فراگیرشدن بیماریهای روانی همپای فقر و بیکاری
امروزه، شاید بیش از هر دوران دیگری، بیماریهای روانی به مشکلی فراگیر در تمام طبقات اجتماعی بدل شدهاند. انواع و اقسام بیماریهای روانی با نامهای گوناگون و داروهای جورواجور اطراف ما را فرا گرفتهاند. با این اوصاف اگر این بیماریهای روانی زادۀ سیستم انزواگر و بیگانهسازِ اقتصادی و اجتماعی باشد چه باید کرد؟ آیا میتوان با مبادلۀ خلاقیت و آزادی با کالاهای مدرن همچنان خوشبخت باقی ماند؟
کد خبر :
۴۳۲۴۳
بازدید :
۲۰۵۴
رِد پِپِر | امروزه بیماریهای روانی، در ایجاد درد و رنجهای فردی در جوامع و شهرهای ما، تنه به تنۀ فقر و بیکاری میزند. در حال حاضر از هر چهار نفر بزرگسال در انگلستان یک نفر به بیماری روانی مبتلاست، و هر سال چهار میلیون نفر داروهای ضد افسردگی مصرف میکنند. به این ترتیب همانطور که جورج مونبیو میپرسد «برای تأیید نامناسب بودن یک سیستم، چه سندی روشنتر از همهگیرشدن بیماری روانی است؟»
مقیاس تکاندهندۀ این «همهگیری» با دانستن اینکه بخش زیادی از آن قابل پیشگیری است، آزاردهندهتر میشود. دلیل این همهگیری به رابطۀ همبستگی شدید میان شرایط اجتماعی و محیطی، و شیوع اختلالهای روانی باز میگردد. در سالهای اخیر، ریچارد بنتال، استاد روانشناسی بالینی دانشگاه لیورپول، و پیتر کیندرمن، رئیس انجمن روانشناسی بریتانیا، نوشتههای جالبی دربارۀ این رابطه منتشر کردهاند که باعث جلب توجه گسترده به «عوامل اجتماعی تاثیرگذار روی سلامت روانیمان» شده است. به زعم کیندرمن «شواهد موجود چشمگیر است. این طور نیست که فقط بگوییم چند عامل تاثیرگذار اجتماعی وجود دارند، این عوامل به شکل چشمگیری مهماند.»
جامعهای بیمار
امروزه تجربیاتی مانند انزوای اجتماعی، نابرابری، احساس بیگانگی و گسست، و حتی فرضیات و ایدئولوژیِ پایهای مادهگرایی و نئولیبرالیسم را عواملی تعیینکننده در این رابطه میدانند. این نگرش را میتوان در عناوین تعدادی از مقالات و سخنرانیهای اخیر در این حوزه مشاهده کرد، پادکستهای نوآورانۀ فرانتیِر سایکوآنالیست از آن جمله است، که توسط رواندرمانگری به نام دیوید مُرگان منتشر میشود و موضوعاتی نظیر «نئولیبرالیسم برای سلامت شما خطرناک است» یا نه، و «آیا نئولیبرالیسم در حال بیمار کردن ماست؟» در آن به چشم میخورد.
بر اساس آنچه جی واتس، روانشناس بالینی و رواندرمانگر، در گاردین نوشته «عوامل روانی و اجتماعی یکی از عوامل مهم، و در بسیاری دلیل اصلی شکلگیری آلام و رنجهاست. فقر، نابرابری نسبی، قرار گرفتن در معرض نژادپرستی، جنسیتگرایی، جایگزینی و روبرو شدن با فرهنگی رقابتمحور، همگی امکان ابتلا به مشکلات روانی را افزایش میدهد. دولتها و شرکتهای داروسازی به این نتایج وقعی نمینهند و روی مطالعاتی سرمایهگذاری میکنند که به نشانگرهای زیستیِ ژنتیکی و فیزیکی میپردازد نه به عوامل محیطی درد و رنج. به همین صورت، ارادۀ سیاسی چندانی هم وجود ندارد که مشکلات روانی روزافزون را به نابرابریهای ساختاری پیوند بزند، اگرچه که این پیوند بسیار روشن است و بسیاری از کارشناسان هم معتقدند پرداختن به آن بهترین راه برای مقابله با همهگیری روزافزون مشکلات سلامت روانی است.»
مشخص است که منافع و دستور کارهایی قدرتمند و مستحکم در میان است، که آگاهانه یا غیرآگاهانه برای پنهان کردن این رابطه یا ردّ آن فعالیت میکنند. همین شرایط باعث شده بسیاری از روانکاوها و درمانگرها این قلمرو گستردهتر را جذابتر و تاثیرگذارتر از قبل ارزیابی کنند.
مفسرین معمولاً از رابطۀ جامعه، شرایط اجتماعی، گروهزدگی، و عوامل تعیینکنندۀ محیطی با بیماریها و اختلالات روانی سخن میگویند، اما به اعتقاد من میتوانیم واضحتر بگوییم که کدام جنبه از جامعه است که بیش از همه محرک و مسئول این مشکلات و اختلالات است. و در این فضا به نظر میرسد دیگر وقتش رسیده که دربارۀ «سی وُرد»۱ صحبت کنیم، دربارۀ سرمایهداری.
به نظر واضح میآید که بسیاری از اَشکال مختلف بیماریها و درد و رنجهای فردیای که امروزه با آن درگیر هستیم با فرآیندها و پیامدهای جانبی سرمایهداری سروکار داشته و به واسطۀ آنها تقویت میشود. حقیقت این است که حتی میتوان گفت سرمایهداری از جهات بسیار سیستمی است که بیماریروانی تولید میکند - و اگر ما بهشکلی جدی نه فقط به دنبال مقابله با آثار بیماریها و مشکلات روانی، که به دنبال بررسی عوامل و ریشههای آنها هستیم، باید مشخصتر، دقیقتر، و تحلیلیتر به طبیعت رَحِمی سیاسی و اقتصادی بپردازیم که این مشکلات از آن زاده میشود، و مشخص کنیم که روانشناسی چه طور به شکلی اساسی با همۀ جنبههای آن عجین است.
رواننژندی همهجا حاضر
شاید یکی از روشنترین نمونههای این رابطۀ نزدیک میان سرمایهداری و بیماری روانی، شیوع رواننژندی است. همانطور که جو کاول، روانپزشک سابق و استاد علوم سیاسی، میگوید: «در خور توجهترین ویژگی رواننژندی در چارچوب سرمایهداری همهجا حاضر بودن آن است.» او در جستار برجستهاش به نام «درمان در سرمایهداری متأخر» (بازنشرشده به عنوان خودِ سیاسی) اشارهای میکند به «بار کوهپیکر آلام عصبی بر دوش مردم، باری که به شکل مداوم و مشهود، ایدئولوژی سرمایه داری را زیر سؤال میبرد، ایدئولوژیای که ادعا میکند تمدن کالایی خوشبختی انسان را ارتقا میدهد.»
«اگر با وجود این حجم از بهینهسازی، آسایش، سرگرمی و انتخاب باز هم مردم ناخوش باشند و با ناتوانی در عشق ورزیدن و اعتقاد، یا کمبود احساس شرافت در زندگیشان روبرو شوند، ممکن است به این نتیجه برسند که چیزی در نظم اجتماعیشان به شکلی جدی غلط است.»
علاوه بر این اخیراً آثار چشمگیر دیگری در این زمینه توسط الی زارتسکی (فروید سیاسی)، و بروس کوهن (نویسندۀ هژمونی روانی) منتشر شده که هر دو در باب روابط بین خانواده، جنسیت، و سرمایهداری در نسل رواننژندی نوشتهاند.
برای مثال، بسیار مهم است که بدانیم، یکی از برجستهترین مشخصههای دورنمای روانشناسانۀ پیشِ روی فروید در وینِ انتهای قرن نوزدهم، رواننژندی بود - که همانطور که کاول هم میگوید، فروید آن را با توسعۀ «عادی» در جوامع مدرن همراه میدانست - که ریشۀ بخش اعظمی از آن را میتوان در تجربۀ مدرن ما از بیگانگی جستوجو کرد. به زعم کاول «رواننژندی در حقیقت خودبیگانگی فردی است که دلش را برای رسیدن به آزادی صابون زده، اما گرفتار تاریخچهای شخصی میشود».
ناگفته پیداست که مارکس تحلیلگر برجستۀ بیگانگی بود، هم او بود که نشان داد چطور اقتصادْ بیگانگی را به مثابه بخشی از بافت یا ساختارش پدید میآورد - نشان داد که چطور، برای مثال، بیگانگی به صورت مجسم در کالاها و محصولات «پنهان» شده یا «حبس» میشود - که این موضوع از مثالهای مشخص - محصولات نایکی که در کارگاههای بهرهکشی ساخته میشوند، و کارگاههای بهرهکشی که در محصولات نایکی مجسم میشوند - تا شرایط گستردهتر و فراگیرتری را شامل میشود که در آن کل نظام تولید و ابداع به نحوی در حال بیگانه سازی است.
آنطور که پاون کوئلار میگوید «مارکس اولین کسی بود که فهمید این بیگانگی در واقع در چیزها، یا همان 'کالاها' متجلی شده و تجسم مییابد» (مارکسیسم و روانکاری). او اضافه میکند که این کالاهای «بُتواره شده»۲ آن بخش ذهنی-اجتماعی را که از افرادی دریافته که در زمان ساختش بیگانه شدهاند، در خود حفظ کرده و وعده میدهد که به هنگام مصرف آن را به فرد مصرفکننده باز میگرداند: «آنکه بیگانه شده چیزی را از دست داده که تصور میکند [یا امید دارد] در مصرف آنچه بُتواره شده باز خواهد یافت.»
این برداشت از بیگانگی را میتوان مسئلۀ اصلی مورد نظر مارکس دانست. شاید امروز مردم بیش از همه او را برای نظریههای سرمایهاش بشناسند - اینکه چطور مسائل بهرهکشی، سود، و کنترل به صورت مداوم در سرمایهداری مشخص شده و بازنمایی میشود - اما به زعم من دغدغۀ کلیدی مارکس، و دغدغهای که پیوسته مورد غفلت قرار گرفته، یا در دام برداشت نادرست افتاده، دیدگاه او در باب مرکزیت و اهمیت خلاقیت و تولید انسان، یا به قول خود مارکس «قدرت مولد کوهپیکر» انسان، است. این اهمیت همانی است که برای ویلیام بلیک، کمی قبلتر در آن قرن، نیز مطرح بوده است.
مارکس این انرژی یا عاملیت خارقالعادۀ جهاندگرگونساز را به «صورت زندگی فعال» یا «صورت وجود» ما تعبیر میکند - «انرژیهای فیزیکی و روحی» ما انسانها. اما او متذکر میشود که در سیستم فعلی این انرژیهای خلاقانۀ عظیم و ظرفیتهای دگرگونساز، بلادرنگ از ما ستانده شده و به چیزی بیگانه، عینی، اسیرگر، و بُتواره شده بدل میشود.
تغییر آرایش میل
تصویری که او مجسم میکند چیزی شبیه بچههایی است که به محض زاده شدن از مادر گرفته شده و به چیزی بیگانه و عروسکمانند تبدیل میشوند-چیزی که در واقع همان کالاست. او سپس به بررسی آثار چنین اتفاقی روی روح مادر میپردازد. به زعم مارکس این شرایط منشأ بیگانگی و اضطراب است، اختلال عظیمی از روح انسان که مبیّن سرمایهداری صنعتی است. و همانطور که پاون کوئلار نشان میدهد، نمیتوانیم با پول راهی به خارج از این بیگانگی باز کنیم - با تولید اسباببازیهای بیشتر و عروسکهای بیشتر - چرا که اصلاً از همانجاست که بیگانگی در آن یافت شده، مجسم شده و پدید میآید.
حقیقت این است که امروزه مصرفگرایی و مادهگرایی را عواملی کلیدی در انباشت این خروار از مشکلات سلامت روانی میدانند، مشکلاتی از اعتیاد گرفته تا افسردگی. همانطور که جورج مونبیو متذکر میشود، «خرید چیزهای بیشتر همراه است با افسردگی، اضطراب و رابطههای از دست رفته. این روند هم از نظر اجتماعی و هم از نظر فردی مخرب است». سو گرهارت، روان درمانگرِ روانکاوی دربارۀ این همراهی نوشتهای بسیار گیرا دارد که ادعا میکند ما معمولاً «بهروزیِ مادی را با بهروزی روانی اشتباه میگیریم».
مقیاس تکاندهندۀ این «همهگیری» با دانستن اینکه بخش زیادی از آن قابل پیشگیری است، آزاردهندهتر میشود. دلیل این همهگیری به رابطۀ همبستگی شدید میان شرایط اجتماعی و محیطی، و شیوع اختلالهای روانی باز میگردد. در سالهای اخیر، ریچارد بنتال، استاد روانشناسی بالینی دانشگاه لیورپول، و پیتر کیندرمن، رئیس انجمن روانشناسی بریتانیا، نوشتههای جالبی دربارۀ این رابطه منتشر کردهاند که باعث جلب توجه گسترده به «عوامل اجتماعی تاثیرگذار روی سلامت روانیمان» شده است. به زعم کیندرمن «شواهد موجود چشمگیر است. این طور نیست که فقط بگوییم چند عامل تاثیرگذار اجتماعی وجود دارند، این عوامل به شکل چشمگیری مهماند.»
جامعهای بیمار
امروزه تجربیاتی مانند انزوای اجتماعی، نابرابری، احساس بیگانگی و گسست، و حتی فرضیات و ایدئولوژیِ پایهای مادهگرایی و نئولیبرالیسم را عواملی تعیینکننده در این رابطه میدانند. این نگرش را میتوان در عناوین تعدادی از مقالات و سخنرانیهای اخیر در این حوزه مشاهده کرد، پادکستهای نوآورانۀ فرانتیِر سایکوآنالیست از آن جمله است، که توسط رواندرمانگری به نام دیوید مُرگان منتشر میشود و موضوعاتی نظیر «نئولیبرالیسم برای سلامت شما خطرناک است» یا نه، و «آیا نئولیبرالیسم در حال بیمار کردن ماست؟» در آن به چشم میخورد.
بر اساس آنچه جی واتس، روانشناس بالینی و رواندرمانگر، در گاردین نوشته «عوامل روانی و اجتماعی یکی از عوامل مهم، و در بسیاری دلیل اصلی شکلگیری آلام و رنجهاست. فقر، نابرابری نسبی، قرار گرفتن در معرض نژادپرستی، جنسیتگرایی، جایگزینی و روبرو شدن با فرهنگی رقابتمحور، همگی امکان ابتلا به مشکلات روانی را افزایش میدهد. دولتها و شرکتهای داروسازی به این نتایج وقعی نمینهند و روی مطالعاتی سرمایهگذاری میکنند که به نشانگرهای زیستیِ ژنتیکی و فیزیکی میپردازد نه به عوامل محیطی درد و رنج. به همین صورت، ارادۀ سیاسی چندانی هم وجود ندارد که مشکلات روانی روزافزون را به نابرابریهای ساختاری پیوند بزند، اگرچه که این پیوند بسیار روشن است و بسیاری از کارشناسان هم معتقدند پرداختن به آن بهترین راه برای مقابله با همهگیری روزافزون مشکلات سلامت روانی است.»
مشخص است که منافع و دستور کارهایی قدرتمند و مستحکم در میان است، که آگاهانه یا غیرآگاهانه برای پنهان کردن این رابطه یا ردّ آن فعالیت میکنند. همین شرایط باعث شده بسیاری از روانکاوها و درمانگرها این قلمرو گستردهتر را جذابتر و تاثیرگذارتر از قبل ارزیابی کنند.
مفسرین معمولاً از رابطۀ جامعه، شرایط اجتماعی، گروهزدگی، و عوامل تعیینکنندۀ محیطی با بیماریها و اختلالات روانی سخن میگویند، اما به اعتقاد من میتوانیم واضحتر بگوییم که کدام جنبه از جامعه است که بیش از همه محرک و مسئول این مشکلات و اختلالات است. و در این فضا به نظر میرسد دیگر وقتش رسیده که دربارۀ «سی وُرد»۱ صحبت کنیم، دربارۀ سرمایهداری.
به نظر واضح میآید که بسیاری از اَشکال مختلف بیماریها و درد و رنجهای فردیای که امروزه با آن درگیر هستیم با فرآیندها و پیامدهای جانبی سرمایهداری سروکار داشته و به واسطۀ آنها تقویت میشود. حقیقت این است که حتی میتوان گفت سرمایهداری از جهات بسیار سیستمی است که بیماریروانی تولید میکند - و اگر ما بهشکلی جدی نه فقط به دنبال مقابله با آثار بیماریها و مشکلات روانی، که به دنبال بررسی عوامل و ریشههای آنها هستیم، باید مشخصتر، دقیقتر، و تحلیلیتر به طبیعت رَحِمی سیاسی و اقتصادی بپردازیم که این مشکلات از آن زاده میشود، و مشخص کنیم که روانشناسی چه طور به شکلی اساسی با همۀ جنبههای آن عجین است.
رواننژندی همهجا حاضر
شاید یکی از روشنترین نمونههای این رابطۀ نزدیک میان سرمایهداری و بیماری روانی، شیوع رواننژندی است. همانطور که جو کاول، روانپزشک سابق و استاد علوم سیاسی، میگوید: «در خور توجهترین ویژگی رواننژندی در چارچوب سرمایهداری همهجا حاضر بودن آن است.» او در جستار برجستهاش به نام «درمان در سرمایهداری متأخر» (بازنشرشده به عنوان خودِ سیاسی) اشارهای میکند به «بار کوهپیکر آلام عصبی بر دوش مردم، باری که به شکل مداوم و مشهود، ایدئولوژی سرمایه داری را زیر سؤال میبرد، ایدئولوژیای که ادعا میکند تمدن کالایی خوشبختی انسان را ارتقا میدهد.»
«اگر با وجود این حجم از بهینهسازی، آسایش، سرگرمی و انتخاب باز هم مردم ناخوش باشند و با ناتوانی در عشق ورزیدن و اعتقاد، یا کمبود احساس شرافت در زندگیشان روبرو شوند، ممکن است به این نتیجه برسند که چیزی در نظم اجتماعیشان به شکلی جدی غلط است.»
علاوه بر این اخیراً آثار چشمگیر دیگری در این زمینه توسط الی زارتسکی (فروید سیاسی)، و بروس کوهن (نویسندۀ هژمونی روانی) منتشر شده که هر دو در باب روابط بین خانواده، جنسیت، و سرمایهداری در نسل رواننژندی نوشتهاند.
برای مثال، بسیار مهم است که بدانیم، یکی از برجستهترین مشخصههای دورنمای روانشناسانۀ پیشِ روی فروید در وینِ انتهای قرن نوزدهم، رواننژندی بود - که همانطور که کاول هم میگوید، فروید آن را با توسعۀ «عادی» در جوامع مدرن همراه میدانست - که ریشۀ بخش اعظمی از آن را میتوان در تجربۀ مدرن ما از بیگانگی جستوجو کرد. به زعم کاول «رواننژندی در حقیقت خودبیگانگی فردی است که دلش را برای رسیدن به آزادی صابون زده، اما گرفتار تاریخچهای شخصی میشود».
ناگفته پیداست که مارکس تحلیلگر برجستۀ بیگانگی بود، هم او بود که نشان داد چطور اقتصادْ بیگانگی را به مثابه بخشی از بافت یا ساختارش پدید میآورد - نشان داد که چطور، برای مثال، بیگانگی به صورت مجسم در کالاها و محصولات «پنهان» شده یا «حبس» میشود - که این موضوع از مثالهای مشخص - محصولات نایکی که در کارگاههای بهرهکشی ساخته میشوند، و کارگاههای بهرهکشی که در محصولات نایکی مجسم میشوند - تا شرایط گستردهتر و فراگیرتری را شامل میشود که در آن کل نظام تولید و ابداع به نحوی در حال بیگانه سازی است.
آنطور که پاون کوئلار میگوید «مارکس اولین کسی بود که فهمید این بیگانگی در واقع در چیزها، یا همان 'کالاها' متجلی شده و تجسم مییابد» (مارکسیسم و روانکاری). او اضافه میکند که این کالاهای «بُتواره شده»۲ آن بخش ذهنی-اجتماعی را که از افرادی دریافته که در زمان ساختش بیگانه شدهاند، در خود حفظ کرده و وعده میدهد که به هنگام مصرف آن را به فرد مصرفکننده باز میگرداند: «آنکه بیگانه شده چیزی را از دست داده که تصور میکند [یا امید دارد] در مصرف آنچه بُتواره شده باز خواهد یافت.»
این برداشت از بیگانگی را میتوان مسئلۀ اصلی مورد نظر مارکس دانست. شاید امروز مردم بیش از همه او را برای نظریههای سرمایهاش بشناسند - اینکه چطور مسائل بهرهکشی، سود، و کنترل به صورت مداوم در سرمایهداری مشخص شده و بازنمایی میشود - اما به زعم من دغدغۀ کلیدی مارکس، و دغدغهای که پیوسته مورد غفلت قرار گرفته، یا در دام برداشت نادرست افتاده، دیدگاه او در باب مرکزیت و اهمیت خلاقیت و تولید انسان، یا به قول خود مارکس «قدرت مولد کوهپیکر» انسان، است. این اهمیت همانی است که برای ویلیام بلیک، کمی قبلتر در آن قرن، نیز مطرح بوده است.
مارکس این انرژی یا عاملیت خارقالعادۀ جهاندگرگونساز را به «صورت زندگی فعال» یا «صورت وجود» ما تعبیر میکند - «انرژیهای فیزیکی و روحی» ما انسانها. اما او متذکر میشود که در سیستم فعلی این انرژیهای خلاقانۀ عظیم و ظرفیتهای دگرگونساز، بلادرنگ از ما ستانده شده و به چیزی بیگانه، عینی، اسیرگر، و بُتواره شده بدل میشود.
تغییر آرایش میل
تصویری که او مجسم میکند چیزی شبیه بچههایی است که به محض زاده شدن از مادر گرفته شده و به چیزی بیگانه و عروسکمانند تبدیل میشوند-چیزی که در واقع همان کالاست. او سپس به بررسی آثار چنین اتفاقی روی روح مادر میپردازد. به زعم مارکس این شرایط منشأ بیگانگی و اضطراب است، اختلال عظیمی از روح انسان که مبیّن سرمایهداری صنعتی است. و همانطور که پاون کوئلار نشان میدهد، نمیتوانیم با پول راهی به خارج از این بیگانگی باز کنیم - با تولید اسباببازیهای بیشتر و عروسکهای بیشتر - چرا که اصلاً از همانجاست که بیگانگی در آن یافت شده، مجسم شده و پدید میآید.
حقیقت این است که امروزه مصرفگرایی و مادهگرایی را عواملی کلیدی در انباشت این خروار از مشکلات سلامت روانی میدانند، مشکلاتی از اعتیاد گرفته تا افسردگی. همانطور که جورج مونبیو متذکر میشود، «خرید چیزهای بیشتر همراه است با افسردگی، اضطراب و رابطههای از دست رفته. این روند هم از نظر اجتماعی و هم از نظر فردی مخرب است». سو گرهارت، روان درمانگرِ روانکاوی دربارۀ این همراهی نوشتهای بسیار گیرا دارد که ادعا میکند ما معمولاً «بهروزیِ مادی را با بهروزی روانی اشتباه میگیریم».
او در کتابش، جامعۀ خودخواه، نشان میدهد که سرمایهداری مصرفگرا چطور به شکلی موفق و بیامان مغزهای ما را شکلی تازه میبخشد و نظامهای عصبی ما را به شکل دلخواه خود باز میسازد. به زعم او «اگر از کنار نقش سرمایهداری در تغییر آرایش و عرضۀ میل و انگیزه بگذریم، بخش زیادی از آنچه سرمایهداری را تعریف میکند نادیده گرفتهایم.»
دیگر جنبۀ کلیدی از سرمایهداری و تأثیر آن بر بیماریهای روانی که میتوان از آن سخن گفت، نابرابری است. سرمایهداری به همان اندازه که سیستمی است مولد بیماری روانی، سیستمی است مولد نابرابری. همانطور که در گزارش کالج سلطنتی روانپزشکان آمده: «نابرابری عامل برجستۀ تعیینکننده در بیماری روانی است: هر چه میزان نابرابری بیشتر باشد، پیامدهای مربوط به سلامتی رو به وخامت میرود. کودکان فقیرترین خانوادهها، در مقایسه با کودکان ثروتمندترین خانوارها، سه برابر بیشتر در خطر ابتلا به بیماریهای روانی هستند. بیماری روانی ارتباطی مشخص دارد با محرومیت، درآمد پایین، بیکاری، آموزش نامناسب، سلامت جسمی نامناسبتر و رفتارهای افزایشیافتۀ خطرآفرین برای سلامت.»
حتی بعضی از مفسران بیان کردهاند که خودِ سرمایهداری را، به مثابه راهی برای وجود یا شیوۀ تفکری دربارۀ دنیا، میتوان به سیستمی بسیار «سایکوپاتیک» (جامعهستیز) یا پاتولوژیک (غیرقابل کنترل) تعبیر کرد. همانطور که بسیاری از تحلیلگران گفتهاند قطعاً میان سیستمهای مالی و تولیدی مدرن و افرادی که دچار سایکوپاتی (جامعهستیزی) میشوند روابط قابل توجهی وجود دارد.
برای مثال رابرت هِر، یکی از مراجع اصلی دنیا در سایکوپاتی و مبدع روش «چکلیستِ هِر» در تشخیص سایکوپاتی که به صورت گستردهای هم مورد پذیرش قرار گرفته، به جُن رانسون چنین میگوید: «من نباید پژوهشهایم را تنها در زندان انجام میدادم، بلکه باید زمانی را هم صرف حضور در بازار سهام میکردم.» مصاحبهگر میپرسد «اما قطعاً منظورت این نیست که سایکوپاتهای بازار سهام به اندازۀ قاتلان سریالی سایکوپات بد هستند؟» باب شانه بالا میاندازد و میگوید «قاتلان سریالی خانوادهها را از بین میبرند، اما سایکوپاتهای شرکتی اقتصادها را نابود میکنند. آنها جوامع را نابود میکنند.»
نهادهای پاتولوژیک
همانطور که جوئل باکان به شکلی درخشان در کتابش به نام شرکت مشخص میکند، این خصایص در تار و پود شرکتهای مدرن نفوذ کرده - آن هم به عنوان بخشی از دی.ان.ای اولیه و روال کار آنها. او متذکر میشود «دستور کار قانوناً تعریفشدۀ شرکت برآورده کردن منافع شخصی خود، به شکلی بیوقفه و بدون هیچگونه استثنا، و بیتوجه به پیامدهای زیانآوری است که این کار برای دیگران در پی دارد». به این ترتیب، شرکت، بر طبق تعریف حقوقیاش، «نهادی پاتولوژیک» است، و باکان هم خصوصیات تشخیصی پاتولوژی شرکت را مشخص کرده (کمبود همدلی، جستوجوی نفع شخصی، بزرگنمایی، احساس ناچیز، پرخاشگری، بیتفاوتی اجتماعی) تا نشان دهد که شرکتهای امروزی چه بیماران پریشاناحوالی هستند.
چرا باید این اقدامات و فرآیندهای معاصر اجتماعی و اقتصادی این همه بیماری و این مقدار اختلال را به بار بیاورد؟ به نظر من برای پاسخ به این سؤال باید به پروژۀ گستردهتر روشنگری و مدلهای روانشناسانهای از طبیعت انسان بازگردیم که این مشکلات از درون آن پدید آمد. سرمایهداری مدرن از برداشتی قرن هفدهمی از انسان منتج شد که او را موجودی منقطع، ناپیوسته، و رها میدانست - انسانی که به وسیلۀ رقابت و نفع شخصی محدود «عقلایی» هدایت میشد.
دیگر جنبۀ کلیدی از سرمایهداری و تأثیر آن بر بیماریهای روانی که میتوان از آن سخن گفت، نابرابری است. سرمایهداری به همان اندازه که سیستمی است مولد بیماری روانی، سیستمی است مولد نابرابری. همانطور که در گزارش کالج سلطنتی روانپزشکان آمده: «نابرابری عامل برجستۀ تعیینکننده در بیماری روانی است: هر چه میزان نابرابری بیشتر باشد، پیامدهای مربوط به سلامتی رو به وخامت میرود. کودکان فقیرترین خانوادهها، در مقایسه با کودکان ثروتمندترین خانوارها، سه برابر بیشتر در خطر ابتلا به بیماریهای روانی هستند. بیماری روانی ارتباطی مشخص دارد با محرومیت، درآمد پایین، بیکاری، آموزش نامناسب، سلامت جسمی نامناسبتر و رفتارهای افزایشیافتۀ خطرآفرین برای سلامت.»
حتی بعضی از مفسران بیان کردهاند که خودِ سرمایهداری را، به مثابه راهی برای وجود یا شیوۀ تفکری دربارۀ دنیا، میتوان به سیستمی بسیار «سایکوپاتیک» (جامعهستیز) یا پاتولوژیک (غیرقابل کنترل) تعبیر کرد. همانطور که بسیاری از تحلیلگران گفتهاند قطعاً میان سیستمهای مالی و تولیدی مدرن و افرادی که دچار سایکوپاتی (جامعهستیزی) میشوند روابط قابل توجهی وجود دارد.
برای مثال رابرت هِر، یکی از مراجع اصلی دنیا در سایکوپاتی و مبدع روش «چکلیستِ هِر» در تشخیص سایکوپاتی که به صورت گستردهای هم مورد پذیرش قرار گرفته، به جُن رانسون چنین میگوید: «من نباید پژوهشهایم را تنها در زندان انجام میدادم، بلکه باید زمانی را هم صرف حضور در بازار سهام میکردم.» مصاحبهگر میپرسد «اما قطعاً منظورت این نیست که سایکوپاتهای بازار سهام به اندازۀ قاتلان سریالی سایکوپات بد هستند؟» باب شانه بالا میاندازد و میگوید «قاتلان سریالی خانوادهها را از بین میبرند، اما سایکوپاتهای شرکتی اقتصادها را نابود میکنند. آنها جوامع را نابود میکنند.»
نهادهای پاتولوژیک
همانطور که جوئل باکان به شکلی درخشان در کتابش به نام شرکت مشخص میکند، این خصایص در تار و پود شرکتهای مدرن نفوذ کرده - آن هم به عنوان بخشی از دی.ان.ای اولیه و روال کار آنها. او متذکر میشود «دستور کار قانوناً تعریفشدۀ شرکت برآورده کردن منافع شخصی خود، به شکلی بیوقفه و بدون هیچگونه استثنا، و بیتوجه به پیامدهای زیانآوری است که این کار برای دیگران در پی دارد». به این ترتیب، شرکت، بر طبق تعریف حقوقیاش، «نهادی پاتولوژیک» است، و باکان هم خصوصیات تشخیصی پاتولوژی شرکت را مشخص کرده (کمبود همدلی، جستوجوی نفع شخصی، بزرگنمایی، احساس ناچیز، پرخاشگری، بیتفاوتی اجتماعی) تا نشان دهد که شرکتهای امروزی چه بیماران پریشاناحوالی هستند.
چرا باید این اقدامات و فرآیندهای معاصر اجتماعی و اقتصادی این همه بیماری و این مقدار اختلال را به بار بیاورد؟ به نظر من برای پاسخ به این سؤال باید به پروژۀ گستردهتر روشنگری و مدلهای روانشناسانهای از طبیعت انسان بازگردیم که این مشکلات از درون آن پدید آمد. سرمایهداری مدرن از برداشتی قرن هفدهمی از انسان منتج شد که او را موجودی منقطع، ناپیوسته، و رها میدانست - انسانی که به وسیلۀ رقابت و نفع شخصی محدود «عقلایی» هدایت میشد.
همین برداشت «انسان اقتصادی»۳ بود که بخش زیادی از پروژۀ روشنگری، از جمله مدلهای اقتصادیاش را، هدایت و پشتیبانی کرد. همانطور که ایان مکگیلکرایست میگوید «سرمایهداری و مصرفگرایی به عنوان نگرشی به روابط انسانی بر اساس چیزهایی در حد مطلوبیت، ولع، و رقابت، آمد تا جای روابطی را بگیرد که بر پایۀ پیوند احساسی و انسجام فرهنگی بنا میشود».
امروزه میدانیم که این مدل از وجود تا چهاندازه نابجا و مخرب است. پژوهشهای اخیر علوم اعصاب دربارۀ «مغز اجتماعی»، در کنار پیشرفت چشمگیر در نظریۀ مدرن دلبستگی، رواشناسی رشد، و زیستشناسی اعصاب میانفردی، به طور جدی در حال بازبینی و بهبود بخشیدن این دیدگاه قدیمی و عجیب و غریب از انسان منزوی «عقلایی» است و از آن سو نیز در حال تبیین درکی بسیار غنیتر و آگاهانهتر از رشد و هویت انسان است، آن هم به واسطۀ دانش گسترشیافته از بینالاذهانی بودن «نیمکرۀ راست»، فرآیندهای ناخودآگاه، رفتار گروهی، نقش همدلی و همذهنی در رشد مغز، و اهمیت موقعیت و جامعهپذیری در رشد احساسی و شناختی.
به نظر دانشمند علوم اعصاب، دیوید ایگلمن، خودِ مغز انسان برای وجود و رشد به مغزهای دیگر وابسته است - او متذکر میشود که مفهوم «من» به واقعیت مفهوم «ما» وابسته است:
«ما اَبَرارگانیسمی عظیم هستیم، شبکهای عصبی که در رشتهای به مراتب عظیمتر از شبکههای عصبی دیگر جای گرفتهایم. مغز ما آنقدر برای تعامل برنامهریزی شده که نمیتوان تشخیص داد که محدودۀ هر کدام از ما کجا شروع شده و کجا پایان مییابد. آنکه هستی تماماً به آنکه هستیم وابسته است. هیچ مفرّی از حقیقتی که در مدار عصبی ما حک شده وجود ندارد: ما نیازمند یکدیگریم.»
به این ترتیب وابستگی در تار و پود مایی است که موجوداتی اجتماعی و زیستی هستیم. این وابستگی درون مرکز پردازشمان جا خوش کرده است: به زعم لوئیز کوزولینو «به این صورت است که عشق به شهوت بدل میشود». از نظر کوزولینو «هیچ مغز مجزایی وجود ندارد. مغزها تنها در شبکههایی از دیگر مغزهاست که میتوانند وجود داشته باشند.» بعضی افراد این برداشت علمی و زیستشناسی اعصاب از الگوهای عمیق وابستگی متقابل، همکاری مشترک، و مغز اجتماعی را به خاطر مفاهیمی که در آن نهفته است «نورو-مارکسیسم» نامیدهاند.
به نظر میرسد سرمایهداری ریشه در مدل معیوب، خامدستانه، و قدیمی قرن هفدهمی از ما انسانها دارد - این سیستم سعی میکند به ما القا کند که ما منزوی، خودگردان، رها، رقابتجو، و موقعیتزدوده۴ هستیم - وجودی بهغایت سنگدل و منقطع. خسارتی که این برداشت از وجود به ما، و فرزندانمان، وارد کرده شمارپذیر نیست.
بسیاری از افراد بر این باورند، یا به این باور تشویق میشوند، که مشکلات و اختلالات - روانپریشی، شیزوفرنی، اضطراب، افسردگی، خودزنی - این علائم «دنیای بیمار» (به قول توصیف وحشتناک جیمز هیلمن)، از خودشان است نه از دنیا. اما آنطور که تام سیورسن میپرسد «اگر مشکلات عاطفی شما فقط مشکلات خودتان نباشد چه؟ اگر آنها مشکلات همۀ ما باشند چطور؟ اگر مشکل واقعی این باشد که ما در جامعۀ نامناسبی زندگی میکنیم چطور؟ شاید حق با آدورنو بود که بگوید 'زندگی نادرست را نمیتوان درست زندگی کرد'».
به نظر میرسد که ریشۀ این «زندگی نادرست» را باید در سیستم اقتصادی و اجتماعیمان جستوجو کنیم که هم با روانشناسی و هم با عصبشناسی ما، که وجود اجتماعیمان را شکل میدهند، در تعارض است. همانطور که در کتابم بیان کردهام، باید بدانیم که دنیاهای داخلی و خارجی ما به شکلی اساسی با هم در تعامل بوده و به هم شکل میدهند، و به این ترتیب به جای اینکه درکمان از اقدامات اقتصادی و سیاسی را از درکمان از روانشناسی و رشد انسان جدا کنیم، باید آنها را در کنار هم قرار دهیم، تا به این ترتیب همسو شوند. و برای محقق شدن چنین چیزی نیازمند گفتوگویی تازه میان دنیاهای سیاسی و شخصی، مدلی تازه و منسجم برای سلامت روانی، و خط مشیهای سیاسی جدید هستیم.
امروزه میدانیم که این مدل از وجود تا چهاندازه نابجا و مخرب است. پژوهشهای اخیر علوم اعصاب دربارۀ «مغز اجتماعی»، در کنار پیشرفت چشمگیر در نظریۀ مدرن دلبستگی، رواشناسی رشد، و زیستشناسی اعصاب میانفردی، به طور جدی در حال بازبینی و بهبود بخشیدن این دیدگاه قدیمی و عجیب و غریب از انسان منزوی «عقلایی» است و از آن سو نیز در حال تبیین درکی بسیار غنیتر و آگاهانهتر از رشد و هویت انسان است، آن هم به واسطۀ دانش گسترشیافته از بینالاذهانی بودن «نیمکرۀ راست»، فرآیندهای ناخودآگاه، رفتار گروهی، نقش همدلی و همذهنی در رشد مغز، و اهمیت موقعیت و جامعهپذیری در رشد احساسی و شناختی.
به نظر دانشمند علوم اعصاب، دیوید ایگلمن، خودِ مغز انسان برای وجود و رشد به مغزهای دیگر وابسته است - او متذکر میشود که مفهوم «من» به واقعیت مفهوم «ما» وابسته است:
«ما اَبَرارگانیسمی عظیم هستیم، شبکهای عصبی که در رشتهای به مراتب عظیمتر از شبکههای عصبی دیگر جای گرفتهایم. مغز ما آنقدر برای تعامل برنامهریزی شده که نمیتوان تشخیص داد که محدودۀ هر کدام از ما کجا شروع شده و کجا پایان مییابد. آنکه هستی تماماً به آنکه هستیم وابسته است. هیچ مفرّی از حقیقتی که در مدار عصبی ما حک شده وجود ندارد: ما نیازمند یکدیگریم.»
به این ترتیب وابستگی در تار و پود مایی است که موجوداتی اجتماعی و زیستی هستیم. این وابستگی درون مرکز پردازشمان جا خوش کرده است: به زعم لوئیز کوزولینو «به این صورت است که عشق به شهوت بدل میشود». از نظر کوزولینو «هیچ مغز مجزایی وجود ندارد. مغزها تنها در شبکههایی از دیگر مغزهاست که میتوانند وجود داشته باشند.» بعضی افراد این برداشت علمی و زیستشناسی اعصاب از الگوهای عمیق وابستگی متقابل، همکاری مشترک، و مغز اجتماعی را به خاطر مفاهیمی که در آن نهفته است «نورو-مارکسیسم» نامیدهاند.
به نظر میرسد سرمایهداری ریشه در مدل معیوب، خامدستانه، و قدیمی قرن هفدهمی از ما انسانها دارد - این سیستم سعی میکند به ما القا کند که ما منزوی، خودگردان، رها، رقابتجو، و موقعیتزدوده۴ هستیم - وجودی بهغایت سنگدل و منقطع. خسارتی که این برداشت از وجود به ما، و فرزندانمان، وارد کرده شمارپذیر نیست.
بسیاری از افراد بر این باورند، یا به این باور تشویق میشوند، که مشکلات و اختلالات - روانپریشی، شیزوفرنی، اضطراب، افسردگی، خودزنی - این علائم «دنیای بیمار» (به قول توصیف وحشتناک جیمز هیلمن)، از خودشان است نه از دنیا. اما آنطور که تام سیورسن میپرسد «اگر مشکلات عاطفی شما فقط مشکلات خودتان نباشد چه؟ اگر آنها مشکلات همۀ ما باشند چطور؟ اگر مشکل واقعی این باشد که ما در جامعۀ نامناسبی زندگی میکنیم چطور؟ شاید حق با آدورنو بود که بگوید 'زندگی نادرست را نمیتوان درست زندگی کرد'».
به نظر میرسد که ریشۀ این «زندگی نادرست» را باید در سیستم اقتصادی و اجتماعیمان جستوجو کنیم که هم با روانشناسی و هم با عصبشناسی ما، که وجود اجتماعیمان را شکل میدهند، در تعارض است. همانطور که در کتابم بیان کردهام، باید بدانیم که دنیاهای داخلی و خارجی ما به شکلی اساسی با هم در تعامل بوده و به هم شکل میدهند، و به این ترتیب به جای اینکه درکمان از اقدامات اقتصادی و سیاسی را از درکمان از روانشناسی و رشد انسان جدا کنیم، باید آنها را در کنار هم قرار دهیم، تا به این ترتیب همسو شوند. و برای محقق شدن چنین چیزی نیازمند گفتوگویی تازه میان دنیاهای سیاسی و شخصی، مدلی تازه و منسجم برای سلامت روانی، و خط مشیهای سیاسی جدید هستیم.
نویسنده: راد توییدی
ترجمۀ: امیرحسین میرابوطالبی
ترجمۀ: امیرحسین میرابوطالبی
پینوشتها:
* این مطلب را راد توییدی نوشته است و در تاریخ ۹ آگوست ۲۰۱۷ با عنوان «A mad world: capitalism and the rise of mental illness» در وبسایت رِد پِپِر منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲ مهر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «فراگیرشدن بیماریهای روانی تنه به تنۀ فقر و بیکاری میزند» و با ترجمۀ سیدامیرحسین میرابوطالبی منتشر کرده است.
** راد توییدی (Rod Tweedy) دانشآموختۀ فلسفه از دانشگاه آکسفورد است. او به عنوان نویسنده و ویراستار با انتشارات کارناک بوکز همکاری میکند که انتشاراتی پیشرو و مستقل در حوزۀ کتابهای سلامت روانی است.
[۱] در زبان انگلیسی بعضی از کلماتی که مشمئزکننده یا توهین آمیز باشد یا صحبت دربارۀ آن قبح داشته باشد را با حرف اول آن مشخص میکنند. مثلاً به جای Nigger که واژهای توهینآمیز برای اشاره به سیاهپوستان است از «N word» استفاده میکنند. نویسنده در اینجا به کنایه از قبح سخن گفتن دربارۀ Capitalism از «C word» برای آن استفاده کرده است [مترجم].
[۲]Fetishized
[۳] Homo economicus
[۴] Decontextualized
۰