فلسفۀ آرتور شوپنهاور؛ چرا «خوشبختی» تنها یک «فریب» است؟

فلسفۀ آرتور شوپنهاور؛ چرا «خوشبختی» تنها یک «فریب» است؟

شوپنهاور گفته است: «یافتن خوشبختی در درون خویشتن دشوار است؛ اما یافتن آن در هر جای دیگر نیز غیرممکن است». این چکیدۀ دیدگاه مردی است که بسیاری او را بزرگترین چهرۀ «بدبینی فلسفی» در تاریخ می‌دانند.

کد خبر : ۲۰۵۳۰۷
بازدید : ۱۹۰۷۱

فرادید| فصاحت، بدبینی، همراه با خلق‌وخوی تند و گزنده؛ این‌ها ویژگی‌های بارز آرتور شوپنهاور، فیلسوف برجسته آلمانی بود؛ مردی زن‌‌گریز و اغلب تنها که علاوه بر این‌ها یکی از مشهورترین متفکران قرن نوزدهم به شمار می‌رود.

به گزارش فرادید؛ امروزه شوپنهاور یکی از معروف‌ترین فیلسوفان «بدبین» تاریخ به حساب می‌آید. فلسفۀ او بر این ایده استوار بود که زندگی اساساً رنج است و همۀ خواسته‌ها و نیازهای ما راهی جز به ورطۀ بیهودگی ندارند.

زندگی آرتور شوپنهاور

آرتور شوپنهاور در سال ۱۷۸۸ در شهر دانتسیگ (که اکنون گدانسک نام دارد) در خانواده‌ای ثروتمند به‌دنیا آمد. پدر شوپنهاور فردی منضبط و دقیق، بسیار تحصیل‌کرده و عاشق فرهنگ بود. مادر او نیز زنی خوش‌مشرب، هنر دوست و شاعری با استعداد بود. سالن پذیرایی آن‌ها همیشه پر از افراد جالب‌توجه بود و حتی گوته بزرگ نیز علاقه داشت به آنجا سر بزند.

در ۱۵ سالگی شوپنهاور وارد یک دبیرستان خصوصی شد و سپس تحصیلات خود را در دانشکده پزشکی دانشگاه گوتینگن آغاز کرد اما بعداً به فلسفه روی آورد. پس از فارغ‌التحصیلی، او در برلین و فرانکفورت به تدریس فلسفه پرداخت.

شوپنهاور به زبان‌های لاتین، انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی و اسپانیایی مسلط بود. شاهکار فلسفی اصلی او «جهان به‌مثابه اراده و تصور» نام دارد. شوپنهاور در ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت درگذشت.

بدبینی فلسفی شوپنهاور

آثار فلسفی شوپنهاور به موضوعات متنوعی می‌پرداختند. با این‌حال، به‌طور کلی آن‌ها نشان‌دهنده بدبینی و تمرکز مستمر بر واقعیت درد و رنج انسانی بودند.

بدبینی تاریخی طولانی دارد و بسیاری از ایده‌های آن از دوران باستان به قلمرو فلسفه نفوذ کرده‌اند. اما آرتور شوپنهاور در «جهان به مثابه اراده و تصور» اولین پروژه فلسفی غیرکلاسیک بدبینی را ارائه داد. شوپنهاور که در امتداد «ایئالیسم کانتی» می‌اندیشید، اعتقاد داشت که جهانی که ما می‌بینیم، به یک معنا نوعی «تصور» یا «ایده» است که ما را احاطه کرده و واقعیتِ نهایی آن که تا حد زیادی برای ما غیرقابل درک است، چیزی جز نیروی کور «اراده» نیست.

بنیاد فلسفی دیدگاه شوپنهاور این بود که تمام پدیده‌های جهان تجلی‌هایی ذهنی از یک نیروی واحد هستند که در بطن و بنیاد هستی قرار دارد؛ این نیروی باطنی را شوپنهاور «اراده» نامیده بود. از نظر او آنچه که ما به عنوان «اصل جهت کافی» می‌شناسیم (یعنی این اصل که هر چیزی تنها زمانی رخ می‌دهد که جهات و دلایل کافی برای تحققش وجود داشته باشد) تنها در مورد پدیدارها صادق است و در مورد نیروی نهانی اراده صدق نمی‌کند؛ بنابراین اراده نیرویی بی‌جهت، بی‌معنا و کاملا کور و فاقد مسیر مشخص است. به همین جهت است که بهره‌مند بودن انسان از نیروی اراده چیزی جز رنج و بیهودگی برای او به دنبال ندارد. انسان هرچقدر بیشتر گرفتار «اراده» و «خواست» باشد، ناکام‌تر و بدبخت‌تر خواهد بود زیرا هیچ مقصد مشخصی که سرمنزل خواسته‌های او باشد و او بتواند در آن آرامش بگیرد وجود ندارد.

فلسفۀ اراده و فریب خوشبختی

شوپنهاور نسبت به خوش‌بینی‌هایی که در نظریات فیلسوفانی مانند هگل می‌یافت انتقاد داشت؛ در آن فلسفه‌ها اخلاق انسانی توسط جامعه و عقل تعیین می‌شود و شوپنهاور بر خلاف این فکر می‌کرد. او استدلال کرد که انگیزه نهایی یک فرد در کارها و رفتارهایش نه «عقل» بلکه همان خواسته‌های او یا «اراده معطوف به زندگی» است که هرگز نمی‌توان آن را به طور نهایی و غایی برآورده کرد. این اراده نیروی محرکه بشریت است. به‌گفته شوپنهاور، ریشه تمام رنج‌ها نیز در همین خواسته‌های انسانی نهفته است و خود رنج نتیجه این است که انسان به‌طور مداوم چیزهای بیشتری می‌خواهد.

2

شوپنهاور منتقد نوع خاصی از «عقل‌گرایی» بود که در فلسفۀ هگل وجود داشت؛ او بر خلاف هگل بنیاد جهان را نیرویی غیرعقلانی، کور و بیهوده می‌دانست.

شوپنهاور اعتقاد داشت که خواسته‌های انسانی (و در نتیجه، کنش‌های انسانی) هیچ جهت یا منطقی ندارند؛ آن‌ها بیهوده هستند. این فیلسوف استدلال می‌کرد که از این رو، جهان نه تنها مکانی وحشتناک است (جایی که بی‌رحمی، بیماری و رنج در آن حکمفرماست) بلکه «بدترین جهان ممکن» است. یعنی جهانی بدتر از این نمی‌توانسته وجود داشته باشد و اگر این جهان حتی کمی از این بدتر بود، کاملا از بین می‌رفت.

از دید شوپنهاور مردم از این‌که خواسته‌هایشان برآورده نمی‌شود رنج می‌برند و اگر زمانی یکی از خواسته‌های جزئی‌شان برآورده شود دچار «ملال» می‌شوند زیرا می‌بینند این خواسته نیز عطش بی‌پایان اراده را خاموش نمی‌کند. از این‌رو انسان باید بداند که در زندگی تنها رنج در انتظار اوست. در غیر این صورت، اگر مردم به این باور برسند که برای «خوشبختی» به‌دنیا آمده‌اند و بخواهند برای رسیدن به آن تلاش کنند، تنها چیزی که عایدشان می‌شود احساس «فریب‌خوردگی» خواهند بود.

چگونه اراده را مهار کنیم؟

شوپنهاور معتقد بود که برای «مهار» اراده، باید از آن رها شد و فراتر رفت. اما او راهی نسبتاً غیرمعمول برای انجام این کار پیشنهاد می‌دهد: از طریق هنر. در واقع، در تجربه زیبایی‌شناسی یا هنری، ما از خواسته‌ها رها می‌شویم. یعنی فراموش می‌کنیم که آیا این یا آن شیء «مضر» یا «مفید» است. خود و رنج‌هایمان را فراموش می‌کنیم و از «خودخواهی» آزاد می‌شویم. هم خالقان هنر و هم مصرف‌کنندگان آن از دیکته‌های نیازهای دنیوی، سختی‌های زندگی و خودخواهی رها می‌شوند.

به‌گفته شوپنهاور، زیبایی‌شناسی و تجربۀ هنری باعث می‌شود که عقل از اراده فاصله بگیرد و از خواسته‌های شخصی رها شود. او هنر را عملی خودجوش و درونی در ذهن هنرمند (حتی قبل از خلق اثری بیرونی) می‌دانست که انسان را از گرفتاری در خواسته‌ها و نیازهای بدنش آزاد می‌کند.

اگر اراده‌ای که انسان‌ها را هدایت می‌کند بر پایۀ خواسته‌ها و نیازها باشد، در آن صورت هنر به‌طور موقت به فرد اجازه می‌دهد از خواسته‌ها و در نتیجه دردها و رنج‌های دنیای واقعی دور شود.

اما در عین حال از نظر شوپنهاور لحظات خوشایند تأمل زیبایی‌شناسی بسیار کوتاه‌مدت هستند و تنها برخی افراد اندک قادرند که شاهکارهای هنری خلق کنند یا آن‌ها را درک کنند.

بنابراین شیوۀ دیگری از رهایی را نیز باید جستجو کرد؛ شیوه‌ای که از نگاه شوپنهاور عبارت است از خودسازی اخلاقی. این شامل زهد، پذیرش تسلیم‌وارانه عذاب‌ها، نوع‌دوستی نسبت به دیگران، کمک بی‌غرض به کاهش رنج دیگران و نفی خودخواهی است. در نتیجه این اعمال انسان می‌تواند به آرامش و رهایی از چنگال اراده دست یابد.

همدردی با انسان و حیوان

شوپنهاور یکی از راه‌های فرار از رنج را در توانایی همدردی با دیگران می‌دید، نه‌تنها با انسان‌ها بلکه با گیاهان و حیوانات نیز. به‌گفته شوپنهاور دلسوزی نسبت به حیوانات ارتباط نزدیکی با مهربانی دارد. کسی که نسبت به حیوانات بی‌رحم است، نمی‌تواند فرد مهربانی در قبال انسان‌ها باشد.

جالب است که بدانیم خود شوپنهاور در حالی که هنوز دانشجو بود، شروع به اعتراض علیه آزمایش‌های علمی روی حیوانات کرد. در دوران تحصیل، تقریباً همیشه همراه با یک سگ دیده می‌شد و آخرین سگ او نیز بوتز نام داشت. شوپنهاور او را آن‌قدر دوست داشت که مبلغی نسبتاً زیاد را برای نگهداری او به ارث گذاشت.

شوپنهاور معتقد بود که تنها دلسوزی می‌تواند خودخواهی را که عامل همۀ رنج‌هاست از بین ببرد. از این نظر، فلسفه شوپنهاور قرابت زیادی با بودیسم دارد. اندیشۀ بودایی نیز زندگی را سراسر به عنوان رنجی می‌بیند که تنها با زهد و دست کشیدن از خواسته‌ها می‌توان از آن رهایی یافت. به همین دلیل است که شوپنهاور را گاهی «بودای فرانکفورت» نامیده‌اند.

آرتور شوپنهاور آخرین فیلسوف آلمانی بود که تلاش کرد تا یک نظام جامع ایجاد کند که قادر به حل مشکلات اساسی وجود و رمزگشایی از آن باشد.

ویژگی متمایز آثار شوپنهاور، تنوع ایده‌های او است. او فلسفه خود را با دیدگاه‌های خاصی در مورد مشکلات کلی وجود آغاز کرد و با اخلاق و زیبایی‌شناسی به پایان رساند و توجه زیادی به مشکلات شخصیت، اخلاق و مکانیسم‌های جامعه مدنی داشت.

۷۴
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید