ازدواج نامشروع علم و فلسفه
از آنجا که ژنها خودخواه هستند، یعنی بیش و پیش از هر چیز به بقای خود میاندیشند و در جهت آن جد و جهد میکنند، رفتارهای تمام موجودات زنده در خدمت آنهاست و در واقع، بدن هر موجود یک مستعمره ژنی و ماشین بقای ژنهاست.
کد خبر :
۴۷۵۶۸
بازدید :
۱۷۰۷
زمانی که چارلز اسپنسر داروین در دوم اکتبر ١٨٣٦ با کشتی بیگل به بریتانیا بازمیگشت، در مخیلهاش نیز نمیگنجید که حاصل ٥ سال سفر اکتشافیاش نظریهای خواهد بود که نه فقط فهم بشر از زیستشناسی را متحول خواهد ساخت، بلکه تمام گستره دانش و معرفت را درخواهد نوردید و بنیانهای فهم انسان از خود و جهانش را دگرگون خواهد ساخت.
داروین فرزند خلف علم جدید بود و دقیقا در مسیری قدم برمیداشت که فرانسیس بیکن (١٦٢٦ - ١٥٦١) سیصد سال پیش از او ترسیم کرده بود؛ یعنی به جای نظرورزی و فرضیهپردازی در گوشه اتاق، به مشاهده و تجربه میپرداخت و وقتش را صرف تحقیق و پژوهش در متن طبیعت میکرد.
او خود را فیلسوف نمیدانست و قصد نداشت از نظریه تکامل یا فرگشت (evolution theory) نتایجی فلسفی درباره پرسشهای بنیادین و حتی تئولوژیک اخذ کند. آنچه داروین گفت، سهل و ممتنع بود: انواع و گونهها با سازوکار انتخاب طبیعی، تحول (در فارسی گفتند تکامل) مییابند و ثابت نیستند.
اما همچون بسیاری از دستاوردهای بشری، پیامدهای نظریه داروین ناخواسته به فراسوی مرزهای دانش زیستشناسی راه یافت و اندیشمندان و نظریهپردازان متجاسر را بر آن داشت تا برای سایر مسائل معرفتی بشر نیز پاسخی متناسب با این نظریه ارایه کنند.
به خصوص که کشف قطعی ژنها از دهه ١٩٥٠ کمک فراوانی به تثبیت دیدگاههای داروین کرد و به نظریه او استحکامی قابل توجه بخشید.
کلینتون ریچارد داکینز (متولد ١٩٤١، بریتانیا) زیستشناس و رفتارشناس صاحب کرسی دانشگاه آکسفورد یکی از این نظریهپردازان است که با بهرهگرفتن از نظریه داروین، کتابهایی عامهپسند و سخت پرمخاطب مینویسد و ضمن سادهسازی دیدگاههای داروین از آنها نتایجی فلسفی اخذ میکند؛ اندیشههایی که فیلسوفان و اندیشمندان علوم انسانی را بر آشفته است.
تا جایی که آرای او را به لحاظ فلسفی سست و بیپایه قلمداد میکنند و میگویند: «نظرات داکینز را باید صرفا نوعی جهانبینی متفاوت دانست که مطلقا چیزی را تایید نمیکنند و صحت یا سقم آنها هنوز مورد مجادله است.» «ژن خودخواه» (چاپ اول ١٩٧٦) یکی از این آثار است که داکینز را به شهرت جهانی رساند و هنوز هم پرآوازهترین و پرخوانندهترین کتاب اوست.
داکینز یکی از زیستشناسان و اندیشمندان علوم زیستی است که با نگاهی کلان و فلسفی، زیستشناسی مولکولی مدرن را در قالب نظریه فرگشت یا تکامل داروین قرار داده و بر این اساس ژن را هستی خودمحور و مستقلی میبیند که به صورت کلونیوار در درون موجودات زنده، همچون ماشینهایی حامل این ژنها، جا خوش کرده و از نسلی به نسل دیگر جز سعادت و رفاه خویش هدفی ندارد.
ایده مرکزی کتاب ژن خودخواه همین است: تنازع بقا و تقلا برای نامیرایی و جاودانگی در سطح ژنها رخ میدهد و افراد، خانوادهها، و گونهها یا انواع، صرفا حاملهایی برای ژنها و گذر آنها از نسلی به نسل دیگر هستند.
اما از آنجا که ژنها خودخواه هستند، یعنی بیش و پیش از هر چیز به بقای خود میاندیشند و در جهت آن جد و جهد میکنند، رفتارهای تمام موجودات زنده در خدمت آنهاست و در واقع، بدن هر موجود یک مستعمره ژنی و ماشین بقای ژنهاست.
نکته جالب توجه دیدگاه داکینز در این کتاب آن است که او حتی احساسات و عواطف دیگرخواهانهای، چون فداکاری، ایثار، از خودگذشتگی و راستی و درستی را نیز با همین نظریه ژن خودخواه توضیح میدهد.
برای مثال در فصل اول کتاب به تکامل دو عاطفه راستی و درستی در پندار و کردار آدمی از دیدگاه ژن خودخواه میپردازد. همچنین داکینز معتقد است که هر گونه زیستی اعم از ویروس، باکتری، جانور، گیاه و... صرفا یک حوضچه ژنی از ژنهای خودخواه است و اصولا این فرد نیست که اهمیت دارد، بلکه همانطور که جیمز ماکسول فیزیکدان بریتانیایی میگوید، «در پس فردیت، که همراه زندگی شخصی ماست، اشتراک ژرفتری از هستی پنهان است»؛
و بنابراین شاید این خطای خودآگاهی باشد که باعث شده هر یک از انسانها خود را هستی مستقلی بپندارد. البته بد نیست تاکید شود که داکینز تفاوتی ژرف میان انسان با سایر موجودات قائل میشود. او در فصل یازده کتاب انسان را به واسطه داشتن فرهنگ انسانی متمایز از سایر موجودات میخواند و مفهوم جدید «مم» را به عنوان معادل فرهنگی ژن ارایه میکند.
ممها به نظر داکینز هستیهای خودمحور جدیدی هستند که به نوبه خود درصدد تسلط بر حوضچه ژنی انساناند. در بدو امر به نظر میرسد که این دیدگاه داکینز آب به آسیاب جبرباوری میریزد و این نکته آن قدر واضح است که او خود در پایان فصل میکوشد نشان دهد که انسانها قدرت به مبارزه طلبیدن ژنهای خودخواه همزادشان و اگر لازم باشد، ممهای خودخواه تفکرات غالبشان را دارند.
حتی این توانایی را دارند که در مورد راههای ایجاد و اشاعه آزادانه «فداکاری» بحث کنند. این سخن بدان معناست که انسان اسیر ژنهای خود نیست و میتواند به چیزی فراتر از یک ماشین زیستی بدل شود؛ همانطور که قرنهاست به اشاعه اخلاقیات پرداخته است.
اما واقعیت آن است که این ادعای اخیر تناقضی را در بطن اندیشه داکینز آشکار میکند؛ چراکه داکینز در تحلیل هستی و بیان منطق تحول آن از نظریه ژن خودخواه سخن میگوید و کل مسیر تکامل یا تحول یا فرگشت طبیعت را به گرایشهای ژنتیک یا ممتیک محول میسازد. در چنین چارچوبی، سخن گفتن از انتخاب انسانی و اختیار او در برگزیدن آگاهانه شقی از شقوق مختلف ناموجه به نظر میرسد و در نتیجه او ناگزیر است که به جبرباوری (determinism) به عنوان پیامد منطقی نظریهاش تن بدهد.
اما او در مقام یک دانشمند انسانباور نمیتواند این دیدگاه را بپذیرد و به همین خاطر به دام تناقضگویی درمیغلتد. مشکل اصلیتر نگرش داکینز را، اما باید در جای دیگری جست؛ یعنی در خلط میان فلسفه و علم و نادیده گرفتن مرزهای میان سخن یا گفتار (discourse) فلسفی با سخن علمی.
این همان خطری است که خود داروین به عنوان واضع نظریه تکامل به نحوی ضمنی بدان واقف بود و برای اینکه متهم به پرتوپلاگویی نشود، سخت از آن پرهیز میکرد و همواره میکوشید نظریهاش را از دایره مشاهداتش فراتر نبرد.
به عبارت دیگر، ریچارد داکینز در نوشتههای عامهپسندش همچون دیگر دانشمند برجسته معاصر استیفن هاوکینگ، از جایگاه خود در مقام زیستشناس و رفتارشناسی حاذق و توانمند تخطی کرده و بدون رعایت ضوابط و قواعد نظریهپردازی علمی، که مستلزم مفروض انگاشتن اصل عدم قطعیت و بیان دیدگاهها با «اما و اگر»های فراوان است، با بیانی جزمی و قطعی سخنانی میگوید که با منش و روش علمی سنخیتی ندارد.
۱