خاستگاه‌های ایتالیایی مکتب فرانکفورت

خاستگاه‌های ایتالیایی مکتب فرانکفورت

در تابستانی سرنوشت‌ساز در دهۀ ۱۹۲۰، گروهی از روشنفکران آلمانی، از جمله آدورنو و بنیامین، به ناپل سفر کردند؛ شهری که با خیابان‌هایی پرجنب‌وجوش و فرهنگی سرشار از تضاد، مسیری تازه در تحلیل مدرنیته برایشان گشود. این تجربه، با ترکیب شور زندگی و تأملات فلسفی، الهام‌بخش نظریه‌های انتقادی شد و زمینه‌ساز شکل‌گیری مفاهیمی شد که بعدها مکتب فرانکفورت را به یکی از مهم‌ترین جریان‌های فکری قرن بیستم بدل کرد. مارتین میتل‌مایر در کتاب جدیدش، ناپل ۱۹۲۵، تأثیر محیط ایتالیا را بر این گروه از متفکران نشان می‌دهد و ادعا می‌کند که مناظر و مردمان ناپل خاستگاه ازیادرفتۀ برخی از تأثیرگذارترین تحلیل‌های زندگی مدرن‌ هستند.

کد خبر : ۲۲۸۹۷۷
بازدید : ۱۵

توماس مینی، نیویورکر— یکی از پیش‌بینی‌پذیرترین واکنش‌های شیمیایی در فرهنگ اروپایی زمانی رخ می‌دهد که ذهن آلمانی وارد محیط ایتالیا می‌شود. نویسندۀ آلمانی مفتون منظرۀ رو به ایوان می‌شود و ناگهان درمی‌یابد که زندگی دوباره ارزش زیستن دارد. سه قرن است که روح و جان برجسته‌ترین مردم شمال در برابر مناظر ایتالیا دامن از کف داده است.

گوته، هاینه، یوهان یواخیم وینکلمان و تئودور فونتانه، هر یک به‌نوعی، اسیر خودخواستهٔ این مناظر شدند. حتی نیچه، که در افشای خیال‌پردازی‌های گریز از واقعیت استادی بی‌بدیل بود، ایتالیا را همچون قایق نجات خود می‌دانست. نیچه می‌نویسد «دریغ که تا پیش از این فقط زندگی را تاب می‌آوردم!»؛ با دیدن آسمان بر فراز ناپل، اشک در چشمانش حلقه زد و احساس کرد مانند کسی است که تا آستانۀ مرگ رفته، اما «در آخرین لحظه نجات یافته» است.

گروهی از دانشگاهیان آلمانی که در اواسط دهۀ ۱۹۲۰ برای تعطیلاتی طولانی به جنوب ایتالیا رفتند خود می‌دانستند دنباله‌رو سنتی ممتاز هستند. تئودور آدورنو، والتر بنیامین، زیگفرید کراکوئر، ارنست بلوخ و دیگرانی که بسیاری‌شان بعدها بدنۀ تفکر قاره‌ای معروف به «مکتب فرانکفورت» را تشکیل دادند، همگی، در دیگ زودپز تورمِ جمهوری وایمار احساس خفقان می‌کردند.

آن‌ها جوان، یهودی و مارکسیست بودند، و می‌خواستند در آب‌وهوایی بهتر تعطیلاتی کاری داشته باشند، تا از تعهدات خانوادگی دور شوند و ببینند اسکناس‌های آلمانی چند وقت کفاف می‌دهد. آن‌ها به‌ویژه مجذوب ناپل و کاپری بودند، که در اوایل قرن ماکسیم گورکی و گروهی از بلشویک‌ها در آنجا آکادمی کمونیستی تأسیس کرده و برای مدت کوتاهی جزیره را قطب فعالیت‌های انقلابی کرده بودند.

کتاب ناپل ۱۹۲۵: آدورنو، بنیامین، و تابستانی که نظریۀ انتقادی را ساخت1، نوشتۀ مارتین میتل‌مایر و ترجمۀ انگلیسی شلی فریش، نوعی تاریخ‌نگاری روشنفکری از طریق سنتز ویتامین دی است. میتل‌مایر می‌کوشد تأثیر محیط ایتالیا را بر این گروه از متفکران نشان دهد. اگرچه هر یک از آن‌ها پیشاپیش برنامه‌هایی داشتند (میتل‌مایر از کتابخانۀ پروپیمان هر کدام خلاصه‌ای ارائه می‌دهد)، اما خبر نداشتند ایتالیا چه تأثیری بر آن‌ها خواهد گذاشت.

آدورنو، بنیامین و دیگرانی که از آلمان، یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی جهان در آن زمان، آمده بودند جامعه‌ای را به چشم دیدند که سرسختانه در برابر مدرنیزاسیون مقاومت می‌کرد یا -‌آن‌گونه که این روشنفکران آلمانی می‌دیدند- راه خود را از خلال آن می‌گشود. میتل‌مایر می‌نویسد «تجربۀ شهر ناپل به نقطه‌عطفی ضروری برای تحلیل مدرنیته تبدیل شد». او در کتابش ادعا می‌کند که مناظر و مردمان ناپل و کاپری خاستگاه ازیادرفتۀ برخی از تأثیرگذارترین تحلیل‌های زندگی مدرن‌ هستند.

سفر بنیامین به کاپری سرنوشت‌ساز بود. او در یکی از بقالی‌های جزیره با آسیا لاسیس، بلشویک لتونیایی و کارگردان تئاتر، آشنا شد. لاسیس معادل ایتالیایی «بادام» را نمی‌دانست و بنیامین بلافاصله کمکش کرد. بنیامین اصرار داشت خریدهای او را تا خانه‌اش حمل کند، و البته در میدان شهر از دستش افتادند. لاسیس می‌دانست که توجه جوان روشنفکر را، که «عینک‌هایش مثل چراغ‌های جلو اتومبیل نور می‌تاباند»، جلب کرده است. و بنیامین می‌دانست که عاشق شده است. لاسیس از مریدان تئاتر سیاسی رادیکال برشت در مونیخ بود و وقتی فهمید این عاشقِ نویافته روزهایش را صرف مطالعۀ نمایش‌های سوگناک دورۀ باروک آلمان می‌کند و سودای مهاجرت به فلسطین را در سر دارد، ناامید شد. سال‌ها بعد در خاطراتش نوشت «زبانم بند آمده بود». به بنیامین گفت «راه درست افراد متفکر و مترقی به مسکو ختم می‌شود، نه فلسطین».

درنهایت، بیش از مسکو، جاذبۀ پاریس بود که بنیامین را از اورشلیم دور نگه داشت، اما «آزادی و شوری» که از لاسیس دریافت کرد، و نیز «نیروهای فوق‌العاده قدرتمندی که از دستان دختر ساطع می‌شد»، او را برای باقی عمر تحت تأثیر قرار داد. گویا لاسیس به چشم بنیامین از قید میراث فرهنگی سنگین اروپا رها بود، و نمادی بود برای امکان ساختن فرهنگی جدید از هیچ. بنیامین کِیف می‌کرد که می‌دید او در رستوران‌ها چاقو یا بشقابش را به‌طرزی بدوی لیس می‌زند. لاسیس به او آموخت که هر قدر هم ادعای مترقی‌بودن داشته باشد، تا زمانی که همبستگی‌اش با مردم عادی صرفاً در حد اعتقاد یا نمایش اجتماعی باشد، نه مبتنی بر تجربۀ واقعی، تعهد سیاسی‌اش ارتجاعی باقی خواهد ماند.

بنیامین و لاسیس با هم به پِستوم و پمپئی سفر کردند و در اوت ۱۹۲۵ جستاری با عنوان «ناپل» نوشتند که در فرانکفورتر تسایتونگ منتشر شد. این مقاله سرسلسلۀ یکی از بدیع‌ترین مجموعه‌مقالات دربارۀ سیمای شهرها در قرن گذشته شد. بنیامین بعدها فنون به‌کاررفته در نگارش این جستار را -که خودْ آن را «دِنک‌بیلْت»2، یا تصویرِ اندیشه، می‌نامید- در نگارش متون دیگر نیز به ‌کار برد، متونی دربارۀ زادگاهش برلین و نیز دربارۀ وایمار، سان جیمینیانو، مسکو، مارسی و، مهم‌تر از همه، دربارۀ پاریس در پروژۀ پاساژها. آدورنو در نامه‌ای به کراکوئر از تحقیر نویسندۀ همکار بنیامین فروگذار نکرد: «جستار ’ناپل‘ بنیامین فوق‌العاده است، ولی این آسیا لاسیس دیگر کیست؟ … یکی از همان ایبّورهای3 کابالایی است، که والتر شیزوفرن شده و از خودش درآورده؟».

«ناپل»، نوشتۀ بنیامین و لاسیس، نگاهی است اجمالی به جهانی یگانه و سرشار از روابط متقابل، جهانی که در آن عناصر ناهمگون به نحوی در یکدیگر دخیل و درهم‌آمیخته‌اند. در روایت آن دو، ناپل شهری است که با «توحش غنی»اش، ناخودآگاه و با سعادتِ تمام، هنجارهای بورژوایی شمال اروپا را زیر پا می‌گذارد. خیابان‌ها حکم اتاق نشیمن را دارند و اتاق‌های نشیمن حکم خیابان. جشن‌ها به روزهای کاری هجوم می‌آورند و هیچ‌گاه مرز روشنی میان شب و روز رعایت نمی‌شود.

مردم ناپل از رنگ‌باختن امر قدسی در جهان مدرن بی‌خبرند و همین بنیامین و لاسیس را به وجد می‌آورد. در یکی از صحنه‌های مقاله، کشیش کاتولیکی را به تصویر می‌کشند که به جرم ارتکاب اعمال خلاف عفت در خیابان گردانده می‌شود و مردم به او توهین می‌کنند. ناگهان، با عبور دستۀ عروسی از خیابان، کشیش مردم را متبرک می‌کند و شاکیانش زانو می‌زنند.

به قول میتل‌مایر، جستار «ناپل» بیش از هر چیز به خاطر طرح مفهوم «تخلخل» شهرت دارد: شیوه‌ای از تحلیل مبتنی بر دیالکتیک که در برابر هرگونه جمع‌بندی مقاومت می‌کند و مفهومی مهم در نظریۀ انتقادی به شمار می‌رود. ناپل که در جوار کوه وِزوُو بنا شده بر بستری از سنگ‌های آذرین قرار دارد، که بخش اعظم آن‌ها را سنگ متخلخلی به نام توف تشکیل می‌دهد. توف نوعی خاکستر آتشفشانی متراکم است که به ناپلی‌ها امکان داده به سهولت در محیط طبیعی خود دخل‌و‌تصرف کنند. چنان‌که بنیامین و لاسیس می‌گویند:

معماری‌شان هم به‌اندازۀ این سنگْ متخلخل است. بنا و کنش‌ها در حیاط و طاق و راه‌پله در هم نفوذ می‌کنند و این‌ها در هر چیزی عرصه‌ای را حفظ می‌کنند که منظری می‌شود برای تئاتری از صورت‌های فلکی جدید و نامنتظر. از هرگونه نشان قطعی اجتناب می‌شود. هیچ وضعیتی را همیشگی در نظر نگرفته‌اند و هیچ شکلی «چنین و نه جز این» را تأیید نمی‌کند.

شاید مفهوم تخلخل استعاره‌ای گنگ و مبهم برای آن نوع عملیات جامعی به نظر برسد که بنیامین و لاسیس -و نیز آدورنو و دیگر همراهانشان- می‌خواستند بر فلسفه و هنر اروپایی اعمال کنند. میتل‌مایر هم با ادعاهای اغراق‌آمیز خود دربارۀ سنگ آذرین موضوع را از آنچه هست روشن‌تر نمی‌کند. مثلاً آنجا می‌نویسد «یکی از جنبه‌های مهم جذابیت فوق‌العادۀ نوشته‌های بنیامین -یعنی ماهیت نظام‌ستیزشان و نیز گشودگی سبک نوشتاری‌اش که امکان انواع تفسیرها را فراهم می‌آورد- ریشه در سنگ متخلخل ناپلی دارد».

ایدۀ تخلخل صرفاً شیوۀ بنیامین و لاسیس برای توضیح این نکته نبود که ناپل از تمایزهای سخت‌گیرانۀ سرمایه‌داری مدرن میان کار و فراغت، امور شخصی و جمعی، و امور عمومی و خصوصی تن می‌زند، بلکه از جنبه‌ای مهم همان چیزی بود که تفکر آن‌ها را در تضاد با دو سنتی قرار می‌داد که آن دو، آدورنو و باقی گروه با آن‌ها مخالف بودند. نخست، انعطاف‌ناپذیری‌های فاشیسم که جهان را به بخش‌های زنده و رو‌به‌زوال، ضروری و زائد، و خودی و غیرخودی تقسیم می‌کرد. دوم، انعطاف‌ناپذیری‌های لیبرالیسم و تأکید بر فرد به قیمت نادیده‌گرفتن شبکۀ روابطی که فرد در آن جای دارد.

فاشیسمْ پیروان خود را به پرستش یک کل اجتماعی ساختگی و دروغین تشویق می‌کرد؛ لیبرالیسم، به‌زعم این گروه، طرفداران خود را تشویق می‌کرد تا هرگونه ایدۀ کلِ اجتماعی را طوری به نفع مفاهیمی انتزاعی مانند «اقتصاد» کنار بگذارند که گویی این مفاهیمْ وجودی مستقل از زندگی بشر دارند. وقتی از ارنست بلوخ پرسیدند نقطۀ مقابل تخلخل چیست، بی‌درنگ پاسخ داد «بورژوازی و فرهنگش».

جستار «ناپل» رقابتی پرشور را در محافل بنیامین و لاسیس برانگیخت که چه کسی می‌تواند بهترین جستار را دربارۀ جنوب ایتالیا بنویسد. بلوخ، یکی از عارف‌مسلک‌ترین اعضای گروه، از دورۀ حضورش در ناپل و پیرامون آن روایتی به ‌دست داد که در آن نشانه‌هایی از یکی از مفاهیم بعدی آثارش، «ناهم‌زمانیِ هم‌زمان»، به چشم می‌خورد، یعنی این ایده که مردم، از جمله ناپلی‌ها، می‌توانند در زمان و مکانی واحد، اما در دوران‌های مختلف زندگی کنند: زندگی اجتماعی قرن هفدهم، اما با تلفن.

او نیز تحت تأثیر نفوذپذیری زندگی در جنوب قرار گرفت. با نگاه به دسته‌ای از ناپلی‌ها، که به‌محض پا‌گذاشتن در رستوران، بی هیچ زحمتی، وارد بحث‌های جاری می‌شدند، می‌گوید «این بهترین درس دربارهٔ نفوذپذیری است … همه‌چیز گشوده است و صمیمی، بی هیچ اثری از تهاجم، جریانی جمعی، منتشر و روان» (آدم احساس می‌کند این جملات، بیش از آنکه دربارۀ ایتالیا باشد، دربارۀ آلمان است). آدورنو در نوشته‌هایش دربارۀ زمان اقامتش در ایتالیا نسبت به فرافکنی‌های ذهنیِ هم‌وطنانش بر این مکان -‌که همان روزگار هم مملو از گردشگران بود‌- حساس‌تر بود. گردشگران از یکی از ماهیگیران کاپری به نام اسپادارو آن‌قدر برای کارت‌پستال‌ها عکس گرفته بودند که به قول آدورنو «خودش [در اثر نور فلاش] به‌طور نمادینی منور شده بود … و از نور دریا و ستارگان بی‌نیاز بود».

جستار برجستۀ بعدیِ گروه را، که یگانه رقیبِ جستار «ناپل» بود، آلفرد زون‌-‌رتِل، یکی از پیروان آن‌ها، نوشت و میتل‌مایر در کتابش به‌طور جدی به آن می‌پردازد. زون‌-‌رتل مارکسیست دوآتشۀ جمع بود. او که فرزند خانواده‌ای از نقاشان مشهور بود در نوجوانی نسخۀ کامل سرمایۀ کارل مارکس را برای هدیۀ کریسمس درخواست کرد، و دو سال به مطالعۀ دقیق و خط‌به‌خط آن پرداخت. وقتی با آدورنو و بنیامین دیدار کرد، مصمم بود زندگی‌اش را وقف اندیشۀ مارکس کند و، به قول خودش، او را در قرن بیستم بر پایه‌ای استوارتر قرار دهد.

زون‌-رتل با شگفت‌زدگی دریافت که ناپل به‌سان ضمیمه‌ای تمام‌رنگی برای سرمایه است. همان کارخانه‌های قرن نوزدهمی که مارکس در کتابش توصیف کرده بود -‌با کارگران جورواجور که در خطوط طولانیِ تولیدْ فلز را به‌صورت دستی ریخته‌گری و تراش و پرداخت می‌کردند- هنوز در خیابان‌های ناپل در حال کار بودند. کارگران به‌شدت استثمار می‌شدند، همان‌طور که در جاهای دیگر نیز چنین بود، اما زون‌-‌رتل در زندگی روزمرۀ ناپلی‌ها بیزاری چشمگیری از کالایی‌شدن و بیگانگی مشاهده کرد. مثلاً، در یکی از محله‌ها، مردم به شیر بسته‌بندی‌ بی‌اعتماد بودند و هنوز انتظار داشتند شیر را جلوی چشمشان بدوشند. او در جستار «آرمان ناکارآمدی» شرح می‌دهد که مردم ناپل با تمسخر می‌گفتند اگر لامپ‌های برقی مدام روشن باشند، خسته می‌شوند.

قصد زون‌-رتل این نبود که همان کلیشه‌های شمالی‌ها دربارۀ زندگی بی‌خیال و راحت جنوبی‌ها را تکرار کند، بلکه هدفی بسیار غریب‌تر داشت. او مجذوب ناپلی‌ها شده بود، که در برابر کالاهای صنعتی مقاومت می‌کردند و نمی‌گذاشتند کالاها آن‌ها را از نو بسازند، کالاهایی که شهرشان را فرا گرفته بود. او چرخی متصل به موتور را مثال می‌زند که «از قیدوبندهای سازۀ موتورسیکلتی ازهم‌پاشیده آزادش کرده بودند و حول محور لقی می‌چرخید و در دکان لبنیاتی با آن خامه می‌زدند». این همان شیوه‌ای است که کلود لوی‌ـ‌استروس، مردم‌شناس فرانسوی، چند دهه بعد در حوزۀ دیگری با اصطلاح «سرهم‌بندی» از آن نام برد.

ناپلی‌ها بدون دفترچۀ راهنما مشغول تعمیر اتومبیل‌هایشان می‌شدند، با وصله‌پینه سرهمشان می‌کردند تا چند کیلومتر دیگر راه بروند و هرجا لازم بود تکه‌چوبی جای قطعات می‌گذاشتند، و کلاً اهل «خودنمایی فنی» نبودند. زون‌-رتل می‌نویسد «ادغام خشونت‌آمیز و پیروزمندانۀ هر چیز در چیز دیگر باید هر ساعت صورت پذیرد»، زیرا «تا چیزی را درست‌وحسابی فرسوده نکنید مال شما نمی‌شود. ارزش هر چیز در همین است که آن را تا سرحد نابودی به کار بگیرید، نهایت استفاده را ببرید و آن‌قدر مستهلک کنید که دیگر چیزی از آن باقی نماند». سرنوشت کالاها در ناپل به‌ندرت طبق نقشه پیش می‌رفت. به گفتۀ زون‌‌-‌رتل، «در این شهر، سازوکارها طبق برنامه‌ای ازپیش‌مقدر و مبتنی بر پیوستارِ تمدن پیش نمی‌روند. ناپل همه‌چیز را وارونه می‌کند».

وسوسه می‌شویم در جستار زون‌-رتل نشانی از رمانتیسم ببینیم؛ همین دربارۀ نگاه بنیامین و لاسیس به فقر شادمانۀ ناپلی‌ها نیز صدق می‌کند. اما آنچه در نوشته‌های آن دورۀ زون‌-‌رتل بیش از همه جلب توجه می‌کند، حملۀ او به کارکردگرایی است -یعنی این باور در جامعه‌شناسی که صورتْ تابع کارکرد است و تحول بازار در جوامع مدرن برخاسته از نیاز به تولید راه‌حل‌های پیچیده‌تر برای رفع نیازهای روزافزون ماست.

از نظر زون‌-رتل، پیشرفت صرفاً مسئله‌ای فنی برای ارضای امیال نیست، و کشمکش میان منافع متضاد در جامعه امری گریزناپذیر است. گروهی از متفکران که این روزها تجدیدنظرهایی در جستارهای ایتالیایی زون‌-رتل کرده‌اند نویسندگان حوزۀ فناوری دیجیتال هستند، از جمله یِوْگِنی ماروزاف که خودش از نزدیک شاهد چیزی بود که بعدها به‌عنوان شبه‌‌ناپلِ اینترنتِ پیش از انحصار شناخته شد، و سپس زمین بایری شد برای استخراج ثروت، جایی که انگیزۀ سود تا خصوصی‌ترین ساحت زندگی فرد نفوذ می‌کند.

زون‌-رتل در مصاحبۀ اواخر عمرش با شبکه‌ای رادیویی در برمن در سال ۱۹۷۷، از بحث‌های طولانی‌اش با بزرگان فلسفه یاد می‌کند که به سمیناری بی‌پایان دربارۀ هگل می‌مانست. میتل‌مایر به موضوعی اشاره می‌کند که آدورنو، بنیامین و زون‌-‌رتل بر آن اتفاق‌نظر داشتند. هر سه می‌خواستند به اختفای ماهرانۀ وجه تاریک سرمایه‌داری بپردازند. خریدار می‌تواند کالایی صنعتی را خریداری کند، بدون آنکه به کار شبانه، کودکان بی‌سرپرست و آسیب‌های کاری ناشی از تولید آن فکر کند. از نظر زون‌-‌رتل، دادوستد کالاها، و نیز پیدایش سکه، منشأ تمام افکار انتزاعی بشر بود -ادعایی عمیقاً رادیکال که همچنان توجه برخی مارکسیست‌های معاصر را برمی‌انگیزد.

آدورنو بیشتر به کشف و شرح شیوه‌هایی علاقه‌مند بود که طی آن‌ها واقعیت‌های بی‌رحم مبادلۀ کالاها در قالب افسانه‌هایی تقویت می‌شد که نظم سرمایه‌داریِ جهانی را طبیعی جلوه می‌دادند و هرگونه چالشی را در برابر آن -‌به‌سان مخالفت با قوانین حرکت‌- بی‌معنی می‌ساختند. آدورنو بعدها نوشت «زندگی در سرمایه‌داری متأخر شرکت در آیین تشرفی دائمی است.

همگان موظفند، با تمام وجود، همذات‌پنداری‌شان را با قدرتی که آنان را در هم می‌شکند نشان دهند». بنیامین نیز معتقد بود که سرمایه‌داری «دینی کاملاً آیینی است، شاید افراطی‌ترین دینی که تاکنون وجود داشته است». اما رویکرد او نسبت به آن با آدورنو متفاوت بود. بنیامین در خصلت طلسم‌گونۀ برخی کالاها دنیای رؤیاییِ مدفونِ بورژوازی را می‌دید که نمی‌توانست اشتیاق به زندگی جمعی جدید را از بین ببرد و انرژی‌های آن، اگر به نحوی با پرولتاریا بیدار می‌شد، هنوز می‌توانست آن زندگی را به وجود آورد.

بااین‌حال، آدورنو و بنیامین به‌هیچ‌وجه انقلابیِ سیاسی نبودند. آن‌ها به گروهی تعلق داشتند که بعدها مارکسیست غربی -در مقابل مارکسیست‌های شرقی‌- نامیده شدند. در زمانۀ آن‌ها، شکست نظامی کمونیست‌های آلمان پس از جنگ جهانی اول نشان از این داشت که انقلاب در اروپای غربی پروژه‌ای نیست که در آینده‌ای نزدیک یا حتی میان‌مدت به ثمر بنشیند.

در شرق، لنین و تروتسکی اتحاد جماهیر شوروی را تأسیس کرده بودند، و کمونیست‌های چینی نیز در حال قدرت‌گرفتن بودند، اما جاه‌طلبی‌های نیروهای چپ در غرب ناکام مانده بود. حال اگر انقلاب منتفی بود، مارکسیست‌های غربی چه وظیفه‌ای داشتند؟ پاسخ آدورنو و بنیامین این بود: ایجاد پیوندها و نوشتن به سبکی که معاصرانِ آن‌ها را با مجموعه‌ای دگرگون از صورت‌های فلکی آشنا کند، صورت‌هایی که نشان می‌داد کلیت اجتماعی شاید دیگر قابل رؤیت نباشد، شاید انکار شود، و چه‌بسا حتی تصورش ممکن نباشد، اما همچنان می‌تواند به آن اندیشید. روزگاری فردریک جیمسون، منتقد مارکسیست، نوشت «تفکر دیالکتیکی کمابیش چیزی جز نوشتن جمله‌های دیالکتیکی نیست». آدورنو این پروژۀ سرسختانۀ انتقادی را «دیالکتیک منفی» می‌نامید: زنده نگه‌داشتن ایدۀ کلِ اجتماعی و هم‌زمان زدودن هرگونه داعیۀ نظام‌های موجود.

کتاب ناپل ۱۹۲۵، نوشتۀ میتل‌مایر، لمحه‌ای است از موج نوشته‌های تاریخی که اخیراً خوانندگان آلمانی را شیفتۀ خود کرده است. در کتاب‌هایی مانند اوستِنت: اشتفان سوایگ، یوزف روت و تابستانِ پیش از ظلمت، نوشتۀ فولکر وایدِرمان، ۱۹۱۳: سال پیش از توفان، نوشتۀ فلوریان ایلیس، و تابستان نظریه: تاریخ شورش، ۱۹۹۰-۱۹۶۰، نوشتۀ فیلیپ فِلش، همگی زندگی‌نامه‌های دسته‌جمعیِ متفکران اروپایی را گرد هم آورده و افکار آن‌ها را با جزئیاتی جذاب از زندگی شخصی‌شان در هم آمیخته‌اند. در این کتاب‌ها که گویی ویژۀ خوره‌های داستان‌های دنباله‌دار در روزنامه‌ها نوشته شده‌اند -آن‌‌هم خوره‌هایی که دوست دارند سر میز صبحانه کانت یا آدورنو بخوانند- همیشه تابستان است.

میتل‌مایر حرف در دهان شخصیت‌ها نمی‌گذارد -شور و شوق او برای تبدیل مکتب فرانکفورت به کتاب‌های عامیانه تا این حد نیست- اما برای اثبات ادعای بی‌‌پرده‌اش، مبنی بر اینکه چشم‌انداز ایتالیا در اندیشۀ آدورنو و بنیامین مؤثر بوده، شاعرانگی را به تلاش برای درک تأثیر واقعی حضور در آنجا ترجیح می‌دهد. شاید بررسی تأثیر فقدان سلسله‌مراتب در خیابان‌های ناپل بر نوشتار دشوار و پیچیدۀ آدورنو جالب باشد، ولی میتل‌مایر در ناپل ۱۹۲۵ آدورنو و همراهانش را بسیار دلپذیرتر از آنچه هستند نشان می‌دهد.

بااین‌حال، نمی‌توان انکار کرد که دورۀ اقامت در جنوب ایتالیا بر آن‌ها تأثیر گذاشت. آدورنو بعداً به وجدان آلمانِ پس‌از‌جنگ تبدیل شد، و بیش از بیست سال بعد در تأسیس مجدد مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی، که مقر نظریۀ انتقادی بود، همیاری کرد. بسیاری از بینش‌های بعدی او درباب فلسفه، موسیقی و هنر طی دیدارهایش در سفرهای ایتالیا پخته‌تر شد.

زون‌-رتل در دهۀ ۱۹۳۰ جاسوس کمونیست‌ها در یکی از انجمن‌های تجاری آلمان بود و از همان‌جا به چشم‌اندازی خیره‌کننده از نحوۀ هماهنگی بخش‌های صنعتی متناقض اقتصاد جنگی نازی‌ها دست یافت. هنگام پناهندگی‌اش در انگلستان در سال ۱۹۳۷، از او خواستند اطلاعات اقتصادی‌اش دربارۀ آلمان نازی را به گروهی از اطرافیان وینستون چرچیل ارائه دهد. دانشجویان چپ‌گرای فرانکفورت در دهۀ ۱۹۶۰ به احیای تفکر زون‌-رتل کمک کردند، و آرای او مدت کوتاهی دوباره رواج یافت. ازقضا، همان دانشجویان بودند که آدورنو را به اتهام کوتاهی در حمایت از اعتراضات ۱۹۶۸ بدنام کردند.

آسیه لاسیس رابطه‌ای عاشقانه با بنیامین داشت، که گاه برقرار بود و گاه از هم می‌گسست. روزی که بنیامین بی‌خبر سر از خانۀ او در ریگا درآورد، لاسیس شوکه شد. لاسیس ده سال را در گولاگ استالین گذراند، و پس از بازگشت به لتونی کارش را در تئاتر از سر گرفت. او در سال ۱۹۷۹ در گمنامی درگذشت و آدورنو، اولین ویراستار آثار بنیامین، نام او را از مقالۀ بنیامین حذف کرد.

بااین‌حال، از میان همراهان بنیامین در آن زمان، شاید او از همه اثرگذارتر بود و بنیامین، از میان همۀ دانشگاهیان جوان آلمانی که در اواسط دهۀ ۱۹۲۰ در ایتالیا جمع شده بودند، بیشترین تأثیر را از آنجا گرفت. او تا سال ۱۹۴۰ -که در حال فرار از دست نازی‌ها درگذشت، که البته محتمل است خودکشی کرده باشد- بارها به تصاویر و خاطرات ناپل رجوع کرد.

در نامه‌های او نیز بارها به «زیبایی شگفت‌انگیز» کاپری و «شکوه بی‌سابقۀ» ویلاهای صخره‌ای و دریای نیلگون آن برمی‌خوریم. او حتی پیش از رسیدن به جزیره می‌دانست این «مهم‌ترین» سفرش خواهد بود، و پس از بازگشت از سفر با رضایت خاطر نوشت «همه در برلین اتفاق‌نظر دارند که تغییر چشمگیری در من ایجاد شده است».

این مطلب را توماس مینی نوشته و در تاریخ ۲۵ نوامبر ۲۰۲۴ با عنوان «The Surprisingly Sunny Origins of the Frankfurt School» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است.

توماس مینی (Thomas Meaney) در سال ۲۰۲۳ سردبیر نشریۀ گرانتا شد. او در سال ۲۰۲۲ جایزۀ Robert B. Silvers Prize را از آن خود کرد. نوشته‌های او در نشریاتی چون نیویورکر، هارپرز و لاندن ریویو آو بوکس منتشر شده است.

منبع: ترجمان

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید