حمایت از حقوق حیوانات؛ جانوری جدید که از دل آشوب سر بر آورده است
«حمایت از حقوق حیوانات» امروز به مرحلهای رسیده که در چارچوب آن، گاهی انگار نمیتوانیم تعیین کنیم که بین «ما» و «آنها» چه کسی حق بیشتری برای زیستن روی زمین دارد. در این نگاه نه تنها هرگونه «استفاده» از حیوان به عنوان نوعی استثمارِ ناموجه تلقی میشود، بلکه حتی زمانی که منافع انسانها با حیوانات در تضاد قرار میگیرد، داوری به نفع انسان یک گزینۀ قطعی و مسلم نیست. اما این دیدگاه افراطی بر کدام مبنای نظری استوار است؟
فرادید| در طلوع فلسفۀ مدرن، رنه دکارت که قصد داشت نظامی از دانش قطعی و یقینی را از نو پایهریزی کند، نظر عجیبی دربارۀ حیوانت ابراز کرد؛ او گفت از آنجا که «روح»، «ذهن» یا «جوهر غیرمادی» صرفا با توانایی «اندیشیدن» شناخته میشود و بدون آن نمیتواند وجود داشته باشد، پس حیوانات که فاقد قدرت اندیشیدن هستند نمیتوانند صاحب هیچ نوع «ذهن» یا «نفْس» باشند؛ آنها صرفا «ماشینهایی خودکار» با عملکرد پیشرفته هستند.
به گزارش فرادید؛ تا قبل از آن، فلسفۀ سنتی، حیوانات را موجوداتی دارای نَفْس میدانست اما نفسی پستتر از نفس انسان. آنها در یک طبقهبندی جهانشمول، به خاطر داشتن «توانایی احساس» از گیاه برتر تلقی میشدند و به خاطر نداشتن قوۀ عقل پایینتر از انسان قرار میگرفتند.
در نگاه دینی نیز، آنطور که در کتب مقدس اشاره شده بود، حیوانات صاحب شعور مخصوص به خود بودند که گرچه یک سری از حقوق را برای آنها ایجاد و برخی مراعاتها در حق آنها را لازم میآورد، اما در نهایت آنها را از جهت استفادههای مختلف در تسخیر انسان قرار میداد. در نگاه دینی آن کسی که میتواند حد و مرزها و حقوق را در نسبت میان انسان و حیوان تعیین کند، همان کسی است که همۀ آنها را آفریده و درجات و جایگاههای آنها را معین ساخته است.
اما در سیر تطور اندیشۀ غربی، نگاه به حیوان در مرحلۀ دکارتی باقی نماند. در واقع با این که نگاه دکارتی جایگاه حیوانات را از آنچه قبلا بود پایینتر آورد، اما دقیقا همین نوع نگاه بود که در یک چرخش حیرتآور، موجب مبهم شدن مرز بین حیوان و انسان شد.
وقتی فلسفۀ دکارت به این نتیجه رسید که حیوان با تمام پیچیدگیهای رفتاریاش میتواند نوعی «ماشین خودکار» باشد، راه برای این تصور باز شد که چرا انسان یک ماشین پیشرفتهتر نباشد؟ برخی فیلسوفان عصر موسوم به «روشنگری»، از جمله بارون هولباخ، در آثار خود تبیینی کاملا مادیگرایانه از عالم ارائه کردند. برای آنها انسان نیز مانند هر چیز دیگری در عالم ترکیبی از «ماده و حرکت» بود و توانایی فکر کردن هم برآمده از همین تعاملات مادی در نظر گرفته شد.
بنابراین حیوان دیگر در یک طبقهبندی متافیزیکی یا الهی پایینتر از انسان نبود، بلکه صرفا از لحاظ پیچیدگی عملکرد در مرتبهای مابعد انسان قرار میگرفت. انسان دیگر نمیتوانست یک مرز غیرقابل عبور، قطعی و ازلی و ابدی میان خودش و حیوانات تصور کند.
نظریۀ تکامل داروین نیز که انسان را همتبار با حیوانات تلقی میکرد، اگر از منظری غیر دینی نگریسته میشد (که اغلب هم چنین بوده است) میتوانست عامل دیگری برای برداشتن مرز بین انسان و حیوان باشد (از یک منظر دینی حتی با فرض پذیرش نظریۀ تکامل، طبقهبندی الهی موجودات از میان نمیرود زیرا مسیر تکامل نیز تعیین شده توسط یک حکمت برتر و دارای مقصود و غایتی خاص در نظر گرفته خواهد شد).
شاید بتوان برخی از جنبههای اندیشۀ پستمدرن را آخرین گام در نزدیک کردن انسان و حیوان از حیث فلسفی قلمداد کرد. اندیشۀ پست مدرن (که لزوما محدود به فیلسوفانی که با این برچسب شناخته میشوند نیست) برخی از اساسیترین مفاهیم فلسفههای سنتی و حتی مدرن را به چالش میکشد؛ یکی از این مفاهیم «عقل» است؛ موضوعی که به نوبۀ خود منجر به این میشود که حتی مفهوم «طبیعت خاص انسانی» نیز مورد تردید قرار بگیرد. در نگاه پستمدرن تقدم ارزشی و تسلط «عقل» بر سایر نحوههای ادراک مانند «حس» موضوع پرسش و چالش قرار میگیرد.
اما جمع این دیدگاهها به چه چیز منجر میشود؟ نتیجۀ منطقی این نوع نگاه چه خواهد بود؟ اینکه مرز «انسانیت» و «حیوانیت» دیگر مانند قبل قابل تشخیص نیست و بنابراین اگر انسان میخواهد برای خودش حقوقی تعیین کند و نظامی اخلاقی برای رفتار با انسان پایهریزی کند، این حقوق و این نظام اخلاقی باید گسترهای وسیعتر را در بر بگیرد که شامل حیوان نیز باشد. به عبارت دیگر، انسانی که نگاه متافیزیکیِ سنتی و همینطور طبقهبندی الهی موجودات را نفی کرده است، برای دفاع از خودش مجبور به دفاع از هر چیزی است که میتواند از جهات مختلف همردیف او باشد.
کتاب «آزادی حیوانات»، اثر پیتر سینگر (فیلسوف مشهور استرالیایی)، نمونهای مشهور از تبلیغ چنین دیدگاهی است. سینگر در این کتاب انسان را متهم به «نوعپرستی» در برابر حیوانات میکند که چیزی شبیه «نژادپرستی» در میان خود انسانهاست. او میگوید همانطور که ما با وجود نابرابری انسانها از نظر جنسیت و هوش و توان، دربارۀ «برابری انسانها» سخن میگوییم، پس باید علیرغم تفاوتها، به برابری گونههای جانوری نیز معتقد باشیم.
اما سوال اینجاست که نهایتا چه کسی معین خواهد کرد که ملاک برابری چیست و این روند تا کجا میتواند ادامه پیدا کند؟ اگر سینگر ملاک برابری را «دارا بودن احساس» در نظر میگیرد، چه چیزی ما را باز میدارد از اینکه ملاک برابری را «دارا بودن حیات» در نظر بگیریم تا گیاهان را نیز در همین محدوده وارد کنیم؟
آنچه امروز به عنوان حمایت از حقوق حیوانات در شکل افراطیاش مطرح میشود، در حقیقت نتیجۀ یک رویکرد فلسفی است که هرگونه حجیت الهی و نظام کیهانی را نفی کرده و علاوه بر آن با نفی هر گونه تعریف روشن از ماهیت انسانی، در مرزبندی میان انسان و حیوان دچار تردید شده است.
به عبارت دیگر حمایت از حقوق حیوانات در شکل معاصرش، به هیچ وجه «امتداد» یا «گسترش» حمایت دینی یا سنتی از حقوق حیوان نیست بلکه پدیدهای کاملا جدید است؛ پدیدهای که همزمان با «بیمرکز شدن» جهان، آشفتگی و آشوب در تعاریف و تبیینهای فلسفی و از دست رفتن تمام نظامهای ارزشگذاری سربرآورده است.