستاهای دائمی ما دیگر جزئی از طبیعت نبودیم … میان طبیعت وحشی که از آن به وجود آمده بودیم و تمدنی که به وجود آورده بودیم شکافی حاصل شد که، تا دنیا دنیا باشد، عمیقتر میشود.
این نظریه تا حدودی حقیقت دارد. هرگز امکان نداشت که من مار را با دستهای خودم، یا حتی با یک تکه سنگ، بکشم. گزینۀ کشتن مار ازاینرو به ذهنم آمد که حتی قبل از آن -با مجموعهای از ابزارهایی که در اختیار داشتم- روی میز بود. بیلی که به دست گرفتم -دقت کنید که اینجا هم بیل با کشاورزی گره خورده است- اولین سلاحی بود که به ذهنم آمد و قاپیدن آن عملی بود که انگار از قبل در حافظۀ عضلاتم وجود داشت.
باوجوداین نوشیدن جام زهر، یعنی باور به داستان روند چیرهشدن انسان بر طبیعت، مشکلاتی دارد: نهتنها اساس تاریخیِ محکمی ندارد، بلکه خودْ حدیث یأس و ناامیدی است.
چنین باوری باعث میشود که همواره آن نسخه از طبیعت را که تصور میکنیم پیش از سکناگزیدنِ انسان در آن وجود داشته است، کمال مطلوب فرض کنیم. اما چنین فرضی هیچ رهنمودی برای انتخاب بین مرگ و زندگی -حتی در محیط زندگی خودمان- ارائه نمیدهد، چه رسد به اینکه در طبیعت وحشی رهنمایمان باشد.
شپشکهای درختان تاک در دادگاه
البته، لین تانسند وایت بسیار تلاش کرد که روایت سازندهتری بهجای نظریۀ انسان استثمارگر طبیعت ارائه دهد. او، بهطرز غریبی، باور داشت که مسیحیت بر این استثمار، بهعنوان یک فرمان الهی، «تأکید» داشته است. بنابراین هر نظریۀ دیگری که بخواهد جایگزین آن شود، باید مذهبی باشد.
او فرانسیس قدیس را بهعنوان «قدیس حامی تمامی دوستداران محیطزیست» معرفی کرد. وایت مینویسد: فرانسیس «تلاش کرد ایدۀ برابری همۀ موجودات را -که انسان را نیز شامل میشد- جایگزین ایدۀ فرمانروایی افسارگسیختۀ انسان بر سایر موجودات کند». وایت میگوید که این ایدۀ فرانسیس، در آن زمان، «کفر» تلقی میشد، اما در هر صورت راهگشاست.
رابطۀ انسان با طبیعت، به سبک فرانسیس قدیس، چگونه است؟ دربارۀ سخنگفتن او با پرندگان و پند و اندرز دادنشان، و اهلیکردن گرگی که هراس در دل اهالی شهر گوبیو انداخته بود، داستانهای مشهوری وجود دارد. اما جالبترین داستانی که حاکی از روحیۀ فرانسیسی است -و آن هم از همان کتاب اِما ماریس نقل میکنم- مربوط به چند قرن پس از دورۀ زندگانی خودِ فرانسیس است.
در سال ۱۵۴۵، تاکستانداران شهر سَن ژولیان، شهر کوچکی در شرق فرانسه، از دست شپشکهایی که به جان درختان تاک افتاده بودند به ستوه آمدند. اما مسئولین شهر، بهجای اینکه این حشرات را از بین ببرند، وکیلی به آنها اختصاص دادند تا پروندهشان در دادگاه بررسی شود. رأی قاضی چنین بود:
خداوند بزرگ، آفرینندۀ جهان و هر چه در آن است، چنین مقدر نموده که گیاهان و میوههایی از زمین برویند تا نهتنها معاش انسان خردمند باشند، بلکه موجب حفاظت و حمایت از حشراتی که بر سطح خاک آزادانه پرواز میکنند نیز باشند. ازاینرو، خدا را نشاید که علیه جانورانی که امروزه متهم و مجرم شناخته شدهاند بیپروا و شتابزده قضاوت کنیم. شایستهتر است که خود را به لطف و بخشش پروردگار بسپاریم و از او طلب آمرزش کنیم.
پس از رأی قاضی، تودۀ مردم مراسم دعاخوانی و عشای ربانی را به دور تاکستان اجرا کردند. ظاهراً، شپشکها نیز پیام آنها را دریافت کردند و تاکستان را ترک گفتند.
اما، چهل سال بعد، شپشکها دوباره برگشتند. این بار هم، وکیلی به نام پیِر رِمباود برایشان گرفتند. رامباود دلیل آورد که، همانطور که در تورات آمده است، حشرات حق دارند گیاهان را بخورند. بهعلاوه، رامباود معتقد بود که توقع انسان از اینکه شپشکها از قضاوتهای او تبعیت کنند، توقعی غیرمنطقی است (در ادامه به این موضوع خواهیم پرداخت).
در مقابل رمباود، پیگردکنندگان نیز دلیل آوردند که در تورات، همچنین، خداوند حق فرمانروایی بر حیوانات را از آنِ انسان دانسته است. به این ترتیب، روند این محاکمه که به بنبست رسیده بود چند هفته به طول انجامید. لابد طاقت تاکستانداران طاق شده بود که درنهایت میانه را گرفتند و پیشنهاد کردند که محوطۀ خاصی را، به دور از تاکستان، به شپشکها اختصاص دهند تا آزادانه، هر چقدر که دلشان میخواهد، از گیاهان آنجا بخورند.
پیشنهاد معقولی به نظر میرسید. اما یکی از پیشکارهای شپشکها، آنتوان فیلیول، حس کرد یک جای کار میلنگد. شکی نبود که میوۀ ممنوعه خیلی مرغوبتر از آنی بود که در منطقۀ حفاظتشدۀ پیشنهادی وجود داشت. فیلیول اعلام کرد که موکلهایش این پیشنهاد را نخواهند پذیرفت. به نظر میرسید که این مسئله، خیلی ساده، از طریق آزمایشات علمی قابلحل بود. بنابراین قاضی دستور داد تا محوطۀ مخصوص شپشکها بهصورت مستقل مورد پژوهش و بررسی قرار گیرد.
بسیار مایۀ تأسف است که مستندات مربوط به این محاکمه در اینجا تمام میشود، زیرا حشرات مابقی صفحۀ آخر آن را جَویدهاند.
این داستان -صرفنظر از اینکه به کجا ممکن است ختم شده باشد- نمونۀ اعلایی است از «برابری همۀ جانداران»، همان اصلی که وایت به دنبالش بود. افرادی را میبینیم که به حیوانات بسیار احترام میگذارند و صمیمانه احتیاجات پایینترین رده از جانداران را در نظر میگیرند. این کار آنها شایان تقدیر است، بااینحال، اگر آن را نمونهای از رعایت اصل برابری همۀ موجودات -و نه چیرگی انسان بر آنها- به شمار آوریم، فقط خودمان را گول زدهایم.
درسی که از داستان این محاکمه میتوان گرفت این است که انسان، درست به همین علت که تنها موجود چیره بر طبیعت و سایر موجودات است، در برابر سلامت و بهروزی پایینترین رده از آنان نیز مسئول است. قضاوت وکلا، پیگردکنندگان و قاضی دربارۀ اهمیت و حق حیات شپشکها، همین طور لاکپشتهای فلورینا یا موشهای صحرایی یا آن سهرۀ کاکلسرخ یا آن مار موشخوار، قضاوتی است که تنها از انسان سرمیزند و قضاوت صحیحی است -حتی اگر، بهخودیخود، راهنمایی اخلاقی برای انتخاب میان مرگ و زندگی سایر جانوران نباشد، زیرا هر چه که باشد از ایدۀ دروغین طبیعیت بکر پیشاتمدن، که کل این انتخابها و تصمیمگیریها را مبهم میکند، بهتر است. این ایدۀ دروغین، بهجای آنکه چیرگی انسان را بر طبیعت محدود کند، انسان را از زیر بار تصمیمگیریهای دشوار میرهاند.
تاریکی طبیعت وحشی
آرمان طبیعت وحشی بکرِ بدون انسان ایراد دیگری نیز دارد. باید قبول کنیم که بخش زیادی از طبیعت وحشی بکر بههیچوجه آرمانی نیست، یا در بهترین حالت از لحاظ اخلاقی بسیار مبهم است. اما این آرمان این نکته را در نظر نمیگیرد.
برای مثال، عنترهای دمکوتاه موجودات منفوریاند -نه همیشه و همهشان، اما در حدی که اِما ماریس آنها را «نخاله» خطاب کرده است. منفوربودن این گونه از عنترها تنها به این علت نیست که در روابطشان با سیاست و خشونت خاصی رفتار میکنند -مثلاً، نرها (و همچنین مادهها به میزان کمتر) بر سر اینکه چه کسی رئیس قبیله باشد قلدری میکنند، بلکه بهخاطر رفتار وحشیانۀ برخی از نرها با مادرها، نوزادها و جنینهای قبیله است.
مدت زیادی است که نخستیشناسان دریافتهاند که عنترهای نر جوان که به قبیلۀ دیگری میروند تا به ردهای بالاتر برسند نوزادها را میکشند، به مادههای باردار حمله میکنند و، به این ترتیب، جنین آنها را از بین میبرند. یکی از پژوهشگران این حوزه در روایتش از چنین حملهای عنتر نرِ جوان بزرگی را توصیف میکند که هابز نام دارد و بهتازگی وارد قبیلۀ جدیدی شده است: «بهمحض ورودش، تعدادی از مادههای باردار را هدف گرفت و به آنها حمله کرد، لِه و لَوَرده و زخمیشان کرد و باعث شد، طی چند روز بعد، از هر چهار جنین سهتاشان سقط شوند».
مطالعهای که در سال ۲۰۱۷ روی عنترهای دمکوتاه در گرمدشتهای کنیا انجام شد، علتی را که پژوهشگران مدتها برای این رفتار محتمل میدانستند تأیید کرد. آنها دریافتند که کشتن نوزدان و جنینها چرخۀ تولیدمثل مادرها را دوباره فعال میکند و آنها را برای جفتگیری با نرهای قاتلِ تازهوارد آماده میکند.
در این روند، گاهی، مادرهایی هم ممکن است کشته شوند. بااینحال، احتمال این آسیب ناخواسته آنقدر کم است که نرهای مهاجم آن را به حساب نمیآورند. میان عنترهای دمکوتاه گرمدشتی در بوتسوانا، نوزادکُشی به دست نرهای تازهوارد عامل حدود یکسومِ کل مرگومیر نوزادان است. در مواجهه با چنین خشونت نفرتانگیزی که عنترهای نر علیه بیدفاعترین همگونههاشان روا میدارند، نظریۀ طبیعت بکر پیشاتمدن بشری مضحک به نظر میرسد.
چنین نمایی از طبیعت وحشی عمیقاً آزاردهنده است و نوعی سرگیجۀ اخلاقی به بار میآورد و باوجوداین، ما انسانها چشمهامان را بر این حقیقت میبندیم، زیرا تصورمان از طبیعت وحشی منظرهای نامتناهی و احساسی است -خانۀ حیواناتی که اغلب به نظر ما و در برخورد با ما خوشایند مینمایند.
هنری دیوید ثورو -در تعریف از طبیعت وحشی آمریکا- نوشته است: «میگویند سه مایل آنطرفتر از مرکز شهر سنگاپور، واقع در هند شرقی، سالانه تعدادی از ساکنان خوراک ببرها میشوند. اما، تقریباً در همه جای آمریکای شمالی، فردی رهگذر میتواند شبهنگام در جنگل زیر درختان دراز بکشد، بدون اینکه از جانوران وحشی هراسی به دل راه دهد».
بیشک، تصویر چنین آرامش متعالیای مسحورکننده است -بهخصوص اگر کسی آرامش باشکوه طبیعتی مانند جنگلهای سرخچوب کالیفرنیا یا دریاچۀ کریتر اورگان را حس کرده باشد. این مکانها مکانهایی روحانیاند که بهطور هدفمندی سوا شدهاند تا با عظمت و هیبتشان گردشگران را مسحور خود کنند و با این همه، همچنان، انسان را فریب میدهند.
کاتلین جِیمی، نویسندۀ اسکاتلندی، در مروری که بر کتاب رابرت مکفارلِین مکانهای بکر( ۲۰۰۷) 10 -که دربارۀ اکتشافات جزایر بریتانیاست 11– نوشته است این کتاب را «تسلیبخش» خوانده، زیرا از هر گونه نزاع و برخوردی، خواه طبیعی باشد و خواه انسانی، عبور کرده است.
جیمی نوشته است: «جنبهای از طبیعت وحشی هست که همچنان ناشناخته مانده است. این جنبه از طبیعت کوچکتر، تاریکتر، پیچیدهتر و جالبتر است، مکانی برای گردشکردن و قدمزدن نیست، بلکه نیرویی است که انسان را به مذاکره و دادوستدی دائمی دعوت میکند.
مثلاً، دادوستدی مادامالعمر در این مورد: طبیعت وحشی که مأوایی برای تولد جانداران مختلف است، مأوای دست و پنجه نرم کردن با سینهپهلو هم هست … هم قلۀ زیبای بِن نِویس (بلندترین قله در اسکاتلند) را شامل میشود و هم بیماری آبله را. آن جنبه از طبیعت وحشی را باید حفظ کرد و این جنبه را ریشهکن. و البته هیچ لازم نیست که انسان آستین بالا بزند و بهدنبال طبیعت وحشی بگردد، زیرا او خود به سراغش خواهد آمد».
وحشیگری عنترهای دمکوتاه نیز جزئی از همان جنبۀ تاریکتر و پیچیدهترِ طبیعت وحشی است، جایی میان قلۀ بننویس و بیماری آبله. این واقعیت انسان را با انتخاب فاجعهآمیزی مواجه میکند که ماریس بهروشنی آن را بیان کرده است: «اگر بخواهیم واقعاً به رشد و بقای این گونه از عنترها اهمیت دهیم، شاید منطقی به نظر آید که حس کنیم وظیفه داریم، به ترتیب، بهسراغ تکتک قبیلههای عنتر دمکوتاهِ موجودِ روی زمین برویم و وحشیترین و مهاجمترین نرهایشان را از بین ببریم».
ماریس این ایده را هم خوشایند میداند و هم وحشتناک. او، در ادامه، توضیح میدهد که این ایده تنها یک تئوری نبوده است: در سال ۱۹۸۳، اتفاقی افتاد که امکان پژوهشی تصادفی را در این مورد فراهم کرد. مهاجمترین نرهای قبیلهای از این گونه عنترها، در تل زبالهای که پیدا کرده بودند، بهدنبال غذا گشتند و پس از خوردن از آن، در اثر ابتلا به سِل گاوی، جان باختند. این پژوهش نشان داد که حتی یک دهه پس از وقوع این حادثه، همچنان، شیوۀ زندگی آرامتری در آن قبیله حکمفرماست.
ایدۀ مداخله بشر در دنیای حیوانات وحشی به منظور تحمیل معیارهای اخلاقی انسانی بر آنها، از طرفی، بسیار مضحک مینماید. همانطور که درمورد شپشکها نیز گفتیم، نباید انتظار داشته باشیم که عنترها مطابق با قضاوتهای ما رفتار کنند. چنین انتظاری شبیه به نوعی انسانسالاری افسارگسیخته است.
از طرفی دیگر، تصور زندگی آرامتر برای عنترها نشانۀ تمایل به سلطهگری نیست، برعکس، پسزدن آن است زیرا در دل آن این ادعا نهفته است که طبیعتی که در آن قلدرترینها برنده و ضعیفترینها بازندهاند از لحاظ اخلاقی آشوبناک است. اما این ادعا به معنای آن نیست که ما قادر خواهیم بود نظم اخلاقی را در طبیعت برقرار سازیم.
حقیقت این است که در اغلب موارد نخواهیم توانست. مثلاً هیچ معلوم نیست که ازبینبردن مهاجمترین عنترهای نر، بهجای اینکه مشکل مرگومیر نوزادانشان را حل کند، به ایجاد مشکلات بیشتری برای آنها دامن نزند. بااینحال، مطالعۀ خشونتورزی عنترها بهعنوان مسئلهای اخلاقی راهی است برای درک بخش تاریکتر طبیعت که در همهجا موجود است یا همان درد ضعیف واقع شدن.
جنگ نهنگها
یکی از نابرابرترین جنگها در طبیعت -هم از لحاظ قدرت و هم از لحاظ تعداد- جنگ بین خوک آبی و دستهای از نهنگهای قاتل است. اگر خوک آبی موفق شود به تکه یخ شناوری پناه برد، دستۀ نهنگها که ممکن است شامل دهها نهنگ باشد، موجی ایجاد میکنند تا این موجود درمانده را از روی یخ بشوید و به درون آب بیندازد.
در سال ۲۰۰۹ رابرت پیتمن، متخصص زیستبوم دریایی، پدیدهای را مشاهده کرد که تا آن زمان شناخته نشده بود: او متوجه شد که نهنگهای کوهاندار گاهی به این جنگ میپیوندند و جانب خوک آبی را میگیرند. در ماجرایی خارقالعاده، نزدیک قطب جنوب، دستهای از نهنگهای قاتل یک خوک آبی وِدِلی 12 را از روی تکه یخی به پایین سُر دادند، اما او بهجای اینکه دوباره روی تکه یخ سوار شود -کاری که معمولاً در چنین شرایطی انجام میدهد- دست به کاری زد که قاعدتاً هیچ راه فراری پیش پایش نمیگذارد: خود را به آبهای آزاد سپرد و در آن شنا کرد. پیتمن، کمی بعد، تعریف می کند: «سپس، ناگهان یکی از نهنگهای کوهاندار بهسمت خوک آبی آمد و همینکه به او رسید، چرخید و در آب بهپشت خوابید. جریان آب خوک آبی را با خود به روی سینۀ نهنگ آورد، سپس نهنگ سینهاش را از آب بیرون آورد و خوک آبی روی آن نمایان شد». گاهی، خوک آبی از روی سینۀ نهنگ سُر میخورد و به درون آب میافتاد، اما نهنگ با کمک بالۀ غولپیکرش، خیلی آرام، او را به روی سینهاش برمیگرداند.
اینکه نهنگهای کوهاندار طعمۀ نهنگهای قاتل را -که موجوداتی غیر از خوک آبی را نیز شامل میشود- نجات میدهند، اکنون، نزد مشاهدهگرهای آماتور و حرفهای پدیدهای شناخته شده است. بااینحال، دانشمندان هنوز نمیدانند که آیا نهنگهای کوهاندار از نجاتدادن طعمۀ نهنگهای همسایه هدف خاصی را دنبال میکنند یا اینکه ندانسته -همانطور که از همۀ حیوانات انتظار میرود- بر اساس غریزه و منفعت شخصی عمل میکنند. نکتۀ مهمی که باید به آن توجه کرد این است که نوزادان نهنگهای کوهاندار نیز طعمۀ نهنگهای قاتلاند، ازاینرو، برخی از افراد ازجمله پیتمن معتقدند که نهنگهای کوهاندار بالغ کار خودشان را میکنند: آنها همۀ طعمههای نهنگ قاتل را نجات میدهند، مبادا نوزادی متعلق به گونۀ خودشان باشد و، به این ترتیب، تنها بهصورت «غیرعمدی» به دیگری یاری میرسانند. کاری که آنها میکنند بر اساس منفعت شخصی یعنی حفظ بقایشان است. بااینحال برخی از انسانهای نازکدل، بهاشتباه، این کار آنها را شفقت میپندارند.
اما در یکی از قسمتهای پادکست رادیولب، مربوط به ژوئیۀ سال ۲۰۲۲، مطلبی شایان توجه ارائه شد که به نظر پا را از تئوری پیتمن فراتر میگذاشت. دو دریازیستشناس، ننسی بلک و آلیسا شولمن-یانیگر، دهههاست که به مطالعۀ نهنگهای قاتل در خلیج مونتری، نزدیک سواحل کالیفرنیا، مشغولاند.
در طول سالهای اخیر، گروهی از نهنگهای قاتل آنجا در کشتن نوزادان نهنگهای خاکستری مهارت خاصی پیدا کردهاند. اما تعداد نهنگهای کوهاندار نیز در آنجا کم نیست و این نهنگها گاهی برای دفاع از آن نوزادان پا پیش میگذارند.
سعی کنید این صحنه را مجسم کنید، بلکه بتوانید این نمایش هیجانانگیز را درک کنید. نهنگ خاکستری مادری بههمراه فرزندش از سواحل اقیانوس آرام، طرف مکزیک، بهسمت آلاسکا در حال مهاجرتاند که ناگهان در خلیج مونتری ده نهنگ قاتل، که معمولاً طولشان بیشتر از ۲۰ فوت و وزنشان ۶ تن است، به نهنگ کوچک حمله میکنند.
با اینکه ممکن است نهنگ کوچک کموبیش همجثۀ آنها باشد، کند و دستوپاچلفتی است و، ازآنجاکه از دستۀ نهنگهای بالین 13 است، دندان ندارد. قصد نهنگهای قاتل این است که نهنگ کوچک را خسته کنند. به این منظور، او را دائم به زیر آب میرانند تا نتواند برای هواگرفتن بالا بیاید و غرق شود. این کشمکش ممکن است ساعتها به طول بینجامد، زیرا نهنگ مادر خودْ هیولایی است به طول ۴۵ فوت که گاهی تا ۴۰ تن وزن دارد. او و فرزندش در آب غلت میزنند، چَلَپ چولوپ میکنند و نهنگهای مهاجم را از خود میرانند.
اما در این مورد خاص، نهنگ خاکستری مادر موفق نمیشود نهنگهای قاتل را دور کند، زیرا آنها بسیار چُست و چابکاند، تعدادشان بسیار زیاد است و دستبردار نیستند.
محققان زیستشناس، که از درون قایقی این صحنه را مستقیم زیر نظر دارند، ناگهان متوجه میشوند سر و کلۀ دو نهنگ کوهاندار پیدا شده است. این نهنگها، تا حدودی، طویلتر و سریعتر از نهنگهای خاکستریاند و دُمشان سلاح نیرومندی است. بااینحال، هنگامی که به نهنگ کوچک میرسند، دیگر کار از کار گذشته: او مرده است و مادرش نیز که بازی را باخته است، رهایش میکند و دور میشود.
اما، در کمال تعجب، نهنگهای کوهاندار صحنه را ترک نمیکنند. حتی تعدادشان بیشتر هم میشود. آنها از نهنگ کوچک مرده محافظت میکنند و اجازه نمیدهند که نهنگهای قاتل او را به نیش بکشند. هفت ساعت بعد، خورشید غروب میکند و دیگر هوا تاریکتر از آن است که محققان بتوانند چیزی را ببینند.
بااینحال، دستکم شانزده نهنگ کوهاندار به دورکردن نهنگهای قاتل ادامه میدهند. ما نمیدانیم چه نیروی ناشناختهای چنین رفتاری را در این نهنگها برمیانگیزد، آنچه به نظر میرسد این است که آنها از روی مرام اخلاقیِ بزرگتری به این جنگ تن میدهند: مراقبت از موجود ضعیفی که قسم خورده بودند از او محافظت کنند، حتی پس از مرگش.
این رفتار نهنگها چیزی نیست که بهاشتباه رخ داده باشد، بلکه تنها رفتاری سهوی و غیرعمدی است برای حفظ بقای همگونۀ خودشان. شولمن-یانیگر پدیدۀ مشابه دیگری را نیز مشاهده کرد، با این تفاوت که این بار، حتی تا یک روز پس از غرقشدن نهنگ خاکستری کوچک به دست نهنگهای کشنده، دو نهنگ کوهاندار همچنان در صحنه باقی مانده بودند.
شولمن-یانیگر، در پادکست رادیولب، این صحنه را چنین توصیف میکند: «انگار همهچیز روی دور کند بود»، نهنگهای کوهاندار «مدام سر و ته میشدند و به نهنگ کوچک مرده چشم میدوختند. با بالههایشان، خیلی نرم و آرام، پیکرش را لمس میکردند و سرشان را به او میچسباندند و جسد را بین خودشان جابهجا میکردند». رفتارشان، رویهمرفته، «خیلی شبیه به رفتاری بود که برای ما انسانها تداعیگر سوگ است».
درون و برون از طبیعت
یک روز پاییزی که در حیاط خانهام قدم میزدم، چشمم به چیزی افتاد که در هوا آویزان بود و وزوز میکرد. او زنجرهای بود که به چنگ قاتلش، زنبور زنجرهخواری همجثۀ خود، افتاده بود و برای نجات از مرگ حتمیاش دست و پا میزد. بی هیچ فکری و تنها از روی واکنشی طبیعی، چوبی را از زمین برداشتم و آن دو را از هم جدا کردم.
در آن موقع از سال، فقط چند روز تا پایان عمر زنجرهها باقی مانده است زیرا بهزودی، بهپشت، روی زمین دراز میکشند تا بمیرند. اما زنجرهای که من دیدم، انگار خیلی مشتاق بود که به زندگیاش ادامه دهد یا حتی اگر قرار بود بمیرد، دوست نداشت با نیش یک زنبور خبیث از پا دربیاید.
البته، برای کسی که به مشاهده و مطالعۀ طبیعت مشغول است، عمل سنجیدهتر آن بود که صبر کند و ببیند چه اتفاقی میافتد. اما دفاع از موجودی که ضعیف واقع شده، مانند دفاع نهنگهای کوهاندار از نهنگ خاکستری، طبیعیترین کار ممکن به نظرم آمد.
از طرفی، اعتراض به این واقعیت خشن که جانوران درنده برای اینکه زنده بمانند باید شکار کنند، شاید ابلهانه به نظر برسد. بااینحال انگیزهای که موجب تلاش برای حفاظت از گونههای گیاهی و جانوری، جنگلها و باغهای ملی میشود نیز از همین جا میآید، با این تفاوت که در این مورد آن جانور درنده نیز خودِ انسان است: انسان بر بخش بزرگی از طبیعت تسلطی بیچونوچرا دارد و همین امر باعث میشود احساس کند که باید به دفاع از ضعیفان بپردازد -حتی وقتی موجودی که باعث آزار و اذیت آنان است و باید دور شود خودِ ما هستیم.
از طرفی دیگر، گاهی خودم را جای آن جانور درنده میگذارم، مثلاً وقتی در باغوحش مریلند یوزپلنگی را میبینم که فوقالعاده حوصلهاش سر رفته و تمام مدت مجبور است به جایگاه مقابلش که بز کوهی در آن قرار دارد زل بزند -انگار بز کوهی قصد دارد عمداً سربهسرش بگذارد.
در چنین موقعیتی، دلم میخواهد آن یوزپلنگ بتواند خودش باشد و با بیشترین سرعتی که در توانش هست بهدنبال شکار بدود. پس از خواندن کتاب قوش تیزپَر (۱۹۶۷) 14نوشتۀ جِی اِی بِیکر، ناخواسته، مسحور عظمت شکار بیعیبونقص قوش میشوم. برای اینکه بتوانیم عملکرد انسانی و مسئولانهای در طبیعت داشته باشیم لازم است، هر طور شده، با این دو نوع انگیزه به توافق برسیم: در ماجرای پرهیجان حملۀ نهنگهای قاتل زیبایی حزنآمیزی نهفته است، باوجوداین، این نهنگهای کوهاندار هستند که با تلاش برای دورکردن نهنگهای قاتل قهرمان داستاناند.
لورن آیزلی، مردمشناس و نویسندۀ متون علمی، در کتابش صور فلکی زمان(۱۹۶۰) 15، هنگام جستوجو دربارۀ کلمۀ «طبیعی»، تجربۀ غریبی مشابه تجربۀ من در برخورد با زنجره و زنبور کشنده داشته است. او در درهای کویری، در غرب آمریکا، بوده که چشمش به «مار سیاه عظیمی که بخشی از بدنش را به دور یک قرقاول حلقه کرده بود» میافتد.
مار و قرقاول، معلق در هوا، به هم میپیچند. قرقاول بارها تلاش میکند خود را برهاند و پر بکشد، اما هرگز موفق نمیشود چون مار که به دور او پیچیده است، همزمان، او را به قصد خفهکردن میفشارد. آیزلی مینویسد: «گمان میکنم بهتر بود صبر میکردم تا ببینم چه اتفاقی میافتد، اما نتوانستم تحمل کنم که مار آن موجود بیچاره را، آنطور بیوقفه و بیرحمانه، روی شن و ماسه بکوبد».
بنابراین، او تصمیم میگیرد «حَکَم ماجرا» شود و آن دو را از هم جدا کند. آیزلی بسیار تلاش میکند که برای این کارش دلیل قانعکنندهای بیاورد و سرانجام به اینجا میرسد که «بهطور نامحسوسی آشتیشان دادم». اما این آشتیدادن فقط از موجودی برمیآید که خودش را -هم در محدودۀ طبیعت، هم ورای آن- برتر از سایر موجودات بداند. او مینویسد: «دریافتهایم که انسان موجودی کاملاً طبیعی نیست. بخشی از انسان، همواره، متعلق به آینده است -آیندهای که او قدرت شکلدادنش را دارد».
مدافعان طبیعت وحشی، غالباً، نگران همین قدرت بشریاند، زیرا در بسیاری از موارد ممکن است موجب تخریب بیشتر طبیعت شود -حتی با اینکه همین افراد برای محافظت از مفهوم آرمانی طبیعت وحشی به همین قدرت بشری اتکا میکنند و چه بسا خونهایی که در این راه میریزند.
نمونۀ آن: قتل عام موشهای صحرایی برای نجات لاکپشتها. در دل این تضاد، تصویری آرمانی و احساسی از طبیعت وحشی پیشاتمدن بشری قرار دارد. اما تصور انسان، بهمثابۀ موجودی خارج از طبیعت، همانقدر اشتباه است که او را فرمانروای مطلق طبیعت بدانیم، زیرا در هر دو مورد طبیعت را مانند سرزمینی بیگانه مقابل خود قرار دادهایم، بهجای اینکه آن را خانۀ خود بدانیم -خانهای که با مراقبت از حیاطش و شخمزدن خاک آن، خیلی آسان، واردش میشویم.
آن حیاط -بهخصوص قسمتهایی از آن که همچنان، تا حدی، وحشی باقی مانده است- بهواقع، شایستۀ آن است که از شر حملات فزایندۀ انسان در امان باشد. اما شکوه و عظمت طبیعت وحشی، برای ساختن خانهای در طبیعت، برای رشد و بقای جاندارانی که با آنها زندگی میکنیم و برای قضاوت دربارۀ حق زندگی یا مرگ آنها، همچنان، راهنمای ضعیفی است.
از بهار پارسال که آن مار را کشتم، تاکنون، تغییری در حیاط خانۀ ما رخ داده است: سر و کلۀ موشهای صحرایی همهجا پیدا شده است. این موشها زمینِ زیر چمنها را میکَنند و تونلسازی میکنند. یکی از آنها که زیر ظرف مخصوص غذای پرندگان زندگی میکند هر از گاهی نشانهای میگیرد و بهسرعت بالا میپرد، به امید اینکه بتواند از غذای پرندگان دانهای را بقاپد. این موشها طعمۀ مارهای موشخوارند.
برای ریشهکنکردنشان از سموم دفع آفات میتوان استفاده کرد. اما چرا باید به این کار تن دهم؟ آنها با شخمزدن خاک کمک بزرگی به من میکنند، زیرا میتوانم در نقاط جدیدی از خاک چمن بکارم که تابهحال بذری درشان ریشه نکرده است. حالا، آنها دستیاران من در باغبانی هستند.
این مطلب را ساموئل مَتْلَک نوشته و در بهار ۲۰۲۳ با عنوان «Out of the Wild» در وبسایت نیو آتلانتیس منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۱۳ آذر ۱۴۰۲ با عنوان «آیا بازسازی «طبیعت بکرِ وحشی» مسئولیت اخلاقی بشر است؟» و با ترجمۀ مهگل جابرانصاری در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است
ساموئل مَتْلَک (Samuel Matlack) روزنامهنگار و مدیر بخش ویراستاری نیو آتلانتیس است.
پاورقی
1
در مجمعالجزایر گالاپاگوس، تنها چهار جزیره وجود دارد که انسان در آنها ساکن شده است. فلورینا یکی از آنهاست.
2
Wild Souls
3
Alberta: یکی از استانهای دهگانهٔ کانادا
4
Uncommon Ground: Rethinking the Human Place in Nature
5
The Nature You See in Documentaries Is Beautiful and False
6
Planet Earth: مستند مشهوری است دربارهٔ حیات وحش، به روایت دیوید آتنبرو، شامل چند قسمت و محصول رسانهٔ مشهور انگلیسی، BBC.
7
Anthropomorphism: تعبیر انسانگونه از هر گونه مفهوم یا چیزی که لزوماً خصلت یا شکل انسانی نداشته باشد. در اینجا منظور تعبیری انسانگونه از طبیعت و حیات وحش است.
8
The Wind in the Willows
9
The Historical Roots of Our Ecological Crisis
10
The Wild Places
11
British Isles: منظور بریتانیا، ایرلند و تعدادی جزیرهٔ کوچکتر است که اغلب اطراف اسکاتلند قرار گرفته اند و همه جزء بریتانیای کبیر به شمار میآیند.
12
Weddell Sea: دریای ودل، بخشی از اقیانوس اطلس که در خاور شبهجزیرهٔ جنوبگان قرار دارد.
13
Baleen Whales: دستهای از نهنگها که، بهجای دندان، چند ردیف استخوان نازک از جنس کراتین مانند موهای مسواک دارند که مانند فیلتر عمل میکند.
14
The Peregrine
15
The Firmament of Time
منبع: ترجمان