نمی‌دانم كجای زمينم

نمی‌دانم كجای زمينم

درباره محی‌الدین ابن‌عربی و کتاب‌هایش، کتاب‌های زیادی به زبان عربی و زبان‌های دیگر نوشته شده است، خوانندگان زبان فارسی نیز، علاوه بر ترجمه آثار خود او، به شمار کمی از کتاب‌هایی که دیگران درباره‌اش نوشته‌اند دسترسی دارند. تا آنجا که نگارنده دیده است، همه کسانی که تاکنون تلاش کرده‌اند زندگی او و آثارش را بکاوند و بشناسند و بشناسانند، با شیوه‌های مرسوم تحقیقات علمی و سازوکارهای معروف عرفان‌پژوهی در این وادی پای گذاشته‌اند.

کد خبر : ۴۱۶۸۲
بازدید : ۱۳۶۴
نمی‌دانم كجای زمينم
درباره محی‌الدین ابن‌عربی و کتاب‌هایش، کتاب‌های زیادی به زبان عربی و زبان‌های دیگر نوشته شده است، خوانندگان زبان فارسی نیز، علاوه بر ترجمه آثار خود او، به شمار کمی از کتاب‌هایی که دیگران درباره‌اش نوشته‌اند دسترسی دارند. تا آنجا که نگارنده دیده است، همه کسانی که تاکنون تلاش کرده‌اند زندگی او و آثارش را بکاوند و بشناسند و بشناسانند، با شیوه‌های مرسوم تحقیقات علمی و سازوکارهای معروف عرفان‌پژوهی در این وادی پای گذاشته‌اند.
گویا علاوه بر آثار ابن ‌عربی، زندگی او نیز متن مقدسی پنداشته شده که بال و پر تخیل در سرزمین سنگلاخش بسته است و آنجا باید لنگ‌لنگان و با تکیه بر عصای شکسته‌بسته واقعیت راه پیمود. اما سال ٢٠١٦ انتشارات دارالساقی بیروت رمانی منتشر کرد به نام «مرگی کوچک» که این رسم را دیگرگونه کرده و واقعیت زندگی ابن‌عربی را با تخیل آمیخته است.
«محمد حسن علوان» نویسنده سعودی که اکنون در کانادا روزگار می‌گذراند مستندات زندگی ابن‌‌عربی را دستمایه قرار داده و رمانی زندگینامه‌ای-تاریخی خلق کرده است. نویسندگان پای شخصیت‌هاي تاریخی بسیاری از جای‌جای جهان و از هر صنف و طبقه و گروهی را به رمان‌ها گشوده‌اند. گویا ابزار واقعیت، سندهای تاریخي و پژوهیدنِ سبک و سلوک انسان‌های پیچیده‌ای چون ابن‌‌عربی، به‌تنهایی توان رمزگشایی از زندگی آنها را ندارد.
به عبارت دیگر گویا واقعیت برای دستیابی به واقعیت کافی نیست. بی‌تردید انسان امروز نیاز دارد تا هاله رمز و راز را از گرداگرد شخصیت‌های تاریخی که هنوز تاثیرگذارند بزداید. البته روشن است که تاثیر می‌تواند مثبت یا منفی باشد. لوکاچ درباره رمان زندگی‌نامه‌ای- تاریخی می‌گوید: «... می‌توان نابغه را به شیوه‌ای تکوینی تبیین کرد. نمی‌خواهیم نابغه را در هاله‌ای از راز و رمزی فهم‌ناپذیر قرار دهیم. برعکس، منکر آن هستیم که چنین تجسمی ممکن است، ازآن‌رو که می‌دانیم یک انسان نابغه تا حد بسیار زیادی معروض کل زندگی اقتصادی- اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دوران خود و معروض جنبش‌های بزرگ، نبردهای طبقاتی و تحول میراث مادی و فرهنگی دوران خود و از این قبیل است، و اینکه او نبوغ خود را از طریق اصالتی نشان مي‌دهد که این مهم‌ترین گرایش‌های زندگی یک دوره را در او گرد می‌آورد و تعمیم می‌دهد.»١
راوی رمان خود محی‌الدین است که زندگی‌اش را از پیش از تولد تا پس از مرگ روایت می‌کند: «خداوند مرا دو برزخ بخشید: یکی پیش از زاده شدن، و دیگری پس از مرگ. در برزخ نخستین مادرم را دیدم که مرا می‌زایید و در برزخ دوم پسرم را که به خاکم می‌سپرد. پدرم را دیدم که به شادمانی می‌خندید چون فرزند نخستش پسر شده بود؛ و همسرم را که از مصیبت شوهر سالخورده‌اش می‌گریست. پیش از آنکه به دنیا بیایم، دیدم که دولت موحدان فتیله دولت مرابطان را در مرسیّه خاموش می‌کرد...»
رمان نسبت به انواع ادبی دیگر از فضای دموکراتیک‌تری برخوردار است و شخصیت‌های متعددی که در آن حضور دارند با آزادی بیشتر خودشان را بیان می‌کنند. شاید دلیل انتخاب رمان برای نوشتن زندگی شخصیت‌های پیچیده و چندلایه‌ای مثل محی‌الدین ابن ‌عربی همین باشد. ما با درنگ در زندگی و نوشته‌های او درمی‌یابیم که با چند ابن ‌عربی روبرو هستیم و همه این ابن ‌عربی‌ها در رمان با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند و بی‌آنکه یک‌دیگر را نفی کنند با مسالمت در کنار هم که نه، در درون یک‌دیگر زندگی می‌کنند.
از این گذشته زندگی انسان‌هایی که به شکلی و در برش‌هایی جهان پیرامونشان را سمت‌وسو داده‌اند، متن گشوده‌ای است که می‌تواند به‌عنوان متن مادر متن‌های دیگری بزاید. بسیار دیده‌ایم، خوانده‌ایم و شنیده‌ایم که در هنر و ادبیات غرب هنرمندان در قالب آثار خود از شعر و رمان و قصه تا تئاتر و سینما و نقاشی و مجسمه و ... با گذشته تاریخی خود، حتی با جریان‌ها و متون مقدس، به گفت‌وگو می‌نشینند.
ما نیز می‌توانیم با گذشته‌مان گفت‌وگو کنیم، گاهی با آنها همدلی کنیم و گاهی هم به چالش بکشانیمشان. برکشیدن انسانی از لابه‌لای برگ‌های تاریخ برای این است که با او و زمانه‌اش گفت‌وگو کنیم، اما این‌که برآیند این گفت‌وگو چه باشد بستگی به رویکرد نویسنده و ظرفیت‌های آن شخصیت تاریخی برای امروز دارد. آنچه تا این‌جا گفتم درباره جریان اصلی کتاب است، اما دو کتاب دیگر هم در دل این کتاب به چشم می‌خورد. می‌توان گفت محمد حسن علوان سه کتاب مرتبط را در یک کتاب گنجانده و فرمی آفریده است که شاید یگانه نباشد، اما زیبا و قابل‌توجه است. کتاب اول همان‌طور که گفتم زندگی ابن‌عربی به روایت خود اوست. کتاب دوم زندگی‌نامه همین زندگی‌نامه‌اي است که ابن‌‌عربی آن را نوشته است.
به‌این‌ترتیب که سرگذشت خود کتاب و دست به‌دست‌شدن‌های آن طی هشتصد سال روایت می‌شود، یعنی از یکی از روزهای سال ١٢١٢ میلادی که ابن ‌عربی در بالای قله‌ای از کوه‌های آذربایجان شروع به نوشتنش می‌کند، تا یکی از روزهای سال ٢٠١٢ که یک جوان پناهنده سوری، که بر اثر خزان عربی از کشورش آواره شده، در قهوه‌خانه‌ای در بیروت این کتاب را به قیمت دو هزار دلار به یک تحصیل‌کرده دانشگاه سوربن می‌فروشد.
در طول این هشتصد سال کتاب دوازده‌بار در برش‌های مختلف تاریخی جابه‌جا و دست‌به‌دست شده و سفرهای پرماجرایی را از سر گذرانده است. محمد حسن علوان از هرکدام از این دست‌به‌دست شدن‌ها یک روایت آورده است که در عین این‌که می‌توان به هرکدام از آن‌ها به‌عنوان یک داستان کوتاه نگریست، تصویری از اوضاع و احوال آن برش تاریخی نیز در اختیار خواننده قرار می‌دهند. به‌طوری‌که مخاطب، برخی از مصیبت‌هایی را که از حمله مغول تا خزان عربی بر مردم این منطقه رفته است در دوازده اپیزود می‌بیند.
هرکدام از این خرده‌روایت‌ها از زبان یک راوی نقل می‌شود که یا واگذارکننده نسخه دستنوشت ابن ‌عربی است، یا گیرنده آن است و یا شاهد این دادن و گرفتن. مکان این دست‌به‌دست‌شدن‌ها هم متفاوت است و شهرهایی از سمرقند تا بیروت را دربر می‌گیرد. کتاب سوم، کتابکی است از کلمات قصار خود ابن‌ عربی که در ابتدای بخش‌هایی از رمان که به زندگی ابن ‌عربی می‌پردازند، آورده شده است، جمله‌هایی کوتاه و در عین حال نغز و پرمغز. عنوان کتاب نیز برگرفته از یکی از همین کلمات قصار است: «اَلحُبُّ مُوتٌ صَغیٌر»، عشق مرگ کوچکی است. کتاب دوازده فصل است و هر فصل چند بخش. کل کتاب در مجموع صد بخش است.
رمان «مرگی کوچک» یا به تعبیر نگارنده «عشق، مرگی کوچک» امسال برنده دهمین دوره جایزه جهانی رمان عربی موسوم به بوکر عربی بوده است. این روزها سخت در کار ترجمه‌اش هستم و امیدوارم بتوانم ترجمه دقیق و در عین‌حال خواندنی به خوانندگان زبان فارسی پیشکش کنم. در ادامه بخش نخست کتاب را، که روایت ابن‌ عربی از شروع نوشتن زندگی‌نامه است، می‌خوانید.

آذربایجان
٦١٠ هجری/ ١٢١٢ میلادی
این کلبه بالاتر که می‌رود گنبدی شکل می‌شود. وقتی برای خوابیدن در آن به پهلو دراز می‌کشم، از بس تنگ است، خمیده می‌خوابم. وقتی در آن می‌ایستم، دودِ برخاسته از آتش، که در گنبدش جمع می‌شود و سقفش را می‌پوشاند، خفه‌ام می‌کند. وقتی از آن بیرون می‌روم، آسمان در برابرم می‌ایستد، انگار سرنیزه‌ای کاملا عمود بر زمین فرود آمده، طوری که اگر به طرفش قدم بردارم، بی‌گمان به آن برخورد می‌کنم. قله کوه هر چیزی را در دامنه‌اش آن‌قدر کوچک می‌کند که به چشم نمی‌آید، ساکن و بی‌جنب‌وجوش، حقیر و بی‌تأثیر.
زمینِ کناره‌های کلبه فرو نشسته و در وجب به وجب دیوارهای آن شکاف‌هایی است که روزهای زمستان باد سرد از آنها به درون می‌آید، هنگام بارش باران آب از آنها نفوذ می‌کند، و شب‌های بهار جانوران موذی از آنها به داخل می‌خزند. چه‌بسا در را باز می‌گذارم و ابری راه‌گم‌کرده به کلبه می‌آید، چه‌بسا باد شدت می‌گیرد و یک یا دو تخته کلبه را از جا می‌کند، و بعد از آرام شدنش تمام روز را در جستجوی آن دو تخته می‌گذرانم، چه‌بسا بزی جلوِ در بع‌بع می‌کند، یا پرنده ناتوانی روی سقف کلبه می‌افتد. گذشته از این‌ها، اتفاق زیادی در اینجا نمی‌افتد، اما آنچه در دل من به کار است، بسیار است، و آنچه در جای جای درونم فریاد برمی‌کشد، بزرگ.

روزی که برای اولین‌بار پای در این کلبه گذاشتم، این‌طور بود. من هم غیر از زاد و اسبابم چیزی به آن نیفزودم. تشکچه‌ای از پشم حلاجی‌نشده در گوشه کلبه، تشت وضویی که یک شانه در آن شناور است و در کنارش طومار کاغذهایم و چراغ و لیقه و دواتم که زمستان مرکب در آن یخ می‌زند. همه اینها روی تنها رفی که در دیوار کلبه است، کپه شده‌اند. نزدیک در تاچه‌ای آرد گذاشته‌ام که کوزه آبی به آن تکیه داده و یک کیسه کوچک نمک و انبانی خرما و انجیر خشک روی آن دیده می‌شود.

این زاد و اسباب، چقدر برای طالب خلوت، زیاد، و چقدر برای تباه‌کردن من نیرومند است. هر وقت بیدار ماندم تا شاهد تابش انوار الهی باشم، تشکچه پشمی با وسوسه خواب، آن را بر من تباه کرد، هر وقت به سکوت پناه بردم تا صدای آهسته اسرار قدسی را بشنوم، شکمم غار و غور کرد و گرسنه و سرگرم شدم، هر زمان که چراغم را روشن کردم، برگه‌هایم را بیرون آوردم، قلمم را در شیشه کوچک مرکب فرو بردم و آن را روی کاغذ، درست در نقطه‌ای که دیشب نوشتن را متوقف کرده بودم، گذاشتم، از محل تماس قلم با کاغذ، پنجره‌ای سربرآورد که حومه‌های اندلس، کوچه‌های فاس، گوشه کنارهای تونس، خانقاه‌های قاهره، محله‌های مکه، دکان‌های بغداد، زمین‌های سرسبز دمشق، دریاچه‌های قونیه و ... از آن سرک کشیدند. این چگونه عزلتی است؟

نمی‌دانم کجای زمینم، اما این برایم مهم نیست. خداوند قلبم را با چهار وتد استوار کرده است. همه آنچه به یاد دارم این است که از «ملطیه» به سمت شرق بیرون آمدم. بر پشتم زیراندازی مویین بود که همه زاد و اسبابم را در آن با خود می‌بردم. راه می‌رفتم تا خسته می‌شدم، از آنچه می‌رسید می‌خوردم و هر کجا شب فرود می‌آمد، می‌خوابیدم. از روز سوم پیاده‌روی، کف پاهایم خشک شدند و رنگشان عجیب شد، انگار از تن من نیستند.
ریشم آشفته‌تر شد و لب‌هایم ترک برداشتند، طوری که وقتی بازشان می‌کردم تا لقمه‌ای بجوم، کمی خون از آنها راه می‌افتاد. اندامی در تنم نمانده بود که ننالد و شکوه نکند، اما من از راه‌رفتن باز نمی‌ایستادم. راه‌ها یکی پس از دیگری مرا در خود می‌کشیدند. از تپه‌ای بالایم می‌بردند و در دره‌ای فرودم می‌آوردند. در روستاها و شهرها بر مردم می‌گذشتم و در بیابان‌ها و خلوت‌ها بر حیوان‌های وحشی. پیش از آنکه کوه‌ها راهم را قطع کنند، هلال و محاق و بدر همراهی‌ام می‌کردند.

رو سوی بلندی‌های کوه کردم و بالا رفتم. روزهای دراز صعود می‌کردم، اما راه رسیدن بر من بسته می‌شد، پس فرود می‌آمدم و دنبال راه دیگری می‌گشتم. دوباره بالا می‌رفتم و ناگهان خودم را بر لبه پرتگاهی می‌دیدم، پس، از همان راهی که آمده بودم باز می‌گشتم. از سوی سوم صعود می‌کردم تا راه نفوذی بیابم که به قله نزدیکم کند.
هرچه بالاتر صعود می‌کردم، گرسنگی شدت بیشتری می‌گرفت، چون زمین سفت‌تر می‌شد و گیاهان کمتر می‌شدند. انگشت‌هایم زخم برداشتند و دردهایم بیشتر شدند. گاه گاهی با گریه تسکینشان می‌دادم. تا اینکه سرانجام بر قله کوه ایستادم و نخستین شبم را در برهنگی‌اش خوابیدم. بامداد فردا آسمان صاف بود و این کلبه از دور در برابر دیدگانم نمایان شد. به طرفش آمدم و دیدم از مدت‌ها پیش، که به نظر نمی‌رسد مدت کوتاهی باشد، رها شده است. دانستم که پس از پنجاه سال پیمودن طریق پرمخاطره خداوند، در خلوت و سفر و گرسنگی و ریاضت و مجاهدت، به عزلتگاهی رسیده‌ام، سزاوار پیمانی که به‌عنوان قطب بسته‌ام.

وقتی نیروهای اعلی علیین با من پیمان بستند، در خواب بودم. یک شب پیش از آنکه از ملطیه بیرون بیایم، مرا سوی خود کشید و آویزان در هوا به اندازه یک وجب از بسترم بالاتر رفتم، با اراده عزیز جبار برده می‌شدم. کششی ناگهانی نبود، از وقتی طوافی را، که پیش از تولدم بر من نوشته شده بود، بر اوتاد زمین به آخر بردم، هر آن منتظرش بودم. اما هر کششی چنان مرا مبهوت می‌کرد، که قلبم کبوتری می‌شد در ملکوت، و سخنم چنان آرام که گوش‌ها آن را نمی‌شنیدند. دیدِ چشم با نور خداوند از دست می‌شد، اما در پرتو تابش بینش قرار می‌گرفت. سپس خداوند آنچه را به بنده‌اش فرمان می‌دهد، بر من کشف می‌کند.
بنده‌ای که به او نیازمند است و جز او از همه بریده است. فرمان می‌دهد کتابی بنویسم، پرده از دانشی بگشایم، شیخی را همراهی کنم، مریدی را با خود ببرم، هر وقت نیاز به خلوت داشتم، خلوت کنم، و گاه جلوت که فرا رسد، به جلوه در آیم. هر چه در طریقتم به سمت خداوند انجام دهم، فرمان و تدبیر اوست، سهل و دشوار، شادی و اندوه، حضر و سفر، شطح و دانش، حرف و شماره، سخن و سکوت. قطب شأنِ الهی شدم و غوث آنِ زمانی، آینه حق، در دست‌هایم طلسم الله اعظم و ترازوی فیض فراگیر و...

- آی مرد... هستی؟

شبان آذری رشته افکارم را پاره کرد. با لهجه عجمی‌اش از بیرون کلبه صدایم کرد. برخاستم، زود ظرف و کوزه‌ام را برداشتم و به طرفش بیرون رفتم. سلام کردم، پاسخم را داد. بعد، از خورجین قاطرش مقداری نان و حبوبات و ترب بیرون آورد و در ظرفم گذاشت. کوزه‌ام را گرفت و از آب مشکی که از پشتش آویزان بود پر کرد. سپس آن را به من داد و مشکش را میزان کرد. قاطرش را سک داد و گفت:

- یک هفته بعد می‌بینمت.

دو درهم سلجوقی به او دادم.

- مرکّب می‌خواهم، و روغن برای چراغ.
سرش را به نشانه اجابت تکان داد و رفت. توشه‌ای را که آورده بود، به کلبه بردم. بعد بیرون آمدم تا آتشی روشن کنم. ایستادم به تأمل در کرکس‌هایی که هر روز همین وقت به طمعِ طعمه‌ای پیرامون قله می‌چرخند. مقداری آب و باقلا و کمی نمک در ظرف ریختم و گذاشتم میان دو تنه درخت شعله‌ور. در انتظار پختن غذایم کنار آتش نشستم و خودم را گرم کردم. خوردم، و خورشید رخ پوشاند. با صداهای زوزه گرگی در دامنه‌های دور، نماز گزاردم.
ماه پشت قله‌های سر به فلک کشیده پنهان شد و شب، مانند صندوق تاریکی که شکافی در آن نیست، بر من فرود آمد. ستاره‌های بالای سرم همان جایی قرار گرفتند که دیشب بودند. به کلبه‌ام پناه بردم، چراغم را روشن کردم و نشستم به نوشتن چیزهایی که کسی غیر از من نمی‌توانست بنویسد، و شأنشان را چون من نمی‌شناخت: سرگذشت ولیّ خدا که او را برگزیده بود برای آنچه برگزیده بود، و به او فرمان داده بود آنچه را فرمان داده بود.
اینها را زیر روشنایی چراغی نوشتم که دروغ نمی‌گوید. تا وقتی مردم درباره مسائل مربوط من به اختلاف برخوردند، چیزی پیدا کنند که دلیل بیاورند. بسم الله الرحمن الرحیم. چنین گفت سالک راه خدا، محی‌الدین ابن‌ عربی...
پي‌نوشت:
١- گئورک لوکاچ، رمان تاریخی، ترجمه شاپور بهیان، نشر اختران ص ٤٥٨.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید